راستان داستان

نویسنده
علیرضا رضائی

سردار دبیرستان

 

 

صف صبحگاه «یکی» از کسل کننده‌ترین برنامه‌های مدرسه نبود، رسماً کسل کننده‌ترین قسمت آن بود. آنهمه انرژی را در ابتدائی‌ترین قسمت روزت باید می‌گذاشتی تا مثلاً برای سلامتی رهبر دعا کنی. و وردهائی تکراری که حتی معنی‌اش را هم درست نمی‌دانستی : از عمرما بکاه وبرعمراو بیافزا.این صف‌ها و این شعارها بیشتر معنی پیدا می‌کرد وقتی که ناظم مدرسه‌ات ازسرداران جنگ می‌بود. هنوز رسم نشده بود بعنوان یک مقام نظامی به کسی بگویند سردار،علی ورفقایش ناظم را دست می‌انداختند و «سردار» صدایش می‌کردند. سردار غیر از نظام جمع صبحگاهی دخالت زیاد دیگری در اجراء مراسم صبحگاه نداشت. یک معلم پرورشی بود که تازه با صد و پنجاه درصد سهمیه در زاهدان پزشکی قبول شده بود و جوک‌ها بود که بچه‌ها هر روز در مدرسه برای خوش و بیماران احتمالی آینده‌اش می‌ساختند. عموماً می‌آمد و سخنرائی غرائی هم می‌کرد. در حرفهایش هم این عبارات کاملاً معمول بود: “هواپیماهای غول افکن دشمن، ده‌ها هزار صد شهید، فرمایشاتی که امام زد،”… واقعیتی بود : ایشان رسماً دانشجوی پزشکی محسوب می شد. یک آقا مدیر هم بود که رسماً از شصت سال پیش از آن برآمده بود. سیستم اداره مدرسه را نه حتی طبق دوران محصلی خودش، که رسماً مطابق سیستم زمان رضا شاه پیاده می‌کرد. بشدت رنج می‌برد که چرا دانش‌آموزان دبیرستانش همه کچل نیستند و یخه‌های پیراهن‌های سفیدشان را تا بیخ نبسته‌اند. اینکه نمی‌تواند روزی سه نفر را سر صف فلک بکند برایش دردآور بود و از اینکه بجای ترکه ناچار است خط‌کش دستش بگیرد رنج می‌کشید.

و یک دبیر شیمی هم بود که همیشه بی‌دلیل خودش را قاطی صبحگاه می‌کرد. قیافه‌اش هم به این حرفها نمی‌آمد. بجای ریش انبوه مختصر ته ریشی داشت که اصرار او به مرتب کردن هر روزه‌اش کاملاً مشهود بود. کت شلوار تمیز می‌پوشید و از تمام شلختگیهای پوششی معمول و مرسوم ده شصت مبرا بود. رد برس حتی تا زنگ آخر روی موهایش دیده می شد و شمرده شمرده حرف می زد. عموماً هم بین حرف‌هایش لب بالایش را گاز می‌گرفت تا برای گفتن جمله‌ی بعدی به خودش فرصتی داده باشد. با همین قیافه‌ی سازمانی همینطوری بی‌خود و بی‌جهت می‌آمد سر صبحگاه و حرف می‌زد. از درد و رنجش بخاطر جبهه‌ها می‌گفت، از پیر جماران و درس‌هائی که گرفته، ول می‌کردی احکام و معارف هم می‌گفت. گاهی هم یکدفعه سرش را می‌انداخت پائین و ساکت می شد و با تلاش زیادی صدای بغضش را از لای گیرنده‌های میکروفون به وسط باندهای معلق در حیاط مدرسه می‌رساند. همه از دبیر دوابی بدشان می‌آمد. زمزمه‌هائی هم بود که قرار است سال آینده دبیر نمونه بشود و بفرستندش دوبی. خب دبیر «نمونه» شدن هم زحمت‌هائی داشت.

علی از همان اوائل سال بند کرده بود به دبیر دوابی. دیده بود که زنگ‌های تفریح بخاطر دود سیگار بعضی همکارانش از دفتر بیرون می‌رود و گوشه حیاط می‌ایستد، علی هم بین کلاس می‌زد بیرون سیگاری روشن می‌کرد و دودش را با لوله خودکار از سوراخ کلید در به فضای کلاس می‌فرستاد. یا با بچه‌های دیگر در کلاس هماهنگ می‌کرد یکدفعه بیست‌تائی با هم می‌زدند زیر خنده. چند بار دوابی قهر کرده بود و از کلاس بیرون رفته بود ولی عکس العمل آقای سردار که با حفظ سمت ناظم مدرسه هم بود، بر خلاف موارد دیگر در اینمورد چندان خشن و بازدارنده نبود. به تذکری بسنده می‌کرد و یارو را دوباره سر کلاس می‌فرستاد. یکبار هم علی دفتر نمره را برداشته بود و تمام صفحات و ستون‌هائی را که دوابی هر چیزی از حضور و غیاب سر کلاس بگیر و تا نتیجه‌ی تست‌های کلاسی روی همه‌شان با ماژیک خط کشید.

«سلمان» با اینکه قدش کوتاه بود ولی همان ته کلاس کنار علی می‌نشست. عموماً هیچ حرفی نمی‌زد، ولی برای هر آتشی که بچه‌ها می‌خواستند بسوزانند پا بود. از آنهائی که زیر زیرکی کار می‌کرد و تا بخواهی بفهمی چه شده کار خودش را کرده بود. زنگ تفریح از زیر به صندلی دبیر جبر میخ معمولی که نه، رسماً میخ طویله کوبیده بود و چند سانت از میخ از سمت نشیمنگاه صندلی زده بود بیرون. بدون اینکه هیچکس بداند. دبیر که وارد کلاس شد و همه بلند شدند لابلای صدای صلوات آرام به علی زد و با اشاره به صندلی دبیر گفت : صندلیش خراب بود میخ زدم درستش کردم. چشمهای علی چنان باز شد که هر لحظه بود تخم چشمش وسط کلاس بیفتد. دیوا… هنوز «نه» تمام نشده دبیر نشست. کسی نفهمید میخ تا کجا فرو رفته ولی به محض نشستن دبیر و پیش از هر صدای عربده‌ای علی صورتش را محکم گرفت. سلمان از این کارها زیاد می‌کرد. بدون اینکه لزومی بداند که قبلش به کسی چیزی گفته باشد.

آندفعه ولی فقط پای تخته نوشته بود «دهه زجر مبارک»، همین. کلاس همین آقای دوابی بود و این جوک هم تازه درآمده بود. پای تخته نوشت و به دلیل نامعلومی با تخته پاک‌کن مبصر پاک هم نشد و همینطور ماند. دوابی وارد کلاس شد. لابلای برپا و صدای صلوات نگاهی به تخته کرد و آرام امتداد همان نگاه را بطرف بچه‌ها گرداند. تخته پاک‌کن را برداشت و تمام تخته را پاک کرد غیر از چیزی که سلمان نوشته بود. درس شروع شد. همه جای تخته می‌نوشت جز همان حوالی دست‌نویس سلمان. قدری که گذشت کسی را پای تخته گذاشت، از کلاس بیرون رفت و همانطور آرام برگشت و درس را ادامه داد. کسی اهمیتی نمی‌داد. از این جوکها و شوخی‌ها تقریباً با تمام دبیرها می شد. حتی گاهی سر همین جوک‌ها و دهه‌ها با دبیرها می‌گفتند و می‌خندیدند. مهم نبود، همه خودی بودند!

اواخر کلاس چند نفر بدون در زدن وارد کلاس شدند. دوابی بدون اینکه حرفی بزند از پای تخته کنار رفت و آدم‌ها هم بی‌هیچ حرفی نوشته‌ی روی تخته را نشانه رفتند. از همه خواستند بدون اینکه هیچکدام از دفتر و کتاب‌هایشان را با خود ببرند از کلاس بیرون بروند. بچه‌ها به حیاط رفتند. سردار زنگ مدرسه را زد. کسی حرفی نمی‌زد، ولی معلوم بود که یک خبری شده. چرا زنگ؟ چرا حالا؟ هنوز یکربعی تا آخر کلاس مانده بود. چرا دفتر و کتاب‌ها را با خودمان نیاوریم. از بچه‌های کلاس‌های دیگر پرسیدند : به شما هم همین را گفته‌اند؟ - نه. سردار با صدائی لرزان از بلندگوی دفتر سلمان را صدا زد. سلمان به دفتر رفت و دیگر هیچکس تا آخر مدرسه او را ندید. چرا؟ چون نوشته بود دهه زجر مبارک؟؟؟

بچه‌ها بغض داشتند، کلاس‌ها خفه کننده بود، حتی گاهی دبیرها سراغ سلمان را می‌گرفتند. کسی خبری نداشت. دوابی زیر نگاه نفرت‌بار بچه‌ها مرتب و منظم سر کلاس می‌آمد و بی هیچ حرف و کلام غیره‌ای درس می‌داد و می‌رفت. بچه‌ها حدس می‌زدند که تخته نویسی سلمان را او خبر داده و بعد هم از روی دفاتر بچه‌ها دست خط‌ها را تطبیق داده‌اند و سلمان گیر افتاده. بیخودی که یک دبیر «نمونه» نمی‌شود. بعضی دبیرها ننگ خریدند تا نمونه بشوند، خیلی‌های دیگر نمونه‌ترین نمونه‌ها بودند و فقط برای اینکه زیر بار ننگ نروند هیچ لقبی را قبول نکردند. کسانی که آدم براحتی عاشقشان می شد، کسانی که اگر مثلثات هم درس می‌دادند شاگرد اخلاق یاد می‌گرفت…

دوابی را نمی شد همینطوری ول کرد. جای خالی سلمان روی نیمکت فریاد می‌زد و این آدم همینطور جلوی چشم علی در کلاس رژه می‌رفت. آنروز در حین این سان و رژه دوابی روی تخته برای تصویر «حلقه بنزن» شکلی کشید و انگار که از خودش ولی بلند پرسیده باشد گفت: پس این چیه؟ علی بلند گفت : پنج ضلعی. دوابی هم انگار دنبال بهانه بود. برگشت رو به علی و گفت : از کلاس من برو بیرون. علی بی‌درنگ بلند شد و همینطور که آرام آرام به سمت در حرکت می‌کرد جوری که دوابی بشنود زیر لب گفت: مرتیکه پفیوز. دوابی فریاد کشید : چی گفتی؟ علی دو برابر دوابی داد زد : بهت گفتم پفیوز. و بی‌اختیار بسمت دوابی دوید.

علی وقتی به خودش آمد که او را در دفتر نشانده بودند و بهش آب خوردن می‌دادند. «سردار» زیر بازوهایش را از دو طرف گرفته بود و انگار مراقبتش می‌کرد. از حرف‌های دور و بری‌ها می شد فهمید که دوابی با صورت خونی و مالی از زیر دست و پای بچه‌های سر کلاس خودش را نجات داده و به بیرون مدرسه فرار کرده است. سردار به داخل کلاس دویده و با همان نگاه اول همه چیز را فهمیده است. علی را که بشدت گریه می‌کرد و هنوز به هرچه جلوی دستش می‌رسید مشت می‌کوبید برداشته و کشان کشان به دفتر برده است. علی هنوز ریز ریز گریه می‌کرد. سردار اصرار داشت که علی قدری آب بخورد و گوشه آستین علی را که پاره شده بود به بالا تا می‌زد. علی که آرامتر شد، آهسته سرش را دم گوش علی آورد و پچ پچ کرد: “محکم زدیش؟” علی همانطور که سرش پائین بود به همان آرامی جواب داد : “آره سردار، خیلی محکم زدمش.” سردار شانه‌های علی را فشار داد : دستت درست !