حکایت این پاره آتش وجود در بیدار خوابی من

نویسنده
نسیم خاکسار

» حکایت / همراه یک زندگی

هنگام که جمشید برزگر به من تلفن کرد و گفت با هماهنگی عباس شکری دست اندر کار انتشار شماره آینده “جنگ زمان” هستند ویژه منصور کوشان، و قدردانی از سی و اندی سال فعالیت های فرهنگی و ادبی او، و خواست من هم مطلبی بنویسم، رفتم توی فکر از کدام زاویه به تلاش های این دوست نگاه کنم. منصور عزیز در داستان و رمان و نمایش نویسی نامی دارد و کارهای قابل تاملی خلق کرده است و دمی هم از فعالیت های فرهنگی دیگر چون عضویت در کانون نویسندگان ایران و هیات دبیران آن و اننشار نشریه و گاهنامه‌های ادبی و فرهنگی غافل نبوده است. چند سال پیش هم در این غربت خراب که سی سال است من آن را همچنان غربت خراب می نامم چون هنوز سامانی در زیستن و امید کاری که پایدار بماند در آن نمی بینم، تلاش کرد انجمنی در دفاع از آزادی اندیشه برپا کند به نام “خانه آزادی بیان”. جدا از یکی دو نشست عمومی که از آن خبر دارم، نمی دانم دیگر چقدر به سامان رسیده یا نرسیده. منظورم از ردیف کردن همه این ها اشاره به زندگی نویسنده، فعال فرهنگی و روزنامه نگاری است که از پا افتادن در سرشت او نبوده و نیست. در نوشتن هم متنوع کار است. جدا از نوشتن داستان و شعر و نمایشنامه و رمان که در هرکدام کارهای خوبی دارد و خواندنی و قابل بررسی و نقد و دارای حرف و نظر، این اواخر هم چند جلد کتابی منتشر کرد درباره متن های فلسفی کلاسیک در زبان فارسی از جمله در کارهای سهروردی که ببیند نگاه داستانی را در کارهای او. و نوشت از آن که حاصلش کتابی است به نام”هستی شناسی داستان های سهروردی”. کاری خواندنی و پر از حرف و نظر. مثل این حرف که “ آیا راوی و سایه، اثیری و لکاته یا دیگر شخصیت های دوگانه ی بوف کور، همان “من فرشته “ی سهروردی نیستند؟ آن “من” و آن “ من دیگر” او نیستند که ترکیب توامان نور و تاریکی یا روشنائی و ظلمت یا نیمه های از یک دیگر جدا شده ای یک ماهیت هستند؟[۱]
خوانده شده این کتاب؟ آیا در جائی کسی خوب یا بد از آن حرف زده؟ خبری ندارم. یکی دوباری هی کردم خودم را، تو که آن را خوانده ای بردار بنویس، از همین کارش بنویس. یادداشت هائی هم روی صفحه‌های کتابش داشتم برای دست مایه کار همان نوشته مورد نظر. از آن یادداشتک ها یکی دو سطری را برای منصور خوانده بودم در صحبت های تلفنی‌مان و هی کردن او هم که عقب نیاندازم و در همین حد خوب است. نشد. تا حالا که عقب افتاده است. مثل خیلی از کارهای دیگرم. هر که با نوشتن پیوندی دارد از این اتفاق ها و کنار گذاشتن ها آگاه است. ذهن جستجو گر اگر نخواهد کار سر هم بندی کند، می داند به تامل بیشتر نیاز دارد.
با منصور کوشان برای اولین بار از طریق تلفن صحبت کردم. وقتی آمده بود به نروژ برای شرکت در سمیناری در دفاع از آزادی و دمکراسی یا آزادی اندیشه و بیان. نام آن درست در خاطر ندارم. و این همان وقت هایی بود که قتل های زنجیره ای شروع شده بود. و پیشترها فروهرها را با کارد قطعه قطعه کرده بودند. نمی دانم در همان روز ورودش به نروژ رخ داد گم شدن و به قتل رسیدن مختاری و یا چند روزی بعد از آن. صدایش بغض گریه داشت و هی مختاری مختاری و محمد محمد می‌کرد که نشد حرف بزنیم. محمد مختاری را کشتند و بعد از آن پوینده را و همین ترس و نگرانی ها از عاقبت کار، او را هم مثل همه ما ناخواسته گیر انداخت در انتخاب بین برگشتن به وطن یا ماندن بیرون از آن و بالاخره هم پرتابش کرد به سرزمین تبعید. و مثل همه ما که هرگز انتخاب نمی کنیم و نمی توانیم انتخاب کنیم کجا باید این وضعیت معلق را بگذرانیم، نروژ شد کشور پناه دهنده اش که در آن بماند. و ماند.
از همان آغاز، مصمم بود کوشان حالا که مانده است، فعال بماند در زمینه کارش. و ادامه دهد راه دوستانش مختاری و پوینده و بقیه را. دعوتش کردم یکباری همان وقت ها به هلند که آمد و در برنامه‌ای که به نام کانون نویسندگان در تبعید گذاشته بودیم، شرکت کرد و گزارش داد از وضعیت کانون نویسندگان ایران و با هم دیداری هم داشتیم با اعضا پارلمان هلند به کمک خانم فرح کریمی که وضعیت نگران کننده نویسندگان و شاعران در ایران را کوشان گزارش مستقیمی داد به برخی نمایندگان. از همین کارهایی که فکر می‌کنیم مفید باشد به این اندازه که این حکومت کشتار، بگیرو ببند را به طور موقت قطع کند و فضائی و فرصتی امن هر چند کوتاه بیابند نویسندگان برای مشغول شدن به کارشان. همین قدرش هم نمی‌دانیم به درد بخور بود و هست یا نه. از پس ذهنمان می‌گویم و دلخوشی هایی که به خودمان می دهیم. بعد از آن من و منصور کوشان با هم دوست شدیم. و همیشه از هم خبر می گرفتیم. تا زد به کله اش که جنگ زمان را در بیاورد که درآورد. کاری که در این غربت خراب از پیش می دانستم با مشکل مالی و پخش روبرو می شود. من شدم میرزا بنویس چند متن پژوهشی در چند شماره آن و داستان هائی هم اگر می نوشتم در این میان، برای او می‌فرستادم. این طور که پیش می روم می بینم انگار نه گزارش احوال او که گزارش احوال خودمان را می دهم. که انگار فقط خودمان هستیم همین شمار اندک باقیمانده نسلی از آن سال ها که دست هم را گرفته‌ایم که نیافتیم. من هوای او را داشتم و او هوای من را. و این هنوز هم ادامه دارد. گرچه این بیماری مدتی است او را از کار و تلاش بازداشته است. اما در همین وضعیت هم هنوز در فکر جُنگ زمان است چند ماه پیش وقتی بعد از یک شیمی درمانی و جراحی معده ، نیرویی گرفته بود باز صحبت از “جُنگ زمان” کرد و درخواست متنی تازه که به خودم گفتم این پاره وجود عجیب آتشی است. این ها که نوشتم و خواندید همه به سامان و بی سامان در سرم گذشته بود؛ آن شب، ساعت ده شب، بعد از تلفن جمشید برزگر عزیز، یا چیزی شبیه این ها. دقیق نمی دانم. هرچه بود فکر کردن به منصور کوشان ذهنم را به تمامی مشغول کرده بود. و درگیر فکر نوشتن مطلبی برای او. شب که خوابیدم. او را در رویا دیدم. خواب دیدم برای نوشتن همان متن به طرف خانه قدیمم راه افتاده‌ام. چرا به آن جا. این را در بیداری از خودم پرسیدم. خواب البته منطق خودش را دارد. واقعیت این است که منصور وقتی به هلند آمد برای اولین بار، من در آن خانه بودم. خانه‌ای که نزدیک های‌اش راه هایی بود به جنگل های اطراف. در این خانه منصور کوشان آشپزی هم کرد و یادم داد چگونه گل کلم سرخ شده را با تخم مرغ درست کنم. سه چهار روزی آن جا بود. علی آئینه هم همراهش بود. در خواب دیدم که نیمه راه به جای آن که بروم به خانه قدیمم راهم را کج کرده‌ام به سمت خیابانی که منتهی می شد به میدانکی که اسمش بود: زامنهوف. همان خیابانی که وقتی محمد مختاری مهمانم بود و برای سخنرانی به هلند آمده بود از آن گذشته بودیم و محمد مختاری در دفترچه یادداشتش چیزی از آن نوشته بود. این چه ربطی بود که خواب می داد از منصور کوشان و خانه قدیمم و بعد به زامنهوف دریف، نمی دانستم. قرار هم نبود بدانم. خواب طناب انداخته بود دور گردن من و می کشید به هرجا که می خواست. در همان خواب وقتی که داشتم این بار می رفتم به سمت میدان زامنهوف یکباره به اعتراض یا تردید و شک ایستادم که یعنی چه و برای چه به این سمت می‌روی. البته پیش از ایستادنم صدای اکبر سردوزامی را هم شنیده بودم که دنبالم راه افتاده بود و هی می گفت: “زکی! زکی! آخر این هم شد کار!”
از خواب پریدم. هی فکر کردم به خیابان زامنهوف دریف، و هی به زکی زکی گفتن اکبر سردوزامی تا آن که یادم افتاد این زکی ها را اصلا اکبر سردوزامی نگفته است. این در اصل صدای مختاری بود. سال، فکر می کنم ۱۹۹۸، او هم دعوت شده بود به نروژ، به همان سمینار که سال بعد یا بعدترش کوشان دعوت شده بود. من در آن نشست مسئولیت گرداننده جلسه‌های سخنرانی را داشتم. از ایران محمد مختاری و سیمین بهبهانی و محمد خلیلی آمده بودند و از ما تبعیدیها منیره برادران بود و داریوش کارگر و من و بقیه نویسندگان و شاعران نروژ و سوئد و….
در یکی از آن شب ها بعد از پایان جلسه وقتی برای استراحت رفته بودیم به هتل، محمد مختاری علاقمند بود برای من و داریوش کارگر ماجرای بیانیه ۱۳۴ نفری ما نویسندگان را توضیح بدهد. داریوش چون خسته بود عذرخواهی کرد و من موافقت کردم بیاید به اتاق من. اتاق من و مختاری و داریوش کارگر نزدیک به هم بود. محمد که آمد من از خستگی روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم چرت می زدم. به محمد گفتم خوب شد که آمدی. تو بیا شرح قصه کن من هم با صدای تو یک خوابکی می‌روم. محمد مختاری یکباره زد زیر خنده و با صدای بلند گفت: زکی! بگو من را برای لالایی گفتن می‌خواستی. و بلند بلند طوری که داریوش بشنود گفت: داریوش جان می‌شنوی نسیم از من چه می خواهد. و با صدای بلند برایش حرف من را تکرار کرد و چندباری هم این زکی گفتن خودش را.
حالا من بیدار شده‌ام. یک سمت فکر من منصور کوشان عزیز هست و زندگی پر تلاش او و سمت دیگر محمد مختاری است که وصل مان می کند به هم و بعد این میان این صدای نمی دانم اکبر سردوزامی یا محمد مختاری است که انگار حیرت وجود ما را هم ندا می دهد از رفتار این جهان.
دسامبر ۲۰۱۳
اوترخت

[۱] - هستی شناسی داستان های سهروردی. منصور کوشان. ص ۳۱ نشر هندز مدیا چاپ اول ۱۳۹۰