استاد دکتر صدرالدین الهی ، در اندوه رفتن اکتر علی بهزادی ، گزارشی تام و تمام نوشته است در اندازه یک کتاب و در حد یک صفحه روزنامه. کاری که تنها از استاد ساخته است. این گزارش – کتاب سندی است در شناخت دوره ای از تاریخ ایران، برآمدن فصل مجلات در ایران و درمتن آن روایتی دست اول از علی بهزادی و سپید و سیاهش..
باسپاس از روزنامه کیهان لندن که متن این مقاله را دراختیار “هنر روز” قرارداد، ان را در دو بخش منتشر می کنیم…
سیر و سرنوشت سپیدو سیاه دکترعلی بهزادی-1
از آن سپید و سیاه…
دکتر صدرالدین الهی
یک : طرحی از چهرۀ مجلات آن سالها
سال پر هیاهوی 1331 بود. تهران غرق در زندهبادها و مردهبادها. دربارۀ آن سالها بسیار نوشتهاند و خواهند نوشت. روزنامههای سیاسی روز از «بهسوی آینده» تا «شاهد» و «آتش» هرکدام ساز خود را میزدند و مجلهها و هفتهنامه و ماهنامههای خود را داشتند.
اما در کنار این نشریات در تهران مجلاتی هم منتشر میشد که هفتگی بود و بهتفاوت کمتر رنگ و بوی سیاسی داشت. هرچند که باز هریک از آنها نوعی چرخش و تمایلی به این سوی و آنسوی داشتند. معروفترین آنها اطلاعات هفتگی، ترقی، تهرانمصور، صبا و کاویان بود.
این مجلهها بهاعتبار تعریف فرنگی روزنامهنگاری، مجلات عمومی بودند. برخی مانند اطلاعات هفتگی به همان راهی میرفتند که اطلاعات دنبال میکرد. بعضی مثل تهرانمصور دست راستی بودند و برخی مثل کاویان دست چپی. مجلههای ترقی و صبا را هم بیشتر خانمهای ماشیننویس و زنهای خانهدار میخواندند بهخاطر پاورقیهای تاریخی ـ عاشقانه و مقالات سرپوشیدۀ راز کامیابی جنسی که یواشکی خوانده میشد و خندۀ شیطنت بر لب زنها میآورد.
دو:ظهور یک مجله غیر عادی
در اوایل تابستان 32 یک روز مجلهای روی بساط روزنامهفروشها آمد که شباهتی به آنچه که مجله نامیده میشد، نداشت. از رنگهای مرده و ماسیده ماشین چاپ تخت در روی جلد آن اثری نبود. روی جلد، عکس دکتر مصدق چاپ شده بود با یک طراحی نقطهای یعنی نقاش چهرۀ مصدق را بهکمک نقطهچینهای ظریف و دقیق بهشکل یک پرتره درآورده بود. خیلی بدیع و خیلی جذاب. اسم مجله هم با نقاشی روی جلد میخواند: سپید و سیاه.
در داخل مجله نام مدیر و سردبیر آمده بود. «علی بهزادی» و کنار آن نام طراح روی جلد که مدیر داخلی معرفی شده بود، آمده بود. مجله یک مجلۀ عمومی خبری بود و بیشتر ترجمه از مجلات اروپایی و مخصوصاً فرانسوی که باب طبع آن روز خوانندگان بود. من، تازه کار در کیهان را شروع کرده بودم اما از مشتریان پر و پا قرص دکهها و میزهای روزنامهفروشی حاشیه استانبول و نادری بودم و با فرانسهای که خیال میکردم خیلی خوب است، مجلات فرانسوی را ورق میزدم. وسط این مجلهها یک مجلۀ جالب بود با صفحهبندی مخصوص و تیترهای گیرا و برخلاف دیگر مجلات اصلا رنگی نبود. بیشتر گزارش چاپ میکرد آنهم با عکسهای سیاه و سفید خبری. اسم مجله «Noir et Blanc» بود یعنی «سیاه و سپید».
تازه توانستم ربطی میان نام این مجلۀ جدیدالانتشار فارسی و آن مجلۀ فرانسوی پیدا کنم. سردبیر مجله اسم سپید و سیاه را برای مجلهاش از آن مجلۀ فرانسوی گرفته بود. بارکالله.
هفتۀ بعد، مجله عکس آیتالله کاشانی را با همان سبک و سیاق چاپ کرد و هفتۀ بعد، 28 مرداد شد.
سه: در جستجوی شهرت شاعری
شاعری میکردم و آقای ابوالقاسم پرتو اعظم مسؤول صفحۀ شعر اطلاعات هفتگی شعر «گل یخ» مرا بالای صفحه چاپ کرده بود. پیش از آن هم سایه یا دیگری که مسؤول صفحۀ شعر کاویان بود، یک شعر از ما چاپ کرده بود در کنار غزلی از سیمین خانم بهبهانی. افراشته جان هم در بالای صفحۀ اول چلنگر یک شعر شعاری ما را چاپ کرده بود و حالا در کنار خبرنگاری انجمن شهر تهران، شاعر هم بودیم و دلمان میخواست اسممان در صفحات ادبی مرتباً چاپ بشود و با همنسلهای خودمان «نصرترحمانی» و «کارو» و «سیروس نیرو» مسابقه چاپ شعر میدادیم. خبر شدیم که سپید و سیاه هم صفحۀ شعری دارد. پس باید میرفتیم و بهقول فروغ خود را بهثبت میرساندیم.
چهار: آن حیاط شلوغتر از اتاق
دفتر مجله تقریباً چسبیده به مدرسه شاهدخت در اول خیابان شاهآباد بود. چاپخانهاش هم همانجا بود بهنام مسعود سعد و دور تا دور حیاط اتاق بود. دفتر روزنامه پست تهران محمدعلی خان مسعودی که میگفتند برای «ادب» کردن عباس خان مسعودی بهوجود آمده در آنجا بود. سراغ سپید و سیاه را گرفتیم که با مسؤول صفحۀ شعرش آشنا بشویم. دو تا اتاق را نشانمان دادند. در اتاق جلویی مرد شیرازی خوشلهجۀ مهربانی نشسته بود که وقتی مقصودمان را با او در میان گذاشتیم گفت که مسؤول صفحۀ شعر یک ساعت دیگر میآید و ما میتوانیم در حیاط منتظرش بشویم. مرد شیرازی گفت که اسمش اکبر معاونی است؛ و ما مرد نقطهچینها را برای اولین بار دیدیم. در همان حال بر آستانه در اتاق مجاور، مرد جوان بسیار خوشصورت خوشلباسی ظاهر شد. معاونی به احترام برخاست و به ما گفت: «آقای دکتر بهزادی مدیر مجله سپید و سیاه» و جوان شیکپوش انگار که ما را اصلا ندیده است با نوعی تبختر مدیرانه، با او به صحبت پرداخت.
پنج :شعر مچاله
بیش از یک ساعت در حیاط سر پا ایستاده بودیم و شعرها در دستمان زار میزد که جوانی که به دفتر سپید و سیاه رفته بود از پلهها پایین آمد و گفت: «آقای معاونی گفت مثل اینکه منتظر من هستید». لاغر و تکیده بود. پوست چهرهاش به زرد تیره میزد و حرف زدنش اصلا چنگی به دل نمیزد. هم از خودراضی بهنظر میرسید هم عجول. در جواب جواب مثبت، گفت که اسمش «فریدون کار» است و وقتی ما هم اسممان را گفتیم سری تکان داد که شعرهایمان را خوانده است و خوشش آمده و ما بیشتر خوشمان آمد که مسؤول صفحۀ شعر سپید و سیاه ما را میشناسد و او یک مشت شعر را که با دقت پاکنویس کرده و به دستش داده بودیم چپاند توی جیبش و گفت میخواند و تصمیم میگیرد.
شش: دخترهای مدرسۀ شاهدخت
هنوز در نشئۀ چاپ احتمالی اشعارمان بودیم که از پلکان زیرزمین که صدای ماشین چاپ از آن بهگوش میرسید مرد موقری بالا آمد. او را شناختیم. دکتر حسین فریور بود. معلم کلاس ششم ادبی ما در مدرسۀ مروی. مرد اهل ذوق، خوشصحبت و مشوق همه شاگردان عاشق ادب فارسی؛ تا چشمش به ما افتاد بهمهربانی لبخند زد و رو به فریدون کار کرد و پرسید این آقا با شما کار دارد؟ و چون جواب مثبت گرفت به او گفت «آقای الهی بهترین شاگرد کلاس ششم ادبی مدرسه مروی بوده است و شاعر بسیار خوب و با قریحۀ ماست. حتماً شعرش را چاپ کنید». فریدون کار مثل کسی که حرف معلم صاحبصلاحیتی را میپذیرد گفت: «چشم، حتماً این کار را خواهم کرد. به خودش هم گفتهام که شعرش خوب است.» و ما سر از پا نشناخته و قند در دل آب شده آمدیم توی خیابان شاهآباد و به خیل دخترهای مدرسۀ شاهدخت که مرخص شده بودند و به این پسره لندوک که نمیدانستند شاعر معتبری است، پوزخند میزدند، خیره بودیم و در انتظار آنکه شعرمان چاپ بشود. فریدون کار دیگر نیست و از دکتر حسین فریور آخرین باری که خبری داشتیم این بود که مقابل دانشگاه یک کتابفروشی دارد و همین.
ادامه در از همه جا….