سقوط سلحشورانه!

حامد احمدی
حامد احمدی

» حرف اول

میلان کوندرا می‌گوید: “در آثار کافکا زنده‌گی انسان را نیروهایی بیرون از خودش تعیین می‌کنند … و آنانی جای خود را در جامعه می‌یابند که انزوای خود و در نهایت شخصیت خود را نفی می‌کنند.”

کافکا انگار راوی و تصویرساز جامعه‌ی امروز ایران است. جامعه‌ای که مردم و هنرمندان‌اش تسلط دیگران را پذیرفته‌اند و چنان در این پذیرفتن، به جای هر فعل دیگری، حل شده‌اند که پس از مرگ هم خودشان نیستند.

هما روستا را می‌توان در مراسم خاک‌سپاری‌اش نظاره کرده. اگر حتی او را بازی‌گری بدون فکر و اندیشه فرض کنیم؛ حضور مدیری دولتی که ساختار و استخوان‌بندی‌اش با سانسور و حذف و نظارت بنا شده کنار تابوت‌اش، تصویری‌ست از ادامه‌ی حیات اجباری است در روزگار رسیدن مرگ. جایی که تابوت و بدن بی‌جان در محاصره‌ی مدیران دولتی و نیروهای امنیتی به سوی خاک می‌رود، حضور بازی‌گر محدود به دوربین ایدئولوژی‌زده‌ی حاتمی‌کیا می‌شود و چیزی از آن همه شور و هنر باقی نمی‌ماند و تصویر، تصویر یک کارمند هنری است که از بین رفته و جای خود را به کارمندان دیگر داده که راه‌اش را قرار است ادامه بدهند.
همه‌چیز از همان حیات هنری آغاز می‌شود. آن‌جایی که هنرمند شرایط را می‌پذیرد. می‌پذیرد که طبق خواسته‌ی موجود وارد صحنه بشود و ادامه بدهد. خواست و سبک زنده‌گی شخصی‌اش را در چهار دیوار اتاق جا می‌گذارد و وقتی در صحنه است، از سر تا پا، جوری دیگر بازی می‌کند. و چنان در این بازی، که نوشته‌اش از دیگری و کارگردانی‌اش از کس دیگر است، حل می‌شود که پس از مدتی فکر می‌کند من همین‌ام. این خود من هستم. خواسته‌های حکومت و دولتی را ابتدا خواسته‌های ملی و مردمی می‌پندارد، بعد استعفاء داده از مقام هنری و شاید روشن‌فکری، خود را یکی از آحاد ملت می‌داند و تبدیل می‌شود به تابلو اعلانات حکومتی که هر روز چیزی به روی سر و صورت‌اش چسبانده می‌شود. انقلاب که انقلاب مردمی‌ بوده. جنگ هم دفاع مقدس و مذهب هم سرنوشت و پیشانی‌نوشت است. خطی میان هنرمند و حکومت باقی نمی‌ماند. این هم‌آغوشی هول‌ناک پس از مدتی تبدیل به یک حیات واحد می‌شود. هنرمند پیوسته در حال احترام گذاشتن به خواسته‌ی دیگران است و دیگر خودی وجود ندارد که کسی بخواهد به خواسته‌های‌اش احترام بگذارد. هنرمند کارگزار حکومت شده.

احمد شاملو که دوست‌داران‌اش “غول تعهد” خطاب‌اش می‌کردند، و نه فقط او که غلام‌حسین ساعدی و نه فقط این دو که داریوش اقبالی، در شمایل آوازخوانی پاپ که از دل زرق و برق تبلیغاتی حکومت پیشین بیرون آمده بود، در دوران دور نشانی از زیستی دیگر بودند. به زندان می‌رفتند، رنج انفرادی را تحمل می‌کردند و پس از آن هم‌چنان می‌خواستند با خط فاصله‌ای پررنگ آن‌سوی قدرت بایستند و صدای دیگری باشند جز آن‌که از بلندگوهای رسمی شنیده می‌شد. صحبت از سقوط آرمان و از سکه افتادن اعتراض نیست. حرف بر سر زنده‌گی شخصی، حرمت خلوت انسان، است. چیزی که امروز نه برای مردم و نه برای کاراکترهای برجسته‌تر حضور و حیات ندارد. هنرمندانی که حتی در سفرهای اروپایی‌شان حجاب‌شان را سفت می‌گیرند، مبادا عکسی لو برود و معیارهای حکومتی بلرزد و این لرزه تبدیل به ممنوعیت‌شان بشود. هنرمندانی که می‌دانند در اولین فرصت، البته با عاریه گرفتن نام ملت و باورهای ملی، باید حادثه‌ی منا را “تسلیت عرض بکنند” و یک دقیقه به احترام “غواصان دست بسته” سکوت. چیزی از هویت فردی هنرمند باقی نمانده و از رخت و لباس تا گفتار و نوشته را دیگران بالا دست هستند که با حکم‌های نانوشته تعیین و معلوم می‌کنند.

فرهاد آوازخوان که پس از انقلاب خاک ایران را ترک نکرد، به ناچار در هراس و هاله‌ی سکوت باقی ماند و به قول خودش “موش زبان‌اش را خورده بود”، برای پس از مرگ‌اش وصیت کرده بود که پیکرش سوزانده بشود. اتفاقی که چون برخلاف قوانین مذهب رسمی بود نیفتاد تا حضور همیشه‌گی دیگران بر شخصی‌ترین احوال هنرمند عریان بشود. آن‌ها که چون هیولایی از بیرون به خلوت و خانه‌ی افراد وارد می‌شوند و پنهان‌ مانده‌ترین عقاید و خواسته‌های‌اش را مورد تجاوز قرار می‌دهند، به تن بی‌جان هم رحم نمی‌کنند. آن را هم همان‌طور آرایش می‌کنند که می‌خواهند. از همان دست که جسم بی‌روح سیمین و سپان و هما را با اسکورت امنیتی عقیدتی به خاک سپردند.

بهمن فرمان‌آرا امروز را در دیروز اواخر دهه‌ی هفتاد، در میانه‌ی فیلم “بوی کافور، عطر یاس” تصویر کرده است. جایی که کارگردان برگشته به مرزهای حکومت، پس از پذیرفتن دست بردن در سناریو و فیلم‌اش، نظاره‌گر سرقت جنازه و تغییر مراسم تشییع خود است. اتفاقی که امروز، بیرون از دنیای فیلم، در وسط واقعیت قابل دیدن و لمس کردن است.

عبدالرحیم جعفری هم در همین روزها درگذشت. ناشری که تا ۹۶ ساله‌گی بر گرفتن حق‌اش از حکومت پا فشرد، تا عزا-فشن‌های ایرانی با ست عینک و کلاه و شال مشکی، مراسم‌اش را برای عکس برداشتن هم قابل ندانند. چون حضور در چنین مراسمی هم خطر دارد. چون جمله‌ی دیکته‌ شده‌ی “من سیاسی نیستم” بر لب هنرمند ایرانی گل‌دوزی شده و هر چه‌قدر هم کارنامه‌ی فرهنگی “جعفری” و “امیرکبیر” را برای‌اش بالا و پائین کنی، فایده‌ای ندارد. چون در این حیات بی‌اختیار هنرمند، دیگران هستند که تصمیم می‌گیرند، هنر و فرهنگ کدام است و سیاست کدام.

فرج‌الله سلح‌شور اما به جای جعفری و شاملو و ساعدی و دیگران، باید قبله‌ی هنرمندان امروزی باشد. هر چه باشد بیش از آن دیگران در دیدرس و نگاه‌شان است و او را بیش‌تر به جا می‌آورند. سرداری از سپاه اسلام که بنا به رسالت سازمانی در دنیای هنر حاضر شده اما هر دقیقه خود را موظف می‌داند که تاکید بکند از “گروه پتیارگان و فواحش هنری” نیست! او، سلح‌شور، خط فاصله‌ی پررنگی است بین اعتقاد شخصی‌اش، هر چه‌قدر دگم و عقب‌مانده، با دنیای دیگران. هنرمندان دیگر اما اهل چنین فاصله‌گذاری‌هایی نیستند. یک‌بار حتی به ترس و تزلزل هم نمی‌توانند ابراز وجود بکنند و هویت‌شان را از هویت حاکم جدا؛ و بگویند “ما مردمان دیگری هستیم!” شاید که نباشند. شاید همان دیگری، شهروند دل‌خواه حکومت، شده‌اند. یکی از کاروان “تتلیتی‌ها”. هواداران پنهان امیر تتلو؛ رپری که هر روز به صورتی برون می‌آید!

و این سقوطی‌ست که انکارش ممکن نیست. همین نوشته را از بالا تا پائین که بیایید، از کوندرا و کافکا و هما روستا و شاملو و فرهاد و فرمان‌آرا و جعفری می‌رسید به فرج‌الله سلح‌شور و امیر تتلو. این شاید سیر نزول هنر و هنرمند ایرانی باشد که از فراز ساختمان صد طبقه سقوط کرده و پس از رد و طی کردن ۹۵ طبقه و وقتی تنها پنج طبقه تا سقوط کامل و شکستن و عدم فاصله دارد، می‌گوید “تا این‌جاش که خوب بوده!”