آمد میان میدان. سر تا پا رنج. دست تفتیده از نان حلال و دل سوخته به داغ پسران، قامتش خم نه، ایستاده در افق تاریخ، آنقدر بلند که از میدان آزادی پیداست. چرمینه آهنگری، همه دارایی و نیزه بر دست. “میدان” نگاهش کرد، این همه غم ناب، این دل یک دله، “دماوند” افراخته بود میان میدان. خواب می پراند، نگاه، ندا داشت، چشم، چشمه صدا. بازار از رونق افتاد، آزادی می فروخت.
آنچنان بانگ برداشت که شهرایستاد: ای نامداران یزدان پرست.
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
صدا “تیر آرش” شد و از قرن وعصر گذشت، شد شهاب شبهای تار ایران.
کاوه را میدان ولیعصردیدم، عاقله زنی چادری، موج جمعیت را گارد عقب راند و این “گوهر” همان
جا ایستاده ماند. قد خمیده و صدای صیقل خورده درد. سیاهپوش نقابدار آمد و باتوم بلند شد وعربده
می زد. کاوه فریاد کرد: “بزن بزن، من از نسل انقلابم”. موج آمد و سیاهی را برد.
تا عمق جان دانستم که میان اسلحه و دست خالی، موازنه ای ازلی برپاست. اسلحه دست می خواهد و دست خالی هیچ، هست تا ابد، اسلحه می افتد، اگر دست مقاوم بماند. مقاومت، سراپا ایستادن است، تکان نخوردن است، جا نزدن است، خشونت نیست. زیباشناسی زخم است، آنچنان که بر پیکر “شیخ” ماند. “مقاومت” نگاه رو در روی ملت است، در چشم “آقا”. میلیونها نگاه خیره بر”ستم”، ذوب می کند اهل ولایت را.
گفت: نه رسانه ای داریم و نه بی بی سی حرفی می زند و نه هیچ .
نازنین، مگر “ستارخان” رسانه داشت و لب تاپ و ماهواره، خبر تا خبر صد فرسنگ راه بود و پای پیاده. “محمد علیشاه” به پشتگرمی “روس”، مجلس به توپ بست. در باغ شاه، آزادیخواهان را خفه کردند. ترس خشم شد و تبریز آتش گرفت. “عین الدوله” را که نیای “جنتی” و”تائب” بود، فرستادند با لشگری، شهر سقوط می کرد و ستارخان ما مقاومت. یک “محله امیر خیز” ماند و یک “دست ایمان” ستارخان و مردم شهر.
آزادی نیاز است. مثل عشق و “توفان گل سرخش”. دلش سوگوار باد آنکه عشق می خواهد و سعی وصال ندارد. نیاز کار خود می کند، به هر دری می زند، آب می جوید، عطش.
راهپیمایی 25 خرداد و زمینی که می لرزید زیر پای خلق به “جوشش” بود، نه “کوشش”.
گرنه، “نظام ولایت” ده هزار اتوبوس دارد، باید همه قرارگاه های سپاه آماده باش شوند و هزار بار “احمد خاتمی” زوزه کشد، تا کسی به نان و آب انگوری بیاید و تازه به ضرب و زور “ضرغامی” و عقب و جلو کردن صد دوربین، “گوساله سامری” زنده شود و بشود “حماسه یخ”، نهم دیماه.
گفت باید صبر کرد، وقتش الان نیست، باید صبر کرد تا میانشان تفرقه شود، بیفتند به جان هم.
عزیز دل، در جنگِ میان درندگان، درنده ترین پیروز است. این ماهی نظام از سر گندیده، نگذار همه “آب حیات” ما را به تباهی کشد. عمر ما را فرصت امروز و فردای تو نیست. آنچه امروز بر ایران می رود هر لحظه اش و ماندگاری این درخت بی تنه استبداد که به اوهام استوار است، دشنامی به همه هستی ماست. آن آزاده که امام اولین ماست، می گفت در بنای ستم دو کس مقصرند، ظالمی که ظلم کرد و مظلومی که پذیرفت. بیا به ظالم کمک کنیم تا ظلم نکند. با زیر بار ستم نرفتن.
نازنین، “ترس” هست. همه آدمیم. اما ترس در لحظه است، امتداد لحظه های مقاومت به ساعت و روز که برسد، ترس نمی ماند. همین سالهای نزدیک ما، رزمندگانی که در جبهه بودند، ترسشان در امتداد مقاومت و دفاع، ریخته بود. برای باز پس گیری خرمشهر، ترس نبود. خرمشهر را به ترس نمی شد آزاد کرد و ایران را هم با ترس نمی توان. عقل دوراندیش، هراس ندارد. عقل عمیق در لحظه تصمیم بزرگ، جسارت دارد. “چرتکه ها” حساب دفتر روزانه را نشان می دهند، امروز برای سالها بعد، برای آزادی و رشد، برای نظامی سالم، برای عشق، باید جسور بود و چرتکه ها را آویزان کرد.
یار دبستانی من، 25 بهمن شروع است و آغاز، شعله ای باید افروخت و بعد از این “آتش طور” حراست کرد، باید گرم شویم در این زمستان، باید تا آمدن بهار بمانیم.
یاران دبستانی ما یا زندان هستند و یا به کنجی افتاده در غم و رنج. یادت هست چه قدر از دوست های قدیمی در مانداب اعتیاد افتادند، می بینی خطبه دروغ را از منابر، می بینی فقر را. از زابل تا فارس از کردستان تا خراسان و گرگان، می بینی مظلومیت خدا را. دستهای کوچک بچه های مدرسه، دل شکسته بچه های قدیمی مسجد، امیدش به دست بزرگ توست.
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه
نگاه کن، میدان آزادی است. کاوه ایستاده، چرمینه آهنگری، همه آنچه دارد و فریاد می زند: “هیهات من الذله”.