شهرهترین سخن شیخ حسن روحانی در مبارزات انتخاباتی ۲۴ خرداد ۹۲ آن بود که خطاب به سردار محمدباقر قالیباف گفت: “من سرهنگ نیستم، حقوقدانم”؛ جملهای که نفسها را در سینهها حبس کرد و میلیونها مخاطب تلویزیون ایران را میخکوب کرد و کلید ورود روحانی به نهاد ریاستجمهوری شد. شاید بسیاری از مخاطبان و رأیدهندگان گمان کنند که روی این جمله ساعتها کار شده و روحانی تنها آن را در زمان مناسب به کار برده است. درست است که روحانی از گروه حرفهای مشاوران بهره برده است و شاید روی بسیاری از جملات او در مناظرههای تلویزیونی کار شده بود اما حداقل دربارهی این جملهی طلایی، حافظه روحانی بیش از مشاوران حرفهای به کارش آمد. شاید حملهی انتحاری ژنرال قالیباف به شیخ دکتر، او را به گذشته دور برد. به روزگار جوانی؛ به دوره سربازی؛ به تابستان ۱۳۵۰ که شیخ ما در عهد شباب، سرباز بود و فارغالتحصیل تازهی دانشکده حقوق دانشگاه تهران که در آن مدرسهی مدرن، بابت جامهی سنتیاش طعنه میشنید اما این همه هیچ بود هنگامی که با لباس روحانی وارد پادگان نظامی شد “و آن روز دریافتم که محیط پادگان [از حیث طعنه به روحانیت[ به مراتب از دانشگاه بدتر است زیرا از لحظه ورود به پادگان متلک گفتن و صلوات فرستادن برخی درجهداران و سربازان شروع شد”. (خاطرات، ص ۳۲۵) بهجز لباس، ریش روحانی هم مایهی کنایه بود: “روزی یکی از استادان دروس نظامی با درجه سرهنگی وارد کلاس شد و وقتی من را در انتهای کلاس دید گفت، بهبه! فیدل کاسترو هم که در کلاس ما هست!” دانشجویان برگشتند و به من نگاه کردند و خندیدند. بعد آن جناب سرهنگ پیش من آمد و گفت: “آقای دانشجو شما با فیدل کاسترو نسبتی دارید؟! گفتم: من خود فیدل کاسترو هستم!” (همان، ص ۳۲۶) اما اوج این نزاع همان جا بود که بعد به کار روحانی آمد؛ در تابستان ۱۳۵۱ روحانی در ادامهی دورهی سربازی به اردوی نظامی در پادگان لشکرک رفت: “با فرمانده جدیدی به نام سرلشکر امین افشار روبهرو شدیم. وی افسری متکبر، تندخو و بدقلق بود و دانشجویان را خیلی اذیت میکرد. در روزهای اول ورود ما به پادگان ضمن بازدید از گروهانهای مختلف من را در صف دید و گفت: آقای دانشجوریش! همین الان برو و ریش خودت را بتراش. به او گفتم: من ریش را نمیتراشم. گفت چرا؟ گفتم من معمم هستم. گفت برو ریش را کوتاه کن. گفتم نمیتوانم کوتاه کنم چون آخر هفته برنامه منبر و سخنرانی دارم. گفت بهبه! مگر نمیدانی سخنرانی کردن برای تو که الان یک نظامی هستی، ممنوع است؟ گفتم: نه ممنوع نیست. من حقوقدان هستم و میدانم قانون ممنوعیت برای امثال من نیست.” (همان، ص ۳۲۶)
۴۱ سال بعد همین جمله در موقعیتی مشابه تکرار شد. باز هم روحانی مقابل یک نظامی قرار گرفت و از هویت دینی، موقعیت روحانی و دانش حقوقی خود استفاده کرد و به سردار محمدباقر قالیباف گفت: من سرهنگ نیستم، من حقوق خواندهام. روحانی ۴۱ سال قبل آنقدر برای حفظ محاسن خود تلاش کرد تا سرانجام از ارتش مجوز ریش گرفت و هرگز محاسنش را کوتاه نکرد تا به روزگار ما رسید و بار دیگر برابر یک سرهنگ قرار گرفت و این بار هم چندان کوششی کرد که از میان نامزدهای نظامی و شبهنظامی عبور کرد و به ریاستجمهوری رسید. اما این راه طولانی چگونه طی شد؟
زادگاه راستمدرن، آوردگاه با چپ مدرن
۱۰ سال قبل از هشتم آبانماه ۱۳۸۲ برای اولین بار سردبیر وقت روزنامهی شرق در تیتر اول این روزنامه ذیل عنوان “حسن روحانی کیست؟” لقب شیخ دیپلمات را برای او به کار بسته و به زندگی روحانی پرداخت. این مقاله در آن زمانه اعتراضهای بسیاری از روشنفکران چپگرا را برانگیخت. روحانی گرچه دبیر امنیت ملی دولت خاتمی بود اما چهرهی محبوب اصلاحطلبان چپگرا نبود. آنان که در آن زمان اکثریت دولت، مجلس و شوراهای شهر را در اختیار داشتند از آینده روحانی نگران بودند که بر جای خاتمی بنشیند. اصلاحطلبان چپگرا حتی از قرار دادن نام روحانی در فهرست انتخاباتی خود در مجلس ششم خودداری کرده بودند و به پنج دوره نمایندگی و زندگی پارلمانی او پایان داده بودند. انتخاب روحانی بهعنوان دبیر شورای امنیت ملی و مدیر پرونده هستهای توافق ناگزیری بود که میان جناحهای حاکمیت وقت مرکب از اصلاحطلبان و اصولگرایان رخ داده بود و تا حدود زیادی به خوی و خصلت میانهروی سیدمحمد خاتمی بازمیگشت که در مرکز جبهه اصلاحات قرار داشت نه در جناح چپ آن. فاصله روحانی از گرانیگاه چپ اسلامی البته تا اندازه زیادی متأثر از تجربهی همکاری برخی روشنفکران چپ اسلامی با او در مرکز تحقیقات استراتژیک بود. مرکزی که اکبر هاشمیرفسنجانی برای حفظ جریان چپ پس از تحولات پایانی دههی ۶۰ تأسیس کرده بود و ابتدا قصد داشت آیتالله سیدعبدالکریم موسویاردبیلی را به ریاست آن انتخاب کند اما با پرهیز آیتالله، این سیدمحمد موسویخوئینیها رهبر معنوی جناح چپ اسلامی بود که به ریاست مرکز رسید و برخی از باهوشترین روشنفکران اصلاحطلب مانند سعید حجاریان، عباس عبدی، محسن کدیور، علیرضا علویتبار و… را به همکاری با این نهاد فراخواند. گویی بخش عمدهای از دانشجویان پیرو خط امام (تسخیرکنندگان سفارت آمریکا در تهران و سران دفتر تحکیم وحدت: اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان) در این مرکز جمع شده بودند. این روشنفکران جوان پس از استعفای موسویخوئینیها از ریاست مرکز- که نوعی قهر جمعی سران جناح چپ مانند موسوی، خاتمی، کروبی و خوئینیها با حاکمیت بعد از انتخابات مجلس چهارم بود- به شیوه بزرگان خود عمل نکردند و چند سال در آن نهاد ماندند و پروژههایی مانند “توسعه سیاسی” را در این مرکز پیگیری کردند. نتایج تحقیقات آنها بهصورت کتاب و جزوه و مجلهای به نام “راهبرد” که سید عطاالله مهاجرانی سردبیر آن بود منتشر میشد و گرچه بعداً اکثریت این روشنفکران از مرکز خارج شدند اما پارهای پیوندها برقرار ماند؛ از جمله در انتخابات مجلس پنجم هنگامی که حزب کارگزاران سازندگی تأسیس شد علیرضا علویتبار سردبیر هفتهنامهی “بهمن” نشریه غیررسمی این حزب شد که صاحبامتیاز آن سیدعطاالله مهاجرانی عضو موسس کارگزاران سازندگی بود. “بهمن” پس از انتخابات مجلس پنجم با فشار بیرونی و اختلاف درونی از انتشار بازماند. همچنانکه تحریریه “راهبرد” پس از انتخابات ریاستجمهوری هفتم و انتخاب سیدمحمد خاتمی تغییر کرد. روشنفکران چپ اسلامی- همان دانشجویان پیرو خط امام- که در سالهای تحقیق تغییر کرده بودند و خود را “چپ مدرن” میخواندند با وجود همکاری با روحانی و هاشمی در مرکز تحقیقات ریاستجمهوری همچنان دل در گرو خاتمی و خوئینیها داشتند و با دوم خرداد، هویت سیاسی خود را پررنگتر کردند و مبانی نظری دولت اصلاحات را ساختند. بر مبنای همین تمایز بود که آنان از طرح عنوان “شیخ دیپلمات” ناراضی بودند و روحانی را “راست” میدانستند که با “چپ” قابل جمع نیست. از نظر این روشنفکران دکتر حسن روحانی به جناح راست مدرن تعلق داشت که در حذف چپ سنتی نقش کارگزار راست سنتی را ایفا میکرد و هرگونه طرح روحانی در آن مقطع (یک دهه قبل- ۱۳۸۲- زمان نگارش مقالهی شیخ دیپلمات) تلاش برای آلترناتیو ساختن برای جناح چپ مدرن بود؛ درست در روزگاری که دولت اصلاحات به پایان خود نزدیک میشد و از آن مهمتر و زودتر مجلس اصلاحات هم روزهای پایانی خود را میگذراند. اما ریشهی نزاع راست مدرن و چپمدرن چه بود؟
ریشههای راستمدرن، تمایز از راست سنتی و چپ سنتی
دوگانهی “راستمدرن و چپمدرن” صورتبندی جامعهشناختی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و مشاوران آن از آرایش نیروهای سیاسی دههی ۷۰ بود. پس از درگذشت امام خمینی و بهخصوص پس از درگذشت سیداحمد خمینی ستاره جناح چپ در حاکمیت جمهوری اسلامی افول کرد. این جناح سیاسی از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۸ اکثریت حاکمیت را در دست داشت. نخستوزیر (میرحسین موسوی)، رئیس دیوان عالی کشور (موسوی اردبیلی)، دادستان کل کشور (موسویخوئینیها) و اکثریت مجلس سوم در دست این جناح بود و فرزند ارشد رهبر انقلاب اسلامی سید احمد خمینی نیز از آن حمایت میکرد. جناح چپ اسلامی مدافع عدالت اجتماعی و اقتصاد دولتی بود و بهعنوان جناحی ضدغرب شناخته میشد که سابقهی تسخیر سفارت آمریکا در کارنامهی نخبگان آن به چشم میخورد. این جناح از نظر فرهنگی البته به روشنفکران مذهبی و روحانیان نوگرا نزدیکتر بود و به نوعی دموکراسیخواه بهشمار میرفت اما با لیبرالیسم اقتصادی مخالفت شدید داشت و در دههی ۶۰ از الگوی دموکراسی اکثریتی دفاع میکرد. معتقد به اجتهاد مذهبی بود و خواستار تجدیدنظر در فقه موجود برای پذیرش اختیارات نهاد دولت بهعنوان نماینده اکثریت جامعه بود. در مقابل جناح چپ اسلامی از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۸، جناح اپوزیسیون درون حاکمیت شکل گرفت که به نام راست سنتی شناخته میشد. این جناح، فراکسیون اقلیت دولت اول میرحسین موسوی و فراکسیون اقلیت مجلس سوم را در اختیار داشت و تا حدودی رئیس وقت جمهوری از آن حمایت میکرد. جناح راست سنتی مدافع اقتصاد بازار و اسلامسنتی بود و از موضع تجاری به بهبود روابط با غرب فکر میکرد هرچند از نظر فرهنگی ضدغرب به شمار میرفت و روحانیان سنتی را به روشنفکران جدید ترجیح میداد. جناح راست سنتی گرچه از اقتصاد بازار دفاع میکرد اما با سیاست درهای باز موافق نبود و لیبرالیسم سیاسی را رد میکرد و مدافع نوعی آریستوکراسی توافقی بود. برخی از چهرههای راستسنتی با اقتدار نهاد دولت بهعنوان یک نهاد فرادستی در اقتصاد مخالف بودند و از موضع سنت در برابر دولت میایستادند و با بانکداری دولتی و مالیاتهای مدرن مخالف بودند.
در میانهی این دو جناح سنتی چپ و راست، گروهی قرار داشتند که نه چپ بودند و نه راست. رئیس وقت مجلس قدرتمندترین فرد این جناح سوم بود که گرچه در دههی ۶۰ تا حدودی از جناح چپ اسلامی دفاع میکرد (این رفتار هاشمیرفسنجانی با رفتار رئیس وقت جمهوری در قبال جناح راست سنتی قابل قیاس است: هر دو در میانه و مرکز حاکمیت قرار داشتند با اندکی گرایش به دو جناح اما مستقل از آنها) اما در نهایت هاشمی خود را معتدل و اعتدالی میخواند. در مجلس البته تعداد افرادی که به هاشمی اقتدا کنند، کم بود. یکی از این افراد حسن روحانی بود که همواره تالی هاشمی شمرده میشد. آنها هر دو از جناح راست برخاسته بودند، با انقلاب اسلامی رادیکالیزه شدند و در دولت اسلامی مدرنیزه شدند. گرچه خطبههای عدالت اجتماعی هاشمی در دههی ۶۰ معروف بود و مشهور اما او هرگز چپ نبود و نشد: دفاع او از نقش نهاد دولت بهویژه در دوره جنگ دفاعی ذاتی نبود، دفاعی تاکتیکی بود. هاشمی از موضع مدرنیسم از دولت دفاع میکرد نه از نگاه سوسیالیسم. روحانیت سنتی شیعه در تاریخ هزار سالهی خود ضدنهاد دولت بود و تأسیس دولت اسلامی اتفاقی نادر به حساب میآمد که نیاز به اجتهاد داشت و نظریهپردازان راستسنتی مانند آیتالله آذریقمی این واقعیت را نمیپذیرفتند. هاشمیرفسنجانی همانند امام خمینی نظریه «لویاتانی» دولت مدرن را میپذیرفت و آن را یکی از نشانههای تجدد و تجدید حیات شیعه میدانست. این در حالی بود که روشنفکران چپ اسلامی، دولتی مارکسی بلکه لنینی را قبول داشتند که نهتنها متکفل اقتدار سیاسی بلکه متولی عدالت اجتماعی بود. تئوری دولت توماس هابز، تئوری دولت مطلقه بود و تئوری دولت کارل مارکس تئوری دولت توتالیتر. هابز دولت را قلب جامعه مدرن میدانست و مارکس دولت را مغز جامعه فرض میکرد. نظریه دولت مدنی بعداً در گذار از توماس هابز به جان لاک دموکراتیزه شد و از «دولت مطلقه» به «مطلق دولت» تحول یافت اما نظریه دولت سوسیالیستی در عبور از کارل مارکس به ولادیمیر لنین توتالیترتر شد و از «دولت گذار» به «دولت ابدی» و از «حکومت شورایی» به «دیکتاتوری فردی» تغییر کرد. همین تفاوت نگاه عیناً در ایران دهههای ۶۰ و ۷۰ نضج گرفت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل دولت اسلامی دو گرایش اصلی در سیاست ایران عبارت بودند از «دولتگرایی» و «بازارگرایی». دولتگرایان- که به نام جناح چپ جمهوری اسلامی معروفند- از اقتدار مرکزی نهاد دولت برای پیشبرد انقلاب، جنگ و سپس توسعه کشور دفاع میکردند و در فقه سیاسی از ولایت مطلقه فقیه با قرائت امامخمینی برای عبور از فقه سنتی جانبداری میکردند. در مقابل بازارگرایان- که به نام جناح راست جمهوری اسلامی معروفند. با اقتدارگرایی نهاد دولت مخالف بودند و از فقه سنتی در برابر نظریههای جدید دفاع میکردند. بازارگرایان مانند اقتصاددانان کلاسیک به نظم نامرئی و دستهای پنهان بازار معتقد بودند و دولتگرایان مانند اقتصاددانان نهادگرا به کنترل نهایی نهاد دولت باور داشتند. مهمترین نماد رقابت میان دو جناح در دههی ۶۰ از یک سو ستاد تعزیرات حکومتی بود که با لیبرالیسم اقتصادی در تضاد بود و از سوی دیگر شورای نگهبان بود که در برابر لیبرالیسم سیاسی قرار میگرفت. این نزاع بنیادی گرچه نیروهای سیاسی را به دو جناح راست و چپ تقسیم میکرد اما در میانهی خود جریانی را پرورش میداد که نه راست بود و نه چپ. نه دولتگرا بود و نه بازارگرا. نه مدافع فقه سنتی بود و نه مدافع فقه انقلابی. گرچه از دولت مدرن دفاع میکرد اما به حذف نهاد بازار فکر هم نمیکرد. این جریان همان جناحی بود که بهزودی راستمدرن نام گرفت.
تولد مفهوم توسعه در اندیشه راستمدرن
با پایان جنگ و آغاز دههی ۷۰ مفهوم توسعه جایگزین مفاهیم دههی ۶۰ شد. در این دوره سه کانون تفکر دربارهی توسعه شکل گرفت: اول- مدرسهی فکری دکتر عبدالکریم سروش که به اصلاح فکر دینی و تحول در معرفت دینی پرداخت و نظریه قبض و بسط شریعت در آن شکل گرفت. حلقهکیان مرکز این مدرسه بود. دوم- مرکز تحقیقات استراتژیک ریاستجمهوری که در آن افرادی مانند دکتر سعید حجاریان به اصلاح اندیشه سیاسی و تحول در چپ اسلامی روی آوردند و پروژه توسعه سیاسی را طراحی کردند و سوم- موسسه عالی پژوهش در برنامهریزی و توسعه که چهرههایی چون دکتر محمد طبیبیان به اصلاح فکر اقتصادی و طرح تئوری تعدیل اقتصادی پرداختند. از مدرسه اول روشنفکران دینی از مدرسهی دوم سیاستمداران اصلاحطلب و از مدرسهی سوم اقتصاددانان آزادیخواه برخاستند. روشنفکران دینی البته با تجدیدنظرطلبی گسترده در مفاهیم مذهبی به سرعت به دگراندیشان پیوستند، اما دو گروه دیگر هر یک با تأخیر به حاکمیت رسیدند. ابتدا با حمایت اکبر هاشمیرفسنجانی از نظریه توسعه، قرائتی درون نظام ارائه شد و آن را سازندگی خواند که دربرگیرنده رشد اقتصادی بهعنوان جوهر توسعه بود. هاشمی در دولتهای خود اساس را بر بازسازی اقتصادی کشور پس از جنگ قرار داد و در این راه از مشاوره مدرسان موسسه عالی پژوهش در برنامهریزی و توسعه بهره برد. اقتصاددانان آزادیخواهی مانند محمد طبیبیان در این موسسه فنسالاران توسعهگرا تربیت میکردند. نقش دکتر مسعود نیلی در نگارش برنامهی چهارم توسعه و تدوین استراتژی توسعهی صنعتی بهعنوان درخشانترین سند جامعه توسعه کشور در همین فرآیند قابل تحلیل است. ادامهی آکادمیک این مدرسهی فکری در دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه صنعتیشریف شکل گرفت و در پیدایش اندیشه سیاسی راستمدرن نقش مهمی ایفا کرد. راستمدرن در آغاز تنها بهصورت کادر اقتصادی دولت هاشمی رفسنجانی جلوهگر شد و سیاست تعدیل اقتصادی را پیشنهاد و اجرا کرد. این سیاست- که صورت علمی سیاست هدفمندی یارانهها در دولت محمود احمدینژاد بود- با مخالفت مشترک جناح راست سنتی و جناح چپسنتی در میانهی راه متوقف شد.
آتش تهیه این توقف را روشنفکران چپ اسلامی بر روی دولت هاشمیرفسنجانی ریختند. آنان سیاست تعدیل اقتصادی را نفی عدالت اجتماعی میدانستند و همزمان با نقد سیاست تنشزدایی در بهبود روابط با غرب به نقد آزادسازی اقتصادی میپرداختند. بهره این آتش را نمایندگان راستسنتی در مجلس چهار بردند و از موضع محافظهکارانه با وجود اعتقاد به اقتصاد بازار به مهار لیبرالیزه کردن اقتصاد و در واقع مهار راست مدرن پرداختند. راست مدرن در واکنش به این عهدشکنی راستسنتی در دولت هاشمیرفسنجانی به استقلال تشکیلاتی روی آورد و حزب کارگزاران سازندگی را ساخت. کارگزاران هنوز مهمترین حزب سیاسی راستمدرن است و با همین زاویه دید اقلیت موثر و مقتدر مجلس پنجم را بهدست آورد. اما پایان دوره ریاستجمهوری هاشمیرفسنجانی و فقدان نامزد معتقد به برنامه اقتصادی راستمدرن آن را ناگزیر به ائتلاف و عدول از برنامه اقتصادی خود کرد. حزب کارگزاران سازندگی در آغاز کوشید، دوره ریاستجمهوری هاشمیرفسنجانی را با تغییر قانون اساسی تمدید کند اما هنگامی که با مخالفت نهادهای نظام مواجه شد در جستوجوی گزینه نزدیک به هاشمی برآمد. گزینه اول حسن روحانی بود که ازسوی سید عطاالله مهاجرانی عضو موسس کارگزاران سازندگی مطرح شد. کارگزاران امیدوار بودند که با معرفی یک عضو شورای مرکزی جامعه روحانیت مبارز بهعنوان نامزد انتخابات ریاستجمهوری حمایت این نهاد مرکزی جناح راست سنتی را به دست آورند و شانس علیاکبر ناطقنوری رهبر راست سنتی را برای ریاستجمهوری از بین ببرند. در این زمان تضاد راستسنتی و راست مدرن صریح و روشن شده بود. گرچه به نظر میرسید هر دو جریان راستگرا به معنای مدافع اقتصاد غیردولتی باشند، اما یک جریان (راست سنتی) از بازار سنتی دفاع میکرد و جریان دیگر (راست مدرن) از اقتصاد آزاد. راستسنتی طرفدار نوعی انحصار بازار بود و راستمدرن حامی بازار آزاد. باوجود این تفاوت، امکان ائتلاف، دیگر وجود نداشت. جامعه روحانیت مبارز پیشنهاد کارگزاران سازندگی را نپذیرفت و کارگزاران از میانه راست (حسن روحانی) به میانه چپ (سیدمحمد خاتمی) رفت. اما اگر در سال ۱۳۷۶ حسن روحانی با حمایت مشترک راستسنتی و راست مدرن به ریاستجمهوری میرسید چگونه رهبری بود؟ آیا به برنامههای راست مدرن پایبند میماند؟ برای قضاوت درباره این موقعیت محتمل باید زندگی حسن روحانی را بررسی کنیم.
جریان سوم روحانیت: راستمدرن و روحانی دانشگاهی
حسن روحانی از نسل روحانیانی است که از آغاز بهعنوان جریان سوم روحانیت معاصر شیعه شناخته میشد. اگر فرض کنیم جریان اول، روحانیانی سنتی بودند که از مشی سنتی روحانیت در دوری از سیاست و پرهیز از دولت دفاع میکردند و جریان دوم روحانیانی انقلابی بودند که مدافع حضور در سیاست و اقتدار نهاد دولت (اسلامی) بودند، جریان سوم روحانیت را میتوان روحانیانی دانست که ضمن حضور در سیاست و حمایت از تشکیل نهاد دولت (اسلامی) با دولتی شدن روحانیت مخالف و خواستار استقلال نهاد روحانیت از نهاد حکومت هستند… اگر جریان اول روحانیت مخالف تجدد بود و جریان دوم از تجدد قرائتی انقلابی و چپ ارائه میکرد، جریان سوم مدافع تجددی بود که ریشه در سنتهای حوزوی داشت. پیوند میان نظریه اقتصاد آزاد با بازار سنتی و فردگرایی مدرن با فردگرایی سنتی نمودهای این جریان سوم روحانیت بود.
چهرههای شاخص جریان اول (روحانیت سنتی) را میتوان در اکثریت جامعه روحانیت مبارز و چهرههای شاخص جریان دوم (روحانیت چپ) را میتوان در مجمع روحانیون مبارز دید. گرچه هر دو جریان در طول زمان تغییر کردهاند و روحانیت سنتی از نفی نهاد دولت و تجدد به پذیرش محافظهکارانه آنها و روحانیت انقلابی از نفی نهاد بازار به نهادگرایی اقتصادی رسیده است اما در نهایت هر دو جریان کمو بیش صورت اولیه و ریشههای فکری خود را حفظ کردهاند؛ شکافی که میتوان آن را حتی در نهاد مرجعیت هم مشاهده کرد؛ در میان مدرسین سنتی حوزه علمیه قم که آیتالله العظمی سیدمحمدرضا گلپایگانی نماد آن بودند و در میان مدرسین انقلابی حوزه علمیه قم که آیتالله العظمی سیدروحالله خمینی استاد آنان بودند. این اختلافنظر در درون جامعه مدرسین حوزه علمیه قم به جایی رسید که میان دو جناح فکری جدایی افتاد.
حسن روحانی از آغاز به جریان سوم روحانیت تعلق داشت. روحانیانی مانند آیتالله دکتر بهشتی و امام موسی صدر که دانشآموخته حوزه و دانشگاه بودند و ضمن برخاستن از نهاد سنت، مهمترین نهاد عصر تجدد یعنی دانشگاه را هم تجربه کردهاند. مهمترین وجه تمایز آن جریان روحانیت از جریانهای اول و دوم شیوه آموزش آنان است. قاعدتاً روحانیت، دانشآموختگان حوزههای علمیه تلقی میشوند و با همین منطق بود که استادان سنتگرای حوزه علمیه با تحصیل طلاب در دانشگاهها مخالف بودند. اما روحانیانی مانند بهشتی، صدر و روحانی پس از انقلاب اسلامی و قبل از فراگیر شدن تحصیل طلاب در دانشگاه در این کار پیشتاز بودند. گرچه علمایی مانند آیتالله مرتضی مطهری قبل از همه مجبور شده بود از حوزه به دانشگاه مهاجرت کند اما مطهری قبل از تدریس فرصت تحصیل در دانشگاه را نیافته بود؛ کاری که بهشتی موفق به آن شد. دکتر بهشتی همواره الگوی فکری و اجرایی دکتر روحانی بوده است. روحانی گرچه تحصیل در حوزه علمیه قم را از مدرسه آیتالله العظمی گلپایگانی آغاز کرد اما در ادامه مسیر در همین مدرسه با برنامه آموزشی جدید دکتر بهشتی آشنا شد و آن را فرا گرفت: «در مدرسه آیتالله گلپایگانی در سال ۱۳۴۰ برای اولین بار شیوه جدیدی اعمال شد که طراح آن شهید بهشتی بود… شهید بهشتی به این فکر افتاده بود که تحولاتی در حوزه به وجود آورد و روش درسی آن را تغییر دهد. ایشان برای این کار مدرسه علوی (مدرسه آیتالله گلپایگانی) را انتخاب کرده بود.» (خاطرات، ص ۹۲) روحانی نهتنها جذب درس بهشتی که مجذوب سبک زندگی او شده بود:
«چهره، رفتار و سبک برخورد ایشان برای من خیلی جذاب بود. چون آقای بهشتی برخلاف معمول فضلا و علمای حوزه، بسیار منظم، با ابهت و شیکپوش بود. من برای اولین بار یک شخص روحانی را میدیدم که بسیار باوقار و شیکپوش بود. لباس وی بسیار تمیز بود و به جای نعلین کفش میپوشید. شهید بهشتی با ویژگیهایی چون ابهت، تُن صدای تأثیرگذار، چهره بشاش، مدیریت بسیار قوی، بیان سنجیده و آرام و آشنایی با علوم روز و زبان انگلیسی خود را از دیگر فضلا و مدرسین متمایز کرده بود. آن موقع، مدرس یا طلبهای که لباسش اتو شده باشد، دیده نمیشد. یادم هست که آستین قبا و حتی عبای وی اتو داشت.» (همان، ص ۹۳)
دکتر بهشتی در مدرسهی علوی «امتحان» برقرار کرد و شیوه سنتی رشد تحصیلی در حوزه را تغییر داد. مدرسه علوی از مدرسین جدید و درسهای جدید استفاده کرد. گلستان سعدی را بهعنوان متن درس ادبیات فارسی به آموزههای حوزوی افزود و درس فیزیک و ریاضی را برقرار کرد. اما هنگامی که کار به تدریس «جبر» رسید دکتر بهشتی با مخالفت آیتالله گلپایگانی مواجه شد که میپنداشت تدریس علم جبر به معنای ترویج قاعده جبر در کلام اسلامی است و همین به پایان کار مدرسه علوی با روش بهشتی منتهی شد.
روحانی اما به توصیه بهشتی راه دانشگاه را در پیش گرفت. روحانی از طلاب مورد علاقه بهشتی بود. دکتر بهشتی به روحانی توصیه کرده بود که در تعطیلات تابستانی حوزه «کتاب غیردرسی» ازجمله سخنرانیهای راشد و نیز تفسیر الهی قمشهای را بخواند. (خاطرات، ص ۱۰۱) بهشتی تا حدی مراقب روحانی بود که او را از فعالیت سیاسی به سبک روحانیت انقلابی بر حذر میداشت: «شهید بهشتی یکی دو بار من را خواست و به شخص من توصیه کرد که دنبال مباحث سیاسی و پخش اعلامیه و تظاهرات نروم و در عوض درس خود را خوب بخوانم. او میگفت من لازم میدانم که شماها درسهایتان را درست بخوانید چون در آینده به وجود شماها نیاز است.»(همان، ص ۱۱۱) روحانی پس از پایان دورهی تحصیل در حوزه به دانشکده حقوق دانشگاه تهران رفت و پس از دوره لیسانس به عنوان یک دانشآموخته راهی خدمت سربازی شد که روحانیت سنتی با حفظ وضع طلبگی خود همواره از آن پرهیز داشته اما روحانی نه فقط به دانشگاه که به ارتش رفت و آموزش نظامی هم دید. با پایان این دوره آموزشی مدرن، روحانی درباره آینده خود با دو چهره نواندیش روحانیت - آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری - مشورت کرد: «مرحوم آقای مطهری فرمودند از نظر من شما دو راه پیش رو دارید یکی اینکه به تحصیلات دانشگاهی خود تا دریافت دکترا ادامه دهید. دیگر اینکه برای چند سالی به حوزه علمیه قم برگردید و دروس حوزوی خود را تکمیل کنید. به ایشان گفتم ادامه تحصیلات دانشگاهی یا حوزوی در داخل کشور در شرایط فعلی شاید امکانپذیر نباشد مگر اینکه برای مدتی به خارج از کشور بروم و تحصیلات دانشگاهی را آنجا به اتمام برسانم و برگردم. در نهایت توصیه مرحوم مطهری سفر به خارج برای ادامه تحصیلات دانشگاهی بود منتها ایشان مُصر بود که چند سالی در خارج بمانم و در رشته موردنظر به صورت عمیق تحصیلاتم را ادامه دهم.» (همان، ص ۳۸۷)
دکتر بهشتی – بهعنوان یک روحانی غربدیده- در ارائه این پیشنهاد به روحانی جدیتر بود: «شهید بهشتی خیلی قاطعتر از آقای مطهری سفر به خارج را توصیه و تأکید کردند و با بازگشت به حوزه علمیه قم خیلی موافق نبودند. در مجموع نظر ایشان این بود که برای سالهای آتی نیاز به افراد آشنا به مسائل روز و مدیران کارآمد برای مسائل اجتماعی و بهویژه مسائل فرهنگی و احتمالاً اداره کشور در صورت پیروزی انقلاب داریم و لذا موکداً از من خواستند که برای مدتی به خارج بروم. بعد هم فرمودند نگران مخارج و مسائل جانبی نباشم و تأمین مخارج را ایشان برعهده میگیرند.»
دکتر بهشتی به وعده خود عمل کرد و به روحانی توصیه کرد ابتدا برای آموزش زبان انگلیسی به لندن برود و سپس برای تحصیل به دانشگاه هاروارد در بوستون آمریکا برود. در لندن هم دکتر کمال خرازی را بهعنوان رابط و نماینده خود معرفی کرد. روحانی اول اردیبهشت سال ۱۳۵۷ به لندن پرواز کرد. در لندن با دکتر کمال خرازی دیدار کرد. «از آن پس بین من و ایشان و آقای دکتر سروش ارتباط نزدیکی برقرار شد» (همان، ص ۳۹۵) سروش در آن دوره از روشنفکران دینی موردعلاقه انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در بریتانیا بود. روحانی در گذشته از جمله روحانیانی بود که با محافل نواندیشی دینی رابطهای نزدیک داشت. او همان خطیب مشهور روحانیت بود که با وجود برخی نقدها بر دکتر شریعتی، هرگز علیه شریعتی سخن نگفت و حتی نقش شریعتی در جلب و جذب جوانان به اسلام را میستود. موضع روحانی درباره شریعتی چنان اعتدالی بود که در ۲۶ آبان ۱۳۵۷ در دیدار با سیدحمید روحانی با وجود اینکه به برخی حرفهای شریعتی نقد داشت نظرات سیدحمید روحانی درباره مرحوم دکتر شریعتی را منفی و تند میخواند که «برای من قابلقبول نبود» (ص ۴۲۳)
روحانی سرانجام پس از آموختن انگلیسی در کالج زبان، ویزای تحصیل چهارساله از دانشگاه هاروارد را اخذ کرد: «برای ویزا به غیر از پذیرش دانشگاه در آمریکا داشتن حداقل دوازده هزار پوند در حساب بانکی لازم بود که برای تأمین این مبلغ از آقای کمال خرازی و آقای عبدالکریم سروش و چند نفر از دوستان کمک گرفتم.» (ص ۴۰۵) اما اوج گرفتن انقلاب اسلامی مانع تحصیل روحانی شد. در دفترچه خاطرات روحانی میخوانیم: «امروز ۲۰/۸/۱۳۵۷ شنیدم که آیتالله مطهری به لندن آمده است. خبر خیلی خوشحالکنندهای برایم بود. ایشان به منزل دکتر عبدالکریم سروش وارد شده بود. منزل آقای سروش به منزل ما نزدیک بود و فقط چند ایستگاه مترو فاصله داشت… هم من و هم دکتر سروش نسبت به برنامه حکومت اسلامی در بخش سیاسی و اقتصادی سوالاتی مطرح کردیم و ایشان به آن سوالات پاسخ دادند.» (همان، ص ۴۲۲)
روحانی با سروش گفتوگوهای سیاسی و نظری جدیتر هم داشته است:
“روز جمعه ۱۰/۹/۱۳۵۷ با دکتر عبدالکریم سروش عازم پاریس شدیم. در مسیر راه چند ساعته در قطار و کشتی بحثهای زیادی داشتیم. تقریبا در این مسیر نسبتاً طولانی بحث ما قطع نشد… وقت به بحث ما دو نفر پیرامون حکومت اسلامی اختصاص یافت. ضمناً آقای سروش کتابی درباره حرکت جوهری ملاصدرا تحتعنوان نهاد ناآرام جهان نوشته بود که میگفت میخواهم یک نسخه از این کتاب را تقدیم امام کنم. بحث اصلی ما دو نفر در مسیر رفت و برگشت که مجموعاً بیش از ۱۰ ساعت طول کشید، شکل حکومت اسلامی، نقش نظرات و آرای مردم، جایگاه احکام تأسیسی و احکام امضایی در اسلام، نظام اقتصادی اسلام و نظایر اینها بود» (همان، ص ۴۳۲) داوری روحانی نسبت به مباحث آن روز جالب است: «یکی دیگر از مباحث آن شب ما حد ورود روحانیت در امور سیاسی کشور بود. امروز که به گذشته برمیگردم و آن مباحث را در حدی که به یادم مانده مرور میکنم میبینم نظرات هردوی ما با آنچه در این سی سال در ایران اجرا شده است فاصله زیادی دارد.” (همان، ص ۴۳۳)
روحانی در سفرهایی که از لندن به پاریس برای دیدار با امام خمینی داشت به پارهای از این شبهات میپرداخت. ازجمله «خدمتشان عرض کردم در جلسات دانشجویی یکی از سوالاتی که مطرح میشود بحث حقوق زنان در نظام اسلامی است. ابتدا امام فرمودند در این مقطع موضوع اصلی سقوط رژیم شاه است. عرض کردم به هر حال برای همراهی همه مردم با انقلاب باید به این شبهات پاسخ داده شود. عرض کردم ما به سهم خودمان پاسخ میدهیم ولی بیان حضرتعالی در این زمینه است که بسیار مهم است و شبهات را رفع میکند. امام فرمود زنها همه حقوق خودشان را در حکومت اسلامی خواهند داشت و در حکومت اسلامی مقام و جایگاه زنان بهتر خواهد شد. دوباره خواهش کردم که اگر مناسبتی را میبینند در مصاحبه یا سخنرانی به این مساله اشاره کنند.» (همان، ص ۴۲۳) در دیداری دیگر روحانی به امام میگوید: «بعضی فکر میکنند ما به دنبال خلافت اسلامی هستیم و در حکومت اسلامی آینده جایی برای نظرات و آرای مردم وجود ندارد. نهادی به نام مجلس شورای ملی وجود نخواهد داشت و به جای مجلس و قانون، فتوای مراجع جایگزین خواهد شد. خدمتشان عرض کردم اگر مصلحت میدانند ویژگیهای حکومت اسلامی را در مصاحبهها و سخنرانیهای خود بیان بفرمایند» (همان، ص ۴۳۴) سروش هم همان روز به حضور امام خمینی رسید و «ظاهراً کتابش را تقدیم امام کرده بود.» (همان)
روحانی در دیداری دیگر با آیتالله منتظری - آنچنان که دوست دارد تکرار کند- از موضع یک حقوقدان با یکی از رهبران نهضت اسلامی گفتوگو میکند:
«راجع به قوه قضائیه در حکومت اسلامی مفصل صحبت کردیم. قضاتی که مجتهد خواهند بود، قضاتی که مجتهد نیستند ولی ماذون خواهند بود و نحوه استفاده از حقوقدانان تحصیلکرده دانشگاهها.» (ص ۴۴۷)
از میان چهرههای انقلاب البته آیتالله منتظری تنها کسی بود که روحانی را به بازگشت به ایران دعوت کرد و روحانی که آقای منتظری را: «ملا و باسواد، بیآلایش و متواضع و مجاهد، مبارز و فداکار» میخواند در نهایت در برابر این دعوتها تسلیم میشود. سفر به آمریکا و تحصیل در هاروارد را وامینهد و به ایران بازمیگردد.
تفکیک امر نظامی از امر سیاسی؛ برنامه راستمدرن
جالب اینجاست که حسن روحانی در ایرانِ پس از انقلاب بیش از آنکه از دانش حقوقیاش در دانشگاه استفاده کند از تجارب نظامیاش در پادگان استفاده کرد. از اولین مسوولیتهای او ساماندهی به ارتش بهعنوان مهمترین نهاد حافظ رژیم پهلوی بود. ارتش ساخته و پرداختهی حکومت سلطنتی بود و بسیاری از نهادهای انقلابی و سازمانهای چپ خواستار انحلال آن پس از انقلاب بودند. از میان روحانیان اما تنها روحانیای که از این نهاد آگاهی نسبی داشت روحانی بود. روحانی سرهنگ نبود اما سرهنگها را خوب میشناخت. این موقعیت البته تأثیر آشکاری در روابط جریانهای چپ با روحانی داشت. سازمانهای سیاسی چپ غیرمذهبی مدافع جدی انحلال ارتش بودند و ارتش را مدافع سلطنت و مخالف انقلاب میدانستند و سازمانهای سیاسی چپ مذهبی نیز سپاه را جایگزین یا حداقل موازی با ارتش ساخته بودند و از این حیث نقش روحانی در احیای ارتش از نظر هر دو چندان مثبت نبود. این زاویه انتقادی با شروع جنگ ایران و عراق بیشتر هم شد. روحانی در دوره جنگ نقش مهمی پیدا کرد و پس از آنکه اکبر هاشمیرفسنجانی فرماندهی جنگ را برعهده گرفت، روحانی عملاً جانشین و قائممقام او شد. سپاه نیز با شروع جنگ از صورت یک سازمان «نیمه سیاسی- شبهنظامی» (که برای انتخابات مجلس هم نامزد معرفی میکرد) خارج شد و در شکل اولیه خود بهعنوان یک نهاد امنیتی- اطلاعاتی هم باقی نماند و بهصورت یک سازمان رزم نیمهحرفهای و سپس تماماً حرفهای درآمد. در این موقعیت تازه بود که سپاه با ارتش هماوردی پیدا کرد و به علت اعتمادی که نظام سیاسی جدید به این نهاد نظامی داشت نقش آن میرفت که از ارتش برجستهتر شود و حتی بهصورت جدی طرح ادغام ارتش و سپاه با سلطهی سپاه طرح شود. مهمترین نیروی سیاسی مخالف این ایده (که دارای موقعیت مذهبی هم بود) جناح میانه یا معتدل روحانیت بود. رهبر واقعی این جناح اکبر هاشمیرفسنجانی بود اما به علت جایگاه او در مقام ریاست مجلس و به علت نفوذی که در همه جناحهای سیاسی راست و چپ داشت نفر دوم و مدیر اجرایی جریان اعتدالی دکتر حسن روحانی بود.
روحانی در مجلس شورای اسلامی فراکسیونی مستقل از راست و چپ به نام «مجمع عقلا» درست کرد که پیگیری صلح ایران و عراق، مهمترین برنامه آن بود. «مجمع عقلا» اعضایی از هر دو جناح چپسنتی و راستسنتی داشت و در پنج دوره مجلس (تا زمانی که روحانی نماینده پارلمان بود) تداوم یافت. برخی تحلیلگران راستتندرو معتقدند از اهداف این مجمع خاتمه دادن به جنگ ایران و عراق و کاهش نفوذ و جلوگیری از توسعهی سپاه پاسداران بوده است. (کامران غضنفری: عبور از قطعنامه، موسسهی کیهان، ۱۳۹۲)
در واقع از درون همین «مجمع عقلا» بود که یکی از اصول ایدئولوژی سیاسی جناحی که بعداً راستمیانه یا راستمدرن نامیده شد، شکل گرفت. مرزبندی میان راست مدرن با راستنظامی یکی از مهمترین معیارهای جناحبندیهای سیاسی در دهههای ۷۰ و ۸۰ شد و کار به آنجا رسید که در آغاز نوشتیم: «من سرهنگ نیستم.» اگر راست سنتی در دههی ۶۰ در نیروهای نظامی نفوذی نداشت و اگر چپ سنتی اکثریت فکری و سیاسی این نهادها- بهویژه سپاه پاسداران- را تشکیل میداد و در تقویت سپاه تردیدی نداشت، تنها جریانی که به پایان جنگ و مناسبات بعد از جنگ فکر میکرد، راستمیانه و راستمدرن بود. هاشمیرفسنجانی در خاطرات ۱۶ اردیبهشت ۱۳۶۵ خود نوشته است: «آقای روحانی نگران توسعهطلبی سپاه است.» (اوج دفاع، ص ۸۹) کار به جایی رسید که فرمانده وقت سپاه محسن رضایی در مصاحبهای گفته است: «در ذهن آنها این بوده و هست که سپاه الان بنا به ضرورت وارد جنگ شده و فعلاً به هر طریق است این را تحمل میکنیم تا جنگ که تمام شد بعداً به سپاه میگوییم برود پی کارش! اینها در ذهنشان این بود که بعد از مسأله جنگ بگویند سپاه ضرورتی ندارد.» (کامران غضنفری: عبور از قطعنامه، کیهان، ص ۱۰۴) اتفاقاً یکی از مخالفان ادغام ارتش در سپاه در میانه دههی ۶۰، حسن روحانی بود و یکی از برنامههای جریان منسوب به هاشمیرفسنجانی در پایان دهه ۶۰ (بعد از جنگ) ادغام سپاه و ارتش بود بهگونهای که سپاه از یک نهاد سیاسی- امنیتی- عقیدتی به نهادی صرفاً نظامی و حرفهای مانند ارتش تبدیل شود.
هاشمی و روحانی در نیمه دهه ۶۰ با ادغام ارتش و سپاه مخالف بودند چون در واقع ارتش منحل میشد اما در پایان همین دهه مدافع آن بودند چون میخواستند سپاه را از نهادی ایدئولوژیک به نهادی حرفهای بدل کنند. در خاطرات ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۶ هاشمی از نامه استعفای فرمانده سپاه به علت عدم هماهنگی با رئیسجمهوری وقت آیتالله خامنهای، دکتر روحانی و ارتش خبر میدهد. که با مخالفت امام خمینی مواجه میشود. هاشمی پس از مخالفت با استعفای محسن رضایی به او پیشنهاد میکند با حکم امام فرمانده ارتش بشود اما محسن رضایی نمیپذیرد و سپاه در مقابل پیشنهاد میکند که ارتش نوین از ادغام ارتش و سپاه با محوریت سپاه تشکیل شود. اما با مخالفت صریح سران ارتش این طرح ناکام میماند تا بعد از جنگ ایران و عراق که هاشمی بار دیگر طرح ادغام را طرح میکند. پس از مصاحبهی رادیویی- تلویزیونی هاشمی در ۱۴ خرداد ۱۳۶۷ در این باره سران سپاه ابراز نگرانی میکنند. هاشمی هم جلسهای با حسن روحانی میگذارد و میگوید: «بهگونهای باید حرکت کنیم که اعتماد سپاه و ارتش را جلب کنیم.» بهتدریج افرادی مانند صیاد شیرازی از سران ارتش طرحهایی برای ادغام به سود ارتش ارائه میکنند. اما این بار سران سپاه مخالفت میکنند و در نهایت با مخالفت امامخمینی و پس از آن رهبر جدید جمهوری اسلامی این طرح ملغی میشود. اما تفکیک امر نظامی از امر سیاسی همچنان بهعنوان یکی از اصول فکری راست مدرن باقی میماند.
نظریه امنیت ملی: گذار راستمدرن از پاناسلامیسم
اگر حسن روحانی قبل از انقلاب بهعنوان یک خطیب شناخته میشد، پس از انقلاب در مقام یک سیاستمدار ظاهر شد. مهمترین کارکرد او در این دوره پشتیبانی از جنگ و تلاش برای پایان جنگ در دههی ۶۰ و شکلگیری مفهوم امنیت ملی بهعنوان یک گفتمان تازه سیاسی در دههی ۷۰ بود. روحانی اولین دبیر و در واقع بنیانگذار دبیرخانه شورای عالی امنیت ملی در ایران بود. پس از آنکه در دههی ۶۰ واژه «ملی» به علت تضاد ایدئولوژیک اسلامگرایی و ملیگرایی مطعون شناخته میشد، مفهوم امنیت «ملی» گفتمان تازهای بود که ملیت را از یک سو از حصار و انحصار ناسیونالیسم بیرون میآورد و از سوی دیگر بر نظریههای پاناسلامیستی نیز فائق میآمد. قبل از حمله عراق به ایران و حمایت اکثریت جهان اسلام از دولت بعث، شعار اصلی سیاست خارجی ایران وحدت اسلامی بود اما در پایان جنگ مفهوم امنیت ملی جایگزین آن شد.
در ایجاد این تحول، روحانیت میانهرو مانند هاشمیرفسنجانی و حسن روحانی نقش مهمی داشتند. آنان دکترین سیاست خارجی را از اولویت اتحاد اسلام به امنیت ملی تغییر دادند و از این نظریه دفاع کردند که منافع ایران اسلامی بر منافع جهان اسلام اولویت دارد. ایده اتحاد اسلام- که از زمان سید جمالالدین اسدآبادی توسط برخی روشنفکران دینی ترویج میشد- ایدهای چپ است؛ همانگونه که روشنفکران چپ از انترناسیونالیسم در برابر ناسیونالیسم دفاع میکردند و نسل دوم روشنفکران دینی هم از انترناسیونالیسم اسلامی در برابر ناسیونالیسم ایرانی دفاع میکردند. مقصود از نسل دوم روشنفکران دینی جریان فکری دکتر علی شریعتی است که برخلاف نسل اول (جریان مهندس مهدی بازرگان) به جهانوطنی اسلامی باور داشتند. بازرگان متفکری مشروطهخواه بود که منافع ایران را بر جهان اسلام مقدم میدانست و شریعتی متفکری جمهوریخواه بود که ایران را بیاندازه دوست داشت اما در آثار و آرای شریعتی وحدت فرهنگی و تمدنی با جهان اسلام بسیار پررنگ بود و پس از درگذشت او این نظریه بهعنوان یک دکترین سیاسی در آرای انقلابیون مسلمان رشد کرد و به ایدئولوژی حکومت اسلامی بدل شد. در واقع برخلاف باور مرسوم در میان منتقدان روحانیت، نظریه اتحاد اسلام از درون حوزههای علمیه بیرون نیامد، بلکه از دانشگاهها و از محافل روشنفکری الهام گرفت. سیدجمالالدین اسدآبادی به عنوان مبدع این نظریه یک شخصیت حوزوی نبود و چهرهای روشنفکر (دینی) به حساب میآمد. فقها و علمای بزرگ شیعه نیز اکثراً بر هویت شیعی بیش از هویت اسلامی تأکید داشتند و در دوره مشروطه این وحدت شیعی و «ایران فرهنگی» از عراق تا هند» را مقدم بر جهان سنتیمذهب و «ایران سیاسی» یعنی «دولت- ملت ایران» را قلب این هویت میدانستند. حمایتهای مشروط آنها از پادشاهان ایران چه قبل از مشروطه و چه بعد از مشروطه هم تابع همین اصل (شاه شیعه) بود. همین علما و فقهای سنتی بعد از انقلاب هم با حمایتهای افراطی از نهضتهای اسلامی مخالف بودند. از نظر آنها مذهب شیعه مذهب ملی ایران بود و دولت ایران اگر وظیفهای مذهبی برعهده داشت، حمایت از این مذهب بود. با همین منطق بود که مرجعیت شیعه از شیعیان لبنان دفاع میکرد اما بهصورت همهجانبه وارد مسأله فلسطین نمیشد و حتی میان یاسر عرفات و رهبران نهضت فلسطین با امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان اختلافات سیاسی صریحی رخ داد.
جنگ ایران و عراق و حمایت اکثریت جهان اسلام از حکومت سکولار عراق در برابر حکومت اسلامی ایران بر این تلقی سنتی صحه گذاشت. ایران برای دفاع از وحدت اسلامی حتی حاضر شده بود در بهکار بردن نام اصلی خلیجفارس تساهل و تسامح به خرج دهد اما در نهایت عربها پشتسر عراق قرار گرفتند. حتی اسلامگرایان جهان عرب بهخصوص اخوانالمسلمین و نیز مبارزان فلسطینی پشت سر صدام حسین قرار گرفتند و افرادی مانند راشد غنوشی و یاسر عرفات در داستان اشغال کویت از صدام حمایت کردند. عبور از پاناسلامیسم یکی از مقدمات ضروری در پدیداری نظریه امنیت ملی بهعنوان جوهر سیاست خارجی عصر جدید جمهوری اسلامی (دههی ۷۰) بود که حسنروحانی به عنوان چهره اصلی راست مدرن در نوک پیکان آن قرار داشت.
حسن روحانی در دهه ۶۰ در برخی مذاکرات حساس دیپلماسی ایران حضور داشت. در ماجرای مک فارلین، روحانی نماینده مورد اعتماد هاشمی برای بازدید موشکهای «هاگ» خریداریشده از آمریکا بود و در مذاکرات مربوط به طرح رابطه با آمریکا نقش محوری داشت. او نهتنها از فرماندهان جنگ بود بلکه در مذاکرات صلح و قطعنامه ۵۹۸ حضور جدی داشت و با بسیاری از دیپلماتها در جریان همین مذاکرات آشنا شد. حسن روحانی گرچه بهعنوان چهرهای امنیتی معرفی میشود اما درک او از امنیت فراتر از منازعات داخلی بود و به همین علت پیشنهاد تصدی وزارت اطلاعات در دولت هاشمیرفسنجانی را رد کرد و به دبیری شورای عالی امنیت ملی بسنده کرد. در رقابتهای میان جامعه روحانیت مبارز و مجمع روحانیون مبارز، بیطرف باقی ماند و مجلس ایدهآل را مجلس پنجم میدانست (مجله شهروند امروز، ویژهنامه نوروز ۱۳۸۷) که در آن دوره اکثریت ضعیف راستسنتی و اقلیت قدرتمند راستمدرن حاکم بود و آرای حسن روحانی بهعنوان نایب رئیس مورد حمایت مشترک جامعه روحانیت مبارز و حزب کارگزاران سازندگی هم از ناطقنوری رئیس مجلس بیشتر بود و هم از عبدالله نوری رهبر فراکسیون اقلیت. حسن روحانی با همین موقعیت سیاسی در دولت خاتمی دبیر شورای امنیت ملی ماند و رئیس گروه مذاکرات هستهای ایران شد؛ مذاکراتی که در دوره او به شدت از جنگ و تحریم دور شد و به توافقنامهای راهبردی (فراتر از مسائل هستهای) برای اتحاد استراتژیک ایران و اروپا بدل شد و این همان درک تازه از امنیت ملی بود که متحدان ایران را نه در جهان سوم که در اروپا میجست.
دیپلماسی لیبرال، شاهکلید راستمدرن
یکی از نزدیکان حسن روحانی چه در مقام دبیر شورای امنیت ملی و چه در جایگاه رئیسجهوری اسلامی، دکتر محمدجواد ظریف است که در دولت او بهعنوان وزیر امور خارجه معرفی شده است. ظریف نمونهای ایدهآل از مدیران روحانی و به تعبیری شاهکلید اوست و بررسی موردی شخصیت و دیدگاههای محمدجواد ظریف به خوبی میتواند ریشه و آینده جناح راستمدرن را نشان دهد:
محمدجواد ظریف دانشآموختهی مدرسه علوی است. مدرسهای به شدت مذهبی که جریانهای سیاسی- مذهبی بسیاری از درون آن برخاستهاند. از انجمن حجتیه تا مجاهدین خلق. ظریف در نقطه کانونی این طیفبندی متنوع سیاسی قرار گرفت. همان جایی که در میانهی راست سنتی و چپ افراطی میتوان از جناح راستمدرن سخن گفت.
ظریف ریشههایی در جناح محافظهکار ایران دارد؛ از پدری و خانوادهای ثروتمند که از مادر به تجار تهران و از پدر به تجار اصفهان میرسند و از این رو فرزند خود را به آدابی کامل در شأن یک بورژوای تمامعیار تربیت کردند: «خانواده ما از متدینین سنتی بودند. فکر میکنم در طول ۲۵ سالی که با پدرم بودم، نماز شب او ترک نشد اما در عین حال از قبل از انقلاب تا زمانی که فوت کرد بسیار مخالف انقلابیون و جمهوری اسلامی بود. مادرم نیز بسیار متدین بوده و هست. ما در مجموع خانواده مرفهی بودیم و وضع مالی مادر و پدرم خوب بود. هنوز هم از قِبَل آنهاست که زندگی میکنم و منزل و زندگی من از اموالی است که پدرم برایم به ارث گذاشته و یا مادرم به من بخشیده است… خانواده ما به شدت محافظهکار بودند» (آقای سفیر، نشر نی: ۱۳۹۲، صص ۱۶ و ۱۸) تأثیر آموزههای محافظهکارانه بر ظریف تا حدی بود که او میگوید: «تا ۱۶-۱۵ سالگی هیچ نوع موسیقیای نشنیده بودم» (همان، ص ۵۱)
این خانواده فرزند خود را به یکی از مدارس مذهبی تهران میفرستد؛ مدرسهی علوی که در آن «دیدگاههای مرحوم غفوری و بازرگان رواج داشت و ما اندیشههای آنها را به عنوان افراد متدین مطالعه میکردیم… از معدود شاگردان مدرسه علوی بودم که هم در جلسات حجتیه و هم در جلسات انقلابیون شرکت میکردم. در مدرسه دو طیف وجود داشت؛ یک طیف حجتیهای بودند و در جلسات مرحوم آقای حلبی… شرکت میکردند. بنده نیز به منزل ایشان میرفتم و از طرف دیگر در جلسات بچههای انقلابی نیز شرکت میکردم.» (همان، ص ۲۱) اما ظریف بهعنوان یک محافظهکار مدرن هیچ یک از این دو راه را انتخاب نکرد و به سفر آمریکا رفت. سفر او به آمریکا با پیروزی انقلاب اسلامی همزمان شد و ظریف به علت گرایشهای مذهبی باوجود مخالفتهای پدرش با انقلاب، جذب جمهوری اسلامی شد اما در آمریکا با یکی از مشهورترین افراد تندرو تصادم پیدا کرد: «دفتر حفاظت ما در واشنگتن به دست کسانی اداره میشد که ارتباط زیادی با انقلاب اسلامی نداشتند (اما) افرادی نظیر آقای سعید امامی و اکثر اعضای انجمن (اسلامی دانشجویان ایرانی در آمریکا) برخلاف من نسبتاً تند عمل میکردند و مشی بسیار انقلابی داشتند. اگرچه رابطهی دوستی بین ما برقرار بود و رفتوآمد خانوادگی نیز با یکدیگر داشتیم اما از همان ابتدا خط مشیمان با هم متفاوت بود. افرادی مثل من به رفتاری توام با آرامش و ارشاد اعتقاد داشتند اما آنها شیوههای دیگر را ترجیح میدادند. در همان زمان بود که انگ لیبرالی به بنده زده شد.» (همان، ص ۳۴)
اما سعید امامی تنها کسی نبود که به ظریف اتهام لیبرالی میزد. چند سال بعد یکی از سران مجمع روحانیون مبارز هم به این دیپلمات محافظهکار اتهام مشابهی زد: «آقای ولایتی تصمیم گرفت که من را بهعنوان سرپرستی نمایندگی (ایران در سازمان ملل متحد) بفرستد اما آقای محتشمیپور که در آن زمان وزیر کشور بودند با رفتن بنده مخالفت کردند. ایشان در هیئت دولت گفته بود که این فرد آمریکایی است و نمیتواند برود.» (همان، ص ۸۴)
ظریف سالها بعد در واکنش به این ادعا چنین پاسخ میدهد: «اگر فکر میکنی که دیدگاههای من مانند آمریکاییهاست بگو دیدگاههایش مثل آنهاست، نگو آمریکایی است.» (همان)
همین قضاوت درباره ظریف از سوی جریانهای راست و چپ تندرو تا جایی ادامه یافت که افرادی چون او و برادر رئیسجمهور روحانی را با عبارت «باند نیویورک» توصیف میکردند. اما دیدگاههای ظریف چه بود که میگویند آمریکایی است؟ جریان راستمدرن معتقد است: «شما میتوانید ضدامپریالیسم باشید اما معقول نیز باشید. بنده هیچگاه طرفدار امپریالیسم نبودم و تندروی هم نکردم. در واقع مقابله با امپریالیسم روش خاصی دارد. روش مقابله با نظام سلطه این نیست که شما با رفتار و عملکردتان مبانی نظام سلطه را تقویت کنید. اگر میخواهید با نظام سلطه برخورد کنید باید مبانی سلطه را به هم بزنید. حتما توقع ندارید که از نظر نظامی بتوانید با آمریکا مقابله کنید پس چرا دنبالش هستید؟ زمانی که به دنبال [تقابل نظامی با آمریکا[ رفتید یعنی مبانی نظام سلطه را تقویت میکنید. آنچه باعث میشود که شما بتوانید در مقابل نظام سلطه ایستادگی کنید، توان نظامی شما نیست. چیزهای دیگری لازم است. مقابله کردن با نظام سلطه و امپریالیسم نیاز به عقلانیت، منطق و شناخت دارد نه نیاز به روحیهی جنگطلبی.» (همان، ص ۱۳۷)
ظریف به عنوان یک سیاستمدار راستمدرن ضعف دیپلماسی ایران به عنوان مبنای جهانبینی سیاسی ایران را به دو بخش تقسیم میکند:
ضعف اول از نگاه متیک، تندروی عامل ضعف دیپلماسی ایران است؛ چه در جناح چپ (سنتی)، چه در جناح راست (سنتی و افراطی). در واقع دیدگاه آنها در سیاست خارجی تابعی از منافع آنها در سیاست داخلی است نه برآیندی از تحلیل ایشان درباره منافع و امنیت ملی ایران ظریف گرچه معتقد است که «بیشتر تندرویها از لانه جاسوسی گرفته تا قضیه مکه و ممانعت از روابط با مصر به دست جناح چپ صورت گرفته است.» (همان، ص ۱۳۶) اما میافزاید: «کسانی که در جناح راست قبلاً طرفدار اعتدال در روابط بودند به دلایل سیاسی داخلی به تندروی روی آوردند. این امر موجب آن شد که دعوا ادامه پیدا کند و فقط بازیگران سیاسی جای خود را عوض میکردند.»(همان)
ظریف نشان میدهد که چگونه تندروی از چپ به راست و از راست به چپ امانت داده میشود. با اینکه من هیچگاه در جناح راست نبودم اما افراد جناح چپ که آن زمان تندروتر بودند بهخاطر گرایش معتدلم رابطه خوبی با من و امثال من نداشتند. عجیبتر اینکه حتی بعدها در دورهی آقای خاتمی که دوستان چپ، گرایش معتدلتری در سیاست خارجی پیدا کردند باز هم رابطهشان با افرادی مانند من خوب نشد. در زمان آقای هاشمی دوستانی که همخط آقای خاتمی بودند با سیاست اعتدال ما مخالفت میکردند. زمانی هم که وارد حوزه حکومتی زیر پرچم آقای خاتمی شدند (ایشان از افراد معتدل جناح چپ بود) به سیاستهای آقای خاتمی رضایت دادند.»(همان، ص ۱۳۵)
ظریف البته سیدمحمد خاتمی را چهرهای معتدل میداند و از خاتمی بهعنوان یکی از موفقترین روسای جمهوری در سیاست خارجی یاد میکند: «در واقع آقای خاتمی رئیس جناح چپ نبود؛ رئیس جناح چپ کسانی مانند آقای موسویخوئینیها و در سیاست خارجی آقای بهزاد نبوی بودند که دیدگاههای بسیار تندی داشتند.» (یعنی آقای خاتمی یک چهره معتدل جناح چپ بود که دیگران مجبور شدند خودشان را با رئیس جدیدشان هماهنگ کنند.» (همان، ص ۱۳۷)
راستمدرن اما برخلاف جناحهای چپ و راست افراطی معتقد است که «رابطه با آمریکا به قول فقها نه واجب است و نه حرام… [البته[ بنده به دلایل متعدد معتقدم که ما از تعامل مستقیم [با آمریکا[ کمتر ضرر میبینیم.» (همان، ص ۱۵۳)
ضعف دوم دیپلماسی ایران از نگاه تئوریک، فقدان دانش سیاسی است. محمدجواد ظریف دانشآموخته روابط بینالملل است: «در زمان دکتر شریعتی همه بچههای انقلابی به پیروی از ایشان میخواستند جامعهشناس شوند من نیز همانند دیگران چنین گرایشی داشتم و به همین خاطر اولین کلاس علوم انسانیام را جامعهشناسی برداشتم.» (همان، ص ۵۲) اما ظریف بهزودی دریافت که باید علوم سیاسی بخواند. با آموزش روابط بینالملل و با درک محافظهکارانه ظریف از تحولات، او متوجه نکته مهمتری شد: «با خود فکر میکنم خسارت اشتباهاتی را که من و امثال من در حوزه سیاست خارجی مرتکب شدیم در واقع هفتاد میلیون ایرانی متحمل شدند. حتی به این فکر میکنم که با این وضعیت چقدر به جای اجر و ثواب نگرانی اخروی دارم.» (همان، ص ۵۲)
یکی از این نگرانیها فقر حقوق بینالملل نزد ارباب دیپلماسی ایران بود. ظریف روزگاری را به یاد میآورد که در سازمان ملل نطق مینوشت: «آن زمان اصرار داشتیم که حتی اگر کسی یک کلمه نیز راجع به جمهوری اسلامی ایران صحبت کند ما پاسخ آن را بدهیم… در آن زمان تنها کسانی که با مقررات سازمان ملل متحد آشنایی داشتند ما بودیم. [اما[ این مقررات در واقع روش کار است اما این کار به عقلانیت نیز نیاز دارد. در آن مقطع ما به دلیل کمتجربگی قسمت عقلش را لحاظ نمیکردیم. در سازمان ملل متحد براساس آیین کار، قاعدهای به نام حق جواب وجود دارد یعنی اگر کسی راجع به کشور ما صحبت کند، میتوانید در ۱۰ دقیقه جواب او را بدهید و طرف مقابل نیز ۱۰ دقیقه فرصت دارد که به شما پاسخ دهد. پس از آن، زمان شما و او به پنج دقیقه کاهش پیدا میکند… آن زمان اروپاییها راجع به ۲۰ کشور صحبت میکردند و یک دقیقه نیز راجع به ایران میگفتند. ما نیز که جوان و تا حدی جویای نام بودیم اصرار داشتیم که در پاسخ به آن ۱۰ دقیقه صحبت کنیم لذا کار بنده، آقای سیروس ناصری و آقای سعید امامی این شده بود که در جلسه به دقت گوش میکردیم و مطلب مینوشتیم تا من پاسخ بدهم. آنقدر در حق جواب در جلسه صحبت کرده بودیم که وقتی میخواستیم حرف جدیدی بزنیم باید کلی شور و مشورت میکردیم. نتیجه اینکه هر روز به جای چند دقیقه سخنرانی غربیها درباره ایران در لابهلای چندین مطلب دیگر نیم ساعت در کمیته (حقوق بشر) راجع به ایران صحبت میشد. ما به دست خومان بحث کمیته را به سمت ایران سوق میدادیم.» (ص ۴۰)
ظریف در همین جهت یکی از ضعفهای اصلی دیپلماتهای ایرانی را عدم تسلط به زبان انگلیسی و دانش سیاست میداند و میگوید: «علم محدود بدتر از نداشتن علم است.» (ص ۲۳۳) ظریف بهعنوان یک دیپلمات راستمدرن معتقد است که پارادایم کنونی روابط بینالمللی یعنی قدرت محوری دیگر پاسخگو نیست» زیرا اولا همهی شرایط بینالمللی را توضیح نمیدهد ثانیاً نمیتواند به هدفی که این پارادایم ادعا میکند و آن صلح است برسد» (همان، ص ۲۹۰) از سوی دیگر ظریف میداند «حاکمیتی که در قرن نوزدهم از آن صحبت میشده [و با دو عنصر عدم مداخله و تساوی حاکمیت همزاد است[ امروز جز یک اسم چیزی از آن باقی نمانده است.» (همان ص ۳۰۴) در اینجا او به نظرات جان رالز استناد میکند و میگوید «مشروعیت حاکمیت به حمایت از شهروندانش است» (همان، ص ۳۰۷) و این سخن رالز در کتاب «قانون مردمان» را یادآوری میکند که «حاکمیت در صورتی حق دارد با مداخله خارجی مخالفت کند که مشروعیت داخلی داشته باشد» (همان، ص ۳۰۸) و به کوفی عنان استناد میکند که: «حاکمیت یعنی مسوولیت نه اقتدار» (ص ۳۰۸) و این نظریه را مبنای دخالت سازمان ملل در لیبی میداند. (ص ۳۱۱) ظریف با این تذکر که «مسوولیت حمایت خود ذاتاً تحول مبارکی (در روابط بینالملل و نظریه حاکمیت) است» نسبت به «سوءاستفاده نامبارک» از آن هشدار میدهد اما این اندازه واقعبین هست که به این تحول در علم سیاست و جهان سیاست توجه کند و در نهایت دکترین سیاست خارجی راستمدرن را چنین توضیح میدهد: «اینکه حاکمیت از اقتدار به مسوولیت تبدیل میشود یک روند روبهرشد است… بنده احساس میکنم که اصولاً مفهوم اقتدار حاکمیت یا حاکمیت به معنای اقتدار رو به فروپاشی است. ممکن است دولتی اقتدارگرا نیز وجود داشته باشد اما آن چنان از آن دولت سلب مشروعیت میشود که زمینه برای تداوم حیاتش در جامعه بینالمللی محدود گردد» (صص ۳۳۷ و ۳۳۶)
براساس همین دکترین است که ظریف از دیپلماسی دوره خاتمی دفاع میکند: «در پایان دولت آقای خاتمی میتوانم به جرئت بگویم که کشورمان در خیلی از حوزهها به بازیگر دارای نقش اول در منطقه تبدیل شده بود» (ص ۳۵۶)
ظریف معتقد است: «تا حالا اقدامات تاکتیکی در روابط ایران و آمریکا جواب نداده است. اقدامات تاکتیکی در آینده نیز توفیقی ندارد یعنی هیچگاه توفیقی ندارد» (همان، ص ۳۶۰) او حتی معتقد است که بحران در دیپلماسی ایران ناشی از مساله هستهای نیست «برخلاف آنچه بسیاری فکر میکنند، ریشهی بحران هستهای این نیست که ایران به دنبال ساختن بمب است» (همان، ص ۲۳۰) چراکه «مشکل هستهای ما یک مشکل روانی و شناختی است از یک طرف آنها بهانهجویی میکنند و از طرف دیگر ما وضعیت را درک نمیکنیم و دچار سادهانگاری هستیم.» (همان، ص ۲۳۲) ظریف به عنوان کسی که ۳۰ سال (از ۱۷ تا ۴۷ سالگی) را در آمریکا گذرانده و حتی با کاندولیزا رایس در یک دانشگاه (دانشگاه دنور) درس خوانده بر این باور است که “هیچ کس از جنگ ایران و آمریکا منفعت نمیبرد جز اسرائیل و همزمان هیچ کسی از بهبود روابط ایران و آمریکا نیز نفع نمیبرد [جز این دو کشور] یعنی از دولت دوست و برادر سوریه گرفته تا روسیه، چین، ترکیه و عراق همگی منافعشان را در این چارچوب تحلیل کردهاند که روابط ما با آمریکا پرتنش باقی بماند. اگر روابط ایران و آمریکا این گونه نبود، ترکیه بهعنوان مدل حکومت خوب در جهان اسلام مطرح نمیشد. البته در این مطرح شدن مدل توسعهای ترکیه، تدبیر و عقل خود ترکها و تا حدودی هم تغییرات پس از دولت نهم دخیل بود. اما آن پرچمی را که آقای خاتمی میخواست در جهان اسلام بلند کند یعنی پرچم اعتدال، پرچم گفتوگو، پرچم مخالفت منطقی با اسرائیل و پرچم استقلال در مقابل آمریکا را امروز ترکیه به دست گرفته است.” (همان، ص ۱۷۵)
اینگونه است که راستمدرن گرچه در دولت هاشمی زاده شد و در دولت اول خاتمی بهتدریج از قدرت حذف شد اما در نهایت با کولهباری از میراث هاشمی و خاتمی به دوره جدید حیات خود قدم گذاشته است.
دولت روحانی، دولت راستمدرن؟
جناح راستمدرن در دولت اول هاشمیرفسنجانی نضج گرفت و در دولت دوم او با فشار شدید راست سنتی روبهرو شد و نیروی سیاسی خود را در مجلس پنجم منتقل کرد. این نیروی سیاسی در ریاستجمهوری خاتمی نقش مهمی داشت اما درنهایت دولت خاتمی، دولت چپمدرن بود. با حذف چهرههای راستمدرن از ساختار اقتصادی دولت اول خاتمی (محسن نوربخش، محمدعلی نجفی، مسعود نیلی) دولت کاملاً در اختیار چپ مدرن قرار گرفت. چپ مدرن محصول بازنگری همان جریان فکری جوانی بود که در مرکز تحقیقات استراتژیک شکل گرفت و با چپ سنتی مرزبندی کرد آنها پروژه توسعه سیاسی را و مبانی نظری دولت خاتمی را طراحی کردند. با تأسیس دولت خاتمی روشنفکران چپمدرن به دولت رفتند. این گروه از نوعی سوسیال دموکراسی دینی چپمدرن در تئوری از اولویت توسعه سیاسی بر توسعه اقتصادی دفاع میکرد و هنوز بهگونهای سوسیالیسم اما دموکراتیک باور داشت، با کوچک شدن دولت مخالف بود و گرچه امپریالیسمستیزی را در سیاست خارجی وانهاده بود اما اروپاگرایی را بر بهبود روابط با آمریکا ترجیح میداد و هنوز گرایشهای جهانسومی داشت. با بهقدرت رسیدن چپمدرن، حالا نوبت راستمدرن بود که به مرکز تحقیقات استراتژیک برود و با دکتر روحانی همکاری کند.
چهرهای مانند محمدجواد ظریف پس از یک دوره همکاری اجباری و تحمیلی با دولت نهم به مرکز رفت و به پژوهش و تحقیق و تدریس در دانشگاه پرداخت. اکنون این جریان سیاسی با گرایشهای روشنتر و دموکراتیکتر در اقتصاد و سیاست به دولت بازگشته است. راستمدرن در گذشته چندان به اهمیت دموکراسی آگاه نبود، همچنان که چپ مدرن چندان اهمیت اقتصاد آزاد را درک نمیکرد. چپمدرن پروژه خود را «اصلاح» نام نهاده بود و راستمدرن آن را «اعتدال» میخواند. اعتدال البته قبل از آنکه یک «بینش» سیاسی باشد، یک «روش» سیاسی است. اعتدال در انتخاب روحانی یک شعار بود نه یک ایدئولوژی؛ اگر کسی گمان کند که اعتدال به عنوان یک نظریه فلسفی ممکن است به راه خطا رفته باشد. نظریه «حد وسط» ارسطو حتی در اخلاق هم کاربرد چندانی ندارد. چراکه نمیتوان در اموری مانند جنایت یا خیانت به حد اعتدال معتقد بود. در اخلاق اموری وجود دارد که ذاتاً افراطی و تفریطیاند و هرگز اعتدالی نیستند و در سیاست هم دوگانههایی وجود دارند که دربارهی آنها نمیتوان از دوگانههای افراط و تفریط استفاده کرد. انقلاب گاه میتواند افراط باشد و گاه اعتدال، اصلاح گاه میتواند افراط باشد و گاه اعتدال، عدالت گاه میتواند افراط باشد و گاه اعتدال و این فرآیندهای سیاسی- اجتماعی را هرگز نمیتوان بهصورت مطلق در برابر اعتدال قرار داد. آنچه میتواند اعتدال را از یک شعار سیاسی به یک گفتمان فکری بدل کند، اعتدال بهمثابه روش سیاسی است. شاید بتوان در شرایط کنونی ایران ۷ اصل برای اعتدال برشمرد:
اول- حقیقت نسبی است [اصل نسبیتگرایی]
در عرصه عمومی (سیاسی- اجتماعی) نزاع حق و باطل وجود ندارد. جناحهای سیاسی میتوانند روشهای درست یا نادرستی برای اداره کشور پیشنهاد کنند اما حق و باطل نیستند.
دوم- واقعیت اصالت دارد [اصل واقعگرایی]
آنچه با آن مواجه هستیم واقعیتهایی است که با آن سروکار داریم نه آرمانها یا رویاهایی که میتوان تصور کرد باید میان واقعیت و آرمان همواره تعادل برقرار کرد.
سوم- صلح بهتر از جنگ است [اصل صلحگرایی]
در فضای گفتوگو و آرامش، بهتر میتوان به حقیقت نزدیک شد و هدف نهایی هرنوع نظم سیاسی (داخلی یا خارجی) نزدیک شدن به فضای گفتوگو است.
چهارم- اقتدار برتر از زور است [اصل اقتدارگرایی]
قدرت، عنصر اصلی سیاست است و هر کشوری باید به دنبال منفعت ملی خود باشد اما قدرت باید مشروع باشد. اقتدار ملی همان قدرت مشروع است که در مقابل زور قرار میگیرد.
پنجم- مصلحت برتر از حقیقت است [اصل مصلحتگرایی]
از آنجایی که در عرصه سیاست، حقیقت مطلق وجود ندارد هر روشی که منتهی به توافق برای گفتوگوی سیاسی شود، برتر از روشهای حذف برای حاکمیت یک قرائت از حقیقت است. مصلحتگرایی در اینجا در برابر بنیادگرایی قرار میگیرد که به هر روشی میخواهد تفسیر خود از حقیقت را به کرسی بنشاند.
ششم- سیاست تجلی عقلانیت است [اصل عقلگرایی]
سیاست یک دانش و یک روش برای مهار قدرت و بهکار بردن آن در راه اداره جامعه است نه تدبیری برای فریب و نیرنگ. سیاستمدار سنجیده و دقیق سخن میگوید و تند و افراطی حرف نمیزند اما از مواضع خود کوتاه نمیآید.
هفتم- عمل برتر از حرف است [اصل عملگرایی]
گرچه اندیشه، محور عمل است اما اندیشه در مقابل عمل قرار ندارد. ذهنیگرایی و گفتوگوهای صرفاً روشنفکرانه تا زمانی که در حین عمل به آزمون درنیاید نهتنها ثمری ندارد بلکه از لحاظ نظری هم به قدر کافی پخته نمیشود. اندیشه در حین عمل است که متولد میشود.
این ۷ اصل معرفتی در تداوم تئوری اعتدال و گذار آن به یک مرام سیاسی میتواند به ۷ اصل سیاسی تبدیل شود. اعتدالگرایان کسانی هستند که:
۱- به حکومت قانون در برابر حکومت فرد یا افراد اعم از اکثریت و اقلیت اعتقاد دارند.
[مرزبندی حکومت اعتدالی با سلطنتهای مطلقه، دموکراسیهای اکثریتی و جمهوریهای توتالیتر[
۲- به حقوق انسان در برابر اقتدار دولت (و در عین حفظ اقتدار دولت) باور دارند. «انسان» یک «فرد» است نه یک نوع مانند مفهومی که از حقوق «بشر» در سالهای اخیر جا افتاده و حقوق بشر را از مفهوم حقوق فردی به حقوق اجتماعی تبدیل کرده است.
[مرزبندی حکومت اعتدالی با حکومتهای فاشیستی و کمونیستی[
۳- به جامعه باز در برابر جامعه خشن باور دارد و به دخالت در احوال شخصی و فردی شهروندانش نمیپردازد.
[مرزبندی حکومت اعتدالی با حکومتهای ایدئولوژیک[
۴- به اقتصاد آزاد در برابر اقتصاد دولتی باور دارد و نهاد دولت را کوچک اما کارآمد میخواهد.
[مرزبندی حکومت اعتدالی با حکومتهای سوسیالیستی[
۵- به دین مدنی در برابر دین ایدئولوژیک اعتقاد دارد.
یعنی از دینی دفاع میکند که به حوزه خصوصی افراد احترام میگذارد و برای ورود به عرصه عمومی به قواعد دموکراسی تن میدهد و گرچه سکولار نیست اما توتالیتر هم نیست. از سویی به سنتهای دینی حرمت میگذارد و از سوی دیگر به روشهای مدرن و دموکراتیک از عرصه عمومی باور دارد.
[مرزبندی حکومت اعتدالی با حکومتهای ایدئولوژیک[
۶- به دولت مدنی در برابر دولت نظامی باور دارد. با حضور نظامیان در عرصه سیاسی مخالف است و آنان را تحت تکفل و تدبیر سیاستمداران قرار میدهد.
[مرزبندی حکومت اعتدالی با حکومت میلیتاریستی[
۷- به امنیت ملی در برابر انزوای سیاسی معتقد است و امنیت ملی را در بهبود روابط سیاسی با جهان خارج میداند و نه انزوای سیاسی.
[مرزبندی حکومت اعتدالی با حکومتهای ستیزه جو[
دولت دکتر حسن روحانی بهعنوان نسخهی پیرایش شده دولتهای اکبر هاشمیرفسنجانی و سید محمد خاتمی با ویرایشی از تئوریهای توسعه اقتصادی (دولت سازندگی) و تئوریهای توسعه سیاسی (دولت اصلاحات) از نظر ایدئولوژیک یک دولت راستمدرن است که نظریه سیاسی خود را «اعتدال» میداند. اعتدالگرایی با این اصول پیشنهادی نهتنها اصولگرایی به معنایی که (یک جناح سیاسی در ایران قصد دارد آن را بر دولت تحمیل کند) که اصلاح اصلاحطلبی یا اصلاحطلبی در اصلاحطلبی است.
اعتدالگرایی بازخوانی اصلاحاتی است که در چنبره تفکرات چپ گرفتار آمده بود. اعتدالگرایی خوانش راستمدرن از اصلاحطلبی است چنانکه اصلاحطلبی درگذشته خوانش چپ مدرن از توسعهگرایی بود. گرچه مجلس اصولگرا قصد کرده بود دولت اعتدالی را به دولتی محافظهکار تبدیل کند اما محافظهکاران این دولت هم مدرن هستند. اگر شاهکلید دولت اصلاحات وزیر ارشاد آن بود، شاهکلید این دولت وزیرخارجه آن است. محمدجواد ظریف در این دولت نماد پدیدار شدن چهره تازه سیاستمداران ملی و معتدل و مدرنی است که آینده سیاست ایران را رقم خواهند زد و از هماکنون میتوان روزی را پیشبینی کرد که او نامزد جانشینی دکتر حسن روحانی پس از ۸ سال ریاستجمهوری باشد. چه به گفته خود او: “در حوزههای علوم انسانی اصطلاحی دارند به نام Self Falfilling prophecies متأسفانه کسی این عبارت را به فارسی ترجمه نکرده است شاید بتوان آن را به پیشبینیهایی که خودشان باعث تحقق خودشان میشوند یا پیشبینیهای «خود تحققبخش» ترجمه کرد.” (همان، ص ۲۸۸)
راستمدرن یکی از همین «پیشبینیهای خود تحققپذیر» در آینده ایران است؛ آن روز که در مسیری متعالی از سیدمحمد خاتمی به دکتر حسن روحانی و از دکتر حسن روحانی به دکتر محمدجواد ظریف برسیم؛ آن روزی که دو حزب و دو جناح سیاسی بزرگ در ایران داشته باشیم: چپ مدرن و راستمدرن.
هشت سال قبل در پایان سال ۱۳۸۴ در سرمقاله سالنامهی روزنامه شرق از ظهور محمود احمدینژاد بهعنوان برخاستن راست از دنده چپ یاد کردیم. احیای اصولگرایان با روشهای چپگرایان به دست پوپولیستی به نام محمود احمدینژاد. اکنون در سال ۱۳۹۲ میتوان گفت که پاندول ساعت سیاست در ایران حرکت برعکس خود را آغاز کرده است. ریاستجمهوری حسن روحانی برخاستن چپ از دنده راست است. احیای اصلاحطلبان با روشهای راستگرایان به دست اعتدالگرایی به نام حسن روحانی.
منبع: سرمقاله شماره ۳۰ مهرنامه