امسال، سالگرد پنجمین سال پرواز، “ژان پل دوم” است. پاپ مردمی و مرد بزرگی که جهان را به صلح و آزادی میخواند. مردی که به گفتگوی فرهنگها، تمدنهاو دینها سختباور داشت و دلبسته بود.
این نوشته به یاد او رقم زده شد و در خارج از کشور بازتابی گسترده یافت. در روزنامهها و سایتهای اینترنتی خوانندگان و خواهندگان فراوان یافت.
اکنون برای نخستین بار همزمان با سالگرد پرواز پاپ این نوشته در ایران نشر مییابد.
دیشب سکوت سرد سنگینی در رم بود. در ربع قرنی که اینجا هستم، رم چنین سکوت و سکون سترگی نداشت. از صبح حادثهای در انتظار بود، آرامشی قبل از توفان.صبح زود پاپ دریافته بود که باید به سفر رود، به آخرین سفر و خواسته بود که نیایش عشاء ربانی را برایش بخوانند. بندهای 75 و 118 که چنین آغاز میشود:
آه… ای خدای من… بیا و نجاتم ده… تو شکوهمندی و توانا…
پاپ که به بیش از 120 کشور جهان سفر کرده بود، سفر آخر و آخرین سفر را آغاز کرد.
ناقوسها به صدا درآمدند… سدسکوت شکست. ساعت 37⁄9 دقیقه شب.
او نخواست که دگربار به بیمارستان رود، خوش داشت در اتاقش بماند. همان اتاقی که در طبقه سوم، یکشنبهها، پنجرهاش باز میشد و او مردم را میدید، برایشان دست تکان میداد و سخن میگفت. گاهی هم شوخی میکرد.
دیشب همه چراغهای واتیکان روشن بود، جز چراغ اتاق او، یک تاریکی گویا. پنجره بسته بود و مردمان شمع بدست، بیشتر جوانان، پاپ را در این سفر همراهی میکردند.
درود و بدرود پاپ پاک. جمعیت یکپارچه اشک میریخت، همه نوع آدمی آمده بود. کودک و بزرگ، زن و مرد، مسیحی و مسلمان، امّامیها و لهستانیها بیشتر بودند، همه برایش دعا میکردند، دلها گرفته بود حتی قاتل ترکش “علی آغا” که پاپ او را بخشیده بود در زندان ترکیه برایش دعا میکرد.
بیش از یک ربع قرن پیش، نخستین پاپ غیرایتالیائی برگزیده شد، مردی که در 6 سالگی مادر را از کف داد و در 13 سالگی برادر را. در نوجوانی درس خواند، نمایش بازی کرد و کارگر معدن بود. لهستان سرزمین او بود، وصیت کرده بود که پس از مرگش پیکرش به زادگاهش ببرند و در آنجا به خاکش بسپارند. اما کلیسا میخواهد که این پاپ همچون پاپهای دیگر کالبدش در واتیکان بماند.
چشمان پاک او دیشب برای همیشه بسته ماند. چشمانی که در آن امید و شادی موج میزد. چشمانی آسمانی که قلب را در آغوش میگرفت پیش از آنکه دستهایش باز شود و انسان را در آغوش گیرد. دیشب تصویری از او دیدم، کودکی را در آغوش گرفته بود و به چهره کودک سیاه پوست 7 سالهای بوسه میزد. بازوان او، همیشه باز بود، همچون ساختمان واتیکان که از بالا به دو دست باز میماند، دو دست گشوده. پاپ با زبان دل با جهان سخن میگفت. هر چند 7 زبان میدانست اما دریافته بود که همدلی از هم زبانی خوشتر است. وقتی که به آفریقا رفت، از سیاهان پوزش خواست برای ستمی که به آنها شده بود.
نخستین پاپی بود که به مسجد رفت، به مسجد جامع دمشق. اولین پاپی بود که به اسلام و مسلمانان سخت مهر ورزید، آنان را برادران و خواهران خود خواند و ازدواج مسلمان و مسیحی را جایز دانست.
پاپ ما در “بوسنی” در کنار مسلمانان بود و ماند. با صربهای مسیحی سخت و تند و در خشم بود. برای مسلمانان دوا و غذا فرستاد و جهان را از فاجعهای که در آنجا میگذشت آگاه کرد.
هیچگاه، به درازای تاریخ، هیچ پاپی چنین در کنار “فلسطینیان” نماند تا از حقوق حقه آنان دفاع کند. بیهوده نبود که در عزای او حتی وابستگان حماس و جهاد اسلامی نیز اشک ریختند.
در سوگ مردی بیرمز و راز، دلشان گرفته بود، ستایشش میکردند، چرا که میدانستند آنان پناهی را از کف دادهاند. در کلیسای “بیتاللحم”، زادگاه مسیح، وقتی که جوانان مسلح فلسطینی از چنگ سربازان اسرائیلی گریختند و به آنجا پناه بردند، اسرائیلیان، کلیسا را محاصره کردند، اما پاپ برآشفت، با کشیش کلیسا “پدر ابراهیم” شخصاً سخن گفت، با همه سختیها، حتی نرساندن مواد غذایی، آنان را به پایداری فرا خواند و در کنار آنان ماند…
با سیاست اسرائیل در افتاد، هرچند که در جنگ جهانی دوم بسیار یهودیان را پناه داده بود و از کورهها رهانیده بود. اما با “شارون” سخت در ستیز بود. “عرفات” را پذیرفت اما شارون را نه. روزی که شارون سد سیمانی کشید و دیوار جدائی بانگ برآورد فریاد کشید و این سخن جاودانه و این سروده زیبا را سرود:
دنیای ما پل میخواهد نه دیوار…
پاپ جهانی بود اما جهانی هم بود بنشسته در گوشهای.
نخستین پاپی بود که پیاپی و پیوسته به سفر میرفت، 103 سفر به 129 کشور دنیا، 142 سفر به شهرهای ایتالیا. نزدیک به یک میلیون ساعت در سفر بود. طول سفرهای او به 131 بار سفر به گرد کره زمین میرسید. تنها آرزویش دیدار از دو کشور بود که نشد و ندید و نرفت. شوروی و چین.
در سفرها، دیدارش تنها با سران نبود، به میان مردم میرفت. جهانگرد و جهاندیده بود نه همچون پاپهای گذشته که بنشینند قدیسوار تا مومنان به زیارت و دیدارشان آیند. او به دیدار مردم میرفت. به همه جا رفت، هم به هاوانا سفر کرد و هم به هوستون، هم به دمشق و هم به دهلی، هم به بیروت رفت و هم به بمبئی. دوست “کاسترو” بود، دوستی که برای صلح میجنگید، با تحریم کوبا سخت میستیزید. در سوگ او “کوبا” 3 روز و “ونزوئلا” 5 روز عزای عمومی اعلام کردند. با دیکتاتورها میانه خوشی نداشت، بارها از دیکتاتورهائی چون “استروسنر” دیکتاتور پاراگوئه، “آگوستو پینوشه”، “فردیناند مارکوس” دیکتاتورهای مسیحی شیلی و فیلیپین سخت انتقاد کرد. نه تنها مومنان بلکه کمونیستها هم دوستش داشتند. “برتینوتی” رهبر حزب کمونیست ایتالیا گفت “او برای جهان برابری، برادری و عدالت میخواست، مرگ او نشانهای بود از پایان قرنی و آغاز تاریخی تازه”
پیامبر صلح بود. میگفت:
“قدرت، روح را به بردگی میکشد”، به قدرت صلح ایمان داشت، پایهگذار جنبش صلح بود که اینک درجهان، رنگین کمانش جهانگیر شده. به جنبش volantariato داوطلبان انسانی که تنها در ایتالیا دو میلیون عضو رایگان دارد سخت دل بسته بود. داوطلبانی که غذا و دوا و مسکن و آب و نان به رایگان در اختیار نیازمندان و بیپناهان و پناهندگان مینهند. پاپ به کوه بلندی میمانست، موهای سپید سرش همچون قله پربرف کوهها بود.
این کوه ستبر بود، سپاهی نداشت، اما “استالین” گفته بود واتیکان بزرگترین ارتش جهان را دارد. توپ و تانکی نداشت اما مردانه مقابل آمریکا ایستاد، تجاوز آمریکا را به عراق محکوم کرد. وقتی که دید آنچه البته به جائی نرسد فریاد است. پیرمرد روزه گرفت بهعنوان اعتراض. همراه او و در کنار او. بچهها هم روزه گرفتند، مسیحی و مسلمان، مومن و کافر، دموکرات و کمونیست، سوسیالیست و لیبرال… همه… در همه جا. در تظاهرات ضدجنگ هم در کنار چپ جهانی، کلیسای راست هم جا داشت. این مرد جهانی که همچون درختی ریشه در لهستان داشت و میوه در همه جهان، ریشه کمونیسم را در میهنش و سراسر جهان خشکاند. در کنار او تنها “پرولتاریای” جهانی نبود، محرومان و مظلومان هم بودند، ستمدیدگان در چشمان مهربان و سخنان ستم ستیز او بود که گرم میشدند، به برکت او بود، به یاری او بود که پتکها بر دیوار برلین فرود آمد و فرو ریخت… دیوارشکن بود. در عین حال با سرمایهداری وحشی هم سخت در افتاد میگفت:
“سرمایهداری وحشی مایه رشد کمونیسم است”. مرد صلح میگفت: “صلح باید بر پایه عدالت پیریخته شود.”
پاپ نان و آزادی و صلح را برای همه میخواست. کلیساها، در ایتالیا به فرمان او ملجأ ومأمن و مسکن پناهندگان بیپناه از هر مذهب و مسلکی بودند.یکبار نامهای از جوانی خواندم. از جوانی عرب، بیجا و مکان. کلیسا این بیپناه را پناه داده بود؛ جای خوابی و لقمه غذایی. او یک هفته در کلیسا مانده بود، مهمان کلیسا، موقع رفتن چند خطی برای پدر روحانی نوشته بود: “من به خدا اعتقاد نداشتم، اما به خدائی که تو میپرستی و اعتقاد داری، باور دارم”… و جوان رفته بود، برای همیشه رفته بود…
شاید آن جوان نمیدانست که عارف بزرگ ما شیخابوالحسن خرقانی قرنها پیش بر سر در خانقاهش نوشته بود: “هر که به این سرای در آید، نانش دهید و از مذهبش مپرسید.”
پاپ به گفتوگو عشق میورزید، به تفاهم میاندیشید، به عشق باور داشت. چه بسا که اگر او نبود جنگ صلیبی دیگری در میگرفت با اینهمه کلیساها که در اندونزی و پاکستان و عراق به آتش گرفته شدند، با اینهمه کودکان بیگناه مسیحی، با این همه زنان و کودکان و پیران و پدران مسیحی که به خاک و خون کشیده شدند… اما پاپ همه را به سکوت و بخشش میخواند… برای همه زندگی میخواست.
دل به عشق داشت، با جنگ بد بود، با مهر خوب، دنیای خوبی داشت، دنیای خوبی برای همه میخواست. او حقایق جهان را، ایمان را نه تنها باور داشت که صدای حق را به گوش جان میشنید و سیمای حق را به چشم جان میدید، همچون ابوسعید ابوالخیر که گفت: آنچه او میداند من میبینم.این روزهای آخر، صدایش گرفته بود پشت پنجره آمد همان بالا، طبقه سوم.
هیجان زده شد، نتوانست سخن بگوید، اشاره به گلویش کرد، دست به سینهاش زد که صد سینه سخن دارم… سخنها دارم اما… اما…مردی که با جنگ میجنگید، مردی که عاشق آزادی بود و میگفت: “هرگز بدون آزادی مذهبی، آزادی وجود ندارد و هرگز بدون آزادی، آزادی مذهبی معنا ندارد” دیشب قفس تن را رها کرد… چه زیبا به آخرین سفر رفت… چه راحت… در بسترش دراز کشیده بود، از بالا پیرمرد، جوانان را میدید که برایش شمع روشن کردهاند، خواستهاند همراهش در این آخرین سفر باشند.
آخرین حرفش این بود… متشکرم بچهها… و لحظهای بعد که به دیدار خدا میرفت تنها حرفی که زد این بود: آمین. پیکر او در صحن واتیکان درون تابوتی شیشهای آرمیده بود.
هزاران تن از همه جای جهان به نشانه احترام در کنار تابوتش لختی میایستادند و با او خداحافظی میکردند. رهبران کشورها هم بودند… وقتی که ناقوسها به صدا درآمد، در آن روز آفتابی، نسیمی وزید، کتاب مقدس که بر روی تابوتش قرار داشت ورق خورد، صفحاتی بسته شد، صفحاتی گشوده…