سال ۱۳۴۱ در شهر ژنو، در رشته تعلیم و تربیت دکترا گرفتم و برگشتم تهران. رفتم اداره فرهنگ، بخش شهرستانها. گفتند: ردیف حقوقی نداریم. باید برگردی بیرجند، گفتم: من بیرجند بودم، دبیر خوبی هم بودم. این همه برای من خرج کردید که برگردم بیرجند در دبیرستان درس بدهم؟… نپذیرفتند. رفتم پیش دکتر صدیق اعلم. آن موقع سناتور بود. پرسید کجا تحصیل کردی، گفتم ژنو. تعجب کرد. مثل اینکه خودش هم لیسانسش را از آنجا گرفته بود. بعد پرسید، چه خواندهیی، گفتم: تعلیم و تربیت. دکتر صدیق کمی سرد شد و گفت: چقدر کوچک گرفتی. منظورش این بود که رشته تعلیم و تربیت کوچک است. یاد ژنو افتادم. یکی از دانشجویان که از کشور یونان آمده بود، چهار عمل اصلی [جمع و تفریق و ضرب و تقسیم] را به عنوان تز دکترا مطالعه کرده بود. در جلسهیی که دفاع میکرد، من هم بودم. دکتر دپارتمان گفت: تو خیلی زحمت کشیدهیی، ولی خیلی بزرگ گرفتهیی، چه کسی میتواند، چهار عمل اصلی را در چهار سال ابتدایی یکجا مطالعه کند. او میگفت چهار عمل اصلی در دوره ابتدایی زیاد است و دکتر صدیق اعلم میگفت اینکه تو گرفتهیی [دکترای تعلیم و تربیت] کوچک است. این فرق ما و آنهاست. این خاطره دکتر غلامحسین شکوهی سالهاست ذهن مرا درگیر کرده است و گمان میکنم مشکل اصلی ما، در همه حوزهها، رفتن دنبال پروژههای سنگین و بزرگ است. در سیاست به چیزی کمتر از مدیریت دنیا راضی نیستیم، اما در عمل دولت از حل مشکل ترافیک و آلودگی هوا عاجزاست. در آموزش و پرورش به کمتر از تحول بنیادین رضایت نمیدهیم اما در عمل به تعطیلی پنجشنبهها و کوتاه و بلندکردن طول دورههای آموزشی میرسیم. در حوزه فرهنگ دنبال انقلاب پی در پی هستیم، اما باز هم از همهچیز اظهار نارضایتی میکنیم. تشکلهای صنفی در همه جای جهان دنبال بهبود شرایط آب و نان و کار و بیمه اعضا هستند و در اینجا، با تئوریپردازیهای شبه مالیخولیایی تمام وظایف سیاسی و انقلابی و قومی و… را بار تشکل معلمی میکنیم و همهچیز را یکجا برباد میدهیم. در حوزه ملی مدال بهترین، باهوشترین و متمدنترین ملت را به سینه خود میآویزیم، اما در صف مرغ و ترافیک و استادیوم فوتبال و… رفتارهای ناهنجار از خود بروز میدهیم. مخالفان و منتقدان سیاسی هم هرچه ضعیفتر باشند، پروژههای سیاسی آنها سنگینتر میشود. یک چیز ساده را ما در مدرسه و در خانواده نیاموختهایم: “کوچک بردار، یا متناسب با تواناییات بردار”… با ذکر این خاطره میخواهم یادی کنم از معلم بزرگ دکتر غلامحسین شکوهی. امسال هم برای تبریک روز معلم به منزل دکتر شکوهی تلفن کردم. دختر بزرگوارشان جواب داد.
نخستین وزیر آموزش و پرورش بعد از انقلاب، استاد برجسته دانشگاههای کشور و یکی از مفاخر ملی ایران، دکتر غلامحسین شکوهی حالش اصلا خوب نیست.
دیگر حتی مثل سال ۸۴ نمیتواند تلفن جواب دهد. سال۸۴ یا ۸۵ بود که محمود مهر محمدی، محمد علی نجفی، علیرضا صادقزاده، عبدالحسین نفیسی و محمد جعفر جوادی و شاید یکی، دو نفر دیگر که نامشان در خاطرم نمانده و همه از سرشناسان و صاحب نظران تعلیم و تربیت و دستاندرکار تهیه سند ملی آموزش و پرورش بودند، برای دیدار و گفتوگو به منزل شکوهی رفتند.
ساعتی قبل از دیدار دکتر نجفی با من تماس گرفت و گفت: “اگر دوست داری، شما هم برای تهیه گزارش بیا.” میدانستم شکوهی بیمار است و عوارض ناشی از سکته چند سال پیش، بخشی از فعالیتهای حرکتی و تکلم او را مختل کرده است. با شوق فراوان رفتم. زنگ خانهیی ساده و قدیمی در یکی از کوچههای باریک خیابان شریعتی را فشار میدهیم.
دخترش در را به روی ماگشود و مردی با ابروان پرپشت، به کمک واکر بلندشد و به ما خوش آمد گفت: “۵۷ سال معلم بودم، هیچگاه آرزو نکردم کهای کاش شغل دیگری داشته باشم. جهان درست نخواهد شد جز با تعلیم و تربیت”.
در مدت گفتوگو چندبار به کتابی از کانت که روی میزش بود، اشاره کرد. “تا آموزش و پرورش درست نشود، کشور درست نمیشود. ما امکانات این کار را داریم. معلمان فراوان و زحمت کشی داریم. شاگردان دنیا، هیچ جا به اندازه بچههای ما درس نمیخوانند، ولی چه فایده روش غلط است. در بیرجند شاگردی داشتم که الان یکی از اطبای خوب است…”. خاطرات او زنجیروار دنبال هم میآیند و قهرمان همه خاطرات، معلمان و دانشآموزان شهری و روستایی و مکان وقوع آنها مدرسه است. چند قفسه کتاب که معلوم است برای تزیین چیده نشدهاند، بیشتر از هر چیز نگاه حاضران را ربوده است.
دکتر شکوهی در سال ۵۷ همین که روی صندلی وزارت نشست، فهمید که اشتباهی آمده و در مرداد ۵۸ بعد از ۵-۶ ماه به مدرسه و دانشگاه بازگشت. شکوهی یک معلم کلاسیک است. متعلق به دورهیی که معلمی شغلی باشکوه بود.
از آن معلمانی که نسلشان در حال انقراض است، میهمانها چند بار به من تذکر میدهند که استاد را با سوالهای خود، خسته نکنم. داماد دکتر شکوهی با ملاطفت میگوید: هیجان برای دکتر خوب نیست، اما صحبتها که گل میاندازد همه بیماری دکتر شکوهی را از یاد میبریم. تنها لرزش دستها و صدا و برخی کلمات که نامفهوم ادا میشوند به یادمان میآورد که بعد از سکته مغزی سال ۸۰، افتخار جامعه معلمی ایران چه روزهای سختی را گذرانده است.
شکوهی در طول صحبت بارها از زادگاهش روستای خوسف بیرجند در حاشیه کویرلوت یاد میکند. خوسف برای او چپزی است مثل پاریز برای ابراهیم باستانیپاریزی. دکتر هادی شریفی او را برای وزارت به بازرگان معرفی کرد و بازرگان پسندید.
شکوهی وزیری بود از جنس آموزش. مدارج کار را قدم به قدم پیمود ودر رشته تعلیم و تربیت در بالاترین سطح تخصص داشت. شنیده بودم که دکترشکوهی در ژنو شاگرد ژان پیاژه روانشناس معروف بوده است.
وقتی درباره رابطه او با پیاژه میپرسم با فروتنی میگوید: “نه، گمان نمیکنم که پیاژه مرا میشناخت. با او درس داشتم اما پیاژه نمیرسید به اینکه تکتک اشخاص را بشناسد.”
منبع: اعتماد، شانزدهم اردیبهشت