به یاد آن همه خاطره…
صبح که از خواب برمی خیزم، به خاطرم می آید که امروز قرار است با خانم پوری بنایی تماس بگیرم تا قرار مصاحبه را هماهنگ کنیم. می پرم سمت تلفن. گوشی را که بر می دارد صدایش گرفته… می گویم تعطیلات خوش گذشت ؟ چیزی نمی گوید. تعجب می کنم. می گویم قرار مصاحبه را بگذاریم ؟ آخر این قرار پیش از این دوبار به هم خورده بود. یک بار به دلیل فوت آقای میری و دیگر بار به دلیل فوت آقای فاضلی. صدایش همچنان گرفته است، و حرف خاصی نمی زند، سرآخر می گوید: “ حال و حوصله ندارم”. به او حق می دهم. با خود می گویم اگر جای او بودم چه حسی داشتم.؟ آن همه خاطره، آن همه گذشته ی مشترک، آن همه شبهای دراز که با شعر و ترانه ی بیژن به صبح رسیده بودند و آن همه چیزهای دیگر… هنوز در ذهنم دنبال پاسخ مناسبی می کردم که صدای غمگین آنسوی خط می گوید: حرفش را هم نزن امروز صبح بیزن ترقی هم… و دیگر هیچ. عذر خواهی می کنم و او سکوت می کند. سکوت، سکوت و باز هم سکوت…
بدنم یخ می کند. نمی روم سمت اجاق که زیر سماور را روشن کنم. دست و دلم می رود سوی قفسه ی کتاب ها که دارند خاک می خورند. اما هرچه می گردم چشمان خسته و گیجم “آتش کاروان” را پیدا نمی کند.
صندلی را می گذارم زیر پایم تا از قفسه های بالا کارتن آرشیو مجلات را نگاهی بیندازم. دستم می لرزد ومجلات میریزند روی سرم. گریه ام می گیرد. نمی دانم ریزش مجلات مسبب درد شانه هایم است یا بغض نشسته در گلو. از لابلای مجلات بخارا بیژن ترقی را میابم. بلند می شوم و می روم سمت صندلی، جلوی میز کامپیوترمی نشینم. آرشیو عکس هایش را مروز می کنم. خاطرم می رود سمت چند سال سپری شده. آن زمان که می خواستم برایش مطلبی بنویسم و نا تمام ماند. عکس هایش را یکی یکی نگاه می کنم، به آن قامت تکیده اش، لم داده بر صندلی چوبی، با درد هایی در نگاهش که از پَس پشت مردمکانش نمایان است.
هوایی می شوم. می روم و آن مطلب ناتمام را از لابه لای دیگر مطالب نیمه ام پیدا می کنم:
”بیژن ترقی، زاده شده در سال 1308 – تهران. درست آنوقت ها که این شهر هفتاد ملت تهوع آور نبود و واژه ی استاد، اجر و قرب داشت. نه آنکه هر پاپتی، از سر جهل این جماعت، خودش را ملقب به نام استاد و بزرگ کند.
او در خانواده ای استاد زاده، متولد شد. پدر بزرگش، از نخستین ناشران عهد ناصرالدین شاه بود. پدرش به پیروی از پدر پایه گذار انتشارات “ خیام ” بود. محلی که آن روز ها اهل فن و ادب قرقش کرده بودند. بیژن با بوی کاغذ و درخشش جوهر از کودکی عجین بود.
این ها را که گوشه ای بگذاریم، آشناییش با جهان جادویی موسیقی از سال 1336 آغاز شد. زمانی که او معاشرت و همکلامی پرویز یاحقی را برگزید. این نزدیکی و صمیمیت تا بدانجا در زندگی او نمود پیدا کرد که در همین اواخربا افسوس گفت: “از خبر فوت پرویز پاهایم به این روز افتاد. قبلا آرتروز عذابم میداد اما الان نمی توانم پاهایم را تکان دهم “.
کشف دوستانی چون پرویز یاحقی، حبیب الله بدیعی، همایون خرم، انوشیروان روحانی، رهی معیری و… در دوره های مختلف میل به گروه گرایی را در او خلق و پرورش داد. او اعتقاد داشت ترانه سرایی که با موسیقی آشنا نباشد نباید و اگر بخواهد هم توانش را ندارد که کلمات را در دنیای موسیقی جا بیندازد و برای نمونه نزدیکی رهی معیری و روح الله خالقی را ذکر می کند. باوری که اگرجویای نام های ما قدرت پذیرشش را داشتند، اوضاع و احوال موسیقیمان این نبود که شاهدش هستیم. چگونه است که فردی هم خودش شعر می گوید، هم آهنگ می سازد و هم صدایش را با کوک سازش همراه می سازد ؟ مگر نمی شود ترانه ی خوب گفت و به شهرت رسید ؟ مگر نمی شود موسیقی خوب ساخت و شناخته شد ؟ چگونه است که توبره ی این جویای نامان به این زودی ها از کشتزار موسیقی پر می شود ؟ این ها انگار اصلا حوصله ندارند. وقت یادگیری ندارند. می خواهند هرچه سریع تر عکسشان برود روی جلد مجلات و بگویند از ترس مردم عینک های عریض و طویل دودی به چشم می زنند که مردم آنها را ازار و اذیت نکنند. آخر مگر دیدن مردم ترس دارد. اگر همین ها نبودند، برای شعر و آهنگ و صدایتان، سر جمع، تره هم خورد نمی کردند. اگر همین مردم نباشند تو می خواهی بروی مثلا کدام فلان کشور و بگویی که آهای جمع شوید من آمدم ؟ آنها آنقدر از قبیل تو دارند که حوصله ی ترانه ها و ساز و آواز بی نظیر!!! تو را ندارند.
تمامی این ها دغدغه و عذاب امثال ترقی بود.
در طول سالیان متوالی ترانه سرایی اش همواره بر این باور بود که دنیای موسیقی و کلام جهانی روحانی ست. بعضی ها نباید با بی خردی آن را بیالایند. آنهایی که اگر دو روز سرشان جای دیگری جز موسیقی گرم باشد و کسی صدای ناکوکشان را نشنود فراموش می شوند. همان هایی که باید ازبنان و دلکش و… نامیرایی را یاد بگیرند. او به زعم این باور با بدعت گذاری مخالفتی نداشت بلکه می گفت باید بر اساس سواد و استعداد باشد. باید کسی نو آوری کند که اهل فن باشد. بداند چه می کند.نه انکه هرچه پیش امد خوش آمد و بر این پایه که همیشه تعدادی از خودشان بی سواد تر هم به دنباله می روند، جلو بروند.
ترقی فردی کمالگرا بود با عزت نفسی به رخ کشاننده. تا بدانجا که در طول پنج سالی که به دلیل ناخوش احوالی در بیمارستان بود، تمامی مخارج سنگینش را، از فروش ملک مسکونی اش متقبل شد.“
این مقاله را تا همین جا نوشته بودم. دیگر نمی دانم چه می توانم به آن اضافه کنم. مگر می شود به بیژن ترقی چیزی را کم و یا زیاد کرد. موضوع بر سر چرایی فوت ترقی در سن 80 سالگی نیست. موضوع روح ناارام و خسته اش بود که شکست. می گفت همین هایی که آهنگ هایم را در مهمانی هایشان می خوانند نمی آیند در بیمارستان سری به بیژن بزنند. همان هایی که می روند و به هزار رایزنی مجوز بازخوانی ترانه هایش را می گیرند. هنر مندی که از مسائل سیاسی نیز به دور بود تا نتوان بهانه ی بر چسب فلان جبهه یا فلان حزب را بر نام او زد. او اعتقاد داشت هنرمند و ذات گوهربار هنر به دور از سیاست و سیاست زدگی ست.سیاست را باید به کار بلدش سپرد.
می گردم لا به لای سالنامه هایم به دنبال شعری از او که آرامم کند:
روح زندانی و غمگین مرا
نای رنگین مرا
که در افتاده به بند
فرصت یک دهن آواز دهید
باز پرواز دهید
بلند می شوم و می روم پشت صندلی کامیپوتر. تا پس زمینه ی مانیتور را عوض کنم.نگاهم سر می خورد بر قامت تکیده اش، لم داده بر صندلی چوبی، با درد هایی در نگاهش که از پَس پشت مردمکانش نمایان است.