همیشه پیدا کردن جمله اول سخت است. این را من میگویم که به راحتی میتوانم این نوشتهام را با چنین عبارتی شروع کنم: “آلیس در سرزمین عجایب”. واقعاً هم به صورت شفافی این عبارت شرح دهندهی حال یک دختر ایرانیست که برای تماشای یک بازی از سری بازیهای جام جهانی زنان در آلمان٬ راهی ورزشگاه شد. دو نکته در این جمله وجود دارد٬ یک اینکه اولین بار است که دختر ورزشگاهی واقعی میبیند و دوم اینکه بازی هم مثلا بازی تیم مردان آس میلان و رئال مادرید نیست٬ بازی٬ بازی دو تیم ملی زنان است که خود به خود و برای حتی از ما بهترانی که ورزشگاه هم زیاد به عمرشان دیدهاند میتواند جذاب باشد.
بگذارید اعتراف کنم که در همین چند جملهی ابتدایی متن یک دروغ بزرگ گفتم. البته هیچ دروغی درباره اینکه من هم یکی از تماشاچیان جوگیر بازی برزیل – استرالیا که به برد یک بر هیچ برزیل در ورزشگاه مونش گلادباخ منتهی شد٬ بودم٬ در کار نیست. خب دروغ این است که این اولین باری نبود که ورزشگاه میدیدم. البته اگر فرصت داشته باشم که ماجرا را شرح دهم٬ میپذیرید که حتی در این دروغ هم حقیقتی نهفته است.
سال ۸۵ یکی از زنان خوشبختی بودم که به ورزشگاه آرارات که در آن دو تیم ملی زنان ایران و زنان برلین بازی داشتند٬ راه یافتم. تعداد تماشاچیها کم بود. بازی خوب نبود. ورزشگاه معمولی بود و برای منی که پیشتر جزو تیم والیبال مدرسه و دانشگاه بودم٬ مسابقه چندان فرقی با مسابقات منطقهای یا استانی مدارس نداشت. البته همان هم خوب بود. ما پر از هیجان بودیم. فریاد میزدیم و شعار میدادیم. اگرچه شعارهای خاص خودمان را میخواستیم که از بددهنیهای معمول شعارهای مردانه خالی باشد و چیزی در دست نداشتیم. ما تازهواردهایی بودیم که جایی نداشتیم و بین آنچه شرحش را شنیده بودیم و ابتکار عمل در اینکه خودمان باید چه کنیم٬ دست و پا میزدیم. زنان پلیس هم در این حس که فکر کنی در بازی میان مدرسهای شرکت کردهای٬ سهیم بودند٬ چون مدام حتی از تریبون رسمی ورزشگاه تذکر میدادند که اگر بخندی یا بلند مثلا دست بزنی دیگر بازی نمیگذاریم و….
اما تجربه بینظیری بود٬ آنجا بود که فهمیدم دمیدن در این شیپورها که پسرها و مردها در آن میدمند و بقیه٬ تیم را تشویق میکنند٬ کار هر کسی نیست. با خوشحالی و سادهلوحی گرفتمش در دستم ولی انگار هر چه بیشتر سعی میکردم نفس در آن بدمم٬ کمتر موفق بودم از آن صدایی در بیاورم. البته دختر جوانتری که پشت سرم نشسته بود خیلی حرفهای این کار را کرد و ما هم فریاد زدن اکتفا کردیم.
این تجربه شاید یکی از تک تجربههای زنان بعد از انقلاب از حضور در ورزشگاه باشد که البته به دعوت خود مسئولان صورت گرت٬ چرا که یک بار هم زنان بعد از بارها جمع شدن جلوی در استادیوم آزادی٬ جایی که شعار میدادند نیمی از آزادی برای زنان٬ موفق به حضور در استادیوم شدند. یک بازی ملی مردان بود. اما من آنجا نبودم. زیاد اهل فوتبال نیستم و اگر حضور در استادیوم چیزی مثل حضور در سرزمینی ممنوعه نبود٬ شاید حتی زحمت سفر بین شهری و حضور در ورزشگاه مونشن گلادباخ را هم به خودم نمیدادم.
یک بار در اولین سال دور اول ریاست جمهوی محمود احمدینژاد اعلام شد قرار است درهای سرزمین ممنوعه به روی زنان گشوده شود. در آن زمان گفته شد رئیسجمهوری ورود به ورزشگاهها را برای زنان آزاد اعلام کرده است. دوستان فوتبالدوستم بیشتر از هر چیزی بهتزده بودند. آنقدر سالها امری به این سادگی به عللی که بیشتر شانه به شانهی بهانه میزد از زنان دریغ شده بود که حالا باورش سخت بود. البته مسئولان باز در تصمیم خود تجدید نظر کردند و ورود به استادیوم برای زنان همچنان ممنوع ماند. البته بازیهای تیم زنان هم احتمالاً هیچ وقت آنقدر جدی گرفته نشد که این فرصت به بازیکنها و تماشاگران زن داده شود که در استادیومی نظیر آزادی پا به توپ بزنند یا به تماشای بازی بنشینند.
حالا من در ورزشگاه مونشن گلادباخ بودم. جایی که تیم ملی فوتبال کشورم به علت نوع پوشش بازیکناناش با منع فیفا نتوانسته بود در جام جهانی و شاید در همان جا حضور یابد. جایی بودم که مریم مجد٬ عکاس ورزشی٬ در آستانهاش و با منع داخلی نتوانسته بود برای پوشش خبریاش شرکت کند.
اما همه این فکرها٬ فکرهایی که حضور تو را منحصر به فرد جلوه میدهد٬ با ورود به ورزشگاه از یادت میرود. در آن جا یکی از هزاران هستی. تعداد مردان تماشاچی به شدت بیشتر از زنان است. حضور بچهها در ورزشگاه به چشمت میآید. ورزشگاه تمیز و رنگی٬ بسیار رنگیست. از خشونت خبری نیست٬ نمیدانی چون بازی زنان است یا اینکه کلا جو عمومی بازیها به این شکل است. امکان مقایسه نداری٬ چون هیچ بازی دیگری را ندیدهای. تنها چیزی که به چشمت میآید این است که داری یک ورزشگاه واقعی٬ از آنهایی که همیشه در تلویزیون میدیدی٬ از نزدیک میبینی. آن هم تو٬ یک زن محروم از دیدن. شاید عجیب نباشد که هی فریاد بزنی یک ورزشگاه واقعی٬ یک ورزشگاه واقعی.
واقعاً هم دیدنش از آن در ورودی بالایی صندلیها که تو واردش شدی٬ عظمت خاصی داشت. انگار توانسته بودی عاقبت مانیتور تلویزیون را رد کنی و دست بکشی به تجربیات واقعی. با خودت میگویی جام جهانی زنان از سال ۱۹۹۱ آغاز شد یعنی شصت سال بعد از مردان٬ و تو چند سال بعد از مردان داری به تماشای بازی مینشینی؟ البته شصت سال تاخیر تنها تفاوت بین جام جهانی زنان و مردان نیست. هنوز قیمت بلیطها و البته تعداد تماشاچیها قابل مقایسه نیست. بلیطی که ما تهیه کردهایم ۳۰ یورو است که شاید به نسبت بلیط یک بازی جام جهانی مردان و در صندلی و ردیف مشابه یک سوم باشد.
فضای شهر هم آنقدر معمولی به نظر میرسد که جز در ایستگاههایی که اتوبوسها با نظم آلمانی مسافران را از آن جا به ورزشگاه میرسانند نماد خیلی واضح دیگری جز پرچمها از اتفاقی خاصی حکایت نکند. (البته برتریهایی هم وجود دارد٬ برای مثال فعالان حقوق بشر مجبور نیستند مدتها پیش از شروع بازیها درباره وضعیت زنان روسپی در حاشیه بازیهای جام جهانی زنان چنان که در حاشیه جام جهانی مردان تذکر میدهند٬ تذکر دهند.)
من هم حال همین بازی را دارم٬ هیجانزدهام. با تعویق به ماجرا رسیدهام. ولی جدا از همه اینها هنوز حسی از تبعیض با من است. مثل همین نشانههای قیمت بلیط و شهر آرام. من نمیتوانم با زبان خودم در ورزشگاه فریاد بزنم. برزیلیهای داخل ورزشگاه٬ طرفداران استرالیا و آلمانیها جای خودشان را در معادله دارند چون زیادند.ما بیجا ماندهایم. پرتیم. دو نفر هستیم و هر چقدر هم فریاد بزنیم صدایمان٬ زبانمان در صدای ورزشگاه گم میشود.
میان سوالهای به نظر دوستم لابد واضح من (سوالاتی مثل اینکه خب چرا الان داور سوت کشید و چرا فلان بازیکن توپ را به جای پاس به داخل شوت کرد خارج) مدام تکرار میکنم کاش در ایران میشد به استادیوم بروم و داد بزنم و تشویق کنم.با اینهمه این حسرت موذی مانع آن نمیشود که تن بسپارم به موجهای مکزیکی…
بازی فینال بین آمریکا و ژاپن را اما کیلومترها دورتر در یک رستوران در برلین میبینم. اگر پیش از این بود وقتی غذایم تمام میشد بیرون میآمدم و بقیه بازی را بیخیال می شدم. اما یک بار حضور در ورزشگاهی “واقعی” ظاهراً کافی بوده تا به سرنوشت موجودی زنده به نام فوتبال علاقهمند شوم. مینشینم سر جایم و بازی را نگاه میکنم. مثل چند مرد ایرانی دیگر که آن طرفتر نشستهاند و آنها هم بازی را نگاه میکنند٬ گیرم من بی سر و صدا هستم و آنها مدام هیجان و تحلیلشان نسبت به بازی را بروز میدهند. مهم نیست٬ این مهم است که من هم نشستهام اینجا و بازی را میبینم و دستهایم را مشت میکنم و روی زانویم فشار میدهم و زیر لب میگویم: برو ژاپن٬ برو!