حقیقت بر سنگفرش خیابان
اواخر فیلم “دانتون”، روایت ماندگار “آندری وایدا” از انقلاب فرانسه، جایی که دانتون را از کوچه ها می گذرانند تا به مسلخ ببرند، “ژاک لوئی داوید”، نقاش معروف آن زمان را می بینیم که از ورای قاب پنجره ای نظاره گر صحنه است وسعی می کند آخرین طرح چهره ی اعدامیِ نامدار را در آن لحظه تاریخی، بر سپیدی کاغذ بنشاند. اما انگار حقیقتِ لحظه، از زیر قلم می گریزد و زغال طراحی، واقعیت را آنچنان که جاری است بر کاغذ نمی آورد، داوید مدام بر طرح خود انگشت می کشد، پاک اش می کند، دوباره می کشد و باز ناراضی است. آنچه در چارچوب قاب کوچک کاغذ طراحی به اسارت درآمده انگار فرسنگ ها با حقیقتی که آن زیر به مسلخ برده می شود فاصله دارد. احتمالاً وایدا قصد داشته با این صحنه کوتاه چند ثانیه ای، وضعیت و جایگاه خود را کنایت زند: هنرمندی که می کوشد از میان طوفان حوادث، حقیقت را افسار زند و به مالکیت خود در آورد اما نمی شود. این صحنه وصف حال امروز من شده است.
در خانه پای کامپیوتر، کیلومترها دور از کشور نشسته ام و با چشمانی ناباور دختری را می بینم که گلوله خورده، دختری را که نه مسلح است، نه بازوان ظریف اش توان حمل جنگ افزاری را نشان می دهند و نه حتی اگر بخواهد قدرت برهم زدن امنیت و نابودی اموال عمومی را دارد، او را با تیر زده اند، چنان که خصمی تا بن دندان مسلح یا جانوری درنده و خطرناک را زده باشند، انگار که هیولایی کریه و ترسناک را دیده باشند که برای غصب این سیاره، با سفینه از کهکشانی دور آمده است. این چنین او را، دخترک لطیف و کوچک جثه و بی دفاع را، آدمی زنده و بی گناه را که جرم اش در بدترین حالت اعتراضی ناوارد است، با گلوله ای بی رحمانه زده اند، پدر بالای سرش ضجه می کشد و دختر به دوربین تلفن همراهی خیره می شود که جان کندن اش را ضبط می کند، با نگاهی که فراموش نخواهی کرد اگر فقط یک بار ببینی اش. نگاهی غریب، پرسشگر، ملامتگر از آنچه بر سرش آورده اند و انگار در این آخرین لحظات، نمی خواهد باورش کند. چشم های اش در کاسه می چرخند و خون از دهان و منخرین بیرون می زند و صورت اش را می پوشاند. نمایش ترسناک توحش و بی عدالتی به آخر می رسد در حالی که تمام بدن ام می لرزد و مثل زامپانو در آخر فیلم “جاده” بی اختیار زار می زنم.
شب کابوس رهایم نمی کند
صبح باید کاری بکنم، باید طرحی بکشم. دخترک را می کشم، در نمی آید، حالت اندام روی زمین افتاده اش آنچه که باید، نمی شود. نگاهی را که به من، به ما می کرد نمی توانم در آورم، حقیقت آن لحظه را نمی توانم مال خود کنم. فکر می کنم ایده ام زیادی خشک است و عمق زلزله ای که روحم را تکان داده نمایش نمی دهد شاید هم بر عکس، دچار احساساتگرایی مفرط شده باشم و بار معنایی فاجعه از چنگم گریخته باشد آن هم در هنری که اساس اش نگاهی منطقی و اندیشمند است. به اعتقاد خودم یکی از بدترین کارهای زندگی ام را از یکی از بدترین لحظاتی که نسل ما تجربه کرده است روی کاغذ آورده ام.
اما به هر حال، خوب یا بد، این واکنش الان من است به گوشه ای از کابوس شنبه سیاه. این نتیجه تلاش من است برای روی پا ماندن و خیره شدن به واقعیت، در دل طوفانی که بر سر و صورتمان شلاق می زند و می خواهد که ما را از جا بکند و به گوشه ای پرتاب کند. بیشتر نیروی ام را گذاشته ام تا فقط بتوانم سر پا بمانم، چشمانم را باز نگاه دارم و به تندباد خیره شوم، حال و نای چندانی برای هنرنمایی نمانده است. اکنون “داوید” را درک می کنم که چطور نقش روی نقش می آورد اما عاجز از شکار حقیقتی بود که در برابرش به تیغ گیوتین سپرده می شد.
حقیقت این بار، بر سنگفرش خیابان جان داد.