بوف کور/ داستان ایرانی: پای تان را از این روزنامه مچاله گل آلود در این خیابان بی صاحب بردارید! با شما هستم آقا، پای تان را لطفا از کله بنده بردارید. دارم له می شوم. من این پایین هستم. با این فونت هشت ریزب نازنین. آهای یارو این ستون کلی فشردگی دارد. کلی با خودکار قرمز سطرهایم حذف شد. کلمات را هم چرخ کرده اند که مشکلی پیش نیاید. آهای با شما هستم. شما به استحاله شدن اعتقاد دارید. من می گویم وقتی خیلی خودت را در چیزی غرق کنی مثل همان می شوی. به ترشی نگاه کن. کلم و هویج و بادمجان همه عین هم می شوند. مزه هویج را دیگر در سرکه نمی توانی تشخیص دهی. چون مزه سرکه آن قدر قوی است که همه مزه ها را می بلعد. روزنامه همان سرکه وردا است. تند و تیز و عصیانگر… من مزه خود را از دست داده ام. من کس دیگری بودم ۲۱ ساله، دنبال کار، دانشجوی ادبیات. تصمیم داشتم داستان نویس شوم. گفتم بروم در روزنامه تا با آدم ها و اجتماع بیش تر قاطی شوم. آن قدر دور نباشم ازآدم ها…. رفتم در سرویس اجتماعی کار کردم.
اولش هم بگویم از سیاست خوشم نمی آید. تف به روی سیاست. به قول آندره ژید: “سیاست کف روی آب است. زندگی در اعماق جریان دارد.”
کوفت به این زندگی که در عمق ۱۱ کیلومتری هم پیدایش نمی کنی…
گفتم: “می خواهم این چیزها را درباره زندگی در روزنامه بنویسم.” سردبیر گفت: “این چیزها شخصی است. باید عمومی تر شود.”
اسم ستون را هم انتخاب کردم. “گزارش من، چه اشکال دارد، یک بار خودم را سوژه کنم.”
سردبیر گفت: “ذهنت را باید منظم کنی. از من می شنوی یک مسافرت برو. خسته ای.”
اما کار در روزنامه خیلی احمقانه بود. روزنامه همه چیزم را گرفت. جز غم ذاتی ام. بعد هر چه غم بود به دلم ریخت. در سرویس های اجتماعی چه چیزهایی ندیدم. در به دری در شیطان بازارها (در حومه تهران، بازارهایی که جنس دزدی می فروشند و می خرند.) که اجناس دزدی در آن فروخته می شد. اورژانس های اجتماعی، زنان معتاد رها شده، آسایشگاه های روانی، کلاس های روح درمانی، گورکن های بهشت زهرا، عکاسان پزشک قانونی، دربه در دنبال پاورقی نویس ها، سراهای غمگین سالمندان، کوره پزخانه ها و دختران هشت ساله با دست های زبر و بزرگ شان، روسپی ها، شهر زیبا و نوجوانان بزهکارش.
چه قدر جانم را در بازار سیگار به خطر انداختم. بعد هم تا یک هفته غصه آدم های مچاله را خوردم و دردهای شان. گاهی هم مریض شدم. وقتی از بخش معلولان آسایشگاه کهریزک که بیماران ام.اس و رماتوئیدی بودند گزارش تهیه کردم، مریض شدم.
شیدا، ۲۹ساله، استاد دانشگاه حرکتش را از دست داده بود. امیدش به کشف دانشمندان بود که دارویی برای بیماری اش بیابند.
خدیجه، زنی که زایمان هایش رماتوئیدش را شدیدتر کرده بود، زجر می کشید و مفصل هایش در هم فرو رفته بود. حالا شوهرش ازدواج کرده بود و او فقط دلش می خواست دخترهای کوچکش را ببیند. دیگر هیچ مُسَکنی به او جواب نمی داد و بدتر این که هیچ کس به دیدنش نمی آمد.
نمی دانم چرا این چیزها را برای شما تعریف می کنم. شما داشتید با همراه تان حرف می زدید و من حرف های شما را شنیدم. داشتید می گفتید کار فرهنگی فایده ندارد. کاش از اول می رفتید سراغ پول. اگر آلوده کاری شوید کار تمام است. شما نویسنده اید؟ اگر در این حال و روز نبودم حتما شماره شما را می گرفتم تا درباره آخرین کتاب تان حرف بزنم… راستش من و شما یک نکته مشترک داریم همه چیز به نظرمان سوژه است. من یک عمری همه را شکل سوژه دیدم و حالا دلم می خواهد یک نفر مرا ببیند.
به سردبیر گفتم: “بگذار کمی هم درباره چیزهای شخصی بنویسم.”
او عینکش را جابه جا کرد و ماکت صفحه ها را خواند و گفت: “که چه؟”
یادداشتم را گذاشتم جلو میزش تا مجبور شود بخواند و از اتاق بیرون آمدم.
نوشته بودم: “راستش هیچ گاه از صمیم دل خوشحال نبوده ام. همش در حال جان کندنم. بعضی آدم های مچاله مثل من هستندکه رنج می کشند. ربطی به صادق هدایت و بوف کور ندارد. این آدم ها از شکم مادر به این سو غمگین بوده اند. من از آن دسته ام.” آه، ای باد لعنتی چرا قطع نمی شوی؟ کمتر زوزه بکش… دارم حرف می زنم.
حتما یک اتفاقی برایم افتاده است. درست آن زمان که نطفه بسته شده یا شاید هم زمانی که در شکم مادرم بوده ام، چیزی وجود داشته که مرا مغموم و خسته به این جهان آورده است. این غم در عکس سیاه و سفید نوزادی ام با آن دماغ باد کرده روی تخت بیمارستان محل تولدم ثبت شده است.
به دنیا آمدنم اتفاق مهمی نبوده است. شاید به خاطر همین پدرم که همیشه گرفتار و خسته بود… یادش رفت مرا و مادر را از بیمارستان مرخص کند. من و مادر مدت ها در بیمارستان جا ماندیم. همان جا بود که مادرم بعد از تولد من سخت گریه کرد و به همسایه قدیم شان زنگ زد که برای خاله جانم پیغام ببرد که در بیمارستان است. مرخص شده وتختش را از او گرفته اند و از صبح منتظر است.
اما پدرم با همه خونسردی ها، گرفتاری ها و فراموشکاری هایش شریف ترین انسان کره زمین است. او آن قدر شریف است که حوصله آدم را سر می برد.
حتما بعد از این که از خواب بیدار شده و خاله جان سرش داد کشید که چرا بیمارستان نرفتی؟ ناسلامتی پدر شده ای. خیلی خیلی شرمنده شده بود و سرش را پایین انداخته و بی صدا به سمت بیمارستان حرکت کرده بود. شاید به خاطر همین از دربان و پرستارهای بخش به همه شیرینی داد… همه از او پرسیده بودند: “به سلامتی پسر دار شدی که این قدر خوشحالی؟”
و بعد او به فکر فرو رفته بود. چه فرقی دارد؟ پسر یا دختر…
پدرم همه چیز جهان را ساده می بیند. حتی رنج ها و گرفتاری هایش را. مادرم همه چیز را تراژیک و این تضاد در کودکی مرا گیج می کرد.
این چیزها را هم در یادداشتم نوشتم، هم در جلسه مشاوره به دکتر ریحانی گفتم. گفت مشکلی نیست، تا این جای زندگی ات مشکلی نداشتی.
در خانه شلوغ و عیال وار ما هر کس مثل خودش زندگی می کند و مثل خودش خواب می بیند و مثل خودش دیوانه و استحاله می شود.
در پای میز صبحانه رسم قدیمی و تکراری وجود دارد و آن این که هر کسی خوابش را تعریف کند. بنابراین در این خانه همه روزهای شان را با خواب های شان شروع می کنند.
پدرم خواب می بیند که به همه اجدادش در خواب خرجی می دهد. حتی آن هایی که 80 سال از مرگ شان می گذرد. او فکر می کند باید به جهان خرجی بدهد.
برادرم خواب می بیند یک شرکت بین المللی دارد با یک عالمه کارمند فیلیپینی…
مادرم خواب می بیند که می خواهند او را بدزدند و راه خانه را گم کرده است. بیش تر خواب هایش ناموسی است.
و من خواب هم که می بینم، خواب هایم داستانی است. باور کنید گره وگره گشایی دارد. شخصیت های متنوع، خسته ام می کنند این خواب ها. انگار از یک نبرد برخاسته ام. کاش خواب نمی دیدم.
به قول قدسی قاضی نور: در بیداری چشم می بندم که نبینم/ در خواب چشم می گشایم که نبینم/ چه آرزوی محالی…
بعد همین خواب ها بود که مرا به نوشتن مبتلا کرد.
سردبیر صدایم زد: “امروز نمی گذاری کارم را انجام دهم. حالت خوب است؟ نگرانت شدم.”
گفتم: “من این ستون را می خواهم.”
گفت: “باید بیش تر راجع به آن حرف بزنیم.”
باید به همه بگویم. من یک عمری خواب هایم را نوشتم. راستش در خیابان هم خواب می بینم. در مترو و تاکسی.
الان که باد می وزد هم خواب می بینم.
“ای آقا، این کفِ کفشت عجب محکم است. کمی این پا وآن پا کن لعنتی…”
مرد شماره ای گرفت هیکلش را یله کرد به دیوار. پایش را از تکه روزنامه برداشت. باد روزنامه را کمی دورتر برد. پیاده روهای خیابان شریعتی را تازه شهرداری عوض کرده بود. در پیاده روها نیمکت های سنگی گذاشته بودند. مرد تلفن به دست روی نیمکت نشست. مدتی به تلفن همراهش نگاه کرد و دوباره آن را در جیبش گذاشت. با نوک کفشش به روزنامه مچاله زد. حالش را نداشت آن را از زمین بردارد، از همان فاصله سطرها را خواند.
بعد از کار در روزنامه ها خواب هایم منقطع شد. بوی ستون فردا و تیتر و خبر داد. از این روزنامه به آن روزنامه کوچیدیم. من تنها نبوده ام. زندگی کولی واری داشتیم همه روزنامه نگارها. بیمه هم نبودیم. خیلی هاشان ورشکست شدند. روزنامه ها کلی به ما بدهکارند.
بعد هر چند یک بار خود را در اتاقی زندانی کردم تا روزنامه نگاری را ترک کنم. مثل معتادها با روزنامه، تیتر، گزارش، خبرو آدم ها قهر کردم. نمی خواستم شبیه روزنامه شوم. احساس کردم روزنامه غولی است که می خواهد مرا ببلعد. می خواستم آن منِ مغموم برایم باقی بماند. در اتاقی ماندم با هیچ کس حرف نزدم… بعد از شش ماه حتی حرف زدن عادی ام را هم فراموش کردم. بعد دیدم فایده ای ندارد. از روزنامه هم جدا شوم، چیزی نیستم.
بهتر بود شبیه کاغذ و روزنامه باشم. با آن تیترهای کج و کوله و ستون های به هم فشرده تا چیزی نباشم.
زیاد کتاب خواندم. زیاد راه رفتم. زیاد گم شدم و زندگی ام را بیش ترگم کردم.
همه نگرانم بودند. دیگر نخوابیدم… حتی با دیازپام. خواب هایم که گم شد، دیوانه شدم. همه در این دنیا خواب می دیدند و من نمی خوابیدم که خواب ببینم.
دوستی هم ندارم. خیلی از دوستانم از این دیار کوچیدند. رفتند به دورها و نزدیک ها. اما من نه، نمی توانم… دل این را ندارم از این جا دل بکنم. از شاه عبدالعظیم که رد شوم، دلم تنگ می شود. مثل خبرنگارهای کاسب هم نبوده ام که خبر بخرم و بفروشم.
من شیوه رستگاری را گم کردم. دلم شور می زند. آخرین بار که خوابیدم، خواب دیدم استحاله شدم. البته روان پزشکم می گوید: “افسردگی است. اگر همکاری نکنی بدتر می شوی. جلسه های مشاوره را جدی بگیر.”
من روی کاغذ می دوم. روی کاغذها له می شوم. بوی مرکب می گیرم. از چاپخانه در می آیم و در کیوسک روزنامه فروشی قرار می گیرم.
به سردبیر گفتم: “چه قدر کودکان خیابانی، بی تفاوتی اجتماعی، مرگ و میر درجاده، زباله های خطرناک و… را کار کنیم. بگذار یک ستون متفاوت هم داشته باشیم.”
او گفت: “چند ماهی استراحت کن! حالت بهتر می شود. ستون “گزارش من” چاپ می شود، نگران نباش. فقط استراحت کن!”
در یادداشتم نوشته بودم: “من مثل همه روزنامه های باطله، پشت شیشه یک اغذیه فروشی چرب جلو نور خورشید را می گیرم. گاهی زیرانداز سبزی پلو و چغندرم. گاهی شیشه را برق می اندازم. خب چون روزنامه ام…”
مرد روزنامه مچاله را برداشت. بازش کرد. سطرهایش را با دقت خواند لبخند زد. روزنامه را تا کرد و در جیبش گذاشت.
در دفترچه یادداشت در فهرست سوژه هایش نوشت: زن، روزنامه، استحاله. باد می وزید و تکه کاغذ ها را به هوا می برد…
درباره نویسنده:
فریبا خانی، متولد ۱۳۵۲، داستان نویس و روزنامه نگار است. از این نویسنده تا کنون مجموعه داستان های “آدامس با طعم اکالیپتوس” و “خاطرات نوجوانانی” منتشر شده است.