کارکرد جهل مقدس در نظام های فاشیستی

محمد ملکی
محمد ملکی

“نفرین بر این جهل مقدس”

جوردانو-برونو، کشیش مسیحی

هموطنان، جوانان، دانشجویان، آزادگان، زنان و مردانِ ایران زمین، پدر پیرتان میخواهد”قصه”بگوید، قصه ای پر غم و غصه، نه برای خواب کردن که بخاطر بیدار نمودن از خوابی گران و طولانی…

یکی بود یکی نبود، جز خالقی که جهان را براساس “عقل اندیشی” بنا نهاده بود هیچ خدا یا خدایگانی نبود. در این جهان بی انتها از دورهای تاریخ سرزمینی بود “ایران” نام که مردمانش جز دوره های بسیار کوتاه، “خدایگان” ظالم و بی رحم که خود را جانشین خدا می پنداشتند را بعنوان حاکمان مسلط بر خود پذیرفته بودند. از آنگونه حکمرانان که به گفته ی “قرآن”در زمین فساد می کردند و حرث و نسل را نابود می ساختند(۱). این خدایگان که تنها بر”جهل” مردمان سوار بودند با تمام قدرت می کوشیدند با سوءاستفاده از اعتقادات مذهبی مردم، خود را نمایندگان خدا روی زمین معرفی کنند و اعمال و رفتار خود را توجیه نمایند. مردم ایران پس از سالها بی خبری و پذیرش آنچه از سوی خدایگان بر سر آنها می آمد، کم کم با زندگی مردمان دیگر بلاد آشنا شدند واین واقعیت را درک کردند که “زندگی” بگونه ای دیگر هم وجود دارد. زندگی بدون “خدایگان”، زندگی در شان انسان، زندگی که بتوان از زیر سلطه ی خدایگان رها شد و سرنوشت خود را بدست گرفت.

فرزندانم…

قصه ی ما قصه ایست به درازای تاریخ. به امروز و دیروز و سالها و قرن ها برنمی گردد. با هزاران سال در گذشته پیوند دارد. میخواهم به قصه ی “خدایگان” در سرزمینی بپردازم که زادگاه و وطن من است، سرزمینی که تاریخِ آن با جنگ ها و خیانتها و چپاول حاکمان و فقر و جهل تحمیلی توده ها نوشته شده. تا آنجا که میدانیم در این سرزمین از هزاران سال پیش خدایگانی حکومت می کردند با نام شاه و شیخ/موبد که این دو در یک همکاری تنگاتنگ با زور و قلدری، سوار بر جهل مردم، آنان را می چاپیدند و بر گرده شان سوار می شدند. موبد وشیخ با تزویر و ریا بر جهل مردم می افزودند و راه را برای چپاول و سلطه شاه هموار میکردند و به بیان دیگر خلق را “استحمار” می نمودند. هزاران سال بر مردم ما چنین گذشت، اما از حدود ۱۵۰ سال پیش با گسترش ارتباطات وقتی آرام آرام آگاهی مردم بیشتر و بیشتر شد، “خدایگان ” مجبور شدند به کسانی مانند امیرکبیر، قایم مقام فراهانی، دکتر محمد مصدق فرصت دهند چند صباحی، اگرچه بسیار کوتاه، مردم را به حساب آورند و آنان را با حقوق خود آشنا کنند.

خدایگان تحمل نیاوردند و این بزرگان سرنوشتشان به زندان و تبعید و مرگ منتهی شد، ودر این میان مجاهدانی چون سردارجنگل، ستارخان، باقرخان و مبارزانی از جمله ارانی، گلسرخی، جزنی، حنیف نژاد، خیابانی و دکتر فاطمی، دکتر شریعتی و ده ها و صدها انسان جان بر کف در آگاهی دادن به مردم کوشیدند و مردم را دعوت به قیام علیه “خدایگان” کردند و جان در راه مبارزه با ظلم و برپایی برابری و آزادی فدا نمودند.

عزیزان من…

این قصه اما عاقبت غم انگیزی داشت. مردم ایران وقتی به آگاهی خود افزودند و از ظلم و بی عدالتی بستوه آمدند، علیه بیداد و استبداد قیام کردند، اما غافل که استبداد دو چهره دارد، چهره ی شاهی و چهره ی شیخی. آنان تنها بر وجه ی شاهی توجه کردند و وجه ی شیخی را که صد برابر خطرناک تر بود به فراموشی سپردند و نتیجه آن شد که شاه رفت و شیخ آمد و توانست در کشور بلازده ی ما، هم خدا باشد هم خدایگان، واین جز از طریق فریبکاری و افزودن بر “جهل” مردم، آن هم “جهل مقدس” امکانپذیر نبود.

آن روزها که آقای خمینی را به پاریس بردند و او را بصورت یک قدیس به مردم ایران و جهان معرفی کردند و تمام رسانه های جهان در خدمت او قرار گرفتند، او میگفت: در حکومت او و طبقه روحانیت، ایران بهشت برین خواهد شد و از ظلم و بی عدالتی و نابرابری اثری نخواهد ماند. آن روزها که از آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات، آزادی احزاب، آزادی رسانه ها، آزادی انتقاد و اظهارعقیده حتی از سوی مارکسیست ها و… داد سخن می داد و همه ی جهان را می فریفت، او میگفت: در جمهوری اسلامی همه آزادند، فرقی بین شیعه و سنی، مسلمان و دیگر مذاهب، بین کرد و عرب و ترک و بلوچ وجود ندارد. اما دیدیم بلافاصله بعد از ورود به ایران هرچه زمان گذشت بر این وعده ها خط بطلان کشید و بالاخره در جواب سوالی که آن قول ها چه شد؟ گفت: “من خدعه کردم “. تمام تلاش شیخ های به قدرت رسیده آن بود که بر “جهل” مردم بیفزایند و جمعی جاهلِ مقدس نما را دور خود جمع کنند. یادمان نرود آن روزها که آقای خمینی به مدرسه ی رفاه آمده بود و هنوز نظام تغییر نکرده بود، وقتی مردم در مدرسه ی رفاه جمع میشدند و بعضی بی خردان دستمال و لباس بسوی او پرت می کردند (برای تیمم و تبرک!!) آخوند هایی که اطراف او بودند، لباسها را به عبای او میکشیدند و به پایین می انداختند و شیخ بزرگ نه تنها با این کارهای خلاف شرع و شرک آلود مخالفت نمی کرد بلکه مشوق این کارها هم بود. آری، در آن روزها بیش از پیش “جاهل” سازی آغاز شده بود و جاهلان جهل خود را مقدس می پنداشتند و چنان عقل و خرد خویش را با سحر شیخ از دست داده بودند که هر عمل نابخردانه و خیانت آلود را چون موجب رضایت شیخ بود عملی مرضی خداوند و مقدس می شمردند، تا آنجا که آدم کشی، شکنجه، تجاوز، دزدی و چپاول اموال مردم نه تنها خلاف شرع شمرده نمی شد که اعمالی واجب و خداپسندانه بحساب می آمد چرا که فریب خوردگان و جاهلان پرورش یافته در مکتب تزویر و ریا این اعمال را “ مقدس” می شمردند و حاکمانِ سوار بر “جهل مقدس” هم به این کار ادامه می دادند.

در این نوشته میخواهم دو داستان از “جهل مقدس” یکی در مسیحیت و دیگری در اسلام ارتجاعی را برایتان بگویم. باری در جهانی که بگفته ی قرآن جمع کثیری از روحانیون خود را رابط بین خدا و خلق معرفی می کنند اما در حقیقت سد راه خدا و خلق می شوند(۲) و عقل و شعور آنها را می ربایند، چنین حوادثی در تاریخ فراوان دیده می شود.

جوردانو برونو که یک کشیش و فیلسوف ایتالیایی بود ۴۱۳ سال پیش در روز ۱۷ فوریه ۱۶۰۰ میلادی پس از گذراندن هشت سال در زندان های مخوفِ برپا شده از سوی کلیسا به حکم دادگاه انگیزیسیون (تفتیش عقاید) زنده زنده در شهر رم به آتش کشیده شد.

او انسان حق طلبی بود که از حقوق همه ی انسانها بدان گونه که میخواستند دفاع میکرد. او از ایده هایی که اندیشیدن درست را به مردم ارائه میداد حمایت می کرد و سعی داشت در برابر سخنان نادرست و تعصب آلود که افکار غلط را در جامعه و در پوشش مذهب ترویج می کرد بایستد و حقایق را با مردم در میان بگذارد. او انسانی بود که آرزو داشت بتواند بجای جهل و خرافات مردم را بسوی منطق و عقلانی فکر کردن و آزادی هدایت کند. میخواست به مردم این امکان داده شود که آزادانه بیاندیشند و کلیسا شیوه ی تفکرشان را معین نکند و کشیشان بر اندیشه ی آنان مسلط نباشند.

جوردانو برونو در سال ۱۵۴۸ میلادی متولد شد و در سال ۱۶۰۰ در آتش خشم متعصبان و جزم اندیشان جاهل سوخت. او بدفاع از حقیقت در برابر بیداد کلیساییان برخاست. او خود یک کشیش بود اما در سال ۱۵۷۶ بخاطر خواندن کتابهای ممنوعه بطور غیابی از سوی کلیسا تکفیر شد. او هنگامی که در برابر محاکمه کنندگان قرار گرفت خطاب به آنها گفت: شما ای داوران، شاید از اعلام این حکم بیشتر احساس وحشت کنید تا من از شنیدن آن (۴). جوردانو برونو از معروفترین بدعت گذاران (به قول کلیسا) در تاریخ مسیحیت بود و در نهایت پس از سالها زندگی و فرار در خارجِ ایتالیا با امید به اصلاح روش کلیساییان به ونیز که آن زمان جمهوری جدایی از ایتالیا بود بازگشت. اما از آنجا که همیشه عدالت خواهان خاری در چشم خیانتکاران هستند، حاکمان نتوانستند وجود چنین انسان با شرفی را تحمل کنند. بعد از مدتی او را دستگیر و محاکمه و به دادگاه تفتیش عقاید تحویل دادند و پس از تحمل ۸ سال شکنجه وحشیانه در تاریخ ۱۹ فوریه ۱۶۰۰ در رم او در آتش بیداد کلیساییان سوزانده شد. پیش از آنکه جوردانو برونو سوزانده شود او را به یک میله ی آهنی بستند و در اطرافش انبوهی هیزم جمع کردند. در تمام مدت ساکت بود و به مردمی که آنجا بودند نگاه می کرد و سخنی بر زبان نمی آورد ولی در آخرین لحظات زندگی اش جمله ای گفت که تا ابد جاودانه خواهد ماند. او ناگهان دید پیرزنی نزدیک می شود و تکه هیزمی در دست، مرتب نام خدا را بر زبان جاری می سازد و دعا می کند. وقتی پیرزن نزدیک تل هیزمهای آماده برای سوزاندن آن مرد بزرگ که تنها در فکر نجات انسانهای جاهلی مانند پیرزن بود رسید آن هیزم را بر هیزم های دیگر افزود. جوردانو برونو در این لحظه سکوتش را شکست چون این عمل پیرزن تا مغز استخوانش را سوزانده بود. او با تمام وجود فریاد برآورد که “لعنت بر این جهل مقدس”، “لعنت بر این جهل مقدس”. جلادان زبانش را بریدند تا دیگر “ قصّه” نگوید.

هموطنان، عزیزانم….

هرگز مپندارید تنها پاپ و کلیسا سوار بر “جهل مقدس” توده ها دست به هر جنایتی برای نابودی دگر اندیشان و منتقدین، حتی خداپرستان و کشیشانی که زیر بار آموزه های کلیسا نمی رفتند، می زدند. نه چنین نیست، همیشه جباران و ستم پیشگان و استبدادیان از جماعت جاهل بهره می بردند و آنها را در خدمت خود می گرفتند. چرا دور برویم و از صدها سال پیش و از جوردانو برونوها سخن بگوییم. مگر در این ۳۴ سال جاهلان مقدس نما در کشور ما کم جنایت کردند. آنها مگر زنان و مردان و کودکان و سالمندان و بیماران را به نام “مذهب ” نکشتند، زبان ها را نبستند و با شکنجه های بدتر از قرون وسطی مخالفین و منتقدین را نابود نکردند؟ در این ۳۴ سال “جهل مقدس” در سرزمین عزیز ما چه ها بر سر مردم نیاورد. من یک نمونه هستم در مورد خودم می نویسم تا قصه برای خوانندی عزیز بهتر روشن گردد.

یکی بود یکی نبود، در شمال تهران باغ و تپه ای بود به نام “زندان اوین” که یکی از عاملان “جهل مقدس” بر آن حکومت می راند. او و تعدادی از همفکران نماز شب خوانش حاکم مطلق زندانی بودند که هزاران زن و مرد، دانشجو و استاد و دیگران را در خود جای داده بود. آنها به دلیل مخالفت با حاکمان ظالم و مبلغ جهل و خرافات در آن زندان گردآورده شده بودند و من هم یکی از این جماعت در بند کشیده شده بودم. اکثر زنان و مردان زندانی ۱۴ تا ۲۴ ساله بودند و تعداد کثیری از آنها دانشجو و دانش آموز. من را پس از انتشار مقاله ای در مخالفت با انقلاب فرهنگی با اتهاماتی که هرگز به من نمی چسبید دستگیر نمودند. شبی من را به حسینیه ی اوین بردند. در آنجا یکی از مزدوران لاجوردی بنام احمدرضا کریمی برای زمینه چینی اعدامم به دستور لاجوردی انواع اتهامات را بر من وارد کرد. در آن جلسه با گوینده و لاجوردی درگیر لفظی شدم. آنگونه که تواب های جمع شده در آنجا که قرار بود علیه من شعار دهند عکس خواسته های لاجوردی و بازجوهای حاضر در جلسه عمل کردند و فردای آن شب بازجویی از من همراه با چک و لگد و فحش و دیگر انواع شکنجه ها آغاز شد. از جمله روزی بازجویم (به اسم مستعار کمالی) مرا به اطاقی برد که به محض باز شدن در آن بوی چرک و خون به مشامم رسید. با چشمهای بسته روی تخت خوابانده شدم و جوانکی با کابل به جانم افتاد. او گفت:باید با صد ضربه “تعزیر” شوی و سپس شروع به کار کرد. اولین کابل چنان محکم به کف پایم زده شد که آتش به جانم ریخت. او می خواست به این ترتیب اعتقاد به ولایت فقیه را از کف پا به قلبم بفرستد. جوانک با هر کابل که با تمام توان فرود می آورد الله اکبری می گفت. سوختم، آتش گرفتم، بی حال شدم و مقاومت کردم. گاهی فقط صدای تکبیر شکنجه گر را می شنیدم. پس از پایان کار از تخت پایینم کشیدند و مجددا به اطاق بازجویی و تهدیدهای بازجو و… اما چرا این قسمت از بازجویی و شکنجه ها را در اینجا آوردم، بشنوید قصه ی جوانک کابل زن را.

وقتی در اطاق شکنجه زیر ضربات کابل بودم صدای مامور شکنجه بنظرم صدای آشنایی بود. صدای «مصطفی» همان پاسداری که گاهی به اطاقم می آمد و من معلم انگلیسی اش بودم! مدتی از ماجرای بازجویی و شکنجه و دادگاه و محکومیتم گذشت. به زندان قزل حصار منتقل شدم. یک روز مصطفی را دیدم به او گفتم: مصطفی می خواهم از تو یک سوال کنم، دوست دارم راستتش را بگویی.گفت: حتما راست خواهم گفت. سوال کردم آیا تو همان کسی نبودی که در سال ۶۰ یکبار صد ضربه کابل به من زدی؟ گفت:چرا من بودم، ولی حالا طور دیگری فکر میکنم و خیلی چیزها برایم روشن شده. با گفته اش آه از نهادم برآمد. به خودم گفتم: جهل وقتی لباس تقدس می پوشد چه جنایت ها که نمی کند.

عزیزانم…

در طول تاریخ “جهل مقدس” زاینده ی بسیاری از بیدادها بوده است. در دوران قدرت کلیسا، در زمان قدرت مداری فرعون، نمرود، چنگیز، هیتلر، استالین و…. و در این ۳۴ سال “جهل مقدس” چه ها که در وطن ما نکرد تا آنجا که با جرأت می توان گفت بسیاری از بدبختی های امروز ما ریشه در “جهل مقدس” دارد. (نمونه ی بارز آن چاههای امام زمانی و تبلیغ خرافات و افزودن بر جهل مردم در محلی به نام جمکران است).

بگذارید به یک واقعیت ملموس اشاره کنم. انقلابی در کشور ما به وقوع پیوست. رژیمی رفت و رژیمی آمد. شیخ جای شاه نشست. راستی بین پیرزنی که تحت تأثیر آموزه های کلیسا با اضافه کردن یک تکه هیزم برای سوزاندن کسی که برای نجات او و دیگر فریب خوردگان علیه کلیساییان قیام کرده بود با مصطفی ها که وسیله ای شدند در دست استبدادیان تا جان هزاران زن و مردی را که با ظلم و بیداد حاکمان به مبارزه برخاسته بودند بگیرند چه تفاوتی وجود دارد؟ جوردانو برونو به اربابان کلیسا نهیب می زد که دست از عوام فریبی و حقه بازی و جاهل سازی بردارید و مردم را در جهالت فرو نبرید و دین را وسیله ی استثمار و استحمار مردم قرار ندهید. نسلی هم که در وطن من در برابر آقای خمینی و دار و دسته اش ایستاد می گفتند ما انقلاب نکرده ایم که مشتی عوام فریب با دزدیدن انقلاب به جای شاه بنشینند و مردم را در جهلِ و بی خبری نگه دارند و جمعی جاهل مقدس نمای بی خرد تربیت کنند و سوار بر “جهل” آنها به جان مردم بیفتند و به نام دین هر خیانتی را مرتکب شوند.

عزیزان من، جوانان، نسل دوم و سومی ها…

ملاحظه می کنید امروز فقر و فساد و فحشا و اعتیاد و فریبکاری و دزدی و دروغ گویی و جنگ گرگهای به قدرت رسیده کشور عزیز ما را به چه وضعی انداخته؟ ریشه ی این قصه ی پر غصه کجاست؟

پس از تغییر نظام، آن روزها که اکثر مردم از سرعت تحولات گیج و مات شده بودند، جمعی از روشنفکران سرگرم تصفیه حسابهای عقیدتی و شخصی و ساختن کلاهی برای خود از نمد انقلاب بودند و غافل که شیوخی که بر مسند شاه تکیه زده اند چه نقشه هایی در سر دارند. شوربختانه، جمعی از این جماعت، نا آشنا با روحیات و خصلت روحانیون بودند و فراموش کردند آنچه روحانیون بر سر مشروطیت و جنبش های مردمی در طول تاریخ به ویژه ۱۵۰ سال اخیر آورده بودند. آنها اعمال خود را به( فتوای) خدایگان بزرگ نسبت می دادند و کار خود را مقدس می شمردند و کسانی را که در برابرشان می ایستادند مرتد و کافر و منافق و طاغی و یاغی خطاب می کردند. راستی آنها که از ۳۴سال قبل در نظامی بنام “جمهوری اسلامی ” دست به چنین اعمالی می زنند و در لباس بازجو، کارشناس، حاکم شرع، قاضی و…. به جان مردم افتاده اند چه کسانی هستند؟ جز جاهلانی که جهل خود را مقدس می دانند؟

عزیزان من…

نظامی که بر اساس اخلاق قرار بود شکل گیرد از همان روزهای اول، اخلاق در آن سقوط کرد. در چنین شرایطی بزرگترین وظیفه ی ایران دوستان آگاه سازی و مبارزه با “جهل مقدس” است. لعنت بر “جهل مقدس” که فاشیست های دینی و اعتقادی همیشه بر آن سوار بوده اند.

 

پی نوشت:

(۱) سوره ی بقره آیه ۲۰۵

(۲) سوره توبه آیه ۳۴

(۳) کتاب “از برونو تا هگل”، نوشته شرف الدین خراسانی