بوف کور/ داستان ایرانی:
وارد شد، رو صندلی روبروی میزم نشست. صدا زدم:
“آقای غلامی! یه چای واسه خانوم بیار!”
غلامی چای قند پهلو را رومیزم جلوش گذاشت و خارج شد. قند را تو چای خیس کرد و تو دهنش گذاشت. چای را مزمزه کرد و مقداریش را هورت کشید. زیپ کیفش را کشید و درش را باز کرد. نواری درآورد و جلوم رو میز گذاشت، گفت:
“آقا داداشم نوار رو مخصوص شوما پرکرده و براتون فرستاده. سلام مخصوصم رسوند.”
درست میگفت. آهنگ ها و ساز و ترانه های نوار، چند ماه بعد به مرور آفتابی و پخش شدند. با آقا دادشش سلام علیک داشتم. تو یک انجمن تو خیابان حقوقی بودیم. من تو بخش داستان بودم. او سرپرست بخش موزیک بود. آن زمان شهر تکی داشت. بعدها به مرور مشهورتر شد. جوان، بلندقد، خوش تیب و خوش پوش بود. خودش را میگرفت. تو بچه ها پچپچه بود که با اعظم ناز ریخته رو هم. پچپچه که نه، تقریبا همه میدانستند. محمود کارهای دفتری عمو یک دست را انجام میداد. محمود میگفت عمو یک دست آقا دادش و اعظم ناز را احضار کرده وحسابی بهشان پریده بود:
“مثلا شوما سیاسی کارین؟ ادعا می کنین الگوی جامعه هستین؟ بدون این حرفام هر روز صد تا انگ بهمون میزنن، چارچشمی ما رو میپان. کوچکترین ایرادی از کارمون بگیرن پیرهن عثمانش میکنن. دور اطرافتون رو نگا کنین! کافیه انگشت تو بینیمون کنیم. بلافاصله تو روزی نامه هاشون غوغا میکنن، رسوایی درست میکنن و به عرش اعلا میرسونن! بعدم مثل دفعات قبل هجوم میارن، میز و صندلی و دفتر دستکمونو آتیش میکشن و پرت میکنن توخیابون! شوما خودتونو یه سر و گردن از خیلیا بالاتر می دونین! اینجا رو که یه محل کار سیاسیه کردین مرکز معاشقه هاتون! دیگرون نباید قربانی هوس بازیای شوما شن. به خاطر مصون موندن دیگرون یا منزه باشین یا دیگه نیاین! درسته که برای فعالیتای هردوتون خیلی ارزش قائلم، اگه بازم بشنوم از اینجا واسه معاشقه هاتون استفاده کردین، به نگهبان دم درمیگم…”
چای را نوشید. استکان را تو نعلبکی گذاشت. مثل آقا داداشش بلند قد و خوش فرم بود. چهل و پنج سالی داشت. خوب مانده و هنوز حسابی سرپا بود. سر زبان دار و مهاجم بود. دفتر وکالت داشت. دنبال کار خیلیها میامد، میگفت موکلهاش هستند. با تمام دفاتر و ادارات برو بیا داشت و خوش و بش میکرد. پا که میداد خیلی هم خوش زبان و بگوبخند بود. جامعه شناس خبره ای بود. به هرکس گذارش می افتاد و باهاش کار داشت، با نگاه و برخورد اول میفهمید چند مرده حلاج است و باید باهاش چه طور برخوردی داشته باشد. سابقه من را هم از آقا دادشش شنیده بود، میدانست باید باهام چه سنخ سلوکی داشته باشد. تو دفترکارم اغلب دست پائین را میگرفت و رفتاری محترمانه داشت. روی ملاحظات همسلکی با آقا دادشش احترامش را داشتم و درحد امکانات اداری ازش پذیرائی میکردم. گفت:
“آقا داداشم سلام رسوند و گفت خیلی مشتاقه جمعه شب تو یه رستورانی جمع باشیم. گفته اگرم وقت نداشتین میندازیم به جمعه شب دیگه. گفته حتما باید یه بار دورهم باشیم. خیلی خوشحال میشه. همه تونم مهمون خودم هستین. قبول کنین، منم خیلی خوشحال میشم. رو آقا دادشمو زمین نزنین. آدم کمی نیست. تو راه سر و سامون دادن موسیقی مردمی مملکت یه عمر استخون خرد کرده، زندگیشو گذاشته، به گردن همه مون حق داره. هرکاری واسه من کنین انگار واسه آقا دادشم کردین، جای دوری نمیره. باید احترامشو نگهداریم، لطفا خواسته شوعملی کنین. خونواده هم خیلی واسه آقا دادشم احترام قائله.”
“منم واسه آقا دادشتون خیلی احترام قائلم. تو انجمن گاهی زیارتش میکنم. سلام مخصوص برسونین و تشکر کنین. متاسفانه این شب جمعه با عهد و عیال باید بریم بهشت زهرا زیارت اهل قبور، چهلم والده عیاله. اتفاقا جمعه شب دیگهم باید بریم بهشت زهرا زیارت اهل قبور، سالگرد فوت پدر عیاله…”
باقیمانده چای را یک نفس هورت کشید. استکان را پرصدا تو نعلبکی گذاشت. سیگار وینستون تعارفم کرد. گفتم:
“ممنون. پیش پای شوما خاموش کردم. گفتین کارتون تو چه مرحله ست؟”
“میتونم یه سیگار دود کنم؟”
“حتما، خودمم خیلی وقته سیگاری حرفه ایم. تازیگها اذیتم میکنه، باید بگذارمش کنار.”
سیگار را با فندک طلائیش روشن کرد و پک پر و پیمانی بهش زد. مثل سیگاریهای حرفه ای دود را قلاج قلاج بیرون داد. انگشتهاش را لا به لای گیسهای شرابی رنگش خیزاند و پیچ و خمشان داد، گفت:
“یعنی اینقدحضورت ذهنتونوازدست دادین؟نزدیک دوسال آزگاره پرونده زمین من زیر دست خودتان بوده وهست.تموم ریزه کاریهاشوانجام دادین. حتم دارم جزئیات پرونده وزمینموازخودمم بهترمیدونین.”
“نه، اصلا و ابدا حضور ذهنم را از دست ندادهم. تموم بالا و پائین جریان زمین تو طرح افتاده سرکار رو خوبم میدونم.”
“پس واسه چی یه اقدام قطعی نمیکنین که واسه همیشه تکلیف من و زمینم یه سره شه؟”
“چراشو از خودتون بپرسین. با این همه کار و هجوم ارباب رجوع به خاطر ارادتی که به آقا دادشتون دارم بارها تموم جزیات قانونی روند پرونده زمین تو طرح واقع شده تونو توضیح داده م، با تموم دوایر مربوطه مکاتبات مفصل داشته م.”
“میتونین به خاطر ارادتی که به آقا دادشم دارین یه بار دیگه م جزئیات تموم موانع قانونی ای که باعث میشه نتونم زمین معوض بگیرم رو برام واضح و روشن توضیح بدین، لطفا؟”
“یه ساعت دیگه باید با مهندس و کارشناس و یه اکیپ برم معاینه محلی. به خاطر ارادتی که به آقا دادشت دارم دیگه ارباب رجوع نمی پذیرم و برای چندمین مرتبه واسه تون توضیحات کافی و شافی میدم. آقای غلامی! یه جفت چای دبش بیار، بعدم درو ببند و به ارباب رجوع بگو رفته معاینه محل و فردا بیان…”
غلامی یک جفت چای رو میز گذاشت و رفت، در را بست و پشت در نشست. چای را نوشیدیم. یک جفت سیگار آتش زد، یکی را به طرفم دراز کرد وگفت:
“نترسین، سیگارم مسموم نیست. نکشین معذب میشم، منم سیگارمو خاموش میکنم.”
هوس وسوسه م میکرد. بعد از چای سیگار می طلبید. دستش را پس نزدم. چند پک پر نفس کشیدم و گفتم:
“کاری ازم ساخته باشه، واسه خواهر آقا دادش شوما نکنم واسه کی بکنم؟ آقا دادش شوما هممسلک منه، تموم خستگیای فشار اینهمه کار و زورگوییای از شش طرف این خراب شده رو سر پنجه هنرمندانه و زخمه و تار آقا دادش شوما از تن و روحم بیرون میکنه. من باید چقد نامرد باشم که تو کار شوما کار شکنی کنم؟”
“صداقت عملی تون وقتی ثابت میشه که کار دو ساله من انجام شده باشه.”
“این اداره و جریان زمین های تو طرح دولت واقع شده و واگذاری زمین معوض قوانین و قواعدی داره، تبصره و دستورالعملهائی داره. منم حق ندارم زن و زندگی و بچه های خودمو فدای ارادتم به آقا دادش شوما کنم.”
“کی گفته زن و زندگی و بچه هاتونو فدای من و آقا داداشم کنین؟ من فقط حقمو میخوام. زمینمو گرفتن، به عوضش یه زمین دیگه بهم بدین، همین. کجاش اونهمه فلسفه بافی داره؟”
“زمین معوض به کسی تعلق میگیره که زمین دیگه ای نداشته باشه، اگرم داشته باشه، زیر هزار متر باشه. اینو من نمیگم، مقررات و قوانین لغو مالکیت میگه”
“من کجا یه زمین هزار متری دارم؟ اگه دارم بیاین اونم ازم بگیرین. این دولت که همه چیز ما رو گرفته، اینم بگیرین و راحتم کنین دیگه!”
“شوما سه قطعه زمین دارین که جمعش هزار مترم بیشتره. بر اساس قوانین و قواعد مربوطه زمین معوض به سرکار تعلق نمیگیره. اگرم این زمین تو طرح قرار نمیگرفت، سندش به نام دولت صادر میشد.”
“چرا زمین و ملک شخصی من به دولت تعلق میگرفت؟”
“به خاطر این که شوما الان و بدون این زمین بیش از هزار متر مربع زمین دارین. بر پایه قانون لغو مالکیت زمین دیگه ای به شوما تعلق نمیگیره”
“حالا، یکی که هزار تا نمیشه، به خاطر آقا دادشم و ارادتی که بهش دارین به طور استثنا تنها این یه مورد رو یه کم با سعه صدر نگا کنین، کفر ابلیس که نمیشه. من میدونم هر جور شوما گزارش کنین همونجور میشه. تموم این قوانین و قواعد که شوما گفتین تو دست و زیر قلم شوما عینهو مومه. به هر شکل بخواین درمیاد. از پیش خودم نمیگم، ده نفر بهم گفتن که کار اصلی رو گزارش شوما میکنه…”
“باشه، به خاطر ارادتی که به آقا دادشتون دارم یه گزارش کامل و جامع دیگه م از کل کار و جریان پرونده زمین تو طرح قرارگرفته سرکار واسه مدیرعامل مینویسم. الانم اکیپ بیرون اداره منتظر منه که بریم معاینه محل. هفته دیگه سری به حوزه مدیریت عامل تو آخرین طبقه بزنین، خودتون از من بهتر بلدین که…”
جزییات کامل پرونده را حفظ بودم. دوباره خواندمش، یادداشت برداری کردم و گزارش مفصلی برای حوزه مدیریت عامل نوشتم، تو دفاتر مربوطه ثبت و رد کردم. سرم با ارباب رجوع و کارهاشان مشغول شد و قضیه را فراموش کردم. ده پانزده روزی گذشته بود که مدیرعامل احضارم کرد.
وارد شدم، سلام کردم و ایستادم. اخمهای مدیرعامل تو هم بود. با نگاه تندش اشاره کرد که بنشینم. تو مبل فرو رفتم. سرکار خانم خواهرآقا دادش توی مبل روبرویم نشسته بود. مدیرعامل بی مقدمه روبه خانم کرد و گفت بفرمائید. خانم گلو صاف کرد و گفت:
“عرض کردم اگه زمین معوض به من تعلق نمیگیره چرا بهم دادین، اگه واگذاری زمین معوض حقم بوده و بهم تعلق میگرفته که میگرفته، چرا این آقا و کارمند جنابعالی دو سال آزگار منو سر دونده؟ من از این آقا و کارمند جنابعالی شکایت و ادعای خسارت دو سال دوندگی و تلف کردن وقتمو دارم.”
مدیرعامل رو به من کرد و نهیب زد “خیلی گزارشای ناجور دیگهم دربارهت رسیده، بالا شهریا رو خیلی اذیت میکنی و براشون مته لای خشخاش می گذاری، به پائین شهریا ارفاق میکنی، راهنمائیشون میکنی که اینجور بگو و اونجور نگو و گزارشای خلاف واقع براشون رد میکنی که کمک شون کنی. حالا، اینا رو به وقتش بهش میرسیم. فعلا جواب منطقی این سرکار خانومو بده. چرا باید این ارباب رجوع اینهمه از دست کارمند یه اداره خون به دل باشه؟”
پرونده را از روی میزمدیرعامل برداشتم. ورق زدم، گزارش با سعه صدرم درباره زمین خواهر آقا داداش یک ورقه کامل آچاربود. روی ورقه و زیر نویسهاش و امضاهای ادارات گوناگون تمام ورقه را پر کرده بود. جای سوزن انداختن نداشت. پائین ورقه را برگرداندم، پرونده را جلوی مدیرعامل گذاشتم. گوشه پشت ورقه گزارش خودم را نشان مدیرعامل دادم، خواهرآقا دادش راب ا خشم نگاه کردم و گفتم:
“الانم میگم زمین معوض به این خانوم تعلق نمیگیره. جناب عالیم بعد از ملاحظه گزارش من نظرتون همین بوده، منتهی این گوشه پائین پشت گزارشم نوشتین ارفاقایه قطعه زمین معوض به ایشان واگذارشود. اینهاش، نوشته و امضای جنابعالیم اینجاست. منم بنا به دستور و با ملاحظه امضای جنابعالی نوشتم یه قطع زمین از اراضی پونک بهش واگذارشود. ایشان یه قطعه زمین تو کوچه گلسنگ نیاورون میخواد. اعتراضشم به این خاطره.”
مدیرعامل آتشی مزاج از کوره در رفت و فریاد کشید “نگهبان بیرون در! بیا این خانومو بندازش بیرون!… یه بار دیگه م تو دفترم پیدات شه، دستور میدم زمین بهت ندن و تو اداره م دیگه راهت ندن! هرچی دلال و دلاله و واسطه تو شهره ریخته سر ما!…”