یاد یاران‎ ♦‎‏ چهارفصل ‏

نویسنده
اندیشه مهرجویی

به یاد آن همه خاطره…‏‎ ‎

صبح که از خواب برمی خیزم، به خاطرم می آید که امروز قرار است با خانم پوری بنایی تماس بگیرم تا ‏قرار مصاحبه را هماهنگ کنیم. می پرم سمت تلفن. گوشی را که بر می دارد صدایش گرفته… می گویم ‏تعطیلات خوش گذشت ؟ چیزی نمی گوید. تعجب می کنم. می گویم قرار مصاحبه را بگذاریم ؟ آخر این قرار ‏پیش از این دوبار به هم خورده بود. یک بار به دلیل فوت آقای میری و دیگر بار به دلیل فوت آقای فاضلی. ‏صدایش همچنان گرفته است، و حرف خاصی نمی زند، سرآخر می گوید: “ حال و حوصله ندارم”. به او حق ‏می دهم. با خود می گویم اگر جای او بودم چه حسی داشتم.؟ آن همه خاطره، آن همه گذشته ی مشترک، آن ‏همه شبهای دراز که با شعر و ترانه ی بیژن به صبح رسیده بودند و آن همه چیزهای دیگر… هنوز در ذهنم ‏دنبال پاسخ مناسبی می کردم که صدای غمگین آنسوی خط می گوید: حرفش را هم نزن امروز صبح بیزن ‏ترقی هم… و دیگر هیچ. عذر خواهی می کنم و او سکوت می کند‏‎.‎‏ ‏‎ ‎سکوت، سکوت و باز هم سکوت… ‏

bijantaraghi1.jpg

‏ بدنم یخ می کند. نمی روم سمت اجاق که زیر سماور را روشن کنم. دست و دلم می رود سوی قفسه ی کتاب ‏ها که دارند خاک می خورند. اما هرچه می گردم چشمان خسته و گیجم “آتش کاروان” را پیدا نمی کند. ‏

صندلی را می گذارم زیر پایم تا از قفسه های بالا کارتن آرشیو مجلات را نگاهی بیندازم. دستم می لرزد ‏ومجلات میریزند روی سرم. گریه ام می گیرد. نمی دانم ریزش مجلات مسبب درد شانه هایم است یا بغض ‏نشسته در گلو. از لابلای مجلات بخارا بیژن ترقی را میابم. بلند می شوم و می روم سمت صندلی، جلوی میز ‏کامپیوترمی نشینم. آرشیو عکس هایش را مروز می کنم. خاطرم می رود سمت چند سال سپری شده. آن زمان ‏که می خواستم برایش مطلبی بنویسم و نا تمام ماند. عکس هایش را یکی یکی نگاه می کنم، به آن قامت تکیده ‏اش، لم داده بر صندلی چوبی، با درد هایی در نگاهش که از پَس پشت مردمکانش نمایان است.‏

هوایی می شوم. می روم و آن مطلب ناتمام را از لابه لای دیگر مطالب نیمه ام پیدا می کنم: ‏
‏”بیژن ترقی، زاده شده در سال 1308 – تهران. درست آنوقت ها که این شهر هفتاد ملت تهوع آور نبود و ‏واژه ی استاد، اجر و قرب داشت. نه آنکه هر پاپتی، از سر جهل این جماعت، خودش را ملقب به نام استاد و ‏بزرگ کند.‏

bijantaraghi2.jpg

‏ او در خانواده ای استاد زاده، متولد شد. پدر بزرگش، از نخستین ناشران عهد ناصرالدین شاه بود. پدرش به ‏پیروی از پدر پایه گذار انتشارات “ خیام ” بود. محلی که آن روز ها اهل فن و ادب قرقش کرده بودند. بیژن با ‏بوی کاغذ و درخشش جوهر از کودکی عجین بود. ‏

این ها را که گوشه ای بگذاریم، آشناییش با جهان جادویی موسیقی از سال 1336 آغاز شد. زمانی که او ‏معاشرت و همکلامی پرویز یاحقی را برگزید. این نزدیکی و صمیمیت تا بدانجا در زندگی او نمود پیدا کرد ‏که در همین اواخربا افسوس گفت: “از خبر فوت پرویز پاهایم به این روز افتاد. قبلا آرتروز عذابم میداد اما ‏الان نمی توانم پاهایم را تکان دهم “.‏

کشف دوستانی چون پرویز یاحقی، حبیب الله بدیعی، همایون خرم، انوشیروان روحانی، رهی معیری و… در ‏دوره های مختلف میل به گروه گرایی را در او خلق و پرورش داد. او اعتقاد داشت ترانه سرایی که با ‏موسیقی آشنا نباشد نباید و اگر بخواهد هم توانش را ندارد که کلمات را در دنیای موسیقی جا بیندازد و برای ‏نمونه نزدیکی رهی معیری و روح الله خالقی را ذکر می کند. باوری که اگرجویای نام های ما قدرت پذیرشش ‏را داشتند، اوضاع و احوال موسیقیمان این نبود که شاهدش هستیم. چگونه است که فردی هم خودش شعر می ‏گوید، هم آهنگ می سازد و هم صدایش را با کوک سازش همراه می سازد ؟ مگر نمی شود ترانه ی خوب ‏گفت و به شهرت رسید ؟ مگر نمی شود موسیقی خوب ساخت و شناخته شد ؟ چگونه است که توبره ی این ‏جویای نامان به این زودی ها از کشتزار موسیقی پر می شود ؟ این ها انگار اصلا حوصله ندارند. وقت ‏یادگیری ندارند. می خواهند هرچه سریع تر عکسشان برود روی جلد مجلات و بگویند از ترس مردم عینک ‏های عریض و طویل دودی به چشم می زنند که مردم آنها را ازار و اذیت نکنند. آخر مگر دیدن مردم ترس ‏دارد. اگر همین ها نبودند، برای شعر و آهنگ و صدایتان، سر جمع، تره هم خورد نمی کردند. اگر همین ‏مردم نباشند تو می خواهی بروی مثلا کدام فلان کشور و بگویی که آهای جمع شوید من آمدم ؟ آنها آنقدر از ‏قبیل تو دارند که حوصله ی ترانه ها و ساز و آواز بی نظیر!!! تو را ندارند.‏

تمامی این ها دغدغه و عذاب امثال ترقی بود.‏

در طول سالیان متوالی ترانه سرایی اش همواره بر این باور بود که دنیای موسیقی و کلام جهانی روحانی ‏ست. بعضی ها نباید با بی خردی آن را بیالایند. آنهایی که اگر دو روز سرشان جای دیگری جز موسیقی گرم ‏باشد و کسی صدای ناکوکشان را نشنود فراموش می شوند. همان هایی که باید ازبنان و دلکش و… نامیرایی ‏را یاد بگیرند. او به زعم این باور با بدعت گذاری مخالفتی نداشت بلکه می گفت باید بر اساس سواد و استعداد ‏باشد. باید کسی نو آوری کند که اهل فن باشد. بداند چه می کند.نه انکه هرچه پیش امد خوش آمد و بر این پایه ‏که همیشه تعدادی از خودشان بی سواد تر هم به دنباله می روند، جلو بروند.‏

ترقی فردی کمالگرا بود با عزت نفسی به رخ کشاننده. تا بدانجا که در طول پنج سالی که به دلیل ناخوش ‏احوالی در بیمارستان بود، تمامی مخارج سنگینش را، از فروش ملک مسکونی اش متقبل شد.“‏

این مقاله را تا همین جا نوشته بودم. دیگر نمی دانم چه می توانم به آن اضافه کنم. مگر می شود به بیژن ترقی ‏چیزی را کم و یا زیاد کرد. موضوع بر سر چرایی فوت ترقی در سن 80 سالگی نیست. موضوع روح ناارام ‏و خسته اش بود که شکست. می گفت همین هایی که آهنگ هایم را در مهمانی هایشان می خوانند نمی آیند در ‏بیمارستان سری به بیژن بزنند. همان هایی که می روند و به هزار رایزنی مجوز بازخوانی ترانه هایش را می ‏گیرند. هنر مندی که از مسائل سیاسی نیز به دور بود تا نتوان بهانه ی بر چسب فلان جبهه یا فلان حزب را ‏بر نام او زد. او اعتقاد داشت هنرمند و ذات گوهربار هنر به دور از سیاست و سیاست زدگی ست.سیاست را ‏باید به کار بلدش سپرد. ‏

می گردم لا به لای سالنامه هایم به دنبال شعری از او که آرامم کند: ‏
روح زندانی و غمگین مرا
نای رنگین مرا
که در افتاده به بند
فرصت یک دهن آواز دهید
باز پرواز دهید

بلند می شوم و می روم پشت صندلی کامیپوتر. تا پس زمینه ی مانیتور را عوض کنم.نگاهم سر می خورد بر ‏قامت تکیده اش، لم داده بر صندلی چوبی، با درد هایی در نگاهش که از پَس پشت مردمکانش نمایان است.‏