قاتل شاهزاده

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

“رسانه‌های بوستون گزارش داده اند که پلیس این شهر گفته است سه‌شنبه ساعت دو بامداد، جسد مردی را در خانه‌ای در محله «ساوث‌اند» پیدا کرده است که خود را به ضرب گلوله کشته بود.”

غریب تر ازاین نمی توان درغربت مرد. “آن مرد” گفته بود جسدش را بسوزانند و خاکسترش را بر بزرگترین دریاچه جهان بریزند. لابد می خواست بر موج ها جاری شود و برچشمه مرگ برگردد به سرزمینی که قهرمان اساطیری اش خنجربر گلوی فرزند دلاور خود کشید.

پدرمیهن بود که فرزند خود را قاتل شد و رسم فرزندکشی را بنا نهاد.

 و همه تاریخ بر خط خون جاری است. از چهار سوی مرزها می آیند و می کشند. یونانیان  وتازیان و مغولان و ترکان و …می کشند تا نان مردم با خون آسیاب شود.

و در درون مرزها می کشند. مناره ها از سرهای بریده و چشمان درآمده بر پا می شود. شاهان چشمان برادران و فرزندان را در می آورند و چندان خون می ریزند که محمود افغان هم به سرای شاهی می رسد.

و تاریخ می آید. عصرنو را امیرکبیری فرمان می نویسد که شمع آجین بهائیان را فرمان داده بود و خود بارگهای بریده به “ تبارخونی گلها” پیوست.

شاهان را شاهان کشته بودند یا دشمنان و اندکی را هم غلامان، اما درخاک وطن بر بستر خون رفتند تا شاه شهید که به تیر میرزا رضا، تاریخ را ترک گفت و راه را انقلاب گشود.

و خون شتک زد و در سراسر فلات جاری شد. هنوز شاه اخر تاریخ ایران به سفرمرگ در غربت نرفته بود که جهان پهلوان دوران، که از قضا همین روزها سالمرگ اوست، خود را راحت کرد. در پشت سر، حادثه مرگ زنی را داشت که از صحن کاباره بر شانه های مردم به خانه ابدی رفت.

مرگ خودخواسته جهان پهلوان حادثه دیگری بود که تنها در مرگ فروغ شعر ایران تکرار شد.

و این تازه زندگی بود؛ در سیاست که خون می ریخت.خون چریک در خیابان. بر تپه اوین. مرگ. اعدام.

و انقلاب. باید تمام می شد. و تازه آغاز شد. مرگ غریبانه آخرین شاه ایران در مصر، حلقه مرگ شاهان قرن سیزدهم ایران را در غربت بست. احمد شاه درپاریس مرده بود و رضا شاه درجزیره دور دستی.

خون و مرگ. مرگ درغربت سرنوشت میهن نفرینی راجهانی کرد. و جهان پر شداز گورهای غریب کسانی که چشم وچراغ  میهن خودبودند. بزرگ علوی که درچشم هایش نوشته بود:

-❊ این میهن نفرین شده است…

جائی درآلمان است. یار نزدیکش در پاریس . او که با “ترکاندن” خود، گریختگان از تاریخ خون را به چاره آخر و تمام “هدایت ” کرده بود.

از مبارز سیاسی تا نویسنده و شاعر، از آخرین نخست وزیر دوران شاهی تا خواننده کوچه و بازار، ازحقوقدان تا روزنامه نگار… همه و همه درخون خود غلتیدند، خود مرگ را صدا زدند و یا مرگ میهمانشان شد.

هیچکس خبر نداشت “آن زن” ها که درگورستانهای دوردست جهان به خاک می روند، آواز گران نامی سرزمین باربد ونکیسا هستند.

کسی نمی دانست “آن مرد” ان که در سرمای وین و پاریس و بن و ژنو غریبانه می روند، هنرمندان بزرگ ملتی کهنسالند.

و نویسنده آن روزنامه نویس آمریکائی و خوانندگانش نمی دانستند “مردی” که خودرا در سحرگاهی با گلوله کشت از تبارشاهی ایران است.

در قاهره وقتی از کنار مقبره های افسانه ای شاهان مصری گذشتم و بر مزار آخرین شاه ایران رسیدم که مخالف و زندانی دستگاه امنیتی  اش بودم، از اندوه بر خود لرزیدم. کسی ازمن در می آمد و بر من فریاد می زد:

کجا می دانستم سالها بعد فرزند شاه آخر، به یاد ایران گلوله در مغز خودخالی می کند.

و شگفتا زندگی و تاریخ و مرگ ناگزیرکه همه  را درکنار هم قرار می دهد. دوراز وطن همه غریبه و هم سرنوشتیم.

سراسر جها ن را گورهای جدای ما به هم پیوسته اند. نویسنده و شاعر و خواننده و شاهزاده درحضورمرگ یکی هستند. دستی که غربت را به سرنوشت ملتی تبدیل کرده، از آستین واحدی بیرون آمده است.

قاتلان ما دریغا چه هشیارند، و درمرگ ما هرکه می خواهد باشد، هلهله می کنند و دست می افشانند. شکست ما را به سخره می گیرند.

قاتلان ما در صفوف فشرده ایستاده اند، جمع پریشان ما  را می نگرند و انتظار مرگ یکی دیگر ازما را می کشند.

و ما، دریغا ما، ایستاده ایم و حتی مرگ ما را به هم نمی رساند. کاش تنها همین بود. دیروزهرکس، دستمایه سخره و حتی خشم مخالفین سیاسی اوست.

همه ما در سرمای زوال می لرزیم و جدا جدا به سوی مرگ درغربت می رویم.

ایکاش مرگ قدرت این را داشت که بر سرنوشت تاریخی غلبه می کرد وما را به هم می رساند. شاید سر بر می داشتیم و اندوه زنی در می یافتیم که دومین فرزند خودرا درغربت از دست می دهد.

و خوب که نگاه کنی قاتل “مردی” که  در سحرگاهی به پیشانی خود شلیک کرد، مائیم. ما که خود قاتل خودیم. ورنه دست در دست به سوی وطن می رفتیم، زیر آفتاب جان تازه می کردیم و همانجا می مردیم که به دنیا  آمده ایم.