روزها همچون هم اند و چون هم نیستند. کدام یک شبیه به هم اند در تاریخ ملت ها. اما هر کدام از روزها تاریخچه ای به دنبال می تواند داشت. و همین جاست که تفاوت ها گاه فاحش می شود. اینک رسیده ایم به نزدیکی نیمه آبان.
آیا می توان در این روز دنبال ماجراهائی گشت که مشخصش بدارد. در پرش های سیزده آبانی، همان روزها که شهری چون تهران، شهر چنارها و لک لک ها، زمین و زمانش زرد می شود، چنین می نماید که حادثه ها می توان یافت. چندان مهم که گذری بر آن گذری است هر چند کوتاه بر تاریخ معاصر. پس انگار یکی از این زنده یاب ها، که بعد از هر زلزله در دست گروه نجات است و حرکتش می دهند روی زمین زلزله زده می گذرد و زنده ای یافته و از همین بالا دارد خطش را دنبال می کند. بی خبر از بن بست ها و خطرهائی که در زیر پوست زمین درج است.
سیزده آبان سال 57 هنوز شهر شعله می کشید و انقلاب در جانش بود اما هنوز شاه نرفته بود گرچه شب ها سرد بود و صدای تانک در گوش جان ها و الله اکبر بر پشت بام ها، کماندوها نابهنگام حمله ای به دانشگاه تهران بردند، دوربین پرویز نبوی فیلمش را گرفت و هیکل باریک دکتر شیبانی که یک تنه ایستاده بود در مقابل هیبت کماندوهای ارتش شاهنشاهی [آخرین جلوه استقلال دانشگاه، چون نفر بعدی دکتر محمد ملکی رییس دانشگاه شد که هم اکنون در زندان است] روی پرده تلویزیون های مردم نشست و خون در رگ ها به جوش آمد از فکر اینکه جوانانشان هدف تیر و سرنیزه ها هستند. از این زمان تا اوج گیری نهضت چنان که شاه برود و امام بیاید فاصله ای نبود. سال بعدش اما سیزده آبان داستانی دیگر شد. شعله ها فرونشسته اما هنوز شعارهای انقلابی بر دیوار ها بود و جوانانی که سال قبل هدف گلوله ها واقع نشدند این بار جلوه گری گرفته بودند.
در این روز جمعی از اینان [از همه گروه ها] از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند. آنان به خیال خود کاخ های سلطنت را فتح کرده بودند و مانده بود فتح کاخ های استکبار جهانی که مظهرش همان ساختمان خیابان تخت جمشید [طالقانی فعلی] بود که به شدت توسط کمیته ماشالله قصاب [که حکم از یکی از دو معاون آقای مهدوی کنی رییس کمیته های انقلاب داشت، یعنی یا حجت الاسلام ناطق نوری و یا حجت الاسلام علی فلاحیان] محافظت می شد. گرچه یکی دو تفنگدار دریائی آمریکائی هم بودند که سفیر و مقامات اصلی سفارت را مراقبت می کردند. جوانان از دیوار سفارت بالا رفتند. دو سه تیری شلیک شد اما دیپلومات ها به تفنگدارها دستور دادند که تیراندازی نکنند و نفر اولشان راهی وزارت خارجه شد تا مانند دفعه قبل شاید کسی به داد برسد.
جوانانی که از سفارت بالا رفتند در روزنامه ها خوانده بودند که آمریکا به شاه سرانجام اجازه ورود به نیویورک داده و تحلیل کرده بودند که این یعنی آمریکا قصد دارد شاه را به تخت برگرداند. در آن زمان دولتمردان و اعضای شورای انقلاب [روحانیون بزرگ زمان] باور داشتند که چنین تحلیلی درست است. اما به اطمینان می توان گفت هیچ یک از آن ها که امروز زنده اند دیگر باور ندارند که در سال 58 بازگشت شاه به ایران ممکن بود. مهندس بازرگان و دکتر یزدی در آن زمان هم می دانستند و احیانا آیت الله بهشتی و مصطفی چمران وزیر دفاع که نه در آمریکا میلی به بازگرداندن شاه هست، و نه در شاه توانی. اما به همین نسبت جوانانی که از دیوار بالا رفتند هیچ تردیدی نداشتند که تحلیلشان درست است و آمریکا دارد تدارک کودتا و بازگرداندن شاه را می بیند و دولت بازرگان هم مماشات می کند و دارد انقلاب را به خطر می اندازد. کسی نمی داند که در آن زمان آیت الله خمینی هم می دانست که شاه بازگرداندنی نیست یا نه. حکایت سیزده آبان سال 58 می توانست مانند اسفند سال قبلش شود، با دخالت چند عضو شورای انقلاب حل شود و آمریکائی ها نجات یابند، اما چنین نشد. طرفه آنکه پیر این قوم، فردایش با شرایطی پذیرفت که جوانان را تائید کند. جوانان به شرایط تن دادند و شبانه موسوی خونینی ها روحانی معرفی شده توسط احمد خمینی را به ریاست خود برگزیدند و دانشجویان هوادار گروه های سیاسی چپ را از جمع خود بیرون راندند. و شد آنچه پیش بینی ناپذیر بود. انقلاب خط عوض کرد.
همان کسی که با تصمیم خود چنین کاری را تائید کرد و به آن ابعاد و اندازه داد، یعنی آیت الله خمینی، گفت این انقلاب دوم است. انقلاب دوم، سالخوردگان و با تجربه ها را از اردوی انقلاب راند، از بازرگان و دکتر سحابی، تا شریعتمداری و طالقانی [گرچه این آخری راندنش اعلام نشده درگذشت] تا تیم از فرنگ برگشته انقلاب [گرچه بنی صدر یک سالی به غلط خود را مستثنی دید]. این انقلاب دوم چندان اساسی بود که حادثه مهم حمله نظامی [گرچه محدود] کماندوهای آمریکائی [عملیات طبس] را در پی آورد. حادثه ای که با شکست آمریکائی ها، اهمیتش در تاریخ گم شد و حادثه مهم تر را که شاید بتوان انقلاب سوم نامید، یعنی جنگ هشت ساله.
در ظاهر اولی با تصمیم دولت آمریکا صورت پذیرفت[وقتی پذیرفت که شاه را به نیویورک ببرند] و آخری با تصمیم صدام حسین شکل گرفت که خیالات بزرگ داشت در مغزی کوچک. اما در عالم واقع چنین نبود. هر دو حادثه سرنوشت ساز با تصمیم آیت الله خمینی چنین بزرگ شد که زندگی نسل ها را در ایران و منطقه تحت تاثیر گرفت. میلیون ها خانوار، هزاران میلیارد دلار ثروت جا به جا شد، و اگر اثرش را در حرکت شوروی در حمله نظامی به افغانستان در نظر آوریم و تاثیر این حادثه را در فروپاشی بلوک شرق، باید گفت این دو تصمیم بنیانگذار جمهوری اسلامی اثری مهیب در جهان گذاشت و جهان دو دهه پایانی قرن بیستم را بیش از هر حادثه دیگر دگرگون کرد. پس سیزده آبان سال 58 مهم بود و مهم تر شد. از جمله چهره آیت الله خمینی را باز و آشکار کرد. پس از این ها بود که مشهور گشت که او می خواهد و می شود. چنان که گفت شاه برود رفت، گفت کارتر برود رفت، هنوز ده سال مانده بود تا معلوم شود که آخرین برود او که صدام حسین باشد، نمی رود. در پایان جنگ پیرمرد از همین رو با آن نثر منقلب و پرسوز جام زهر نوشید، وقتی که سایه مرگ هم پشت در بود.
اما سیزده آبان اتفاق افتاد، در زمان خود هیچ کس حتی بزرگ ترین شخصیت قصه یعنی آیت الله خمینی هم نمی دانست که این روز و این حرکت با تاریخ سیاسی پایان قرن بیستم چه می کند. آندره فونتن سه سال بعد درباره این روز نوشت “به حتم چیزی شبیه به شکست آمریکا در ویت نام بود، جوانان از دیوار بالا رفتند چیزی شبیه به هزیمت آمریکائی ها از سفارتشان در سایگون” اگر این سخن مدیر لوموند را اصل بگیریم باید گفت ماجرای فتح سفارت آمریکا در سایگون [هوشی مین سیتی بعدی، پایان سی سال درگیری در جنوب شرق آسیا بود و سیزده آبان و حادثه تهران آغاز سی سال درگیری مسلمانان میانه خاوری آسیا با آمریکا. کمتر از ده سال بعد از انقلاب دوم، خالق این انقلاب درگذشت و ادامه ماجرا را برای جانشینان خود گذاشت. جانشینان وی آقایان خامنه ای و هاشمی رفسنجانی شدند، گفته شد وی خود چنین خواسته [یا دست کم اینکه مخالفتی نکرده بود که] این دو تن پشت به پشت و دست در دست کار را جلو برند از جمله اینکه با سرمایه ای که پدر نظام نهاده بود روزگار بگذرانند و بکوشند آن سرمایه را به هدر ندهند. آن سرمایه “نه” به آمریکا بود. همان سرمایه ای که روز سیزده ابان به حساب جمهوری اسلامی و ملت ایران ریخته شد.
از آن پس دولت ها بودند که می خواستند این سرمایه را مصرف کنند[گرچه که دولت میرحسین موسوی به این ماجرا وارد نشد] و رهبر بود که می باید جلویشان را بگیرد. در اول کار برای حفظ سرمایه هر نوع مذاکره و معامله ای با آمریکا ممنوع اعلام شد، مگر در موارد خاص. اول بار مذاکره بین دو طرف، در پایان گروگان گیری رخ داد و گفتگو با وارن کریستوفر [معاون وزارت خارجه کارتر] و تدارک بیانیه الجزایر بود. دوم بار فرماندهی جنگ موافقت کرد که برای تقویت جبهه ها با دولت ریگان معامله شود [حکایت ایران – کنترا]، چنین می نمود که این هر دو ماجرا که اجرایش را هاشمی رفسنجانی به عهده داشت، با اجازه جماران، پس از صوابدید مقامات عالی و برای حفظ نظام بود، نه مانند ملاقات پنهانی قطب زاده و نماینده کارتر که سرش را به باد داد.
اما چندان که فرمانده جنگ و کسی که مجاز به دوبار گفتگو با آمریکائی ها شد، ریاست دولت را در دهه دوم جمهوری به دست گرفت و خیال آن در سرش افتاد که امیرکبیر را الگو کند و “سردار سازندگی” شود، برای بازسازی ویرانه های جنگ از هر گوشه کشور به او گزارش پشت گزارش رسید که معجزه اقتصادی منوط است به حل مشکل با آمریکا. این یعنی مصرف کردن از سرمایه ای که بنیانگذار به ارث گذاشته بود. در این بیست سال آیت الله خامنه ای نشان داد که برای دادن اجازه مصرف این سرمایه، سخت تر از مقتدای خویش است، پس محکم ایستاده. تا زمانی همین ایستادگی در زمینه هائی موجد تجربه و ابداع و تحرک بود، اما هر چه گذشت غرب هم با تجربه تر شد و درزها را بسته تر کرد تا جائی که وقتی نظام پذیرفت برای بالابردن درآمد نفتی خود چاره ای جز دادن قرارداد استخراج به شرکت های آمریکائی نیست و شرکت ها – حتی مانند هالی برتون به مدیریت جینی معاون بعدی رییس جمهور آمریکا ـ به ایران آمدند و مشغول شدند، این مجلس آمریکا بود که راه را به کونکو و هالی برتون بست و راه توتال و بریتیش پترولیوم را هم. و این هوشمند شدن تحریم ها بود که کم کم پاشنه آشیل را هم نشان داد و تحریم بنزین را در دستور آمریکا گذاشت. تحریمی که این وسط امضای دیگر کشورهای جهان هم برای آن کسب شده بود. کشمکش بر سر رابطه با آمریکا – همزمان با جریان مشهور به تهاجم فرهنگی که نظریه ای است متعلق به آیت الله خامنه ای و دولت های گذشته با آن همدل نبوده اند – دو خطی است که دولت ها را در بیست سال گذشته در مقابل دستگاه رهبری قرار داده است، در دولت های هاشمی و خاتمی ماجرا با تغییرها و بدگوئی ها و بازگذاشتن دست این و آن برای پرده دری و فحاشی به دولتمردان مهار شد، اما اینک در دولت احمدی نژاد که خود برساخته بخشی از بیت رهبری است ماجرا به نقطه ای دیگر رسیده است. دولت احمدی نژاد همزمان با ابراز نگرانی ها درباره سلامت رهبر جمهوری اسلامی دچار این توهم است که با تضعیف و حتی حذف روحانیت، در راس آن ها هاشمی رفسنجانی، در وضعیتی قرار دارد که تصمیم گیرنده اصلی آینده باشد، و از همین جهت حتی برای مصرف کردن سرمایه موعود [نه به آمریکا که به ارث مانده از آیت الله خمینی است] نیازی به کسب اجازه در خود نمی بیند، چنان که در دولت قبلی خود برای هزینه کردن صندوق ذخیره ارزی هم مشکلی نداشت. از همین رو از ماه های آخر دولت نهم، فرستادگان احمدی نژاد سناریوئی را با دولت آمریکا جلو بردند [حتی با دولت جورج بوش]، این سناریو بخش هائی داشت که تاکنون طرفین وفاداری خود را به آن نشان داده اند. نه سخنی که مشائی گفت در باب اسرائیل و مردم آن کشور تصادفی بود و نه قرار دادن یک آمریکائی که تا شش ماه پیش ساکن تل آویو بود به عنوان مشاور رییس جمهور. این سناریو را شاید بتوان از نشانه هایش شناخت
یک اشاره کوچک. آمریکائی ها وقتی اول بار برای دشمن خونریز سابقشان در ویت نام پیام فرستادند که حاضرند از در دوستی در آیند چون مردم گرسنه اند و دومیلیون نفر افلیج و بی دست و پا از جنگ بر دوش دولت افتاده است، پاسخش واشنگتن سرد و در حد ارسال گونی های گندم بود اما کم کم به نشانه ها رسیدند. یعنی خواستار همان ساختمان سفارت شدند که از پشت بامش به خواری گریخته بودند. و بعد خواست هایشان تا جائی رفت که رسید به مبادله سفیر. اصرار کردند یک افسر آمریکائی که قبلا اسیر بوده در دست ویت کنگ ها، به سفارت آن کشور پذیرفته شود، و تازه ژنرال جیاپ فرمانده افسانه ای جنگ، فردای روز رسیدن سفیر، به دیدن وی برود. مطابق اسناد منتشر شده این شرط تنها با اطمینان یافتن آمریکائی ها از بیماری و کهولت ژنرال جیاب منتفی شد، اما به جایش ویت نامی ها تعهد کردند که جیاب دیگر هیچ میهمان خارجی نپذیرد. اما نشانه عمده تر مربوط به سالگرد سقوط سایگون بود. این روز درست مصادف شد با روزی که سفیر جدید [اسیر سابق] استوارنامه اش را به رییس دولت تقدیم داشت
برگردیم به صحنه داخلی. اولین باری که دولت های تهران و واشنگتن عشوه گری آغاز کردند. سیزده آبان سال 85 خبری عجیب به سراسر جهان مخابره شد. عباس عبدی چهره اصلی دانشجویان اشغالگر سفارت آمریکا دستگیر شد. اتهامش: رابطه با آمریکا. عبدی دو سه باری پیش از این زندانی شده بود اما این بار زندانی شدن در این روز برای نشانه شناسان معنای دیگر داشت. امسال در آستانه سیزده آبان و در سی امین سالگرد اشغال سفارت [دردناک ترین حادثه سیاست خارجی آمریکا در نیمه دوم قرن بیستم]، ناگهان سر و صدائی در مورد موسوی خوئینی ها به راه افتاد روزنامه های متعلق و هوادار دولت – جوان، وطن امروز و ایران – شروع کردند با تیترهای بزرگ علیه مدیر سابق روزنامه سلام بدگوئی کردن و تقاضای محاکمه وی را مطرح ساختن. نشانه شناسان گمان بردند دستگیری کسی که رییس دانشجویان خط امام [گروگان گیر آمریکائیان] بوده است و گروگان ها همگی در خاطرات خود از او نوشته اند، به سادگی نیست و می تواند بخش هائی از یک سناریو باشد. اما پیدا نیست که بر حسب کدام منطق و ضرورت جای موسوی خوئینی ها به بهزاد نبوی داده شد که در زندان بود و پیام به سادگی قابل ارسال.
نبوی علاوه بر آنکه فرد متنفذ دولت رجائی است مهم ترین چهره ضد آمریکائی آن کابینه هم بود، مگر نه که او طراح و تئوریسین حرکت های دولت رجائی بود و همو رجائی را برد که در سازمان ملل علیه شاه و آمریکا سخن بگوید و پای شکنجه دیده خود را عیان کند، و سرانجام اوست که در جریان بیانیه الجزایر وارن کریستوفر را باپیشنهاد آخرین لحظه خود به گریه انداخت . همان پیشنهادی که به نوشته کارتر و همکارانش باعث شد که جیمی کارتر انتخابات را به ریگان ببازد. سرنوشت انتخابات 1980 آمریکا در گرو گروگان گیری در تهران بود و کارتر حاضر به دادن همه نوع امتیازی. مذاکرات به سرعت شکل گرفت و در الجزیره به نتیجه نزدیک شده بود که بر اساس خاطرات بیان شده بهزاد نبوی رییس هیات مذاکره کننده دولت ایران، وارد شد و ان قلت تازه ای انداخت که به معنای آن شد که روز انتخابات، گروگان ها در بند ماندند و کارتر بازنده شد. داغ بزرگی بر دل دموکرات ها
بدین گونه به نظر می رسد دولت محمود احمدی نژاد با اجرای بخش هائی از یک سناریو به جائی می رسد که امیدوارست که همین ماه ها دست در دست اوباما بگذارد. او برای واشنگتن پیام می فرستد که دولتمردان سابق،[حتی هاشمی رفسنجانی که در مورد قدرتش اغراق می شد و به گزارش آمریکائی ها بیش از هر مدیر و روحانی دیگری در ایران در سی سال گذشته علیه آمریکا سخن گفته است] جرات آن نداشتند که فضای رسانه ای داخل را به طور شفاف از گفتگو درباره لزوم مذاکره با آمریکا پر کند، در حالی که دولت احمدی نژاد چنین کرده است. تندروترین روزنامه کشور کیهان نگاه کنید که این بار برای مذاکرات و نزدیک شدن دولت به واشنگتن نه که پیراهن نمی درد بلکه جاده را هم صاف می کند. این ادعا نادرست نیست. هیچ دولتمردی در جمهوری اسلامی جرات چنین اقدامی نداشته و این جز با حمایت رهبر جمهوری اسلامی شدنی نیست.
بدین گونه فقط مانده است یک ماموریت تازه برای سیزده آبان، و این همانی است که میرحسین موسوی در پیام خود بدان اشاره کرد. نسل جوان موج سبز این بار در روزی که روزگار برایشان انتخاب کرده است، قرار است وارد صحنه مهمی شوند. دستگاه دولت از پیش آرایش تهدید آمیز به خود گرفته تا جوانان را بترساند و از آمدن سبزها در روز سیزده آبان جلوگیری کند، هم با گماشن سرداران بد اخم و تند سابقه [مانند نقدی و طائب] به فرماندهی ها، و هم برقراری مانوری خنده دار و نمایش شکنجه و آزار سبزها در خیابان های اصفهان[که بی سابقه بوده است] و هم با اعلام آنکه بسیج به فرماندهی نقدی سه میلیون نفر به تهران می آورد، کوشش دارند با التماس و تحبیب هم شده از جوانان بخواهند این روز را به آن ها واگذار کنند که سناریویشان به خوشی بگذرد و احمدی نژاد، یا یکی از اعوانش، در سخنرانی رمزی برای واشنگتن بفرستد. کار تا جائی رفته که میلیاردها تومان گذاشته اند که یک دسته سبز قلابی وارد صحنه کنند که فردای سیزده به در نشان دهند که سبزهای موجود همان دوستان ما بودند و سبزشان علوی بود. نهایت استیصال. در چنین زمانی ماموریت تازه سیزده آبان این نیست که خلاف عادت خود مرگ بر آمریکا سر دهند برای مخالفت با سناریو دولت احمدی نژاد.
ماموریت جوانان سبز در روز سیزده آبان ثبت تاریخ دیگری است. حادثه ای علیه تقلب، تلاشی علیه ریا کاری. مطرح کردن این سئوال که چرا کیهان روزنامه ضد استکباری در روزهائی که همه جهان از گردش و چرخش صد و هشتاد درجه ای دولت احمدی نژاد در برابر آمریکا و در جریان پرونده هسته ای می نویسند، ساکت مانده و درباره گرانی و ارزانی می نویسد.
ریاکاری و تقلب آن است که دولتی که در حال گفتگو و مغازله با واشنگتن است دستگاه تبلیغاتی اش همچنان اصلاح طلبان را به تهمت و افترا دست نشاندگان و دوستان آمریکا می خواند. سیزده ابانی که آن انقلاب دوم سی ساله شده، زمان بلوغ جنبش است و بلوغ مردمی که در آن روز به جشن و پایکوبی خیابان های اطراف سفارت را قورق کرده بود. آنانی که آرمانخواهی شان یک بار وسیله قدرت طلبی ها شد، اما اینک قصه را در گوش فرزندان خود خوانده اند و فرزندانشان دیگر به خواب نمی روند.