دلفین مینویی
چشم های بسته شده، تهدید به مرگ، اعتراف تحت فشار… استفان لربیه، ماهیگیر فرانسوی، چهار ماه پس از آزادی در نهایت جرأت کرد تا داستان شکنجه روانی خود را که در مدت 15 ماه زندانی در ایران متحمل شده بود تعریف کند.
اولین جمله ای که استفان پس از 3 روز بازداشت و سردرگمی متوجه شد، این بود: “می خواهند تو را بکشند!” این جمله ای بود که در ساعت 2 صبح روز 2 دسامبر 2005 به زبان انگلیسی از دهان مترجم او خارج شد. “می خواهند گردن تو را ببرند و مطمئن باش که هیچ کس جسد تو را هم پیدا نخواهد کرد.”
از زمان بازداشت توسط گارد دریایی جمهوری اسلامی امکان تماس با همسر خود را پیدا نکرد. او حتی اجازه نداشت با همراه بد اقبال آلمانی خود، دونالد کلاین، صحبت کند. آنها به ورود غیرقانونی به آب های ایران متهم شده بودند.
آن دو را با هواپیما به بندرعباس آوردند و به واقع نمی دانستند که چه سرنوشتی در انتظارشان است. گاهی آنها را در نیمه های شب وحشیانه از خواب بیدار می کردند و سپس تهدید و ناسزا به زبان فارسی؛ نیشگون های دردآور از گردن و سر و صداهای نگران کننده قفل زندان که صحنه نزدیک شدن به اعدام را تداعی می کرد.
استفان لربیه چهار ماه پس از آزادی خود می گوید: “واقعاً تحمل این چیزها بسیار سخت بود. گاهی از شدت گریه به هق هق می افتادم.” او در رستورانی در دوبی نشسته است. همسر و دختر کوچکش 15 ماه در امارات متحده عربی انتظار او را کشیدند و اکنون این خانواده کوچک خود را آماده می کند تا این امیرنشین کوچک واقع در کرانه های خلیج فارس را ترک کند.
خاطرات استفان لربیه کم کم ظاهر می شوند، به مانند یک کابوس وحشتناک که هیچ گاه فراموش نخواهد شد. خاطراتی که تاکنون مخفی نگاه داشته شده تا مسأله آزادی دونالد کلاین را به تعویق نیندازد.
در بندرعباس در زمان بازداشت، بازی بیدارباش نیمه شب چهار بار متوالی انجام شد. همیشه همان ناسزاها و همیشه همان سؤال ها. استفان می گوید: “آنها مرا به جاسوسی متهم کردند و گفتند که من برای سازمان جاسوسی بریتانیایی ام آی 5 کار می کنم. آنها می گفتند که من دو بار برای آموزش های نظامی به عراق رفته ام و اینکه دونالد کلاین فرمانده من است. می گفتند که شرکت ماهیگیری من در امارات صرفاً برای رد گم کردن است…”
روز پنجم به دنبال یک معاینه پزشکی، آنها امید برای آزادی را احساس می کنند. استفان و دونالد را به یک ماشین می برند، ولی در نهایت ماجرا به یک زندان دیگر ختم می شود که شرایط در آن بسیار سخت تر است. سلول های آنها از یکدیگر جداست و سوسک و حشرات دیگر در آنها می لولند.
بازجویی های جدید، تهدیدهای جدید. او می گوید: “آنها می خواستند بدانند که آیا من می توانم از اسلحه استفاده کنم. از من می پرسیدند که آیا با دیپلمات های فرانسوی و امریکایی در تماس بوده ام.” استفان در ادامه می افزاید: “غیرممکن بود که بفهمیم در اطرافمان چه می گذرد. به ما وعده آزادی می دادند، و سپس خود را در زندان انفرادی دیگری می یافتیم که حتی نمی توانستیم روز را از شب تشخیص دهیم.”
چند روز بعد، جلادهای او یک دادگاه نظامی چند دقیقه ای را شبیه سازی می کنند. استفان که هیچ امکان دفاعی از خود ندارد، مجبور می شود تا شهادت نامه ای را که تماماً به زبان فارسی است امضاء کند و سپس او را به سلولش می برند. او می گوید: “آنها از این خوشحال بودند که به من فهمانده اند به طور غیرقانونی وارد آب های ایران شده ام.”
از فردای آن روز، مسایل غیرمنتظره جدید آغاز می شود. نگهبان سلول استفان لربیه را بیدار می کند و از او می خواهد که لباس های نویی را بپوشد. سپس آن دو را جلوی دوربین می نشانند تا ویدئویی را ضبط کنند؛ مسأله ای که بعدها برای ملوانان بریتانیایی نیز اتفاق افتاد. در برابر دکوری پلاستیکی پوشیده از گل، آن دو راهی جز لبخند زدن، مجیز زندانبان خود را گفتن و تعریف و تمجید از این رفتار را ندارند.
فردای آن روز، اولین ملاقات استفان با یک مقام کنسولی است. لربیه و کلاین به پایان تونل نزدیک می شوند و پس از یک گفتگو، مسؤولین ایرانی بار دیگر اعلام می کنند که آزادی آنها قریب الوقوع است… چیزی که اتفاق نمی افتد. چند روز بعد، اولین مکالمه تلفنی با همسرش را انجام می دهد و بسیار تسکین می یابد، ولی خیلی زود با محکومیتش به 18 ماه زندان همه چیز در نظرش تاریک می شود. در تاریخ 13 مارس آن دو را به زندان مشهور اوین منتقل می کنند: بخش 209 مخصوص زندانیان سیاسی.
لربیه و کلاین به مدت 6 روز در یک سلول بسیار کوچک [2 متر در 1.80] که با نور شدید مهتابی روشن می شد محبوس بودند. او می گوید: “امکان تکان خوردن و نفس کشیدن وجود نداشت. ما فقط برنج برای خوردن داشتیم. من این احساس را داشتم که بزودی می میرم.”
در تاریخ 21 مارس، سال نوی ایرانی، این دو را به یک سلول دسته جمعی منتقل می کنند و مابقی حبس خود را در همان جا می گذرانند. لربیه در کل به مدت 15 ماه زندانی بود و در این مدت همسرش ورونیک از هیچ کاری دریغ نکرد و همه درها را کوبید، ولی بیهوده. تنها دلخوشی او ملاقات شوهرش بود. لربیه می گوید: “ما به خوبی احساس می کردیم که مسأله ای پشت این داستان وجود دارد…”
به نظر می رسید که “این مسأله” هیچ ارتباطی با اختلاف هسته ای ایران و اروپا ندارد. از دید دونالد کلاین، حبس آنها بیشتر به دلیل یک زد و بند بوده است. این توریست آلمانی اخیراً در مصاحبه ای با مطبوعات آلمانی به خواست ایران در پس گرفتن کاظم دارابی اشاره کرده. کاظم دارابی قاتل چهار مخالف کردی است که در سال 1992 به دستور وزارت اطلاعات ایران در یک رستوران برلینی به قتل رسیدند. او در آلمان به حبس ابد محکوم شده است.
کلاین به هفته نامه اشترن اظهار داشت: “این تنها دلیلی است که مرا به خاطر آن به گروگان گرفته بودند.” از آن تاریخ به بعد، دیپلمات های غربی نیز این مسأله را در گفت و گو با فیگارو تایید کردند.
استفان که مجدداً به نزد همسر و دخترش بازگشته، ترجیح می دهد به تدریج این کابوس را فراموش کند. در خانه آنها در امارات، وسایل بسته بندی شده اند و آنها آماده پرواز به سوی پاریس و سپس به سوی جزیره مارتینیک هستند. بی شک این جزیره از جنجال ها و آشفتگی های خلیج فارس بسیار فاصله دارد.
او می گوید: “ماهیگیری بدون خطر به یکی از آرزوهای من تبدیل شده است.”
منبع: فیگارو، 27 ژوئن 2007
مترجم: علی جواهری