آلتونا، شکاف میان متن و اجرا
“خدا درآلتونا حرف می زند”عنوان نمایشی است به قلم محمد ابراهیمیان وکارگردانی مسعود دلخواه که این روزها در سالن چهارسوی مجموعه تئاتر شهر بر صحنه است. نمایشی که با نگاهی همزمان به اسطوره رستم وسهراب و نمایشنامه مرگ دستفروش و بهمراه بازی دلچسب بهزاد فراهانی با استقبال تماشاگران مواجه شده است. در این شماره هنر روز این اثر نمایشی را مورد نقد و بررسی قرار داده ایم…
امروزه، یکی از برجسته ترین راه های تولید متون نمایشی بازآفرینی و یا دراماتورژی اثری مستقل است که می تواند به عنوان نمونه و سرمشق، راهکارهایی را دربرابر نویسنده، کارگردان وحتی طراحان و بازیگران قرار دهد تا ایشان با جستجو وکنکاش بیشتر به کشف رموزی درقالب ایده های اجرای خود بپردازند. از این رو تأویل امروزین و نگاهی دوباره به یک متن میتواند راهی برای ایجاد ارتباطی نزدیکتر میان متنی قدیمی و مخاطب امروزین نیز به حساب آید. مخاطبی که شاید اطلاع چندانی از متن پایه نداشته و تنها بازخوانی و تأویل تازه را به عنوان مبنای ارتباطگیری خود و متن قرار دهد.
این موضوع، بسیاری از افسانهها و حکایات کهن را که به شکلی امروزین ارائه میشوند، در بر میگیرد. قصههایی که سینه سینه نقل شدهاند و در زمانه ما به شکل مکتوب نیز ارائه میشوند.
یکی از مشهورترینها در این مجموعه، داستان رستم وسهراب است که گرچه ممکن است مخاطبان حکایات آن بر تمام حکایات مسلط نباشند؛ اما شمهای از هر حکایت یا داستانکی شبیه به برخی حکایات ازاین اسطوره را شنیده، خوانده و یا دیدهاند. رستم وسهراب با قابلیتهای داستانی متنوع و پیچیدگیهای ساختاری که در برابر مخاطب قرار میدهد، نمونه قابل اعتنایی به عنوان اثری با قابلیتهای تبدیل شدن به تکه درامهای متنوع است. نمونهای که اعتنا به آن میتواند به تولید اثری نمایشی هچون نمایش اگر “خدادرآلتونا حرف می زند” بیانجامد.
محمد ابراهیمیان و مسعود دلخواه به عنوان نویسنده وکارگردان نمایش “خدا درآلتونا حرف می زند ” مخاطب را در برابر تأویلی تازه از این روایت باستانی قرار میدهد. تأویلی که با تمام ضعف های اجرایی و گاه محتوایی خود که از ادبیات کهن وام گرفته و به شکلی امروزین به مخاطب ارائه میشود ستودنی است. شکلی که در آن گرچه زبان یکی از مهمترین شاخصههاست؛ اما تا جایی در ساختار کلی اثر جای گرفته و با تار و پود آن تنیده شده که برخلاف بسیاری از نمایشهایی که با استفاده از زبان آرکائیک و تأکید بر آن، سوهان روح تماشاگر میشوند، ارتباطی مثبت و در راستای پیشرفت نمایش با مخاطب برقرار میکند. از این قرار میتوان ازمحمد ابراهیمیان به عنوان نویسندهای یاد کرد که تکیه او به زبان ایرانی و بازآفرینی و احیای زبانی که در عین فارسی بودن دراماتیک نیز هست، نه تنها باعث ایجاد فضایی کسالتآور در نمایش او نشده بلکه نشاط و شادابی اغلب صحنهها و کارکرد ویژه هر صحنه با زبان ویژه همان صحنه در جهت پیشبرد داستان موثر و حتی تا حدودی غافلگیرکننده است.
زبانی که برای تک تک کاراکترها طراحی شده و در هر صحنه با توجه به ویژگیهای کاراکترها و نیز اتمسفر حاکم بر آن صحنه پیش میرود تا جایی مسحور کننده است که مخاطب نمایش لحظهای نیز به نامفهوم بودن یا غیر دراماتیک بودن و یا کسل کننده بودن زبان نمیاندیشد.
به نظر می آید با توجه به شباهت ساختاردراماتیک و اساسا ساختمانی نمایشنامه “خدا درآلتونا حرف می زند ” ونمایشنامه “مرگ دستفروش”با یکدیگر می توان از منظر کنشها و کشمکش اصلی و همچنین ساختمان دراماتیک نیز مقایسهی این دو اثر راهگشاست. در اثرِ آرتور میلر تمام فلش بکهای ذهنی ویلی لومان بر منطق «تداعی» استوارند و در یک زمینه کلی، درنهایت دارای کارکرد دراماتیک میشوند. اما در نمایشنامه «خدا در آلتونا حرف میزند» و این منطق مبتنی بر تداعی مشاهده نمیشود و این خود به کارکردهای دراماتیک اثر لطمه میزند. حتی از این منظر، دراماتورژی دلخواه نه تنها کمکی به اثر نکرده، بلکه منطق گنگ و کمرنگی بر پایه «تداعی» را نیز که در نمایشنامه اصلی موجود بوده، از میان برده است. بسیاری از فلش بکها در پیشبرد داستان و یا شخصیتپردازی آدمهای نمایش هیچ کارکردی ندارند. به این ترتیب است که اجرای این نمایش با فاکتورهای مثبت و منفی خود گاهی اوقات دچار چندپاره گی شده و تمرکز خود را ازدست می دهد.
سرگردانی اجرا را در میان سبک های متفاوت می بینیم. فاکتورهای داده شده توسط کارگردان وفضاسازی های طراحی شده از طرف وی تعاریفی را ازسبک و مشخصه های نمایش های اکسپرسیونیستی به ما می دهد اما از سوی دیگر متن و نمایشنامه مخاطب را به سمت و سوی مسیری پیش می برد که خارج از بحث وبه عنوان اثری کاملا رئالیستی مشخص می کند. مهم ترین مشخصه های این چنینی دراجرا رامی توان دربخش هایی که مربوط به آواز های دسته جمعی است مشاهده کرد که با تلفیق آن با رزم رستم وسهراب اتمسفری بر صحنه ایجاد کرده است که درنوع خود مثال زدنی امادراین لحظه و حتی دراین نمایش ناکارآمد می باشد. قیاس چنین صحنه هایی در نمایش همراه با شیوه بازیگری بازیگران آن علامت سوال های زیادی را ایجادمی کند ، چرا که همه بازیگران در طول اجرا با بازی کاملا رئالیستی خود شکل اجرایی متفاوتی از آنچه برای تماشاگر لازم است ارائه می دهند.
این موضوع در دراماتورژی اثر نیز قابل پیگیری است. نمایشنامه چاپ شده، با صحنههای کابوسواری از تنبورزنی و قالیبافی آغاز میشود که همه در دراماتورژی دلخواه حذف شدهاند؛ یعنی بخش مهمی از فضای اکسپرسیونیستیِ پیشنهادی متن، در اجرا کنار گذاشته شده ولی از سوی دیگر، با اضافه کردن و شکستن رویاها و کابوسها در ذهن پدر و آوازهای جمعی، که عناصری اکسپرسیونیستی محسوب میشوند، به رویاگونگی اثر دامن زده شده است. شاید اگر نمایش صرفا با پیشنهادات اجراییِ متنِ اصلی، به صحنه میرفت، شاهد اثری موفقتر و یک دستتر میبودیم.