تقریبا آذر 87 با عده ای از دوستان به دیدار این فقیه بزرگوار رفته بودیم. از آذر 87 تا 88 یکسال گذشته، اما انگار درخت تنومند دمکراسی وآزادی هزار سال به بار نشسته است.
عبداله مومنی و دیگر دوستان زودتر به رستوران بین راه رسیده بودند. ما در راه بودیم زنگ زد و گفت منتظر ماست. دکتر زید آبادی از کویر و آسمان و نیم تپه های اطراف جاده می گفت.
من اجازه گرفتم و ضبط ماشین را روشن کردم مرحوم بسطامی آهنگ قدیمی ای را باز خوانی می کرد… از آن شب سرد خزان شبها گذشته… داستان باده ومینا گذشته…
روزگاری بر من تنها گذشته…
ساعت از 3 بعدازظهر گذشته بود؛ به سمت قم راه افتادیم، همراهان به چپ و راست خیابانهای قم راهنمای ام می کردند. حس عجیبی داشتم دوباره قم؛ دوباره… دوباره آن حس غریب، دوباره آن دلتنگی ملس، چگونه بگویم؛ این حس الزاما حس بدی هم نیست بلکه حس عجیبی است. نوع این حس از نوع اضطراب و اضطرار اولین روزحضور در مدرسه است. راستش دلم می گیرد، احساس خفگی می کنم، تصور می کنم در خلوت ترین خیابانهای عالم، در بی انتها ترین برهوت دنیا، در دورترین شهر جهان، دارم به غمگینانه ترین سمفونی خدا گوش می دهم.
اینجا قم است ومن تمام عرض و طول غربت را با پوست و گوشت و استخوانم اندازه می گیرم.
چندتا خیابان را به چپ وراست می پیچیم و می رسیم به سر کوچه ای که در ابتدا و انتهای آن نه درخت بلکه دوربین های مدار بسته کار گذاشته اند تا هر وقت که بخواهند از آن میوه های تلخ به بار آورند وتو در اولین نگاه متوجه می شوی اینجا نامهربانی جاری است ورسم این مردمان سرک کشیدن به خلوت دیگران است.
درهای اول و دوم را با سرب به هم دوخته بودند تا سالها بگذرد وکسی در این حسینیه اشکش جاری نشود؛ در کنار درهای به هم دوخته حسینیه، در کوچکی باز است تا خوراک دوربین ها مهیا باشد. نفر به نفر از در گذشتیم، کفشهایمان را درآوردیم. عده ای روحانی و غیر روحانی با قیافه هایی که همه جا می توان شبیه آنها را یافت در حیاطی نسبتا کوچک نشسته بودند. وارد اتاقی شدیم به مساحت تقریبی 30 متر. پیرمردی در اتاق به احترام ما ایستاده بود، خمیده، شکسته، آراسته وساده پوش ودستانی که لرزشش گواه پیری بود. برای یک لحظه حواسم پرت شد؛ نمی دانم دکتر زید آبادی شروع کرد یا ایشان، اما من زودتر از آنها رفته بودم به اعماق تاریخ. به امیدها، به همه آرزوهای بشری که در خواب آرمیده اند؛ به ترس و اضطراب و دلشوره همه کسانی که برای آنکه اندکی از آلام بشر را بکاهند به سیاهی ها تاختند…. رفتم به سال 57. به مردمانی فکرمی کردم که برای اجرای عدالت و آزادی حنجره پاره می کردند و شبها چه با ذوق و شوق آنچه گذشته بود برای خانواده تعریف می کردند. به آن روزگاران فکر می کردم، به روزگاری که عکسها چقدر زود بر دیوار خانه ها نقش می بست وبه همان زودی به پایین کشیده می شد.
به فضای خانه برگشتم؛ پیرمردی را دیدم که انگار تمام غم وغصه عالم را به دوش او گذاشته بودند. او در لب دریایی نشسته بود که سالهاست دیوانگی می کند و او می دانست در طوفانی کردن آن بی تاثیر نبوده است. دریای دیوانه چنان به هم ریخته که نه خدا را می شناسد ونه ناخدا را و او به همین امید اینجا نشسته تا دیگران را از شب و دریا و گزمه ها خبر دهد.
به چهره دوستانم نگاه می کردم؛ نمی دانستم چه حسی دارند اما من حس غریبی داشتم. روبروی ما کسی نشسته بود که لااقل زمانی جانشین رهبری جمهوری اسلامی بود، عینکی ساده به چشم داشت و لباسهایش ساده تر از شعرهای سید علی صالحی بود. اینجا از جلال و جبروت روحانیت حکومتی خبری نیست. اینجا منزل ساده یکی از مراجع بزرگ جهان اسلام است. اینجا قم است؛ شهری که مرکز جهان تشیع می نامندش ودر آن حسین علی منتظری حق اظهار نظر علنی ندارد. برای یک لحظه کتاب و جزوه ومعلم وهمه وهمه از جلوی چشمم رژه رفتند. پس چگونه ما از گفتگوی تمدنها سخن می گوییم؟ چگونه می گوییم ما آزادترین کشور جهان را داریم؟ پس این دوگانگی چگونه است؟ کفن پوشان کجا هستند که از حق مردم فلسطین و لبنان و.. دفاع می کنند؟ براستی اگر منتظری اینجا نتواند آزاد سخن بگوید در کجای عالم باید از اسلام وشیعه و… سخن بگوید؟ چقدر دلشان خوش است کسانی که انتظار دارند شیعیان در عربستان آزادانه مناسک خود را انجام دهند و چه خیال خامی می پرورانند اهل تسننی که می خواهند مسجدی در تهران داشته باشند. وقتی قدرت پوشالی به زور و تزویر مسلح است سخن از آزادی شبیه شوخی است.
خوشبختانه ما باید زودتر از این شهر برویم. از در خانه که بیرون آمدم دوباره از ابتدا تا انتهای تاریخ را به نظاره نشستم. اینجا قم است؛ شهری که مردمانش اگر روسری خانمی کوتاه باشد، اگر مانتوی کسی آب برود، اینجا قیامت می شود اما اگر کسی در خانه اش زندانی شود دلش برای نماز خواندن در عبادتگاهی تنگ شود، اگر دخترکی در زندان بمیرد، اگر پیر زنی سرش به دیوار کوبیده شود ودر جا از ترس بمیرد، اگر جوان کردی به جرم نداشته زیر بدترین شکنجه ها جان بدهد وجنازه اش در خیابانها به زمین کشیده شود، اگر کارگری فقط به جرم درخواست دستمزد زندانی شود، آب از آب تکان نمی خورد.
اینجا قم است شهری که قرار بود مرکز امید مستضعفین عالم باشد؛ اینجا تاریخ نگاران به صف ایستاده اند تا فرصتی مهیا شود و تاریخ نگاشته شود. حتما خواهند نوشت انقلاب شد. شاه رفت. هنوز منتظری در زندان است، وآزادی هنوز در فرهنگ لغت حاکمیت جایی ندارد و عدالت لفظ مهجوری است.
روزگاری بر من تنها گذشته…. از آن شب سرد خزان شبها گذشته…