سورنا کیانی
گوشه ای، جدا از جمعیت روی زمین نشسته است و هق هق می کند. لرزش شانه هایش را از دور می توانی ببینی. نزدیکتر می شوم. بر سرو روی خویش خاک می ریزد… و با ضجه ای از ته حلقوم فریاد می زند: “چرا؟ آخه چرا؟” جمعیت مشغول خواندن بیانیه است. کسی به او توجه نمی کند… دخترک آهسته آهسته هق هق هایش خاموشی می گیرد…او از حال رفته.پسری اشک در چشم دور تر ایستاده است. نزدیک می آید زیر شانه های دختر را می گیرد و به زحمت از جا بلندش می کند. بی توجه به جمعیت آنجا را ترک می کنند.آن دوبچه های اعدام هستند؛ بچه های زنان و مردان بردار شده سال های 60.
اینجا گورستان خاوران است ـ گلزار خاوران- جایی در حومه های کپک زده ی تهران که اکنون شهرتی جهانی دارد. اینجا مدفن دست کم 5 هزار مخالف سیاسی جمهوری اسلامی است که به جوخه ی اعدام سپرده شدند. در مورد کم و کیف این اعدامها تا کنون بسیار گفته اند و نوشته اند. انتشار کتاب خاطرات آیت الله منتظری هم بسیاری از زوایای پنهان اعدامهای سال 67 را مشخص کرد.
طی این سالها، همه ی گروههای سیاسی و آن بخش از افکار عمومی که قضیه ی اعدامهای دهه ی 60 و خصوصا سال 67 را دنبال می کنند، بیشتر به دنبال کشف حقیقت و مجازات عاملین و آمرین بوده اند. کمتر کسی اما در این سالها سراغی از خانواده های این اعدامیان گرفته است. کمتر کسی سراغ فرزندان این اعدامیان را گرفته است تا ببیند فرزندان این “شهدایی” که شهریور هر سال در رثایشان چکامه ها خوانده می شود چگونه روزگار می گذرانند.
”روناک” یکی از دهها و بلکه صدها انسانی است که والدین خود را طی کشتارهای دهه ی 60 از دست دادند. او آنقدر خوش شانس نبود که حداقل یکی از والدینش زنده بماند تا از آن دیگری برایش بگوید. پدر و مادر او هر دو در سال 61 زمانی که روناک هنوز یکساله نشده بود اعدام شدند. او حتی دقیقا از مدفن آنها خبر ندارد: ”می گویند آنها هم، همانجا هستند، در خاوران.“
وقتی از وابستگی گروهی پدر و مادرش می پرسم پاسخ می شنوم که: “چه تفاوتی می کند.آنچه مهم است این است که آنها دیگر زنده نیستند”.
روناک اکنون دختری 26 ساله است و دانش آموخته ی ادبیات فارسی. پایان نامه اش را در مورد “مثنوی معنوی” نوشته است.
او این سالها را چگونه گذرانده است؟
”سخت، خیلی سخت. نه فقط پدر و مادر من که بسیاری دیگر از اقوام ما در آن سالها یا اعدام شدند و یا به زندان رفتند. بسیاری هم ایران را ترک کردند و مرا اینجا جا گذاشتند.”
پس سالهای کودکی را چگونه گذرانده ای؟
” مادر من دوست متمولی داشت که هنرمند بود و هیچ علاقه ای هم به سیاست نداشت. او از من و پسر عمه ام که او هم پدر و مادرش هر دو اعدام شدند مراقبت کرد”.
”کیارش” پسر عمه ی روناک است. [البته با این توضیح که این نام مستعار اوست.نامی که مادرش دوست داشت نام او باشد] کیارش یک فعال نسبتا شناخته شده ی دانشجویی است که مقالات متعددی از او در روزنامه های داخلی و سایت های اینترنتی منتشر شده است. کیارش توضیح می دهد که چگونه روناک تا 7 سالگی حتی شناسنامه هم نداشته و آن خانمی که آنها را بزرگ کرده تنها با اعمال نفوذ و رشوه توانست یک شناسنامه برای روناک جور کند.
وقتی با تعجب و ناباوری دلیل عدم صدور شناسنامه را می پرسم در پاسخ می گوید:
”آنها تحت این عنوان که اینها مسلمان زاده نیستند برای ما شناسنامه صادر نمی کردند. این مسئله در مورد کسانی که پدر و مادرشان هر دو کمونیست بودند و هر دو اعدام شده بودند بیشتر اتفاق می افتاد.“
کیارش خود تمام این سالها را با شناسنامه ی پسر عموی هم سن و سال، اما فوت شده اش زندگی کرده. او توضیح می دهد که به تازگی به دنبال یک دعوای حقوقی عمویش واقعیت را به سازمان ثبت گفته و حالا شناسنامه ی کیارش باطل شده است.کیارش حالا نه تنها در سن25 سالگی شناسنامه ندارد بلکه از سوی سازمان ثبت به “استفاده ی غیر قانونی از اوراق هویت غیر” هم متهم است. کیارش اکنون گرفتار درد سر بزرگی شده است. “بدون آن اوراق هویت انگار که من وجود ندارم.“
چرا طی این سالها از ایران نرفتید؟ مگر اقوامتان و دوستان و همفکران پدر و مادرهایتان خارج از کشور نبودند؟
نگاهی آمیخته به تاسف و بعد صدای بغض کرده ی روناک: ”شرح این هجران و این خون جگر/این زمان بگذار تا وقتی دگر”
”از 7-8 سالگی من و کیارش از هم جدا شدیم، من با همان دوست مامان که به او خاله می گفتیم زندگی کردم، ولی کیارش به یکی از اقوام سپرده شد. آنها ولی خیلی بیشتر از جمهوری اسلامی کیارش را اذیت کردند. این بدبختی در انتظار من هم بود. وقتی که از 13 سالگی مجبور شدم با دایی خودم زندگی کنم.“
کیارش می گوید: ”از فرزندان اعدامیان آنهایی که به خارج از کشور رفتند، تا آنجایی که می دانم خوشبختانه اکثرشان زندگیهای نسبتا خوبی دارند. اما آنهایی که به هر دلیل در ایران مانده اند وضعیت متفاوتی دارند.از آنهایی که من می شناسم برخی از ما بهترند و برخی خیلی بدتر از ما”.
”بعضی وقتها در جامعه مشکل پیدا می کنیم. مثلا وقتی از شغل پدر و مادرمان می پرسند. واقعا نمی دانیم چه باید بگوییم. خصوصا در رابطه با دوستان و همکلاسیها این مشکل خیلی بیشتر است. خب به همه که نمی توانیم واقعیت را بگوییم.” اینها را روناک می گوید.
کیارش که بر خلاف روناک میل زیادی برای مشارکت در فعالیتهای سیاسی دارد. معتقد است: ”یک طرف این داستان جمهوری اسلامی است که بدون شک متهم درجه اول پرونده ی قتل عام دهه ی 60 است. یک طرف این قضیه هم اما آن دسته از گروههای اپوزیسیون هستند که سراب مبارزه ی مسلحانه با جمهوری اسلامی را در برابر پدر و مادرهای ما گذاشتند. از نظر من آنها هم متهمند، همانهایی که هنوز بدون ذره ای پشیمانی بر تنور سرد مارکسیسم انقلابی و مبارزه ی خلقی و توده ای می دمند. آنها از قبر و جنازه ی پدر و مادرهای ما سپر بلا ساخته اند تا از نقد مصون بمانند. بدون اینکه نقش خودشان را در این واقعه بپذیرند. هر وقت هم با نقدی مواجه می شوند خاوران را به رخ می کشند.حتی به رخ ما که تمام زندگیمان در خاوران نابود شد. آنها به ما می گویند کشتگان خاوران ربطی به خانواده هایشان ندارند. آنها میراث رفقایشان هستند.“
روناک می گوید: “آنها پدر و مادرهای ما را که جوانانی پاک و آکنده از شور وآرمان بودند دو دستی تحویل مارهای شانه ی ضحاک دادند. من آنها را نمی بخشم و هیچ کمکی را هم از آنها قبول نمی کنم. همین طور که هیچ وقت جمهوری اسلامی را نمی بخشم”.
و کیارش چنین پی می گیرد: ”آنها هر سال شهریور به خاوران می آیندو بیانیه هایشان را می خوانند. در آلمان و سوئد و نمیدانم کجا و کجا مراسم می گیرند. اما برنامه ی شان که تمام شد به خانه هایشان می روند و فرزندانشان را در آغوش می گیرند یا دست محبت پدر و مادر را بر سر و صورت خود احساس می کنند. برای ما ولی از این شهریور تا آن شهریور آنچه باقی می ماند رنج است و رنج و دیگر هیچ”.