یه روز خاتمی تصیمم گرفت نامزد بشه. همه فامیل و آشنا و دوست و رفیق و همکار و طرفدار و کلی خدم و حشم رو جمع کرد و رفت خونه ایران خانوم واسه خواستگاری. از اون طرف فامیل ایران خانوم نشسته بودن، هرچی پیرمرد و جناب سرهنگ و آقاجون و خان عمو و اره و عوره شمسی کوره جمع بودن.
بالاخره بعد از کلی احوالپرسی، عمو احمد ایران خانوم شون پرسید: داماد انشاء الله صلاحیت که دارن؟
آقا بهزاد، پسر عموی داماد گفت: البته صلاحیت که دارن، ولی شما ردشون می کنین.
دیگه هیچی نگفتن. تا اینکه جناب سرهنگ دایی ایران خانوم گفت: باز خدا رو شکر که دوماد از نظر اخلاقی خیلی آدم خوبی یه و همه محل می شناسنش….
آقا مصطفی پسر دایی دوماد گفت: بله، اخلاق شون که ماهه، البته ما که می دونیم بخاطر اون فیلمه که توی ایتالیا از سفر ایشون گرفته بودن، شما دخترتون رو بهش نمی دین، ولی اگر این کار رو کردین خیلی نامردیه…..
حاج آقای بزرگ گفت: آهان، پس قضیه فیلم ایتالیا هم هست، ما اونو یادمون رفته بود.
دوباره همه ساکت شدند و اون یکی جناب سرهنگ دایی کوچیکه ایران خانوم گفت:
البته جای شکرش باقیه که توی این محل پشت سر هرکسی حرف بزنن، در مورد ایشون کسی جرات نمی کنه بگه دستش کجه یا آدم روراستی نیست، یا دنبال هوا و هوس خودشه….
خان عمو اکبر سری تکون داد و گفت: البته حالا که ایشون قصد نامزدی داره، شروع کردن چند تا سی دی برای تخریب ایشون درست کردن که همه اش دروغه، ما هم از هر کدوم پنج تا آوردیم که شما ببینید که همه اش دروغه…
و سی دی ها رو داد به دست فامیل عروس خانوم…..
دوباره همه ساکت شدند و این دفعه حاج آقا نگهبان زاده بزرگ فامیل ایران خانوم گفت: “ البته طبیعی یه که خودتون در جریان زندگی و خرج و مخارج هستین و می دونین که نامزد باید چه خصوصیاتی داشته باشه، می خواستم سووال کنم، انشاء الله که آقا داماد خونه و ماشین و املاک و مستغلات که ندارن، چون دوماد قبلی مون خونه و ماشین نداشت، خیلی خوش گذشت.
داداش داماد در حالی که داشت دستی به ریش های مدل ستاری اش می کشید، گفت: معلومه که ایشون خونه و ماشین و املاک و مستغلات ندارن، حتی نیم متر زمین و یه دوچرخه هم ندارن…. بعدش گفت: ولی چند تا فامیل داریم که ممکنه ادعا کنن که وقتی پیش ما کار می کردن خونه و زندگی پیدا کردن و واسه خودشون به نون و نوایی رسیدن، ما اسم همه اون ها رو نوشتیم و آوردیم براتون که اگر نخواستین دخترتون رو به اون بهانه به داداش ما بدین، زیاد تو زحمت نیفتین…..
دوباره همه ساکت شدند و این دفعه پدر و ولی عروس نگاهی به داماد کرد و گفت: وقتی ایشون تصمیم گرفت بیاد خواستگاری دختر ما، خیلی ها گفتن ایشون خیلی حرف ها پشت سر ما زده و فقط بخاطر پول من می خواد داماد ما بشه، وقتی هم که داماد ما شد پشت به ما می کنه و دست زن شو می گیره دائم می ره فرنگ و حتی ممکنه ما رو بفروشه به فرنگی ها، البته من که حرف شون رو باور نکردم و گفتم اصلا از این خبرها نیست و من به ایشون اطمینان دارم و می دونم منو خراب نمی کنن….
حاج حسن شوهر عمه داماد گفت: بله حاج آقا، اتفاقا ما خیلی حرف ها پشت سر شما زدیم و قرار شده وقتی ایشون دوماد شما شدن، پول تون رو بالا بکشیم و بعد بریم سفر فرنگ که شما رو انشاء الله بفروشیم به فرنگی ها، به همین دلیل هم همه نوارهایی که پشت سرتون حرف زده بودیم و نقشه نابودی تون رو آماده کردیم در سه نسخه که خدمت تون تقدیم کنیم یه دفعه مشکلی پیش نیاد…..
حاج حسن پاکت نوارها و نقشه را به پدر عروس داد….
عموخان لطف الله، عموی بزرگ عروس خانم گفت: بابای عروس می گن دخترمون باید توی همین بیت ابوی بمونن و ایشون هیچ حرفی بالای حرف پدر عروس نزنن….
کامبیزخان خواهر زاده داماد گفت: البته این نظر ایشونه، ما که می دونیم شما عروس رو به خانواده ما نمی دین، واسه همین از همین الآن می گیم که اگر انشاء الله عروسی صورت گرفت و دخترتون عروس ما شد، همون شب اول می ره خونه داماد و داماد هم از این به بعد صاحب اختیار همه چیزه و اصلا هم شوخی نداریم.
مادر عروس گفت: الآن دخترمون چند تا خواستگار داره، ولی ما می خوایم نظر عروس هم شرط باشه، آقا داماد برنامه شون برای زندگی با عروس ما چیه؟
برادرزاده عروس گفت: تمام خانواده می گن باید محمد آقای ما نامزد کنه، ولی عموها و خاله ها و دایی ها و شوهر عمه و همسایه کناری مون مخالفن، خود داماد هم تصمیم نگرفته که داماد بشه یا نه، البته ما چون مطمئنیم شما دخترتون رو به یکی دیگه می دین که اسم و مشخصاتش رو هم می دونیم، شک داریم، برای همین ممکنه تا بعد از ازدواج هم تصمیم نتونیم بگیریم. ولی بهتره شما صلاحیت ایشون رو رد نکنین. البته شما این کار رو می کنین.
حاج آقا آتش افروز عموخان عروس گفت: حالا اگر ما تصمیم بگیریم دخترمون رو به این شاه دوماد بدیم، باید چی کار کنیم؟
حاج اکبر گفت: ما خیلی بررسی کردیم و مطمئنیم که شما دخترتون رو به دوماد ما نمی دین و به همین دلیل هم معلوم نیست بخواهیم نامزد بکنیم یا نه. ولی اگر از اول به ما خبر بدین که دخترتون رو به ما می دین یا نه، بعدا در این مورد تصمیم می گیریم.
حاج آقا آتش افروز گفت: ما دخترمون رو می خوایم بدیم به شما، نمی خواستیم این رو حالا بگیم، ولی چون می ترسیم روی دست مون باد کنه، همین الآن بهتون چراغ سبز می دیم، شما همین حالا دخترمون رو ببرین…..
عمو بهزاد گفت: چه فایده داره، شما که معتقدین داماد ما وابسته به اجانبه و مشکل اخلاقی داره و می خواد علیه شما اقدام کنه و هزار تا مساله دیگه داره، تازه ما خودمون هم همه اسناد و مدارکی که علیه داماد هست می خواهیم منتشر کنیم که همه بفهمن ما چی کاره ایم.
پدر عروس گفت: حالا شما بیاین این دختر ما رو بگیرین، من قول می دم خودمو بکشم.
داماد گفت: نه، من با خشونت مخالفم، شما می خواین خودکشی کنین که بیفته گردن من، من اصلا نمی خوام نامزد بشم.
مذاکرات در همین جا به پایان رسید، خانواده داماد از خانه عروس بیرون رفتند و قرار شد هر وقت تصمیم گرفتند که ببینند می توانند تصمیم بگیرند یا نه، دوباره به خواستگاری بروند.