سرنوشت آن چشم­ها؛ همان چشم­های میشی

نویسنده
کیوان باژن

» بوف کور/ داستان ایرانی

 

دیگر چیزی نمی­فهمید یا می­فهمید و کم­تر حس می­کرد. شده بود مثل یک لاشه. یک جسد… وسط بیابان… یک بیابان برهوت… جایی که انگار سال­ها بود نفرین شده… اما هنوز زنده بود. مثل لاشه­ی پدرش نبود یا مثل چشم­هایش که بی­فروغ شده بودند. همان چشم­های میشی روشن که زمانی توی یک پوزه­ی پشم آلود می­درخشیدند و همیشه افق را نگاه می­کردند و می­شد دید که ته آن­ها چیزی دارد موج می­زند. چیزی انسانی… چیزی که پشت نی­نی چشم هاش گیر کرده بود…!

وقتی به کنار جاده رسیده بود و جوی کنار کشتزار را رد کرده بود، تازه دیده بود کنار جوی خالی، تکه­های بدن پدرش پخش و پلا شده­اند. چند سال پیش بود؟… نمی­دانست… یادش نمی­آمد. هجوم برده بود تا تکه­ها را به دندان بگیرد و یک­جا جمع کند و جمع کرده بود… با چه دقتی… چه­قدر این­ور و آن ور می­دوید… دویده بود… چه تلاشی می­کرد. چه زوری می­زد. مثل “سیزیف” وقتی مجبورش کرده بودند تخته سنگی را به دوش بکشد و به قله برساند یا مثل خودش وقتی می­خواست از میان آن­هایی که دوره­اش کرده بودند و با چوب و چماق به سر و کله­اش می­زدند، راه فراری پیدا کند اما نمی­توانست از بس زیاد بودند و از بس کیپ تا کیپ ایستاده بودند و هرکدام­شان سلقمه­یی بهش می­زدند و زیرلب لیچاری بارش می کردند. چه قدرغریده بود. حتمن برای پدرش هم همین طور بود. لابد او هم همه­اش پارس کرده بود. مگر چه قدر فرق می کرد؟ فرق کرده بود؟ پدرش هم لابد به جایی رسیده بود مثل این­جا… به او هم لابد نان و ماست داده بودند و قربان صدقه­اش رفته بودند تا بخورد. سرنوشت­اش کافی بود تا این را نشان بدهد. نشان داده بود…!

پوزه­ی پشم­آلود پدرش سالم بود اما دست­هایش از ته کنده شده بودند و او که می­دید این تکه­ها را که رفته بودند هوا و استخوان­ها که دورتر افتاده بودند روی زمین و از دم­اش که اصلن خبری نبود. معلوم نبود چه شده بود و او که می شنید یا شنیده بود صدای کلاغ­ها را از جایی همان نزدیکی­ها… لابد این جوری:

کاسه­ی خالی چشم چپ را روی کله­ی پر از پشم و پیله­ی پدرش دید. لابد یکی از کلاغ­ها چشم چپ پدرش را با خود برده بود. چشم راست هنوز دست نخورده مانده بود. بعد دیده بود کاری از دست­اش ساخته نیست… نبود… نمی­دانست چه حالی داشت یا چه حالی می­توانست داشته باشد. یک بوی آشنایی را می­شنید… شنیده بود.. و فهمید… فهمیده بود… این باید پدرش باشد. بود؟ می­توانست باشد؟ شاید همه­اش توهم بود. یک خیال… حتما مستحضر هستید یک جور وهمی که گاهی سگ­ها دچارش می­شوند. البته او که نمی­دانست… نمی­فهمید…سگه فقط حس می­کرد هنوز زنده است و دم­اش را می­تواند حرکت بدهد و زبان­اش را برای لیسیدن دست­هاش بیرون بیاورد و با تمام ضعفی که بر او چیره شده بود مثل یک سگ فکر کند… به پدرش، مادرش، جفت­اش، خودش، گذشته­اش، حتا به لاشخورها یا آن هایی که توی ماشین نشسته بودند و می­خندیدند یا کسی که کنارش ایستاده بود و چیزی دست­اش بود…!

کجا بود این­جا؟… یک بیابان برهوت، دور از همه چیز… چه­قدر فاصله داشت از شهر؟ نمی­دانست… یادش نبود. شاید خود شهر بود. وقتی او را سوار ماشین کرده و آورده بودند یا داشتند می­آوردند، نیمه هوشیار بود. مست… پاتیل… گیج… و نفهمیده بود چرا آن قدر سرش گیج می­رود؟ به او فقط چند تکه نان آغشته به ماست داده بودند. چه­قدر خوشمزه بود. چه­قدر قربان صدقه­اش رفته بودند تا همه­ی نان و ماست­اش را بخورد. فکر کرده بود دیگر بدبختی ها تمام شده است. فکر کرده بود شاید بالاخره صاحب­های جدیدی پیدا کرده و می­تواند بهتر زندگی کند… چه­قدر فکر کرده بود… فکرهای خوب… فکر یک زندگی بهتر… بعد فکر کرده بود شاید زندگی گذشته، همه­اش چیزی بوده در حد یک خواب… یک رویا… یک کابوس… چه می­دانست چه چیزی بود آن چه بود. همه چیز بود اما محو، گم و ناپیدا… ماشینی که او را آورده بود هنوز آن­طرف­تر بود. با این که نمی­توانست سرش را که روی دست­هاش افتاده بود بلند کند اما مردمک چشم­هاش،همان چشم­های میشی خوش رنگ­اش ازلای پلک­های نیمه بازش ماشین را می­دید و می­دید که چند نفری تویش نشسته­اند و دارند می­خندند و یک چیزی می­خورند. چه­قدر تشنه­اش بود. یک عطش واقعی! احساس کرد می­تواند تمام آب­های دنیا را درهمین لحظه، یک جا بنوشد. بعد دید آن که کنارش ایستاده یک لحظه دست­اش را برده است بالا و لوله­ی باریک و درازی را به سرش نشانه رفته… نمی­دانست چه اتفاقی دارد می­افتد یا قرار است بیفتد. آیا باید می­ترسید یا فکر می­کرد که این هم، یک بازی است یا یک گول زدنک…!

وقتی بر می­گشت و به پشت سرش نگاه می­کرد، از این گول زدنک­ها زیاد دیده بود… یا این که همه­اش دو سه کلمه، کم­تر یا بیش­تر به فکرش خطور    می کرد.

توی این چند سال زندگی سگیم…!

و… حالا که صدای خودش را می­شنید از ته گلویش، شاید می­خندید به همه­ی آن­چه که پیش آمده است… آمده بود… خواهد آمد و آن چه برایش پیش آمد و او که همه­اش را گذرانده بود تا برسد به چنین روزی و رسید… رسیده بود اما همه­ی آن چه در ذهن داشت این همه سال دود شده بود و به هوا رفته بود. همه­اش… حتا طرح صورت صاحب­اش، پدرش، جفت­اش… رفت… رفته بود… می­رود.

همه­ی گذشته­اش

شاید فردا اتفاق افتاده باشد یا دارد اتفاق افتاده است!

اما این خودش بود. همانی که بود، بود. تغییر چندانی نکرده بود. فقط بدن­اش بود که تکه تکه شده بود یا داشت می­شد. با همان چشمان میشی و همان صورت، پوزه… اما شکسته و جا افتاده­تر… کمی هم قوز برداشته بود. حالا چه می­توانست بگوید؟ به خودش و به دیگران… بعد از این همه سال… بعد از این همه گرفتاری… حالا که باز به خودش رسیده بود و نرسیده بود. حالا که دیگر همه چیز یکسان شده بود، شده است اما مگر چه­قدر تفاوت داشت؟ اصلن چه چیزی فرق کرده است؟… فرق کرده بود؟ شاید تقصیر خودش بود… شاید خودش خواسته بود… شاید نباید اطمینان می کرد… آن هم به خاطر یک تکه نان و یک پیاله ماست… شاید نباید عاشق می شد یا اعتراض می کرد… شاید…

حالا این جا تو بر و بیابون، دور ازهمه چی افتاده،افتاده و اون که کنارش بود می­خواس مطمئن بشه که مرده. مثه لاشخورایی که آون­طرف­تر منتظر مونده بودن و سگه اینو حس کرده بود. با غریزه­اش… لاشخورا با این که آماده شده بودن بریزن سرش اما انگار هنوز از برق چشم­هاش واهمه داشتن. همون چشای میشی که به افق خیره شده بودن. سگه افتاده بود روی زمین… مست شده بود. شاید درد داشت اما این درد هم براش بی­اهمیت بود انگار. شاید فکر می کرد که درد می­کشه یا می­ترسه.. ترس… شاید دیگه راحت می­شد. آخه سگا بعضی وقتا فکرای عجیبی می زنه سرشون… سگن دیگه…!

افتاده بود و دیگر از ناله­های چند ساعت پیش­اش که به صورت هذیان از گلویش بیرون می­آمد، اثری نبود. با این که در فواصل دور، هنوز هذیان     می­گفت. هوا ابری بود. می خواست ببارد. آن هم وسط بیابان…ابر وسط این برهوت…!

آسمان دودل بود. لاشخورها را می­دید که چند متر آن ورتر پرسه می­زدند. صداشان لابد این جوری می آمد.

منتظر چه بودند؟ منتظر مردن­اش؟

فهمیده بود که چه­قدر عمرش بی ارزش بود یا با ارزش یا کم ارزش! چرا خلاص­اش نمی­کردند؟ چرا زجرکش اش کرده بودند؟ آن که کنارش ایستاده بود، لاشخورها، چرا این قدر مرددند؟

با خودش فکر کرد برای پدرش هم همین طور بود؟ پدربزرگ­اش چه­طور؟ پدر پدر بزرگ اش چی؟ پدر پدر پدر…!

اگه می شد بفهمه… اما چه چیزیو باید بفهمه؟… فهمیدنی تو کار نیس…اون یه موجود بیچاره، یه سگ بدبخت، یه حیوون نجس و بی­ارزش که همش بلد پارس کنه و فکرمی­کنه صداش قشنگه و با این صداش…!

چنین موجودی چه چیزیو می­تونه بفهمه… اصلن چه قدر مهمه که بفهمه..؟

اما دوست داشت بفهمد. ازبچگی این­حس دردرون­اش­بود. حس شیطنت، بازیگوشی و کنجکاوی… از همان موقع که سوال­هایی از مادرش می­کرد. هر چند بیش­تر اوقات، بی جواب می ماند. مانده بود. چه قدر این سوال­های بی­پاسخ آزارش می­داد. اصرار که می­کرد فقط یک چیزهای مغشوشی می­شنید و فکرش می­رفت به جاهای دور…!

 

 

مادرش به اوگفته بود عو عو واق واق عووووووو و بعد پوزه اش را رو به آسمان کرده بود و دو باره تکرار کرده بود عووووو… دست اخر هم اشک چشمهایش را پر کرده بود آه! چشمهایش البته این را مادر سگه می­گوید و همه ی این­ها لابد به این معنا بوده که پدرش را پات صدا می­کردند و گفته بود که از یک نژاد خوب بوده با یک پوزه­ی کاه دودی که به پاهایش خال سیاه داشته و گوش­هایش بلبله بود و موهایش تابدار و دم براغی داشت و چشم­هایی به رنگ میشی که در پوزه­ی پشم آلودش می­درخشید. گفته بود که در ته چشماش چیزی بود. چیزی بی پایان که پشت نی نی چشمایش گیر کرده بود و هر کسی را می­گرفت. می گفت که خودش عاشق این چشم­ها شده بود، شد… دو چشم میشی پر از درد و انتظار و خشم که فقط می­شد در پوزه­ی سگی سرگردان دیدش…!

چه­قدر قشنگ بود. می­تونست تصورش کنه و تصویرش کرده بود.

تصویرش می­کرد. شاید با همین تصویر، آن روز تکه­های بدن پدرش را شناخته بود. هر چند هنوز که هنوز است اطمینان نداشت که خودش بود یا نه…!

اماغریزه که دروغ نمی­گه… مثه عشق می­مونه… باهاش می­شه خیلی چیزا رو حس کرد…

این را یک روز مادرش گفته بود:

مثل عشق خودش در یک روز پاییزی…

جریانشو بارها براش گفته بود و تعریف کرده بود که پدرش رد شو گرفته بود و وارد باغی شده بود که اون­جا زندگی می­کرد. با صاحبایی جوون و پولدار توی”ورامین” و گفته بود که پدرش دیگه پیش صاحب­ش برنگشته بود. تا نزدیکای غروب صاحبش دو دفعه صداش کرده بود:

-“پات… پات… کجایی بد مسب صاحاب؟”

اما انگار که گوشش نسبت به داد و فریادهاش سنگین و کند شده بود. انگار تصمیمشو گرفته بود. حتا وقتی آدمای باغ با چوب و دسته بیل به هوارش آمده بودند و می­خواستن از راه آب بیرونش کنن، شب نشده برگشت. اما همه­ی اینا چندان طول نکشیده بود. اونو به زور بیرون کرده بودن…!

مادرش دیگرچه چیزی برایش تعریف کرده بود. نمی­دانست. یادش نمی­آمد. از آن به بعد برای او انتخاب کردن یک امر خطرناک و در عین حال جسورانه و دل­پذیر شده بود. پدرش نوع زندگی­اش را خودش انتخاب کرده بود و لابد دردسرش را هم کشیده بود اما آیا برای او هم همین طور بود؟

انتخاب… انتخاب کردن… انتخاب شدن…!

نمی­دانست… نمی­فهمید… نفهمیده بود… او فرصتی پیدا نکرده بود برای انتخاب کردن… در طول زندگی­اش همیشه انتخاب شده بود و این برایش عذاب آور بود. کمی که بزرگ­تر شد، زن پیر و زشتی او را انتخاب و از مادر و برادر و خواهرهایش جدا کرده بود. اسم­اش را گذاشتند”پات”… چه مدت آن جا بود؟ نمی­دانست. فقط یادش می­آمد که پس از مدتی، زنک غیب­اش زده بود. بعد هم چند تا غریبه هی می­آمدند و می­رفتند اما هیچ توجهی به او نداشتند. انگار نه انگار که او هم وجود دارد. پس از چند روز آن­ها هم ناپدید شدند. دیگر کسی نبود تا بهش غذا بدهد. آن قدر منتظر ماند. آن قدر تمام باغ را گز کرد تا این که دید اگر بیش­تر از این منتظر بماند از گرسنگی خواهد مرد. این بود که مجبور شد بزند بیرون و آواره­ی خیابان­ها شد. شب اول را در کوچه­یی گذراند. بی کس و گرسنه… آن قدر راه رفته بود و در کوچه پس کوچه­ها پرسه زده بود و از دیگران زخم زبان شنیده و از زیر دست شان فرار کرده بود که از تک و تا افتاده بود. تا این که سرانجام گوشه­ی دنجی در یک کوچه­ی برهوت کنار سطل­های زباله پیدا کرد. اما هر صدایی او را به وحشت می­انداخت. حتا صدای وزوز باد یا خش خش برگ درختان… آیا وقتی پدرش را با چوب و چماق از باغ بیرون کرده بودند،همین حالت را گذرانده بود؟ نمی­دانست، نمی­فهمید، نفهمیده بود.

لابد از این بدتر سرش اومده بود!

با هر مکافاتی بود شب را به صبح رسانید و صبح ناخودآگاه به طرف باغ رفت. به امید این که صاحب­اش آمده باشد اما خبری نبود. درمانده و بی­پناه شد، شده بود. برگشت به شهر… گرسنه­اش بود. دکان نانوایی­یی را دید. با احتیاط و ترس و لرز جلو رفت. بوی تند خمیر پخته در هوا پراکنده شده بود. صاحب دکان مردی بود چاق با کله­یی تاس که ریش داشت. او را که دید، آمد توی پیاده رو… دست­اش را که تکه­یی نان داشت آورد جلو.

صدای او چه قدر به گوش­اش غریب آمده بود. مرد یک تکه نان گرم جلوش انداخت.

پس از اندکی تردید، رفت جلو و نان را به نیش گرفت و بعد دم­اش را برایش جنبانید. آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت… نزدیک شد تا تکه­یی دیگر بردارد. ولی همین که نزدیک­تر رفت صاحب دکان لگد محکمی به پهلویش زد و شروع کرد به خندیدن و او که دادش در آمده بود ناله کنان دور شد و دورتر ایستاد.

عو عو واق واق عووووووو…

صاحب دکان هنوز می­خندید و ادا و اطوار در می­آورد.

-“بیا… مگه دیگه نون نمی­خوای بد مسب کافر نجس…!”

و از آن روز بود که به جز لگد، قلبه سنگ و ضرب چماق، چیز دیگری عایدش نشد… نمی شد… نشده بود… نخواهد شد… مثل این که همه­ی آن­ها دشمن خونی او بودند و از شکنجه­ی او کیف می­بردند… برده بودند… خواهند برد… بعد بود که فهمید هر طور شده باید گلیم خودش را خودش از آب در بیاورد. احساس می­کرد منگ شده است. کم کم شرایط تهوع آوری برایش به وجود آمده بود که گیج­اش کرده بود. گاهی اعتراض می­کرد. پارس می­کرد و خودش را به این در و آن در می­زد یا به خودش امید می­داد:- “اشکالی نداره… همه­ی اینا از ندونستنه… خود تو هم تا موقعی که توی باغ بودی، خیلی چیزا رو نمی­دونستی و نمی­فهمیدی و نفهمیده بودی و توی دنیای کوچیکی که صاحبت برات ساخته بود با همون یه لقمه نون سرگرم بودی… برات قفسی ساخته بودن و تو فکر می­کردی زندگی یعنی همین…!

و حالا که مدت­ها گذشته بود، حس کرده بود چه قدر اشتباه می کرده… چه قدر فکرش کوچک بوده، به اندازه­ی همان قفس… به اندازه­ی همان باغ… نمی­دانست سر از کجا در خواهد آورد. هرچند در اعماق درون­اش این مساله چندان اهمیت نداشت. گاه خودش را سبک حس می­کرد و به موج حوادث می سپرد تا هرجا دل­اش خواست ببردش وگاه از این موج نیز دل­زده می­شد و تازه بود که وحشت از زندگی را لمس می کرد اما نمی­دانست با این وحشت چه گونه باید برخورد کند. همان­طور که نمی­دانست پدرش چه گونه برخورد کرده بود. آیا برای او هم، همین شرایط به وجود آمده بود. چه قدر دوست داشت بداند. لابد تمام سعی­اش را کرده بود اما پس چرا هیچ چیز تغییر نکرده بود. چرا همه چیز همان­طور بود که بود. عقل­اش به جایی نمی رسید، نرسیده بود. کم کم از این فکرها هم خسته شد… گیج… منگ… هربار خودش را با تمسخر توی آب رودخانه یی نگاه می کرد، به خودش می­خندید… صورت­اش از شکل افتاده بود. از بس لاغر شده بود. پوزه یی بدترکیب و چرک در صورتی استخوانی… بارها خواسته بود خودش را از این وضعیت خلاص کند. دل به دریا زده بود و حتا به چند نفر از آن­هایی که با لگد او را می زدند، حمله کرده بود و پاچه­شان را گرفته بود اما ریخته بودند سرش و تا می خورد او را زده بودند… چه کتکی خورده بود. چه زوزه­یی می کشید… کشیده بود. تا این که به هر ضرب و زوری بود، خودش را خلاص کرده و رفته بود گوشه یی و زخم­هاش را لیسیده بود. چند روزی طول کشیده بود تا زخم­هایش خوب شوند. از آن روز به بعد ترس و وحشت رهایش نکرد. شده بود مثل کسی که از سایه­ی خودش هم می ترسد و این جا بود که تنهایی را با تمام وجودش حس کرد و این تنهایی عقده یی شده بود برایش که هر طور بود باید از دست­اش خلاص می شد. این تنها چیزی بود که برایش مانده بود.

تا این که آن اتفاق افتاد. اتفاقی شیرین و تلخ!اتفاقی که هنوز هم احساس­اش   می­کرد. احساس قشنگی بود… است. کاش می­توانست یک بار دیگر او را ببیند. به چه کسی برخواهد خورد، ها؟ این بیابان چه قدر برهوت است. انگار نفرین شده­است. انگار بذر مرگ روش پاشیدند. دیگر نمی­توانست موج احساسات­اش را کنترل کند. احساساتی که آن قدر سریع و بدون مقدمه تغییر می­کرد که از قدرت کنترل مغزش خارج می­شد و چشم­هایش، همان چشم­های میشی که افق را می­نگریستند، نه شاد بودند و نه غمگین… نمی­دانست چه مدتی از خیابانگردی­اش گذشته بود که دیده بودش… قلاده به گردن داشت. صاحب­اش که زنی بود، سر قلاده را به دست گرفته بود و قدم به قدم با ناز و اطوار صدایش می­­زد:

-“تند نرو لوسی… با تو­ام… یواش تر…!”

و او که وقتی از کنارشان گذشت، چشم در چشم سگ ماده، بوی خوشی را شنید و مست شد. این بو مدت­ها بود از یادش رفته بود. این بو، بوی غریزه­یی فراموش شده بود که یک­هو گر گرفته بود و بعد که همه چیز دگرگون شد و همه­ی آن­چه که دیده بود، در یک لحظه از یادش رفت و مغزش پر شد از یک چیز و همین یک چیز باعث شد که نتواند خودداری کند. ایستاد. برگشت و رفت کنار سگ

هم پای او… خوش حال!

اما هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای جیغی بلند شد و تا بیاید بفهمد که این صدا از کجاست یک­هو ضربه­یی به سرش خورد. محکم و بعد ضربه­های دیگر… خواست فرار کند که یک­هو خود را در محاصره­ی چند نفر دید و دید از هر سو چیزیی به سمت­اش پرت می­شود. تکه سنگ، آت و آشغال، تکه چوب، حتا تخم مرغ گندیده یا پوست خربزه… صاحب سگ ماده او را با عجله بغل کرده بود و از میدان برده بود و حالا او تک و تنها و زخمی بین این جماعت گیر کرده بود و نمی­دانست چه کند. چه می­توانست انجام بدهد و چشم­هایش هراسان اطراف را نگاه می­کرد تا نگاه آشنایی بیابد.

نفهمید چه مدتی گذشته بود که توی آن شلوغی و هیاهو صدایی شنید:

انگار یکی صدایش می­کرد. صدا نامفهوم بود. گوش­هایش را تیز کرد. آرام و بی تحکم مثل صدای مادرش بود:

-” با توام پسر… بدو بیا این جا…”

گوش­های بلبله­اش تیزتر شد. چوبی به پوزه­اش خورد و خراش­اش داد. نالید. پارس کرد. غرشی خفیف از ته گلویش!

گیج شده بود. مردد… مردی را دید که تکه یی نان دست اش داشت:

مرد از میان شلوغی راه باز کرده بود و داشت می­آمد جلو… ریش داشت و کلاهی سرش بود و لباس اش با بقیه فرق داشت:

مرد نان را انداخته بود جلوش و منتظر مانده بود. بوی نان آغشته با ماست   مشام پات را تحریک کرد. رفت جلوتر… نان را بو کرد. بعد یک لحظه سرش را بالا آورد. مردمک چشم­های میشی­اش از توی حدقه­ی چشم­هایش به گردش در آمدند. شلوغی کم شده بود. آن­هایی هم که مانده بودند، بی­حرکت داشتند به او نگاه می­کردند. همه چیز آرام به نظر می­رسید. تکه نان را به دندان گرفت و قورت داد. معده اش تحریک شد. مرد تکه­یی دیگر به دست گرفته بود و عقب تر دم ماشینی ایستاده بود. رفت جلوتر. مرد سوار ماشین شد. پات دم در ماشین، یک لحظه مردد ماند. سرش را چرخاند. گوش­هایش حساس شده بودند. داخل ماشین، چند نفر نشسته بودند و به او نگاه می­کردند و لب­خند می­زدند. سوار ماشین شد. مرد نان را به او داد و در را بست و ماشین حرکت کرد. همه چیز برایش مثل یک رویا بود. فکر می­کرد شاید دل­شان برایش سوخته… شاید صاحب جدیدی پیدا کرده است و ته دل­اش خوش حال شد… شده بود… می شود… خواهد شد… کمی که گذشت، حس کرد سرش دارد گیج می رود و سنگین شده است. صدای خنده­ها را می­شنید و چشم­هایش با ولع از شیشه­ی ماشین بیرون را نگاه می­کردند و در یک احساس مبهم فهمید که دارند از شهر دور می شوند…!

دور… دور… دور!

آن قدر دور که دیگر از آبادی و مردم خبری نبود و شاید بود و او نمی­دید یا حس نمی­کرد!

همه جا خشک بود و خشن و داغ… پات را گذاشته بودند وسط بیابان… دو سه تا لاشخور وقتی دیده بودند که او بی­حرکت است، بهش هجوم برده بودند و در یک چشم به هم زدن لاشه­اش را تکه پاره کرده بودند و هر کدام چیزی به منقار گرفته بودند و او تکه های بدن خودش را می دید که روی زمین پخش و پلا شده­اند…!

لوله ی سیاه و باریکی پوزه­اش را نشانه گرفته بود. از جایی دور صدای خنده می­آمد. از همه­ی ته مانده­ی او، فقط دو چشم میشی روشن مانده بود که چون هنوز برق می­زد، هیچ لاشخوری جرات نمی­کرد بهش نزدیک شود…!

 

درباره نویسنده

 

 

“کیوان باژن” را با مصاحبه هایش در تاریخ شفاهی ادبیات ایران می شناسند. “در کوچه های اضطراب”، نخستین مجموعه داستان اوست که توسط انتشارات آوای کلار منتشر شده است و اولین رمان او با عنوان “دیروز تا بی نهایت صفر!” به تازگی از جانب نشر روزگار روانه بازار کتاب شده است.