گفت بیماری مرا این بخت داد

ابوالحسن مختاباد
ابوالحسن مختاباد

اول: مرگ و درگذشت برخی آدمیان، بی اختیار جای خالی ای را فریاد می کند، که عمری بباید طی شود تا کسی دیگر برآید که چنین جایگاه و پایگاهی در میان اهل فرهنگ داشته باشد و پرش کند. درگذشت زنده یاد کیوان سپهر نیز چنین نکته ای را فرایاد می آورد. 


او به معنای دقیق کلمه مرد کشف نکته های باریک و منحصر به فرد در عرصه فرهنگ بود. اینکه فردی تیزبین و نکته یاب، همانند استاد بهاءالدین خرمشاهی بر وی عنوان «خادم خادمان اهل فرهنگ» نهاد، بی دلیل و حجت نبود. بخشی از خادمان فرهنگ، اهالی نشر و چاپ، با کوشش و سعی و ابتکار آن زنده یاد به جامعه معرفی شدند.

 

تلاش ها و رایزنی های او با دست اندرکاران دولتی و نویسندگان و مترجمان و اهل قلم و هنر، سبب شد پاسداشت بزرگان و پیشکسوتان صنعت چاپ و نشر آغاز شود و اکنون به سنتی پسندیده بدل شود. 


هنوز که هنوز است، بسیاری از جماعت اهل فرهنگ نمی خواهند ناشرجماعت و چاپچی را در زمره فرهنگ بنشانند، اما سیر تاریخ قاعدتاً بر مداری مثبت می گردد و نهایت کار آن است که حق به حق دار برسد و چه خوب که آدمی از قبیله فرهنگ و قلم به چنین صرافتی افتاد که حق این جماعت را پاس دارد. او از سوی دیگر نقطه حائل نسلی از اهل فرهنگ با یکدیگر بود. 
منزل مسکونی اش میعادگاه و کانون گرد آمدن بزرگانی چون دکتر معتمد نژاد، مهدی فروغ، غلامحسین صدیقی، بزرگ علوی، دکتر سیدعلی شایگان، فریدون آدمیت، امین الله حسین، سیمین بهبهانی، حمید عنایت، پری زنگنه، محمد قاضی، علی اصغر حاج سیدجوادی، حسن صدرحاج سیدجوادی، عباس زریاب خویی، زهرا خانلری، احمد آرام، غلامحسین بنان، نجف دریابندری، کامران فانی، بهاء الدین خرمشاهی، نادر نادرپور، مهرداد بهار، پرویز ناتل خانلری، هوشنگ ابتهاج و… بود. چه بسیار سوژه ها و نکته ها که در همین نشست ها و جلسات بر ذهن و ضمیر این بزرگان جاری نشد و بعدها به بار ننشست و نصیب جامعه فرهنگی نشد و البته با شناختی که نگارنده از مرحوم سپهر داشتم، بعید به نظر نمی رسد نکته هایی ناب از این نشست و برخاست ها در جایی قلمی شده باشد. 


دوم: کیوان سپهر شاید به نظر آدم بزرگی نبود اگرچه قلم توانایی داشت و ویراستاری برجسته بود و نثری پاکیزه و شسته رفته و ذهنی تیزبین و نقاد داشت. گاهی که دست به قلم می برد و نکته و یادداشتی می نوشت، زوایا و ظرافت هایی را می دید که تنها از یک روزنامه نگار خبره و پخته و آموخته چنین نکته بینی هایی برمی آمد. اما قدر بزرگان را می دانست و گره های بسیاری از کار آنان باز می گشود. ارتباطات وی با اهل فرهنگ و نشر از یک سو و دولتیان در سوی دیگر محملی بود برای همین گره گشایی ها. غضروفی را می مانست که از هر دو سو فشارها را تحمل می کند، بدون آنکه فشار را به طرفین منتقل کند. 
سوم: دو سال آخر عمر گرفتار بیماری غریب و مردافکنی شد که به گفته استاد کامران فانی، همچنان که خود مرحوم سپهر فردی منحصر به فرد و با کار و حیطه کاری ای منحصر به فرد بود؛ بیماری ای که به آن گرفتار آمد هم منحصر به فرد و یگانه بود. به یاد دارم اواسط تابستان سال گذشته را که وقتی در جلوی بیمارستان مهر (که برای عیادت استاد صدرحاج سیدجوادی رفته بودیم)دیدمش، گفت که این بیماری چیست و بعد از آنکه نقش زیبایی از «بسم الله الرحمن الرحیم»ی را که خود طراحی و چاپ کرده بود، به دستم داد گفت: «این بیماری قاعدتاً از همان ابتدا مبتلایان را خانه نشین می کند، اما من تا به امروز که 15 ماه می گذرد با آن مبارزه کرده ام و خانه نشین نشده ام. گرچه در این مبارزه نفسگیر نباید سهم همسرم را (بانو زهرا سپهر) نادیده انگارم که الحق والانصاف جوانمردانه پا به پایم آمد و دلگرمی ام داد.» به گمانم آنهایی که مرحوم سپهر را در دوران بیماری دیدند، چه از منظر بیرونی و چه از منظر درونی، آدمی را می دیدند که گویی به دنیا و پیرامونش از جنسی دیگر می نگرد. مولوی در حکایتی هنگامی که پیامبر اکرم(ص) به عیادت یکی از صحابه بیمار خود می رود از زبان آن بیمار توصیفی را می آورد که به گمان نگارنده بی شباهت به روحیه و توان درونی زنده یاد سپهر نیست. 


گفت بیماری مرا این بخت داد/کآمد این سلطان بر من بامداد
ای خجسته رنج و بیماری و تب/ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم /حق چنین رنجوری ای داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب/برجهم هر نیم شب لابد شتاب
تا نخسبم جمله شب چون گاومیش/ دردها بخشید حق از لطف خویش
رنج گنج آمد که رحمت ها در اوست/مغز تازه شد، چو بخراشید پوست