ای بی تربیت! اومدی نامزد کنی یا.... ؟

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

یه روز خاتمی تصیمم گرفت نامزد بشه. همه فامیل و آشنا و دوست و رفیق و همکار و ‏طرفدار و کلی خدم و حشم رو جمع کرد و رفت خونه ایران خانوم واسه خواستگاری. از اون ‏طرف فامیل ایران خانوم نشسته بودن، هرچی پیرمرد و جناب سرهنگ و آقاجون و خان عمو ‏و اره و عوره شمسی کوره جمع بودن. ‏

بالاخره بعد از کلی احوالپرسی، عمو احمد ایران خانوم شون پرسید: داماد انشاء الله صلاحیت ‏که دارن؟

آقا بهزاد، پسر عموی داماد گفت: البته صلاحیت که دارن، ولی شما ردشون می کنین.‏

دیگه هیچی نگفتن. تا اینکه جناب سرهنگ دایی ایران خانوم گفت: باز خدا رو شکر که دوماد ‏از نظر اخلاقی خیلی آدم خوبی یه و همه محل می شناسنش….‏

آقا مصطفی پسر دایی دوماد گفت: بله، اخلاق شون که ماهه، البته ما که می دونیم بخاطر اون ‏فیلمه که توی ایتالیا از سفر ایشون گرفته بودن، شما دخترتون رو بهش نمی دین، ولی اگر این ‏کار رو کردین خیلی نامردیه…..‏

حاج آقای بزرگ گفت: آهان، پس قضیه فیلم ایتالیا هم هست، ما اونو یادمون رفته بود. ‏

دوباره همه ساکت شدند و اون یکی جناب سرهنگ دایی کوچیکه ایران خانوم گفت: ‏

البته جای شکرش باقیه که توی این محل پشت سر هرکسی حرف بزنن، در مورد ایشون کسی ‏جرات نمی کنه بگه دستش کجه یا آدم روراستی نیست، یا دنبال هوا و هوس خودشه….‏

خان عمو اکبر سری تکون داد و گفت: البته حالا که ایشون قصد نامزدی داره، شروع کردن ‏چند تا سی دی برای تخریب ایشون درست کردن که همه اش دروغه، ما هم از هر کدوم پنج تا ‏آوردیم که شما ببینید که همه اش دروغه…‏

و سی دی ها رو داد به دست فامیل عروس خانوم…..‏

دوباره همه ساکت شدند و این دفعه حاج آقا نگهبان زاده بزرگ فامیل ایران خانوم گفت: “ البته ‏طبیعی یه که خودتون در جریان زندگی و خرج و مخارج هستین و می دونین که نامزد باید چه ‏خصوصیاتی داشته باشه، می خواستم سووال کنم، انشاء الله که آقا داماد خونه و ماشین و ‏املاک و مستغلات که ندارن، چون دوماد قبلی مون خونه و ماشین نداشت، خیلی خوش ‏گذشت.‏

داداش داماد در حالی که داشت دستی به ریش های مدل ستاری اش می کشید، گفت: معلومه که ‏ایشون خونه و ماشین و املاک و مستغلات ندارن، حتی نیم متر زمین و یه دوچرخه هم ‏ندارن…. بعدش گفت: ولی چند تا فامیل داریم که ممکنه ادعا کنن که وقتی پیش ما کار می ‏کردن خونه و زندگی پیدا کردن و واسه خودشون به نون و نوایی رسیدن، ما اسم همه اون ها ‏رو نوشتیم و آوردیم براتون که اگر نخواستین دخترتون رو به اون بهانه به داداش ما بدین، ‏زیاد تو زحمت نیفتین…..‏

دوباره همه ساکت شدند و این دفعه پدر و ولی عروس نگاهی به داماد کرد و گفت: وقتی ‏ایشون تصمیم گرفت بیاد خواستگاری دختر ما، خیلی ها گفتن ایشون خیلی حرف ها پشت سر ‏ما زده و فقط بخاطر پول من می خواد داماد ما بشه، وقتی هم که داماد ما شد پشت به ما می ‏کنه و دست زن شو می گیره دائم می ره فرنگ و حتی ممکنه ما رو بفروشه به فرنگی ها، ‏البته من که حرف شون رو باور نکردم و گفتم اصلا از این خبرها نیست و من به ایشون ‏اطمینان دارم و می دونم منو خراب نمی کنن….‏

حاج حسن شوهر عمه داماد گفت: بله حاج آقا، اتفاقا ما خیلی حرف ها پشت سر شما زدیم و ‏قرار شده وقتی ایشون دوماد شما شدن، پول تون رو بالا بکشیم و بعد بریم سفر فرنگ که شما ‏رو انشاء الله بفروشیم به فرنگی ها، به همین دلیل هم همه نوارهایی که پشت سرتون حرف زده ‏بودیم و نقشه نابودی تون رو آماده کردیم در سه نسخه که خدمت تون تقدیم کنیم یه دفعه ‏مشکلی پیش نیاد…..‏

حاج حسن پاکت نوارها و نقشه را به پدر عروس داد….‏

عموخان لطف الله، عموی بزرگ عروس خانم گفت: بابای عروس می گن دخترمون باید توی ‏همین بیت ابوی بمونن و ایشون هیچ حرفی بالای حرف پدر عروس نزنن….‏

کامبیزخان خواهر زاده داماد گفت: البته این نظر ایشونه، ما که می دونیم شما عروس رو به ‏خانواده ما نمی دین، واسه همین از همین الآن می گیم که اگر انشاء الله عروسی صورت ‏گرفت و دخترتون عروس ما شد، همون شب اول می ره خونه داماد و داماد هم از این به بعد ‏صاحب اختیار همه چیزه و اصلا هم شوخی نداریم.‏

مادر عروس گفت: الآن دخترمون چند تا خواستگار داره، ولی ما می خوایم نظر عروس هم ‏شرط باشه، آقا داماد برنامه شون برای زندگی با عروس ما چیه؟

برادرزاده عروس گفت: تمام خانواده می گن باید محمد آقای ما نامزد کنه، ولی عموها و خاله ‏ها و دایی ها و شوهر عمه و همسایه کناری مون مخالفن، خود داماد هم تصمیم نگرفته که ‏داماد بشه یا نه، البته ما چون مطمئنیم شما دخترتون رو به یکی دیگه می دین که اسم و ‏مشخصاتش رو هم می دونیم، شک داریم، برای همین ممکنه تا بعد از ازدواج هم تصمیم ‏نتونیم بگیریم. ولی بهتره شما صلاحیت ایشون رو رد نکنین. البته شما این کار رو می کنین.‏

حاج آقا آتش افروز عموخان عروس گفت: حالا اگر ما تصمیم بگیریم دخترمون رو به این شاه ‏دوماد بدیم، باید چی کار کنیم؟

حاج اکبر گفت: ما خیلی بررسی کردیم و مطمئنیم که شما دخترتون رو به دوماد ما نمی دین و ‏به همین دلیل هم معلوم نیست بخواهیم نامزد بکنیم یا نه. ولی اگر از اول به ما خبر بدین که ‏دخترتون رو به ما می دین یا نه، بعدا در این مورد تصمیم می گیریم.‏

حاج آقا آتش افروز گفت: ما دخترمون رو می خوایم بدیم به شما، نمی خواستیم این رو حالا ‏بگیم، ولی چون می ترسیم روی دست مون باد کنه، همین الآن بهتون چراغ سبز می دیم، شما ‏همین حالا دخترمون رو ببرین…..‏

عمو بهزاد گفت: چه فایده داره، شما که معتقدین داماد ما وابسته به اجانبه و مشکل اخلاقی داره ‏و می خواد علیه شما اقدام کنه و هزار تا مساله دیگه داره، تازه ما خودمون هم همه اسناد و ‏مدارکی که علیه داماد هست می خواهیم منتشر کنیم که همه بفهمن ما چی کاره ایم. ‏

پدر عروس گفت: حالا شما بیاین این دختر ما رو بگیرین، من قول می دم خودمو بکشم.‏

داماد گفت: نه، من با خشونت مخالفم، شما می خواین خودکشی کنین که بیفته گردن من، من ‏اصلا نمی خوام نامزد بشم.‏

مذاکرات در همین جا به پایان رسید، خانواده داماد از خانه عروس بیرون رفتند و قرار شد هر ‏وقت تصمیم گرفتند که ببینند می توانند تصمیم بگیرند یا نه، دوباره به خواستگاری بروند.‏