واگشایی تعلیق به انگشتان فاجعه

نویسنده
پیام رهنما

» نمایش

بهروز غریب‌پور پس از پایان‌یافتن اجرای اپرای عروسکی لیلی و مجنون، دور دوم اجراهایش را با اپرای عروسکی رستم و سهراب آغاز کرده است و کارش را با اجرای اپرای عروسکی مکبث و مولوی تا نهم آبان ماه ادامه می‌دهد.

اپرای عروسکی رستم و سهراب بر اساس تراژدی رستم و سهراب شاهنامه‌ی فردوسی و همچنین بر روی آهنگ گران‌سنگ لوئیس چکناواریان ساخته شده است. ساخت سمفونی رستم و سهراب بیست سال به درازا کشیده است. ده سال کم‌تر از رنجی که حکیم فرزانه‌ی توس برای آفرینش شاهنامه به دوش کشیده است! هارمونی فوق‌العاده‌ی موسیقی با متن نمایش و لحظات بحرانی و حساس آن، خود نشان از دقت و ذکاوت مثال‌زدنی چکناواریان می‌دهد. چنان‌که می‌دانیم، رستم در نزدیکی مرز توران، پس از شکار گور و به دندان‌کشیدن‌اش، رخش را یله می‌کند تا در نخجیرگاه بچرد و خود در سایه‌ساری به خواب می‌رود و وقتی بیدار می‌شود که از رخش نشانی نیست. ردپای رخش را تا نیزاری دنبال می‌کند و از آن‌جا به بعد دیگر اثری از رد پا هم نیست. شهر مرزی ایران و توران، سمنگان نام دارد و رستم که سخت به اهالی سمنگان ظنین است، وارد شهر می‌شود و رخش را از والی سمنگان طلب می‌کند: “کنون تا سمنگان نشان پی است/ وزآن‌جا کجا جویبار و نی است” شاه سمنگان به نیکویی از جهان پهلوان استقبال می‌کند، دلش را به دست می‌اورد و از او می‌‌خواهد شبی را با او بگذراند تا وقتی برای یافتن رخش داشته باشد. رستم می‌پذیرد و شب را به نوشیدن شراب سپری می‌کند. نیمه‌های شب وقتی رستم در خوابگاه آماده‌ی‌ به خواب رفتن است، ندیمه‌ای شمع به دست وارد می‌شود و از پی او تهمینه دختر شاه سمنگان که سخت دلداده‌ی رستم است: “چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام/ تو گفتی که از غم به دو نیمه‌ام” نکته‌ای که فردوسی در متن شاهنامه نیز چندان به صراحت بیان نمی‌کند، مقصود و نیت پنهان اهالی سمنگان است. غریب‌پور اما بر این مسئله تاکید کرده است که اهالی سمنگان با فریفتن و ربودن رخش قصد آن داشته‌اند تا از رخش و خدای رخش تخمه‌کشی کنند تا مگر نسلی از او در توران بپرورانند. رستم شب را با تهمینه می‌گذراند و صبح که عزم رفتن می‌کند به تهمینه نشانی می‌دهد و از او می‌خواهد که اگر فرزندشان دختر بود، نشان را به گیسوی او و اگر پسر بود به بازویش ببندد. چنان که برمی‌آید، رخش را برای جهان پهلوان جسته‌اند. رستم می‌رود و نمی‌داند که تخمی که کشته است، میوه‌ای به او باز پس می‌دهد از شوکران بدگوارتر.

نکته‌ی مهم اپرای غریب‌پور، ریتم سریع اتفاقات داستان است. موسیقی نیز چنان که پیش‌تر گفتیم به این ریتم شدت و سرعت بیش‌تری می‌بخشد. سهراب نوزاده، با نشانه‌های شگفت مردانگی‌ زودرس می‌بالد و چنان میان خود و هم‌تایانش تفاوت احساس می‌کند که به طفلی به مادر عتاب می‌کند که: “که من چون ز همشیرگان برترم/ همی به آسمان اندر آید سرم/ ز تخم کیم وز کدامین گهر/ چه گویم چو پرسد کسی از پدر؟!” تهمینه نام پدر را برای پسر فاش می‌کند: “جهان‌آفرین تا جهان آفرید/سواری چو رستم نیامد پدید!” رستم که در زابل شب و روز می‌کند هیچ گمان نمی‌برد که سهراب به جایگاهی رسیده باشد که در نوجوانی بخواهد لشگر گزین کند و به جنگ ایرانیان بیاید. اما سهراب که پشت از رستم دارد، نشانه‌های نونهالی پدر را نیز با خود دارد و به سرعت سپاهی فراهم می‌اورد تا به جنگ ایرانیان بیاید: “چو رستم پدر باشد و من پسر/ به گیتی نباید کسی تاجور”. شاه توران چنین لشکرکشی بزرگی از جانب سهراب را سخت خوش می‌دارد؛ چرا که هم از سهراب و قدرت فرابشری‌اش هراس دارد و هم می‌تواند به وسیله‌ی سهراب برای همیشه از شر رستم خلاص شود. او با خود می‌اندیشد که در بدترین حالت هم اگر سهراب به دست رستم کشته شود باز برنده خود اوست. سهراب با لشکری سترگ رو به شهرهای مرزی ایران می‌گذارد و از همان ساعت ورود مناطق وسیعی را فتح می‌کند. خبر به گشتاسب می‌رسد. او که همیشه پادشاهی متکی به رستم است و از خرد به دور، پیکی را روانه‌ می‌کند تا رستم را از فاجعه‌ی غریب‌الوقوع اگاه سازد. ماجرای به دربار رسیدن رستم و آماده‌شدن‌اش برای نبرد با سهراب خود داستانی است مفصل. هم در متن اصلی شاهنامه و هم در اجرای غریب‌پور، این بخش جدای از آن‌که شخصیت رستم و گشتاسب را بار دیگر برای مخاطب عینی می‌کند، وقفه‌ای مهم در سیر دراماتیک داستان ایجاد می‌کند تا دو پهلوان که ما نیک می‌دانیم پیوند خونی با هم دارند، رو در روی هم‌دیگر قرار بگیرند. باری، رستم پس ا کش و قوس‌های فراوان مهیای رویارویی با سهراب می‌شود و از آن‌جا که پیری چندصدساله و با تجربه است، نخست قصد می‌کند تا به شناسایی پهلوان نوخاسته برود. تهمینه در شروع لشکرکشی سهراب، کسی را با او همراه می‌کند تا در جریان جنگ، رستم را به سهراب بشناساند و در همان شبی که رستم مخفیانه به خیمه‌های سهراب آمده است درست همان کس را می‌کشد. کسی که آمده است تا از فاجعه‌ی محتمل جلوگیری کند! این هامارتیای مرسوم تمام قهرمانان است. رستم به دست خود و با همان مشتی که بر سر بارمان می‌کوبد، سن مرگ پسرش به دست خودش را امضا می‌کند. فردای کارزار، سهراب در برابر جهان پهلوان قرار می‌گیرد. اما دلش گواهی می‌دهد که او رستم است؛ “دل من همی بر تو مهر اورد/همی آب شرمم به چهر آورد” اما این اندرزها در دل سنگ رستم اثر نمی‌کند. سهراب برای او کسی است که آمده تا نه تنها کیان و وطن او را ویران کند، بلکه لکه‌ای سیاه بر طومار پرافتخار پشت و پناه ایران زمین باقی بگذارد. همین چشم دل رستم را بر حقیقت کور می‌کند. برخی شاهنامه‌پژوهان گفته‌اند که حتی رستم سهراب را شناخته است اما نمی‌تواند بین دل و عقل‌اش صدای درون‌اش را بشنود. سهراب در جدال نخستین پشت رستم را به خاک می‌رساند و چنان که رسم جنگجویان است خنجر می‌کشد تا سر از بدن‌اش جدا کند. رستم اما پیر میدان‌ها و نبردهاست و خوب می‌داند چه حیله‌ای به کار ببرد تا از چنگ سهراب بجهد. او به سهراب نیرنگ می‌زند که؛ «دگرگونه تر باشد آیین ما/ جزین باشد آرایش دین ما/ کسی کاو بکشتی نبرد آورد/ سر مهتری زیر گرد آورد/ نخستین که پشتش نهد بر زمین/ نبرد سرش گرچه باشد به کین/ گرش بار دیگر به زیر آورد/ ز افگندنش نام شیر آورد” و همین حلیه‌ی پیرانه، سهراب را خام می‌کند و رستم را باز می‌گذارد تا برود. در نبرد دوم اما ورق برمی‌گردد و رستم به محض غالب‌شدن بر سهراب، پهلوی او را می‌درد. این‌جا نقطه‌ی سهمگین تراژدی رستم و سهراب است. سهراب به خاک و خون در غلتیده، به رستم می‌گوید؛ “کنون گر تو در آب ماهی شوی/ و یا چون شب اندر سیاهی شوی/ وگر چون ستاره شوی بر سپهر/ ببری ز روی زمین پاک مهر/ بخواهد هم از تو پدر کین من/ چو بیند که خاکست بالین من/ ازین نامداران گردنکشان/ کسی هم برد سوی رستم نشان/ که سهراب کشتست و افگنده خوار/ ترا خواست کردن همی خواستار…” رستم با ناباوری تمام پاسخ می‌دهد؛ “که اکنون چه داری ز رستم نشان/ که کم باد نامش ز گردنکشان” و سهراب پاسخ می‌دهد؛ “بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی / بکشتی مرا خیره از بدخویی/ ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای/ نجنبید یک ذره مهرت ز جای…”

این است پایان تلخ و ناگوار زاده‌ی رستم. سهراب، چنان که رسمی دیرینه است، به دست پدر کشته می‌شود تا این پیام مهم را مخاطب برساند که روح ایرانی همواره رو سوی قهقهرا داشته و آن‌چه که همیشه در لفافه‌ی تابو محفوظ است، استیلای “گذشته” و تسلط “دیروز” بر “امروز” است.

بهروز غریب‌پور با نگاهی قابل ستایش، در جریان اپراهای عروسکی‌اش، دست بر ریشه‌های فرهنگی ادبی یک ملت گذاشته است و مدد دانش و تجربه بسیار نیکو توانسته است اسطوره‌ها و کهن‌الگوهای ذهن ایرانی را به ما یادآوری کند. او چنان که دیگر آثارش با جادوی صحنه کاری می‌کند تا ما این عروسک‌های بی‌جان را به عنوان رستم، سهراب، مولوی و لیلی و مجنون بشناسیم و نیز به این اندیشه کنیم که چرا این شخصیت‌ها هیچ‌گاه در تیراژ و گستره‌ای وسیع برای جوانان و نسل فردا معرفی نمی‌شوند.

 

اپرای عروسکی رستم و سهراب

نویسنده: بر اساس شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، کارگردان: بهروز غریب پور، لیبرتو: بهروز غریب پور، آهنگساز: لوریس چکناواریان، طراح اولیه عروسک‌ها: شهرام سیف، ساخت عروسک‌ها: ورنر هایرزر، کریستین هایرزر، جرالد کوبی چک، مشاور هنری ساخت عروسک‌ها: ساویز فروغی، بازی دهندگان عروسک: مریم اقبالی، علی پاکدست، غزل اسکندرنژاد، علی ابوالخیریان، مرجان احمدی، سلما محسنی، مونا کیانی فر، مرضیه سرمشقی، سمیه نادری، فرزانه عاقلی، نسیم امیر خسرو، نگار میر فخرایی، قاسم رحمتی، مریم مجیدی، سحر امیر اقبالی، سارا اقبال، سحر کاظمی، هانی حسینی، مرضیه نادری، الهام عابدی، دستیاران کارگردان: مریم اقبالی، علی پاکدست، سینا ییلاق بیگی، هنگامه سازش، مونا کیانی فر، منشی صحنه: سودا حیدری آزاد، نورپرداز: امیر محمدی، طراح پوستر: آیرین غریب پور، عکاس: احسان نقابت، مسئول روابط عمومی: هانی حسینی