شیرجه زدن در اتفاقات

نازنین متین نیا
نازنین متین نیا

این شعار سال‌های گذشته را یادتان هست؟ «ما بچه‌های جنگیم، بجنگ تا بجنگیم». این را تقریبا همه هم‌نسلان من برای هم می‌خواندند، وقت کری‌خوانی در بازی یا آن روزهایی که توی مدرسه دسته‌بندی می‌کردیم و هر دسته‌ای که حرص آن یکی دسته را درمی‌آورد باید این شعار را نوش جان می‌کرد و… راستش را بخواهید، ما نمی‌فهمیدیم که چه می‌گوییم.


برای همین بود که هرجا لازم بود، کری‌خوانی را شروع می‌کردیم تا دشمن فرضی که حالا یا دوست هم‌مدرسه‌ای و هم‌محله‌ای‌مان بود یا آشنایی که از او خوش‌مان نمی‌آمد، حساب کار دستش بیاید و برود یک جایی قایم شود و روی اعصابمان راه نرود. 
شعار ما البته همیشه هم فایده نداشت، گاهی دشمن فرضی لج‌درار، بچه‌پرروتر از این حرف‌ها بود، چون خودش هم از همان نسل می‌آمد و یک جور دیگر حالمان را می‌گرفت و ما بچه‌هایی می‌شدیم که از جنگ نمی‌ترسیدیم، اما در جنگ با دشمن فرضی لت و پار و داغان شده بودیم.
       
توی بچگی‌های ما، هر بزرگ‌تری که این شعار را از دهان ما می‌شنید، لبخندی می‌زد و می‌رفت پی کارش. چه انتظاری دارید؟! دوره بچگی ما، فکر و دغدغه پیداکردن سرلاک و پوشک و لباس و هزار و یک مایحتاج زندگی، بزرگ‌تر از مشکل تربیت‌مان بود. 
ترس از آواره‌شدن و خانه‌خراب‌شدن و بمب و موشک و زندگی، دیگر وقتی نمی‌گذاشت تا پدر و مادر بدبخت ترسیده، به این فکر کنند که دخترشان یا پسرشان، الان دارد یکی از ضدانسانی‌ترین و بدترین حرف‌های زندگی‌اش را می‌زند یا مثلا به مفهوم جنگ فکر می‌کند یا… همین که ما ظواهر ساده یک بچه درسخوان، مودب، آرام و با تربیت را رعایت می‌کردیم، کافی بود تا خیال‌شان راحت شود که اوضاع بد نیست و بروند پی دغدغه‌های مهم‌تر زندگی. برای همین بود که ما نسلی شدیم با کودکی خاکستری. نسلی که بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین شعارها را راحت به زبان می‌آوردیم و نمی‌ترسیدیم.
       
پدر من، یکی از عجیب‌ترین پدرهای دنیاست. از آن دسته از پدرها که همیشه در حال تربیت است و یک وقت‌هایی تمام مهربانی‌اش را پشت ظاهری جدی، منظم و اخمالود گم می‌کند تا درس زندگی بدهد. پدر من از آن پدرهایی است که در بچگی بارها و بارها از قوانین و خواسته‌هایش، بیچاره و بدبخت می‌شدم و الان که فکر می‌کنم، همان لحظه‌های بحران را شاهکارترین بخش تربیتش می‌بینم و به خاطر آن چیزی که یادم داده خدا را شکر می‌کنم. در بچگی من، مهم‌ترین اصل زندگی یادگرفتن شنا بود. 
پدرم، آنقدر زود مرا به آب پرتاب کرد که حتی یادم‌ نمی‌آید چطور شناکردن را یاد گرفتم. اما اولین تصویرم از آموزش‌های او به روزی برمی‌گردد که من دختربچه پنج‌ساله شناگری بودم که باید شیرجه‌ای به ته استخر می‌زدم و یک ناخنگیر را از کف استخر بیرون می‌آوردم. خوب یادم هست، پدرم با جدی‌ترین حالت ممکن روی لبه استخر ایستاده بود و دستور شیرجه می‌داد. من پاهای کودکی‌ام می‌لرزید و به آب نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم. موزائیک‌های کف استخر نقاشی شده بود و ناخنگیر دقیقا روی نوک یک پرنده مشکی بزرگ با بال‌هایی باز افتاده بود. 
من می‌دانستم که شیرجه‌زدن و رفتن تا ته اعماق را بلدم، اما بچه بودم و از پرنده سیاه می‌ترسیدم و فکر می‌کردم دستم که به ناخنگیر برسد، پرنده مرا می‌بلعد. پدرم همچنان روی لبه استخر ایستاده بود و از من می‌خواست که بپرم. صدایش از دفعه اولی که حکم شیرجه را داده بود، بلندتر شده بود و من آنقدر کودک بودم که حتی نمی‌توانستم توضیح بدهم، می‌ترسم و ترسم از پرنده است، نه پریدن. در همان لحظات جادویی ترس، دیگر طاقت نیاوردم و با چشم‌های بسته شیرجه زدم. تنها راه‌حلی که آن لحظه به ذهنم می‌رسید همین بود، با چشم‌های بسته به کف آب دست می‌کشیدم تا بدون بیدارکردن پرنده، ناخنگیر را پیدا کنم. ناخنگیر را پیدا کردم و از اعماق بالا آمدم تا مشت کوچک پنج ساله‌ام را روی آب بگیرم و لبخند پدرم را ببینم که آن بالا کنار استخر ایستاده بود و به دخترک پنج‌ساله شناگرش افتخار می‌کرد.
       
هیچ‌کس به بچه‌های نسل ما نگفت که بزرگ‌ترین جنگ، جنگ با ترس‌هاست. هیچ‌کس یادمان نداد که وقتی بزرگ می‌شویم، تنها سلاح‌مان در زندگی ترس‌هایی لعنتی و بی‌اساس است که مقابل هزار و یک تجربه زندگی‌کردن ما می‌ایستد. هیچ‌کس به ما نگفت لرزش خنده‌هایمان، گریه‌هایمان، عاشق‌شدن‌هایمان، شکست‌هایمان و… بیشتر از آن ترس کوفتی است که دیوار راه‌مان می‌شود و اجازه نمی‌دهد تا برویم و بجنگیم و پیروز شویم و شکست بخوریم و زندگی کنیم. هیچ‌کس ما را با مفهوم عمیق و بزرگ زندگی، خالی از ترس آشنا نکرد. هیچ‌کس به ما نگفت که در لحظه بحران چسبیدن به ترس‌هایمان، تنها راه‌حل نیست. هیچ‌کس به ما نگفت و برای همین است که ما می‌ترسیم و زندگی نمی‌کنیم.
       
من هیچ‌وقت آن خاطره را برای پدرم تعریف نکردم، دلیلش را هم نمی‌دانم اما سال‌های سال است که همین یک تصویر به کمکم می‌آید. سال‌های سال است که وقتی می‌ترسم، چشم‌هایم را می‌بندم و همان دخترک پنج‌ساله کنار استخر می‌شوم و ترس‌هایم همان پرنده سیاه اعماق که قورتم نداد. 
سال‌های سال است که اجازه نمی‌دهم، ترس لذت آن لبخند پیروزمندانه را از من بگیرد و شیرجه نزنم. در لحظه‌های ترس و اضطراب یادم می‌افتد که حتی با چشم‌های بسته هم می‌توانم در اتفاقات شیرجه بزنم و نتیجه، هرچه که باشد، از نپریدن و ایستادن و ماندن بهتر است.

منبع: فرهیختگان، یازده دی