مخالفان مسلح بشار اسد به قلب دمشق پایتخت سوریه رسیده اند و شماری از وزیران و مسئولان بلندپایه امنیتی سوریه را در انفجار ساختمان امنیت ملی این کشور به قتل رسانده و مجروح کرده اند؛ مصطفی عبدالکریم، سخنگوی ارتش آزاد سوریه، مسئولیت حمله به شورای امنیت ملی را بر عهده گرفته است اما شماری از روشنفکران می گویند روشی که مخالفان سوری برای براندازی حکومت شان انتخاب کرده اند مبتنی بر خشونت است و ناصواب؛ حتی اگر از ماه مارس سال گذشته به علت “ایستادگی اسد” در برابر مخالفان و سرکوب آنها تا کنون حدود ۱۶ هزار نفر کشته شده باشند.
آن شب که لیبیایی ها، قذافی را پس از چهل سال قدرت مطلقه، با هزینه دوازده هزار قربانی، در حال فرار یافتند و با آن وضع فجیع به قتل رساندند تلویزیون الجزیره گزارشی پخش کرد از دیدگاه مردم لیبی؛ یکی از آنها گفت: “انتم سمعتم عبر وسائل الاعلام و نحن عشنا الظلم و الفساد و هذه هی النهایة المتوقع…” یعنی آن ظلم و فسادی که شما از رسانه ها شنیدید را ما زندگی کردیم و فقط چنین سرانجامی را انتظار می کشیدیم.
روشنفکران اما مردم را عتاب کردند که چرا چنان غیرانسانی رفتار کرده اند و اخلاقا می بایست به جای خشونت او را در دادگاهی صالحه محاکمه می کردند؛ اما گروهی می گفتند “باید مردم لیبی را درک کرد”؛ گزاره ای که از سوی برخی از همان روشنفکران به “توجیه خشونت” تعبیر شد.
فرق “توجیه خشونت” با “درک خشونت”، اینست که در “اولی” میگوییم خشونت، خوب است و مردم حق داشتند هر بلایی خواستند بدون محاکمه بر سر دیکتاتورشان بیاورند. اما در “دومی”، به علت عمق و وسعت بلایی که دیکتاتور بر سر مردم آورد توصیه ها را بی فایده می خوانیم، به مردم لیبی بد و بیراه نمیگوییم و خودمان را در جایگاه روشنفکرانی نمی نشانیم که انگار اخم کردن هم بلد نیستند چه رسد به درک خشونت! به عبارت دیگر، در “درک خشونت”، به جای تعیین “حق و حقیقت”، فقط “توصیف وضعیت” می کنیم.
هنگامی که قذافی به دست توده مردم خشمگین افتاد حتی شورای انتقالی لیبی (حکومت موقت) و امریکا و ناتو هم تا ساعتها تردید داشتند که خبر، درست باشد و تایید نکردند؛ اگر حکومت در آن خشونت نقش داشت می شد عتاب کرد اما توقع یا نصیحت به توده مردمی که ۴۲ سال شکنجه شده اند کار بیهوده ایست.
نلسون ماندلا در “راه دشوار آزادی” می گوید:
“در سیر مبارزه، هر مبارز آزادیخواهی این درس دشوار را فرا میگیرد که همیشه این ستمگر است که ماهیت مبارزه را تعیین میکند”.
آن روز که کنگره ملی از ماندلا انتقاد کرد که چرا “پایان مبارزه مسالمتآمیز” را اعلام کرده است پاسخ شنید که “روش عدم خشونت یک ضرورت عملی بود و نه یک راه انتخابی. این نظریه من بود و من روش عدمخشونت گاندی را نه بهعنوان یک اصل غیرقابل نقض، بلکه بهعنوان تاکتیکی میدیدم که باید در صورت لزوم و اگر شرایط ایجاب کند مورد استفاده قرار گیرد. همانطور که گاندی نیز معتقد بود این استراتژی آنقدر مهم نبود که حتی وقتی قطعاً به شکست میانجامد بهکار گرفته شود. من خواستار آن بودم که اعتراضها تا زمانیکه مؤثر بودند به اجرا درآیند.” (راه دشوار آزادی، ص ۱۶۷)
وی افزود که “اگر با اعتراضهای مسالمتآمیز با خشونت رفتار شود کارایی آن نیز به پایان میرسد، از نظر من عدم خشونت یک استراتژی بود نه یک اصل اخلاقی، و استفاده از یک سلاح بیاثر هیچگونه پاداش اخلاقی ندارد. این حرفهای من از روی عشق به خشونت نبود.” (ص ۲۰۷)
جورج اورول، نویسنده نامدار “قلعه حیوانات” می گوید هنگامی که گاندی در ۱۹۴۲ مردم را به مقاومت خالی از خشونت در برابر تجاوز ژاپنیها فرامیخواند، حاضر بود تصدیق کند که این کار ممکن است به بهای جان چند میلیون نفر تمام شود. در عین حال، دلایلی بر این تصور وجود دارد که گاندیِ متولد ۱۸۶۹، ماهیت توتالیتاریسم را درک نمیکرد و همهچیز را در چارچوب تلاش خودش بر ضد حکومت بریتانیا میدید؛ ارول سپس با اشاره به رفتار توأم با مدارا و گذشت بریتانیا نسبت به گاندی، “وجود عرصه تبلیغ برای او” را بسیار مهم می خواند و می گوید که آرمان گاندی جایی به ثمر می رسد که جهان مخاطب، امکانی برای باخبر شدن و آگاهی داشته باشد. وی تصریح می کند که در کشوری که مخالفان رژیم در دل شب ناپدید میشوند و هرگز دیگر خبری از آنان به دست نمیآید، مشکل بتوان روشهای گاندی را به کار بست.
بغض متراکم مردم، از طرابلس تا دمشق را فقط می توان و باید “درک” کرد؛ زیرا زمان “نقد” گذشته و رسیدن به چنین نقطه ی بازگشت ناپذیری را هیچکس نخواسته جز قذافی و اسد.