نیاکان ما بی خود نگفته اند که زمستان می رود و روسیاهی تنها باقی می ماند برای زغال! آنان گرچه به استعاره سخن نگفته بودند و منظوری سیاسی نداشتند، اما سخن نغزی گفتند که اکنون هر روز به گونه ای در مورد زندانیان سیاسی ـ عقیدتی مصداق پیدا می کند.
باز یک زندانی سیاسی دیگر پس از طی دوران محکومیتش، با هم بندی های سابقش عکس های یادگاری گرفت. این بار نوبت شبنم مددزاده بود که از بند زنان اوین آزاد شود، برادرش فرزاد هم همین یک دو روزه آینده از بند زندانیان سیاسی ـ عقیدتی رجائی شهر کرج رهایی خواهد یافت و نزد خانواده رنج کشیده اش باز خواهد گشت؛- پدر و مادری که مرگ دیگر فرزندان و زندانی این دو عزیز مسلما چیزی جز امید برایشان باقی نگذارده است.
آن روز را به خوبی به یاد دارم، انگار همین دیروز بود. ماموری بی مقدمه و ناگهانی آمد و چهار از زندانی سیاسی را به زیر هشت فراخواند- بهروز جاوید طهرانی، محمدعلی منصوری، صالح کهندل و فرزاد مددزاده. آن ها در میان شگفتی ما از سالن ۱۲ بند ۴ زندان رجایی شهر کرج به نقطه ای نامعلوم منتقل کردند. چند روزبعد خبر رسید محل نگهداری شان سلول های بند امنیتی ۲۰۹ بازداشتگاه اوین است. آن زمان فرزاد نیمی از حبس پنج ساله خود را بدون گفتن یک آخ گذرانده بود و تنها دلخوشی اش ملاقات های هر از چندگاه پدر و مادر بیمارش بود و گفت و گوهای تلفنی نادر با خواهرش.
در ماه های اول بازداشتم یا دقیق تر بگویم اولین روزی که پس از چند ماه از سلول انفرادی به سلول های سه در چهار بند ۲۰۹ بازداشتگاه اوین انتقال یافتم، فرزاد اولین زندانی سیاسی هم بندم بود. در شرایطی که تمام تلاش مسئولان امنیتی این بود که من با زندانیان سیاسی هم سلول نشوم، این امر برایم شگفتی آفرین بود. بعدها متوجه شدم که در مورد من اعضا و طرفداران سازمان مجاهدین و گروه های سلطنت طلب را استثنا کرده اند.
از همان روزها بود که فرزاد با عشق و علاقه از خواهر کوچکترش که بیشتر به دوقلو های غیرهمزاد شبیه بودند سخن گفت: “شبنم”. بعدها هر چه بیشتر ازاین دختر جوان پرانگیزه و پرتلاش شنیدم- از زندانیان هم بند، به ویژه همسران دوستان روزنامه نگارم، - بیشتر متاثر شدم و دریافتم که او دلی انسانی دارد و روحی لطیف تر از گل؛ همان به که جایش چون نامش بر شاخسار درختان می بود و برگ های گل؛ اما صد حیف که به جای گلستان در زندان های جمهوری اسلامی آواره این دیار و آن دیار شد.
هر دو خواهر و برادر در زمستانی دیگر، اول اسفند سال ۸۷ از مسیر دانشگاه به اوین انتقال یافته بودند که زمانی آیت الله خمینی حسرت آن را داشت که زندان های ایران در عمل دانشگاه باشند؛ شدند اما به گونه ای دیگر، با کادری کم سواد یا بی سواد، اما زندانیانی فرهیخته و تحصیل کرده- دانشجو، استاد و رئیس دانشکده و دانشگاه.
اگرچه این پنج سال سخت گذشت، اما به گمانم زندان های ایران برای شبنم و فرزاد به گونه ای دیگر کلاس های دانشکده بود و حیاط و خوابگاه دانشگاه. من با چشمان خود بسیار شاهد بودم که فرزاد چگونه پرتلاش کتاب می یابد و می خواند و کتابخانه ای کوچک در سلول شلوغ دو در سه اش در رجایی شهر فراهم می کند و کتاب های امانتی شبنم را چه خوب حفظ می کند! گمان می کنم که کتاب داستان معروف زویا پیرزاد را در زندان، من برای دوباره خواندن از فرزاد قرض گرفتم که هدیه خواهر کوچکتر بود که خود کتابخانه ای دیگر در بند زنان داشت.
اطمینان دارم که این دو پس از پنج سال درس فراگرفتن در دانشگاه های خاص جمهوری اسلامی، اکنون در آستانه بیست و پنج سالگی و در حالیکه یک پنجم عمرشان بدون حتی یک روز مرخصی در زندان های گوناگون گذشته است، بسیار بیشتر از همکلاسی های پیشین خود آموخته اند و بسیار پرتجربه ترند و انسان تر.
باز آن شبی را فراموش نمی کنم که در آستانه سال نو ۸۹ پس از اعتصاب غذا مرا به بند عمومی اوین منتقل کردند و فرزاد را دیدم که سطل و تی در دست دارد و با همفکران خود مشغول نظافت راهروها و آتشخانه بند ۳۵۰ است. با همان وسائل و دستکش و سر و رو شاد و خندان به استقبال من آمد، در حالیکه در این چند ماه جدایی بسیار پخته تر و باتجربه تر به نظر می رسید- هرچند بدن نحیف و جسم شکننده اش همان بود که بود.
آن شب باز از او از شبنم پرسیدم. گفت که در رجایی شهر محبوس است. بعدها که وی را به کرج تبعید کردند این بار نوبت شبنم بود که ابتدا به زندان قرچک ورامین انتقال یابد و بعد به بند سیاسی زنان اوین. باز پدر و مادر در زحمت بیشتر افتادند که مجبور بودند در دو روز مختلف از آذربایجان راهی تهران شوند و در دو شهر و دو زندان متفاوت به دیدار فرزندانی بروند که تا آخرین روز حبس، هر دو پنج سال بدون مرخصی ماندند.
در این مدت این زن و مرد بیمار و سالخورده یک بار هم نشد که خود استراحت کنند و در شهر و خانه خود میزبان جگرگوشه های خویش باشند. از آن بدتر اینکه مادر روز و شب هایی را گذراند که بسیار بیمار بود و حتی نای سفر و ملاقات را نداشت و تنها دلخوشی اش این بود که ملاقات رفتگان به وطن خویش بازگردندند و از حال و روز دختر و پسر گویند و برادر- دایی صالح شبنم و فرزاد.
لابد به این دلیل بود که روزی پدر با خون جگر ناله سرداد: “یک روز هم نگذاشتند به مرخصی بیایند درحالیکه هم خودشان در زندان و هم ما بیرون از زندان این قضیه را پی گیری کرده اما به جایی نرسیده ایم. به هر کدام ۵ سال حبس تعزیری دادند و اتهام محاربه زدند که خیلی خنده دار بود، مضحک است. واقعا بچه های من با خدا می جنگیدند؟”
عبدالعلی مددزاده در دوران بی خبری از پسر، - در زمانی که از رجایی شهر به اوین انتقال یافته بود، - از ظلم هایی که بر آنان می رفت، چنین نالیده بود: “ امروز هم که همسرم برای ملاقات دخترم، شبنم به اوین رفته بود در مورد انتقال فرزاد پرس و جو کرده بود اما گفته بودند پنج شنبه مراجعه کنید. حالا تا پنج شنبه ما باید در نگرانی بسر ببریم. خوب خود شما حال یک پدر و مادر را بفهمید که در آرزوی دیدن بچه هایشان چه حالی دارند؟ ملاقات حضوری هم که نیست؛ اجازه تلفن هم که نیست؛ دیگر چه حال و روزی برای ما والدین مریض حال می ماند؟ “
اما حال فرزندان هم زیر فشار روحی و جسمی چندان بهتر از پدر و مادر نبود. شبنم روزی در زندان نامهای نوشت با عنوان “ما انسان را رعایت کردهایم و عشق را”، و در رنجنامه اش نالید:“بازجوها را میبینم. با دیدنشان تمام صحنههای بازجویی، تمامی فشارها؛ وتوهینها، شکنجهها و روزهای انفرادی گویی دوباره برایام تکرار میشوند و عین صفحهی سینما در برابر چشمانام به نمایش در میآیند: چهره تکیده و رنجور فرزاد با صدای گرفته که بعد از ضرب وشتم پیش من آورده بودندش جلوی چشمانام میآید و حسی از کینه و نفرت بر من مستولی میشود. یاد روز ملاقاتی میافتم که بعد از داد و بیدادهای بازجو بر سر پدرم، من و فرزاد فهمیدیم بر اثر فشارهایی که در دادگاه بر پدرم آمده بینایی یک چشماش را از دست داده است…”
هرچه بوده، سخت یا راحت، در زندان یا دانشگاه، همه گذشته. حال شبنم بازگشته است و همه چشم ها به در است تا فرزاد هم به جمع خانواده بپیوندد و آن گونه که چشمان یعقوب از دیدار یوسف بینا شد، چشمان پدر با دیدار نور دیده بینایی از دست رفته خود را بازیابد. اکنون برای آنان، در ابتدای بهمن، زمستان پر کشیده و رفته است و بهار زودهنگام فرارسیده است. در این میان روسیاهی تنها باقی مانده است برای زغال و افرادی با دل هایی سیاه تر از زغال!