دیگر چیزی نمیفهمید یا میفهمید و کمتر حس میکرد. شده بود مثل یک لاشه. یک جسد… وسط بیابان… یک بیابان برهوت… جایی که انگار سالها بود نفرین شده… اما هنوز زنده بود. مثل لاشهی پدرش نبود یا مثل چشمهایش که بیفروغ شده بودند. همان چشمهای میشی روشن که زمانی توی یک پوزهی پشم آلود میدرخشیدند و همیشه افق را نگاه میکردند و میشد دید که ته آنها چیزی دارد موج میزند. چیزی انسانی… چیزی که پشت نینی چشم هاش گیر کرده بود…!
وقتی به کنار جاده رسیده بود و جوی کنار کشتزار را رد کرده بود، تازه دیده بود کنار جوی خالی، تکههای بدن پدرش پخش و پلا شدهاند. چند سال پیش بود؟… نمیدانست… یادش نمیآمد. هجوم برده بود تا تکهها را به دندان بگیرد و یکجا جمع کند و جمع کرده بود… با چه دقتی… چهقدر اینور و آن ور میدوید… دویده بود… چه تلاشی میکرد. چه زوری میزد. مثل “سیزیف” وقتی مجبورش کرده بودند تخته سنگی را به دوش بکشد و به قله برساند یا مثل خودش وقتی میخواست از میان آنهایی که دورهاش کرده بودند و با چوب و چماق به سر و کلهاش میزدند، راه فراری پیدا کند اما نمیتوانست از بس زیاد بودند و از بس کیپ تا کیپ ایستاده بودند و هرکدامشان سلقمهیی بهش میزدند و زیرلب لیچاری بارش می کردند. چه قدرغریده بود. حتمن برای پدرش هم همین طور بود. لابد او هم همهاش پارس کرده بود. مگر چه قدر فرق می کرد؟ فرق کرده بود؟ پدرش هم لابد به جایی رسیده بود مثل اینجا… به او هم لابد نان و ماست داده بودند و قربان صدقهاش رفته بودند تا بخورد. سرنوشتاش کافی بود تا این را نشان بدهد. نشان داده بود…!
پوزهی پشمآلود پدرش سالم بود اما دستهایش از ته کنده شده بودند و او که میدید این تکهها را که رفته بودند هوا و استخوانها که دورتر افتاده بودند روی زمین و از دماش که اصلن خبری نبود. معلوم نبود چه شده بود و او که می شنید یا شنیده بود صدای کلاغها را از جایی همان نزدیکیها… لابد این جوری:
- “قار…قار…قار…”
کاسهی خالی چشم چپ را روی کلهی پر از پشم و پیلهی پدرش دید. لابد یکی از کلاغها چشم چپ پدرش را با خود برده بود. چشم راست هنوز دست نخورده مانده بود. بعد دیده بود کاری از دستاش ساخته نیست… نبود… نمیدانست چه حالی داشت یا چه حالی میتوانست داشته باشد. یک بوی آشنایی را میشنید… شنیده بود.. و فهمید… فهمیده بود… این باید پدرش باشد. بود؟ میتوانست باشد؟ شاید همهاش توهم بود. یک خیال… حتما مستحضر هستید یک جور وهمی که گاهی سگها دچارش میشوند. البته او که نمیدانست… نمیفهمید…سگه فقط حس میکرد هنوز زنده است و دماش را میتواند حرکت بدهد و زباناش را برای لیسیدن دستهاش بیرون بیاورد و با تمام ضعفی که بر او چیره شده بود مثل یک سگ فکر کند… به پدرش، مادرش، جفتاش، خودش، گذشتهاش، حتا به لاشخورها یا آن هایی که توی ماشین نشسته بودند و میخندیدند یا کسی که کنارش ایستاده بود و چیزی دستاش بود…!
کجا بود اینجا؟… یک بیابان برهوت، دور از همه چیز… چهقدر فاصله داشت از شهر؟ نمیدانست… یادش نبود. شاید خود شهر بود. وقتی او را سوار ماشین کرده و آورده بودند یا داشتند میآوردند، نیمه هوشیار بود. مست… پاتیل… گیج… و نفهمیده بود چرا آن قدر سرش گیج میرود؟ به او فقط چند تکه نان آغشته به ماست داده بودند. چهقدر خوشمزه بود. چهقدر قربان صدقهاش رفته بودند تا همهی نان و ماستاش را بخورد. فکر کرده بود دیگر بدبختی ها تمام شده است. فکر کرده بود شاید بالاخره صاحبهای جدیدی پیدا کرده و میتواند بهتر زندگی کند… چهقدر فکر کرده بود… فکرهای خوب… فکر یک زندگی بهتر… بعد فکر کرده بود شاید زندگی گذشته، همهاش چیزی بوده در حد یک خواب… یک رویا… یک کابوس… چه میدانست چه چیزی بود آن چه بود. همه چیز بود اما محو، گم و ناپیدا… ماشینی که او را آورده بود هنوز آنطرفتر بود. با این که نمیتوانست سرش را که روی دستهاش افتاده بود بلند کند اما مردمک چشمهاش،همان چشمهای میشی خوش رنگاش ازلای پلکهای نیمه بازش ماشین را میدید و میدید که چند نفری تویش نشستهاند و دارند میخندند و یک چیزی میخورند. چهقدر تشنهاش بود. یک عطش واقعی! احساس کرد میتواند تمام آبهای دنیا را درهمین لحظه، یک جا بنوشد. بعد دید آن که کنارش ایستاده یک لحظه دستاش را برده است بالا و لولهی باریک و درازی را به سرش نشانه رفته… نمیدانست چه اتفاقی دارد میافتد یا قرار است بیفتد. آیا باید میترسید یا فکر میکرد که این هم، یک بازی است یا یک گول زدنک…!
وقتی بر میگشت و به پشت سرش نگاه میکرد، از این گول زدنکها زیاد دیده بود… یا این که همهاش دو سه کلمه، کمتر یا بیشتر به فکرش خطور می کرد.
توی این چند سال زندگی سگیم…!
و… حالا که صدای خودش را میشنید از ته گلویش، شاید میخندید به همهی آنچه که پیش آمده است… آمده بود… خواهد آمد و آن چه برایش پیش آمد و او که همهاش را گذرانده بود تا برسد به چنین روزی و رسید… رسیده بود اما همهی آن چه در ذهن داشت این همه سال دود شده بود و به هوا رفته بود. همهاش… حتا طرح صورت صاحباش، پدرش، جفتاش… رفت… رفته بود… میرود.
همهی گذشتهاش
شاید فردا اتفاق افتاده باشد یا دارد اتفاق افتاده است!
اما این خودش بود. همانی که بود، بود. تغییر چندانی نکرده بود. فقط بدناش بود که تکه تکه شده بود یا داشت میشد. با همان چشمان میشی و همان صورت، پوزه… اما شکسته و جا افتادهتر… کمی هم قوز برداشته بود. حالا چه میتوانست بگوید؟ به خودش و به دیگران… بعد از این همه سال… بعد از این همه گرفتاری… حالا که باز به خودش رسیده بود و نرسیده بود. حالا که دیگر همه چیز یکسان شده بود، شده است اما مگر چهقدر تفاوت داشت؟ اصلن چه چیزی فرق کرده است؟… فرق کرده بود؟ شاید تقصیر خودش بود… شاید خودش خواسته بود… شاید نباید اطمینان می کرد… آن هم به خاطر یک تکه نان و یک پیاله ماست… شاید نباید عاشق می شد یا اعتراض می کرد… شاید…
حالا این جا تو بر و بیابون، دور ازهمه چی افتاده،افتاده و اون که کنارش بود میخواس مطمئن بشه که مرده. مثه لاشخورایی که آونطرفتر منتظر مونده بودن و سگه اینو حس کرده بود. با غریزهاش… لاشخورا با این که آماده شده بودن بریزن سرش اما انگار هنوز از برق چشمهاش واهمه داشتن. همون چشای میشی که به افق خیره شده بودن. سگه افتاده بود روی زمین… مست شده بود. شاید درد داشت اما این درد هم براش بیاهمیت بود انگار. شاید فکر می کرد که درد میکشه یا میترسه.. ترس… شاید دیگه راحت میشد. آخه سگا بعضی وقتا فکرای عجیبی می زنه سرشون… سگن دیگه…!
افتاده بود و دیگر از نالههای چند ساعت پیشاش که به صورت هذیان از گلویش بیرون میآمد، اثری نبود. با این که در فواصل دور، هنوز هذیان میگفت. هوا ابری بود. می خواست ببارد. آن هم وسط بیابان…ابر وسط این برهوت…!
آسمان دودل بود. لاشخورها را میدید که چند متر آن ورتر پرسه میزدند. صداشان لابد این جوری می آمد.
- “قیژ… قیژ… قیژ…!”
منتظر چه بودند؟ منتظر مردناش؟
فهمیده بود که چهقدر عمرش بی ارزش بود یا با ارزش یا کم ارزش! چرا خلاصاش نمیکردند؟ چرا زجرکش اش کرده بودند؟ آن که کنارش ایستاده بود، لاشخورها، چرا این قدر مرددند؟
با خودش فکر کرد برای پدرش هم همین طور بود؟ پدربزرگاش چهطور؟ پدر پدر بزرگ اش چی؟ پدر پدر پدر…!
اگه می شد بفهمه… اما چه چیزیو باید بفهمه؟… فهمیدنی تو کار نیس…اون یه موجود بیچاره، یه سگ بدبخت، یه حیوون نجس و بیارزش که همش بلد پارس کنه و فکرمیکنه صداش قشنگه و با این صداش…!
چنین موجودی چه چیزیو میتونه بفهمه… اصلن چه قدر مهمه که بفهمه..؟
اما دوست داشت بفهمد. ازبچگی اینحس دردروناشبود. حس شیطنت، بازیگوشی و کنجکاوی… از همان موقع که سوالهایی از مادرش میکرد. هر چند بیشتر اوقات، بی جواب می ماند. مانده بود. چه قدر این سوالهای بیپاسخ آزارش میداد. اصرار که میکرد فقط یک چیزهای مغشوشی میشنید و فکرش میرفت به جاهای دور…!
مادرش به اوگفته بود عو عو واق واق عووووووو و بعد پوزه اش را رو به آسمان کرده بود و دو باره تکرار کرده بود عووووو… دست اخر هم اشک چشمهایش را پر کرده بود آه! چشمهایش البته این را مادر سگه میگوید و همه ی اینها لابد به این معنا بوده که پدرش را پات صدا میکردند و گفته بود که از یک نژاد خوب بوده با یک پوزهی کاه دودی که به پاهایش خال سیاه داشته و گوشهایش بلبله بود و موهایش تابدار و دم براغی داشت و چشمهایی به رنگ میشی که در پوزهی پشم آلودش میدرخشید. گفته بود که در ته چشماش چیزی بود. چیزی بی پایان که پشت نی نی چشمایش گیر کرده بود و هر کسی را میگرفت. می گفت که خودش عاشق این چشمها شده بود، شد… دو چشم میشی پر از درد و انتظار و خشم که فقط میشد در پوزهی سگی سرگردان دیدش…!
چهقدر قشنگ بود. میتونست تصورش کنه و تصویرش کرده بود.
تصویرش میکرد. شاید با همین تصویر، آن روز تکههای بدن پدرش را شناخته بود. هر چند هنوز که هنوز است اطمینان نداشت که خودش بود یا نه…!
اماغریزه که دروغ نمیگه… مثه عشق میمونه… باهاش میشه خیلی چیزا رو حس کرد…
این را یک روز مادرش گفته بود:
مثل عشق خودش در یک روز پاییزی…
جریانشو بارها براش گفته بود و تعریف کرده بود که پدرش رد شو گرفته بود و وارد باغی شده بود که اونجا زندگی میکرد. با صاحبایی جوون و پولدار توی”ورامین” و گفته بود که پدرش دیگه پیش صاحبش برنگشته بود. تا نزدیکای غروب صاحبش دو دفعه صداش کرده بود:
-“پات… پات… کجایی بد مسب صاحاب؟”
اما انگار که گوشش نسبت به داد و فریادهاش سنگین و کند شده بود. انگار تصمیمشو گرفته بود. حتا وقتی آدمای باغ با چوب و دسته بیل به هوارش آمده بودند و میخواستن از راه آب بیرونش کنن، شب نشده برگشت. اما همهی اینا چندان طول نکشیده بود. اونو به زور بیرون کرده بودن…!
مادرش دیگرچه چیزی برایش تعریف کرده بود. نمیدانست. یادش نمیآمد. از آن به بعد برای او انتخاب کردن یک امر خطرناک و در عین حال جسورانه و دلپذیر شده بود. پدرش نوع زندگیاش را خودش انتخاب کرده بود و لابد دردسرش را هم کشیده بود اما آیا برای او هم همین طور بود؟
انتخاب… انتخاب کردن… انتخاب شدن…!
نمیدانست… نمیفهمید… نفهمیده بود… او فرصتی پیدا نکرده بود برای انتخاب کردن… در طول زندگیاش همیشه انتخاب شده بود و این برایش عذاب آور بود. کمی که بزرگتر شد، زن پیر و زشتی او را انتخاب و از مادر و برادر و خواهرهایش جدا کرده بود. اسماش را گذاشتند”پات”… چه مدت آن جا بود؟ نمیدانست. فقط یادش میآمد که پس از مدتی، زنک غیباش زده بود. بعد هم چند تا غریبه هی میآمدند و میرفتند اما هیچ توجهی به او نداشتند. انگار نه انگار که او هم وجود دارد. پس از چند روز آنها هم ناپدید شدند. دیگر کسی نبود تا بهش غذا بدهد. آن قدر منتظر ماند. آن قدر تمام باغ را گز کرد تا این که دید اگر بیشتر از این منتظر بماند از گرسنگی خواهد مرد. این بود که مجبور شد بزند بیرون و آوارهی خیابانها شد. شب اول را در کوچهیی گذراند. بی کس و گرسنه… آن قدر راه رفته بود و در کوچه پس کوچهها پرسه زده بود و از دیگران زخم زبان شنیده و از زیر دست شان فرار کرده بود که از تک و تا افتاده بود. تا این که سرانجام گوشهی دنجی در یک کوچهی برهوت کنار سطلهای زباله پیدا کرد. اما هر صدایی او را به وحشت میانداخت. حتا صدای وزوز باد یا خش خش برگ درختان… آیا وقتی پدرش را با چوب و چماق از باغ بیرون کرده بودند،همین حالت را گذرانده بود؟ نمیدانست، نمیفهمید، نفهمیده بود.
لابد از این بدتر سرش اومده بود!
با هر مکافاتی بود شب را به صبح رسانید و صبح ناخودآگاه به طرف باغ رفت. به امید این که صاحباش آمده باشد اما خبری نبود. درمانده و بیپناه شد، شده بود. برگشت به شهر… گرسنهاش بود. دکان نانوایییی را دید. با احتیاط و ترس و لرز جلو رفت. بوی تند خمیر پخته در هوا پراکنده شده بود. صاحب دکان مردی بود چاق با کلهیی تاس که ریش داشت. او را که دید، آمد توی پیاده رو… دستاش را که تکهیی نان داشت آورد جلو.
- “بیاه…”
صدای او چه قدر به گوشاش غریب آمده بود. مرد یک تکه نان گرم جلوش انداخت.
- “بیاه… نترس… بیا و بخور…”
پس از اندکی تردید، رفت جلو و نان را به نیش گرفت و بعد دماش را برایش جنبانید. آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت… نزدیک شد تا تکهیی دیگر بردارد. ولی همین که نزدیکتر رفت صاحب دکان لگد محکمی به پهلویش زد و شروع کرد به خندیدن و او که دادش در آمده بود ناله کنان دور شد و دورتر ایستاد.
عو عو واق واق عووووووو…
صاحب دکان هنوز میخندید و ادا و اطوار در میآورد.
-“بیا… مگه دیگه نون نمیخوای بد مسب کافر نجس…!”
و از آن روز بود که به جز لگد، قلبه سنگ و ضرب چماق، چیز دیگری عایدش نشد… نمی شد… نشده بود… نخواهد شد… مثل این که همهی آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجهی او کیف میبردند… برده بودند… خواهند برد… بعد بود که فهمید هر طور شده باید گلیم خودش را خودش از آب در بیاورد. احساس میکرد منگ شده است. کم کم شرایط تهوع آوری برایش به وجود آمده بود که گیجاش کرده بود. گاهی اعتراض میکرد. پارس میکرد و خودش را به این در و آن در میزد یا به خودش امید میداد:- “اشکالی نداره… همهی اینا از ندونستنه… خود تو هم تا موقعی که توی باغ بودی، خیلی چیزا رو نمیدونستی و نمیفهمیدی و نفهمیده بودی و توی دنیای کوچیکی که صاحبت برات ساخته بود با همون یه لقمه نون سرگرم بودی… برات قفسی ساخته بودن و تو فکر میکردی زندگی یعنی همین…!
و حالا که مدتها گذشته بود، حس کرده بود چه قدر اشتباه می کرده… چه قدر فکرش کوچک بوده، به اندازهی همان قفس… به اندازهی همان باغ… نمیدانست سر از کجا در خواهد آورد. هرچند در اعماق دروناش این مساله چندان اهمیت نداشت. گاه خودش را سبک حس میکرد و به موج حوادث می سپرد تا هرجا دلاش خواست ببردش وگاه از این موج نیز دلزده میشد و تازه بود که وحشت از زندگی را لمس می کرد اما نمیدانست با این وحشت چه گونه باید برخورد کند. همانطور که نمیدانست پدرش چه گونه برخورد کرده بود. آیا برای او هم، همین شرایط به وجود آمده بود. چه قدر دوست داشت بداند. لابد تمام سعیاش را کرده بود اما پس چرا هیچ چیز تغییر نکرده بود. چرا همه چیز همانطور بود که بود. عقلاش به جایی نمی رسید، نرسیده بود. کم کم از این فکرها هم خسته شد… گیج… منگ… هربار خودش را با تمسخر توی آب رودخانه یی نگاه می کرد، به خودش میخندید… صورتاش از شکل افتاده بود. از بس لاغر شده بود. پوزه یی بدترکیب و چرک در صورتی استخوانی… بارها خواسته بود خودش را از این وضعیت خلاص کند. دل به دریا زده بود و حتا به چند نفر از آنهایی که با لگد او را می زدند، حمله کرده بود و پاچهشان را گرفته بود اما ریخته بودند سرش و تا می خورد او را زده بودند… چه کتکی خورده بود. چه زوزهیی می کشید… کشیده بود. تا این که به هر ضرب و زوری بود، خودش را خلاص کرده و رفته بود گوشه یی و زخمهاش را لیسیده بود. چند روزی طول کشیده بود تا زخمهایش خوب شوند. از آن روز به بعد ترس و وحشت رهایش نکرد. شده بود مثل کسی که از سایهی خودش هم می ترسد و این جا بود که تنهایی را با تمام وجودش حس کرد و این تنهایی عقده یی شده بود برایش که هر طور بود باید از دستاش خلاص می شد. این تنها چیزی بود که برایش مانده بود.
تا این که آن اتفاق افتاد. اتفاقی شیرین و تلخ!اتفاقی که هنوز هم احساساش میکرد. احساس قشنگی بود… است. کاش میتوانست یک بار دیگر او را ببیند. به چه کسی برخواهد خورد، ها؟ این بیابان چه قدر برهوت است. انگار نفرین شدهاست. انگار بذر مرگ روش پاشیدند. دیگر نمیتوانست موج احساساتاش را کنترل کند. احساساتی که آن قدر سریع و بدون مقدمه تغییر میکرد که از قدرت کنترل مغزش خارج میشد و چشمهایش، همان چشمهای میشی که افق را مینگریستند، نه شاد بودند و نه غمگین… نمیدانست چه مدتی از خیابانگردیاش گذشته بود که دیده بودش… قلاده به گردن داشت. صاحباش که زنی بود، سر قلاده را به دست گرفته بود و قدم به قدم با ناز و اطوار صدایش میزد:
-“تند نرو لوسی… با توام… یواش تر…!”
و او که وقتی از کنارشان گذشت، چشم در چشم سگ ماده، بوی خوشی را شنید و مست شد. این بو مدتها بود از یادش رفته بود. این بو، بوی غریزهیی فراموش شده بود که یکهو گر گرفته بود و بعد که همه چیز دگرگون شد و همهی آنچه که دیده بود، در یک لحظه از یادش رفت و مغزش پر شد از یک چیز و همین یک چیز باعث شد که نتواند خودداری کند. ایستاد. برگشت و رفت کنار سگ
هم پای او… خوش حال!
اما هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای جیغی بلند شد و تا بیاید بفهمد که این صدا از کجاست یکهو ضربهیی به سرش خورد. محکم و بعد ضربههای دیگر… خواست فرار کند که یکهو خود را در محاصرهی چند نفر دید و دید از هر سو چیزیی به سمتاش پرت میشود. تکه سنگ، آت و آشغال، تکه چوب، حتا تخم مرغ گندیده یا پوست خربزه… صاحب سگ ماده او را با عجله بغل کرده بود و از میدان برده بود و حالا او تک و تنها و زخمی بین این جماعت گیر کرده بود و نمیدانست چه کند. چه میتوانست انجام بدهد و چشمهایش هراسان اطراف را نگاه میکرد تا نگاه آشنایی بیابد.
نفهمید چه مدتی گذشته بود که توی آن شلوغی و هیاهو صدایی شنید:
- “بیا”
انگار یکی صدایش میکرد. صدا نامفهوم بود. گوشهایش را تیز کرد. آرام و بی تحکم مثل صدای مادرش بود:
-” با توام پسر… بدو بیا این جا…”
گوشهای بلبلهاش تیزتر شد. چوبی به پوزهاش خورد و خراشاش داد. نالید. پارس کرد. غرشی خفیف از ته گلویش!
- “چرا معطلی؟ چرا نمیای؟”
گیج شده بود. مردد… مردی را دید که تکه یی نان دست اش داشت:
- “بیا”
مرد از میان شلوغی راه باز کرده بود و داشت میآمد جلو… ریش داشت و کلاهی سرش بود و لباس اش با بقیه فرق داشت:
- ” بیا نترس… بیا بخور”
مرد نان را انداخته بود جلوش و منتظر مانده بود. بوی نان آغشته با ماست مشام پات را تحریک کرد. رفت جلوتر… نان را بو کرد. بعد یک لحظه سرش را بالا آورد. مردمک چشمهای میشیاش از توی حدقهی چشمهایش به گردش در آمدند. شلوغی کم شده بود. آنهایی هم که مانده بودند، بیحرکت داشتند به او نگاه میکردند. همه چیز آرام به نظر میرسید. تکه نان را به دندان گرفت و قورت داد. معده اش تحریک شد. مرد تکهیی دیگر به دست گرفته بود و عقب تر دم ماشینی ایستاده بود. رفت جلوتر. مرد سوار ماشین شد. پات دم در ماشین، یک لحظه مردد ماند. سرش را چرخاند. گوشهایش حساس شده بودند. داخل ماشین، چند نفر نشسته بودند و به او نگاه میکردند و لبخند میزدند. سوار ماشین شد. مرد نان را به او داد و در را بست و ماشین حرکت کرد. همه چیز برایش مثل یک رویا بود. فکر میکرد شاید دلشان برایش سوخته… شاید صاحب جدیدی پیدا کرده است و ته دلاش خوش حال شد… شده بود… می شود… خواهد شد… کمی که گذشت، حس کرد سرش دارد گیج می رود و سنگین شده است. صدای خندهها را میشنید و چشمهایش با ولع از شیشهی ماشین بیرون را نگاه میکردند و در یک احساس مبهم فهمید که دارند از شهر دور می شوند…!
دور… دور… دور!
آن قدر دور که دیگر از آبادی و مردم خبری نبود و شاید بود و او نمیدید یا حس نمیکرد!
همه جا خشک بود و خشن و داغ… پات را گذاشته بودند وسط بیابان… دو سه تا لاشخور وقتی دیده بودند که او بیحرکت است، بهش هجوم برده بودند و در یک چشم به هم زدن لاشهاش را تکه پاره کرده بودند و هر کدام چیزی به منقار گرفته بودند و او تکه های بدن خودش را می دید که روی زمین پخش و پلا شدهاند…!
- “دیگه ازت چیزی نمونده…”
لوله ی سیاه و باریکی پوزهاش را نشانه گرفته بود. از جایی دور صدای خنده میآمد. از همهی ته ماندهی او، فقط دو چشم میشی روشن مانده بود که چون هنوز برق میزد، هیچ لاشخوری جرات نمیکرد بهش نزدیک شود…!
درباره نویسنده
“کیوان باژن” را با مصاحبه هایش در تاریخ شفاهی ادبیات ایران می شناسند. “در کوچه های اضطراب”، نخستین مجموعه داستان اوست که توسط انتشارات آوای کلار منتشر شده است و اولین رمان او با عنوان “دیروز تا بی نهایت صفر!” به تازگی از جانب نشر روزگار روانه بازار کتاب شده است.