علیاصغر فریدی
هادی محمدی نویسنده و محقق کرد میگوید پیشتر شیرکو بیکس و هانیش هانیه آلمانی را با هم مقایسه میکردم، چون هانیه هم همانند شیرکو دو مرحله متفاوت را در زندگی تجربه کرده بود، در مرحله اول همراه انقلابیون در راه رسیدن به آزادی مبارزه کرد و شعرهای انقلابی سرود، شاعر محبوب آلمانیها شد و مورد احترام و تحسین آنها قرار گرفت. اما در مرحله دوم هنگامی که انقلابیون به پیروزی رسیدند و حکومتی لیبرال دمکرات را تاسیس کردند، دیگر هانریش هانیه شاعر حکومت شد و برای روزنامهها مطلب نوشت و حتی خودش را هم به سخره کشید. از آن پس دیگر هانیه شاعر محبوب و مردمی نبود، بلکه به شخصی محافظهکار تبدیل شده بود.
مدت زمانی بود که به خود میگفتم ببین شیوه و سیر تاریخی زندگی هانریش هانیه آلمانی در زندگی شیرکو بیکس کرد تکرار شده. شیرکو هم در مرحله اول زندگی شاعری حماسیسرا و انقلابی و ملی است. نزد مردم محبوب و دوست داشتنی، اما در مرحله دوم زندگی در مرکز چاپ و نشر سەردهم، محبوبیت شیرکو نزد مردم کم میشود و حکومت برای مشروعیت بخشیدن به جایگاه سیاسی و اجتماعی خود همه نوع تریبونی در اختیار شیرکو قرار میدهد و شاعر را از مردم و جامعه دور میکند و … اما در این دو سال آخر از عمر شاعر ناگهان شروع به نوشتن اثری تازهای میکند با نام اکنون دختری میهن من است و همه را شگفتزده میکند و از دومین مرحله زندگی خود که شبیه هانریش هانیه شده خارج میشود و مرحله سومی را آغاز میکند ….
شیرکو بیکس در این اثر تازهاش یعنی اکنون دختری میهن من است جهانبینی خود را مورد سوال قرار میدهد و ایدئولوژی و جهانبینی خود را کنار میگذار و باری دیگر فکری نو و انتقادی را جایگزین آن میکند.
میگویند انسانها در پیری محافظه کار میشوند، اما شیرکو با این کارش همه قوانین را نقض کرد باری دیگر محبوب قلبهای مردمان جامعهاش شد و به همه خاطر حکومت هم نتوانست تریبونهایش را از وی پس بگیرد.
ناصر حسامی شاعر کرد در خاطرات سالهای دورش میگوید، اواسط دهه هشتاد میلادی بود، از کاریز به سوی مالمو با پای پیاده در حرکت بودیم، به گاپیلون رسیدیم باران به تندی میبارید، زیاد طول نکشید باران قطع شد، ابرها پراکنده شدند، هوا سنگین و گرم بود. در کناره راه مغازه کوچکی به چشم میخورد، در آنجا توقف کردیم. چند پیشمرگ اتحادیه میهنی کردستان هم آنجا بودند. سکوی جلو مغازه کمک خشک شده بود. چند نفر از پیشمرگها از مغازه کیک و نوشابه خرید بودند، در میانشان که سر پا ایستاده بودند، یکی از آنها کولهپشتی با زنگ نظامی بر دوش داشت، وقتی برگشت شناختمش، شیرکو بیکس بود. احوالپرسی کردیم، قبلا چندین بار همدیگر را در یاخسمر، مالمو و برگلو همدیگر را دیده بودیم.
خوب از دوستان چه خبر؟ احوال چند نفری را از من جویا شد. نوشابهای در دست داشت، کمی حرف زدیم، آخرین حرفش را که در حین رفت زد هنوز در گوشم مانده، اینجوریها است کاکه، وضع اینجوری است. در پاسخ سوال من که چه وقت پیش ما خواهد آمد برایمان شعر بخواند، گفت: جایی برای آرامش و استراحت نیست، اینجوریها است دیگر کاکه …
آنها رفتند و پس از کمی ما هم. آن صحنه را که کولهپشتی بر دوش داشت و با موهایی بلند و ژولیده به همراه جمعی از پیشمرگان روستا به روستا میرفت. راه، کوهستان، چشمه، پیشمرگ و آزادی ورد زبانش بود. همه تنش شکایت بود و غرولند کنان همراه با آزار روح و جان سیگار میکشید. این شاعر بزرگ معاصر کرد سالیانی را در کوهستانها اینگونه زیست.
هیوا ویسی میگوید سال ۲۰۱۲ وقتی که برای شرکت در کنفرانسی به اقلیم کردستان سفر کردم توفیق دیدار با ابر مرد شعر کردی و یا -به قول شاعر چیره دست فارس زبان سید علی صالحی- امپراتور شعر دنیا را پیدا کردم و این موهبت با همت نویسنده چیره دست کرد شیرزاد حسن مهیا شد.
اتفاقا مهمان ایشان در دفتر کارش در انتشارات سردم (سهردهم) بودیم. در آن دیدار توفیق دیدار با بختیار علی ریبین هردی ریوف بیگرد و عدالت عبداله را هم یافتم. بعد از رو بوسی قدری به وی خیره شدم با لبخندی بر لب از من پرسید انگشت به دهان به من خیره شدهای؟ در جواب گفتم حیرانم که این همه واژه از کجا تراوش میکند بعد حرف شعر و شاعر و جایگاه آنها در اجتماع پیش آمد از خاطراتش از سفرش به ایران گفت از دیدارش با شاملو و آیدا.
گفت که آخرین باری که به ایران سفر کردم وقتی بود که دیگر شاملو به دیار باقی رفته بود و فقط آیدا را دیدم و به او دلداری دادم. گفت قبل از این که به تهران برود در کرمانشاه در هتل رودکی یک شب بیتوته کرده است که فردایش به تهران برود.
در آن شب نمیدانم که چطور دوستداران شعر و ادب کردی از اقصا نقاط کشور و از میان دانشگاهایان متوجه شده بودند که من کرمانشاه و در هتل هستم که دسته دسته و گروه گروه نزد من آمدند به طوری که تا پاسی از شب این دیدارها دوام یافت تا این که پس از پایان دیدارها صاحب هتل نزدم آمد و با تعجب با کردی کرمانشاهی به من گفت “شیرکو بی که س تنی؟” یعنی تو شیرکو بیکس هستی؟ منم گفتم آره چطور مگه؟ گفت “خدا را شکر که بیکسی ئەنه ئیمه ئیمشه و وا ناو ئی هوتله همه کهس هاتنه لات ئه کهس دار بیوایتایه چه خهرگی بگرتامایه سه ر (خدا را شکر که بیکسی که این همه کس به دیدارت آمدند اگر کسدار بودی چه خاکی به سرم باید میریختم.
سید علی صالحی میگوید: جنس وجودی بیکس، کرانه ناپذیری بود. انگار بعضیها (انگشتشمار) هم از نخست «اقیانوس» به دنیا میآیند. شیرکو از این سلسله منحصر به فرد بود. هزار و یک دست برای نوشتن داشت، درست مثل ناظم حکمت، مثل یانیس ریتسوس. این سلسله یعنی «جوهرکار»! شیرکو میگفت: «در ایام تبعید به جنوب عراق پی دمپایی بودم بروم دنبال کاری، نفهمدیم کی با ذغال دیوار خانه را غرق شعر کردم، کارم یادم رفت».
صالحی درباره شیرکو گفته است: فوران بیوقفه واژهها.. ! این عطیه عظیمی است که قسمت هر کسی نمیشود.
او گفته است، در بعضی مسائل ما هرگز نمیتوانستیم کنار یکدیگر بایستیم، اما با این وصف برادر بودیم. آدمیزادی اقیانوسوار که به شدت عاشق زحمتکشان بود، برادر مبارزان بود، همدل اهل تعهد و چنان عاطفی که تو گویی همان کودک هفت ساله در سلیمانیه فقیر است که پی نان برای مادر و خواهران خویش است.
سید علی صالحی تعریف میکند که یکبار در دفتر خودش در سلیمانیه هم اشک در چشم داشت هم لبخندش محو نمیشد. تند تند زد روی میز: «مادرم هشتاد سال دارد، مثل شیر سوار هواپیما شد، تو آسمان است، میرود آمریکا پیش خواهرم. چقدر رنج کشید این زن… !»
شیرکو میگفت: «هر وقت مادرم خواب میدید، میدانستم دارد از دلتنگی دق میکند!» و یک جمله، یک عبارت محشر داشت؛ اولین بار، در همین «دربند» تهران، سایه کوه گفت: «ما شاعران… سراسر این سیاره و سراسر تاریخ، از یک خانواده خاص هستیم. همه مثل هم!» کودکی و معصومیت خاصی داشت. از هر نوع خشونت بیزار بود، شاعر صلح بود؛ شاعر آزادی که عجیب… تو گویی به هر چیزی که نگاه میکرد، شعری در آن مییافت و هزار شکار و هزار کشف. مثل نرودا که از سنگهای لب دریا هم نمیگذشت.