شاه سلطان حسین و سلطان محمد خوارزمشاه‏

احمد زیدآبادی
احمد زیدآبادی

در پی اشاره رهبری ایران به خطرات ظهور یک شاه سلطان حسین برای کشور، رسانه‌های افراطی می‌کوشند ‏تا محمد خاتمی را مصداق این اشاره معرفی کنند.‏

صرف نظر از اینکه مقصود اصلی آقای خامنه‌ای از اشاره به شاه سلطان حسین تبیین یک مفهوم بوده یا تعیین ‏یک مصداق، اما تاکید بر یک مساله تاریخی خود می‌تواند چشم ما را به روی وقایع امروز روشن‌تر کند چرا که ‏گفته‌اند گذشته چراغ راه آینده است.‏

بدون شک آخرین سلطان صفوی پادشاهی ضعیف و بی‌کفایت بوده است، اما پیش از آنکه به دلایل بی کفایتی و ‏بی لیاقتی وی و تاثیرش بر سرنوشت ایران بپردازیم، باید یادآور شد که ایران پادشاهانی به مراتب مخربتر از ‏شاه سلطان حسین هم داشته که از قضا ادعای کفایت و شجاعت هم می‌کرده‌اند و یکی از آنها بدون شک سلطان ‏محمد خوارزمشاه است.‏

سلطان محمد که نامدارترین پادشاه خوارزمشاهیان بود و پهناوری پادشاهی سلسله خود را به اوج رساند، با ‏عدم درک خود از قدرت تازه ظهوری که در مغولستان پا گرفته بود، عملا سبب تحریک چنگیزخان برای حمله ‏به ایران شد.‏

سلطان محمد که از میزان قدرت خود دچار تکبر و غرور شده بود، با فرمان قتل فرستاده خان مغول، چنگیز ‏خان را به ویرانی سرزمین ایران فراخواند.‏

ما همه از میزان ویرانی و تخریب و جوی خونی که مغولان از قتل عام مردم ایران به راه انداختند به خوبی ‏آگاهیم و از این رو، تکرار آن جز اینکه، چهره محزون و اندوهناک ملت ما را در آیینه تاریخ یک بار دیگر ‏روبرویمان قرار دهد، سودی ندارد.‏

همینقدر باید گفت که هجوم مغولان به ایران سرنوشت کشور ما و دنیای اسلام را به گونه‌ای رقم زد که برخی ‏تحلیل‌گران انحطاط کنونی را نیز نتیجه آن یورش و کشتار و ویرانی می‌دانند.‏

دلاوری‌های جلال‌الدین خوارزمشاه جانشین سلطان محمد در رویارویی با مغولان و عبور شگفت انگیز او از ‏رود سند در برابر چشمان چنگیز خان نیز سرنوشت ما را تغییر نداد، چرا که دلاوری هنگامی به کار می‌آید ‏که عقل و تدبیر پیش از آن، به کار افتاده باشد.‏

داستان حمله مغولان به ایران در اوج اقتدار سلسله خوارزمشاهیان، این نکته را به ما می آموزد که در عالم ‏حکومت داری، بیباکی و شجاعت ناشی از کبر و غرور ویرانگرتر از ترس و جبن و ناتوانی پادشاهی است ‏که هنر و جسارت ایستادگی در مقابل مهاجمان بیگانه را ندارد.‏

شاه سلطان حسین هم اما کارنامه سیاهی دارد، اما سیاهی کارنامه او به روندی از انحطاط فکری و اخلاقی در ‏دربار صفوی باز می‌گردد که پیش از او در همه جا بسط و رسوخ پیدا کرده بود.‏

پادشاهان صفوی آنگاه که اخباریگری را اندیشه مسلط زمان خود کردند و عرصه را بر اهل فکر و فلسفه و ‏اجتهاد بدان حد تنگ ساختند که علمای سطحی و قشری حضور اندیشمندی چون ملاصدرا را در اصفهان تاب ‏نیاوردند و او را راهی مورچه خورت و سپس کهک قم کردند، در واقع در همان زمان تخم انحطاط و بیحالی ‏را نه فقط در دربار که در سطح جامعه نیز پراکندند.‏

در حقیقت، سقوط پادشاهی صفوی پیش از حمله میر محمود افغان آغاز شده بود، چرا که میرویس در ایام ‏تبعیدش به اصفهان به روشنی دریافته بود که دربار صفوی چنان در فساد و تباهی و تملق غرق شده است که ‏در مقابل هر نوع تهاجمی فرو می‌ریزد از همین رو، فرزندان خود را برای تسخیر اصفهان تشویق کرد.‏

در عین حال باید به یاد داشت که افغان‌ها در آن روزگار قومی در حیطه ممالک محروسه ایران بودند و خیزش ‏آنها برای تصرف پایتخت، از جنس خیزش‌های فراوان اقوام دیگر ایران و یا حاشیه ایران بود که سلسله‌ای را ‏سرنگون و سلسله‌ای تازه تاسیس می‌کردند.‏

از این رو، تسلط افغان‌ها بر ایران در حد هجوم مغولان به سرزمین ما فاجعه آمیز نبود، و یکی از دلایل این ‏امر، کوته بودن عمر سلطنت آنها و سرنگونی اشرف افغان به دست نادرشاه و تاسیس سلسله افشار و سپس ‏زندیه بود.‏

غرض از یادآوری این بخش از تاریخ در واقع عبرت گرفتن از پیشینیان بود و نه شبیه سازی تاریخی چرا که ‏هیچگاه دو قطعه از تاریخ کاملا شبیه هم نمی‌شوند.‏