نقدی بر منظومهی “خاک” محمدعلی سپانلو / نوشتهی یدالله رویایی
اشاره:
محمدعلی سپانلو، شاعر تازه درگذشته، منظومهی « خاک» را در سال ۱۳۴۴ نوشته است. در ۲۵ سالگی. او منظومه را به «یدالله رویایی» که در آن زمان 33 ساله بوده، تقدیم کرده است. رویایی نیز در مقالهای مفصل با عنوان «تفسیری بر خاک» به نقد و بررسی این منظومه پرداخته است. نقد رویایی بر دومین دفتر شعر سپانلو، از آنجا اهمیت دارد که او بدون تعارفاتی که در همهی دورهها معمول روابط بدهبستانی است، منظومهی سپانلو را به نقدی جدی میکشد. نکاتی که رویایی دربارهی سپانلو عنوان میکند، به قدری به حقیقت نزدیک است که میتوان آن را پایهای برای بررسی آثار بعدی شاعر قرار داد.
صفحهی بیست این شماره، روال همیشگیاش را کنار گذاشته و بخش بیستم منظومهی «خاک» سپانلو را به همراه پارهی دوم نقد رویایی به جای کلیشهی همیشگیاش انتخاب کرده است:
”… ۲۰
گویی اینک دیرهنگامی است
کز میان پنجرهی غرب
پنجرهی کهنه بگشوده بر آفاق غربی – باد گردآلود میتازد.
آشیان کوچک من با دو منظر، که به سوی مغرب و مشرق دهان بهت بگشودهست
معبر باد بلند پرغباری هست کز اقصای خاور پیش میآید
وز اتاق خشتهی من موج باد خاکی بیاعتنا، از پنجرهی غرب، چون سیلاب میبارد؛ و سوی شرق سوی رفتهی معدوم میراند
گرد تدفین بر کتاب و گنجه میماند
بر فراز نامهها، بر صندلی، بر من که روی تخت چوبی قوز کردهام.
و اینک بر فراز شعلهی سرخ بخاری مینشیند و نسیم شعله رقاص، گردآلود میاستد و بر سطح فضای مات میماسد
گرد عهد باستان بر موی من بنشسته میپوسد، و من حس میکنم آرام و تنها پیر میگردم.
(و اینک آیا من بسان ساقهی کوتاهی
میتوانم همعنان بادها، از پنجرهی شرق سوی سرزمینهای عدم تازم؟)
من ولی حس میکنم آرام و تنها پیر میگردم
در کنار میز، گنجه، و کتابی که در آن افسانهی عمر من و عشق بزرگ زندگی من نوشته بود،
باد وحشی که هزاران ریشه را در بیشههای خلوت صحرا برافکنده است،
بر جبین من غبار نازک و زیبای خود را مینشاند
و به روی من و عکس تو که در قاب شکسته مانده بر دیوار
پردهی نرمی میافشاند…”
نقدی بر تالیف خاک
یدالله رویایی
دهلیزی و هفتخوانی، که معماریاش از تصویر و صداست و به سفارش سپانلو ساخته شده است و به فصول سهگانهی زندگی تعلق دارد: کودکی، جوانی و پیری…
اثر سپانلو میخواهد در گذشتهی تمام تمدنها سیر کند، و از این رو، از سنتهایی مشروب میشود که نه ادبیاند و نه شاعرانه، و فهرستی است از ثروتهای زمینی و یادگارهای بشری، بازگویی سریع از عرفهای اجتماعی و رسوم مذهبی، یادداشتی از خاطراتی ناقص و واقعیتهای دور.
سپانلو برای این خلقت، تدارکی خشن دیده است و یا اینکه در او خشونتمتدارک شده است، و این تدارک از منابعی دور و از اسراری نیرومند و ریشهدار مایه گرفته است: از دستبرد به تاریخ، از میان کشفهای گونهگون، از خاطرههای کودکی، از آنچه که مورخان، سیاحان و محققان مذهب و نژاد خبر دادهاند… او از میان آنچه که خوانده است؛ از پهلوانان و کشورگشایان، از شهرهای متروک، دروازههای خاموش، قلعههای خالی و محرابهای ویران، از قصرها و مساجد به یاد میآورد و باز از این میان همیشه آنچه را به یاد میآورد که غریباند و عجیب. اما نقش او در آن هنگامه، این است که از پس آن همه خرابههای گذشته و از یادگارهای ویرانه زندگی دیروز، شادیها و غمهای زندگی امروز، و پیشرفت فریبندهی آن را برملا کند و یا منعکس نماید. این است که در گسترهی سمفونیوار «خاک» در به همپیچیدگی تمها و در بازگشتشان میبینیم که لحن تازهای شکفته است. زبانی ارائه شده است که مستعد کمال است. با این زبان میتوان تاریکترین گوشههای روح را بیان کرد و بزرگترین حوادث تاریخی را نقاشی نمود و لیریسم و حماسه را در کنار هم نشاند. زبان واژههای دستنخورده و مهجور و محجور.
برای سرایندهی «خاک» مفاهیم: جاوید، قدیم، بیگانه، پاک، پهناور، هجرت در هر لغتی که بروز کنند او را جذبه میدهند. به این جهت کلماتی نظیر: مرز، زوال، اعصار، رواق، جرس، رحیل، رحیق، فجر، فلق، شکوه، تاویل، تلاوت، ممدود، جلالت، مدحت، هبوط، حلول، تحاشی، اقصا، کواکب، مکار، اقصار، کهن، ناشناس، لایزال و … کلماتی هستند که همیشه در تیررس شاعر «خاک»اند و سلیقهی او را به خود میکشند و به خصوص اگر به شعرهای بعد از خاک بیاندیشیم، به «لیلی» و به «ترانهی کاشمر» و به لغاتی مثل: اطلال، دمن، قبیله، قوافل مشک، لیف خرما و… تاثیر منوچهر دامغانی و شاعران پیش از اسلام عرب را روی سپانلو به شدت میبینیم و از لحاظ قلمرو فکری، تاثیر «سن ژون پرس» را و حتی «لارنس عربستان» را که تاثیرش کنونییتر و تازهتر است. یعنی به نظر من همان تاثیری که معلقات سبعه بر منوچهری داشته است، لارنس بر هوشنگ اعمال کرده است، منتهی اگر هوشنگ مثل لارنس عرب سفر میکرد و موضوع تماشاهایش را هدف شعرش میکرد، غنیترین آثار غیر بومی و غریب را رائه میداد.
ولی متاسفانه او نه چون «پرس» مرد تماشاست، بل مرد ذهن و خاطره و یادگار و تاملهای مدید است و برای این کار هم قدرت کنونیاش کفایتاش را نمیکند. کفایت او را که سفرگر برهنهپای بیابانهای غریب زمان و ویرانههای زمین است نمیکند و بدینگونه است که در محیطی از واژههای نادر و خشن و معرب شعری غامض و تاریک از سپانلو عرضه میشود و به همین شیوه هم خو گرفته است. یعنی اگر کلمهی مهجور و پرتی را لازم بداند هیچگاه در برابرش عقبنشینی نمیکند. از واژههایی که در فرهنگ لغات مرتب شدهاند به راحتی میگذرد و نمیخواهد که از طعمههای دم دست شکار کند. به نظر من انتخاب این محیط زبانی و این طرز برداشت از کلام، تا حدودی مربوط به تربیت و طبیعت شاعر است و علت معلومی هم دارد: پدری که با لغات عرب و خط عربی عشق میورزد و تفنن میکند و پسر که خود سالیانی به حقوق و تاریخ و فقه پرداخته است، بنابراین آنچه که از خانه و مدرسه به میراث میبرد، زبان قاضیان و دبیران است که با شکل و شمایلی نجیبانه پوشش فکری میشوند که غامض و تاریک مینماید. از این رو او را نه در خاک بلکه در «آه بیابان» و شعرهای بعد از آن هم با همین ترتیب و تمایل میبینیم که فاصلهای بزرگ را از منوچهری دامغانی تا سن ژون پرس از میان برمیدارد و در قصائد معلقه و «آناباز» مغناطیس واحدی کشف میکند و آنوقت با زبانی اینگونه میخواهد به اسبی از نژاد کهن راه رفتنی تازه تحمیل کند.
از وزن «خاک» حرف بزنیم: فاعلاتنهایی که گاه از چندسو همدیگر را جذب میکنند و مصرعی کوتاه میسازند با ریتمی نزدیک به تپشهای موزون قلب. سبک و راحت:
خاری از باران به چشمم ماند
در شب دودین بارانی
و آن زمان در باغهای صبح
پنجرهای زرد روشن شد
(بند۱۵)
……
واگذارای یار در راهم که گمراهم
در هوای کوکبی دور از شب ماهم
تا سکوت رام باغستان
در من آراماند
واگذارای مهربان در خواب کوتاهم
(بند ۲۲)
و فاعلاتنهایی که گاه سیلآسا سرازیر میشوند و مصرعی بلند و نفسگیر میسازند. باریتمی نزدیک به گردش در مرداب و حرکت جذر و مد. سنگین و ناراحت. مثل:
«و نگاه ما –که با صحرای ائم رفته خویی داشت- با دیدار دیوار سفالین و رحیق ناتر انگور خاکی کز کنار شط موطن ارمغانی بود، یادآور آهنگ جرسهای لغات دور صحرا را، به وقت لرزهی خاکستر رنگین تا صبح بیابان بازمانده…»
و مصرعهایی طولانیتر از این که بعضی از آنها را باید با ریههای خود سپانلو خواند.
ولی رشتهی وزن گاهی هم از دست شاعر در رفته و به جای فاعلاتن، مفاعیلن نشسته است. مثلا دو مصرع زیر:
«ولی من آشنای کهنهای هستم به خلق لایزال ساحرآسای هنرهاتان
و تصنیع ظریف بیطبیعتها به روی دستساز گنگ انسانی…»
که حکمتی هم اقتضای این تغییر وزن را نمیکرده است. به خصوص که خود مصرعها هم تعریفی ندارند و نیز در جایی دیگر که در جریان عادی وزن منظومه، ناگهان مستفعلن سبز میشود.
روشنای اول شب گاه
صد چشمک قرمز
صد چشمک روشن
(بند ۱۵ خاک بزرگ)
هرجا که به نظر میرسد شاعر تلاشی برای سبک کرده است، نظم و تصنع ارائه شده است:
«و قصیدهها در اوصاف مقال شوق و مشتاقی و سودای عصیر و خلص و ساقی که میخواندیم»
و برعکس هرجا که مجذوب افسانهی خویش بوده است، مصرعهایش از بطن شعر بلند شدهاند:
«آشیان کوچک من با دو منظر که به سوی مغرب و مشرق
دهان بهت بگشوده است
معبر باد بلند پرغباری هست کز اقصای خاور پیش میآید…»