نوشتن این دفتر در شرایطی شروع میشود که از جمعه روزی که در شمال دستگیر شدم و اواخر شب به مسوولان بند ۲۰۹ اوین تحویل داده شدم چهارده ماه می گذرد. به این دلیل بود که دیروز به در برابر پرسش مسعود از شرایط آینده گفتم: ”حالا که داریم پا مینهیم به پانزدهمین ماه دوران حبس”. اگر خودمان را چشم نزنیم چند ماهی میشود که نه از جابهجایی بین زندانها خبری هست، نه از نقل و انتقال درون زندانی یا گاه و بی گاه از این بند به آن بند نقل مکان کردن.
اگر بخواهم دوران حبس و بازداشت را مرور کنم خلاصهاش میشود ده ماهی اقامت در دو بند ۲۰۹ و ۳۵۰ زندان اوین، انتقال به بند۲ زندان رجایی شهر و چند هفته سکونت در حسینیه سالن۶ و اتاقی در انتهای راهرو سالن۵. و پس ازآن سه هفتهای را در زندان فردیس کرج گذراندن و باز بازگشت داده شدن به رجایی شهر، این بار سکونت در حسینیه سالن۸ بند۳ کارگری. از محل زندگی فردا هم تنها خدا آگاه است و بستگی دارد به سرنوشت، آن هم در شرایطی که پس از ۱۴ماه حبس کشیدن و یک ماه و نیم گذشتن از زمان برگزاری دادگاه وضعیتم کماکان بلاتکلیف است و حکم صادره نامعلوم! زمان آزادی نیز در افقهای دور، ناپیدا. با این وجود همچنان که در پایان دفتر پیشین، در انتهای شعر”نوروز میرسد”، فریدون مشیری افزودم، بر این باورم که - چشم امید، به افق دار- فردا، نوروزی میرسد، نوروز پیروز، تابناک و طربناک.
دفتر پیشین، برخلاف معمول زودتر از دو هفته به پایان رسید. شاید دارم زیادهنویسی میکنم و پرحرفی. ناخواسته کبوتر خیال را به پرواز در میآورم و چون بادباک های رنگی دوران کودکی رهایشان می کنم تا هرچه بیشتر اوج گیرند و در دل آسمان آبی گم شوند و فراموش میکنم که باید جایی در همین نزدیکی ها بر زمین بنشینند.
هنوز زود است که نظر دوستان و نقدشان به این یادداشت های روزانه را ببینم و براساس توجه و نیاز مخاطبان خود و نوشته هایم را تنظیم کنم. گویا تازه دفتر دوم به دست مرتضی رسیده است، اولین نفر در ابتدای راه. شاید کمبود دفتر در زندان بهانهای شود تا پیش از فراهم آمدن ذخایر مناسب، کمتر و خلاصه تربنویسم و از تکرار برخی مسائل پرهیز کنم و ذکر نکات جزئی را درز بگیرم- هر چند که هنوز این دفتر شروع نشده، دو صفحه اش پر شده است! در ضمن طی روز حوادثی پیش آمد که خود به به خود نوشتن جزئیاتش میتواند به عنوان تجربه ی شخصی یا جمعی از زوایایی در خور توجه باشد. به هر حال سعی خواهم کرد که از این به بعد خلاصهتر بنویسم.
صبح را در عمل با حضور در محوطه ی جهاد شروع کردم، در حالی که نمیتوانم پیاده روی کنم و به تبع آن نرمش. در این شرایط هر حرکتی میتواند به پا و کمرم صدمه ی بیشتری وارد کند. به این دلیل به تنها دستگاهی که میتوان به صورت نشسته بدنسازی کرد، روی آوردم.
تعطیلات ایام قدر و فضای نیمه تعطیل ماه رمضان حسابی بر روی کار بخش آهنگری زندان و تولید وسایل ورزشی تاثیر گذاشته است، این امر خود به خود روی ورزش و بدنسازی من نیز اثر منفی دارد، چون وقتی دستگاهی تولید نشود و در مقطعی تا زمان بارگیری برای مشتری به محوطه ی هواخوری منتقل نگردد، وسیلهای هم در اختیار ما برای کار با آن نخواهد بود. درست مانند امروز که تنها یک دستگاه در اختیار داشتم. در این شرایط فرصت بیشتر باقی میماند برای مطالعه. کار نوشتن هم به دلیل ماه رمضان و غالبا تا سحر بیدار ماندن به زمان دیگری انتقال یافته و در عمل در هواخوری انجام نمیشود. وقت این کار میماند برای خواندن و باز هم خواندن.
برنامه ی طراحی شدهام این بود که روز یکشنبه به کتابخانه مرکزی زندان بروم، در نتیجه بایدکار چند کتاب را تا آن روز به انتها میرساندم. کتاب های ”در کوچه رندان” و ”این کیمیای هستی”،هر دو تخصصی ادبیات بودند. اولی را تنها ورق زدم و دومی را که در واقع مجموعه مقالات و یادداشتهای دکتر شفیعی کدکنی درباره حافظ بود و به کوشش”ولی الله درودیان” تهیه شده، با گزینش مقالات خاصتر و خواندن آنها به پایان بردم.
در این میان جلد دوم ”سازمان مجاهدین خلق” نیز باید زودتر به پایان میرسید. بخشهای مربوط به حوادث پس از خلع بنیصدر و انفجار و ترورهای پس از آن هم چندان جزو برنامه ی مطالعاتیام قرار نداشت. حجم جنایات و به کشتن دادن جوانان مردم به دلیل خودخواهی فردی چند نفر به رهبری مسعود رجوی هم چندان وقتی نمیگرفت. جالب این است که یک هفتهای میشود که بحث فوت رجوی در رسانهها باز داغ شده است، هر چند که چند سال پیش نیز شایعه مرگ او مطرح بود یا کودتا علیه وی و رهبری بلامنازع مریم قجر عضدانلو و… هر چه که بود تکلیف این کتابها روشن شد و خیالم از عملی شدن برنامه راحت. در کنارش هم چند داستان کوتاه از مجموعه ”آویشن قشنگ نیست” حامد اسماعیلیون را خواندم. این مجموعه داستان سال پیش، برنده ی بهترین مجموعه داستان اول، ”نهمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری” شد و تقدیر شده در ”جایزه ادبی روزی روزگاری” سال ۸۸.
در شرایطی که روند حمایتها از کروبی ادامه دارد و حتی تا صدور بیانیه ی مجمع روحانیون مبارز، در پی اطلاعیه های ”مجمع محققین و مدرسین”، حزب اعتماد ملی و…، و تماس تلفنی سیدمحمد خاتمی با کروبی رسیده است، بحث نهایی کردن و انتشار بیانیه پیشنهادی همچنان در بین دوستان ادامه دارد. در این میان با پایان یافتن روز قدس که ظاهرا بخش دولتی و حکومتی آن خلوت بوده و بخش دوم هم خودجوش و کم رمق- توام با دستگیریهای قابل پیشبینی،- حصر خانگی آقای کروبی هم ظاهرا به پایان رسید و از امروز عدهای به دیدار ایشان رفتند.
از آن سو، خبر می رسد که گویا در یک برنامه ی تلویزیون ”وی.او.ای”- احتمالا میزگرد چالنگی در برنامه تفسیر خبر- فردی اشارهای به نام من و احمد کرده و گفته است که این دو که در انتخابات از کروبی حمایت میکردهاند، چرا ساکت هستند. با توجه به این نکات، مجبور شدم که دست به اقدامی فردی بزنم. قرار شده است که مهدی براساس اطلاعات کسب شده از خانواده اعلام کند که پدرم به صورت مستقیم و غیرمستقیم با خانواده کروبی در تماس بوده و حمایت خود را از وی بیان داشته و این گونه رفتار را به شدت محکوم کرده است. در ضمن قرار شده است که او توضیح دهد که شرایط خاص زندان از یک سو دسترسی به اطلاعات را محدود میسازد و سرعت آگاهی یافتن از روند اوضاع بیرون و جامعه را نیز کند می کند.
در این شرایط ضرورتی نمیبینم که به دلایل امنیتی اعلام کنیم که خبرها را از چه منابعی کسب می کنیم و چگونه. هنوز که هیچی نشده، روزی نیست که گرامی وقتی مرا میبیند به صحرای کربلا نزند و از رادیو فردا نگوید و تماس با آن. هرگونه بیاحتیاطی و به ویژه اشارهی مستقیم و غیرمستقیم به این مسائل می تواند مساله ساز باشد و ما را از همین امکانات نصفه نیمه ای که داریم محروم سازد. به هر حال بی خود نمی گویند که ” احتیاط شرط عقل است”.
از سوی دیگر لازم است که مهدی این مساله را نیز مورد تاکید قرار دهد که در تماسهای تلفنی زندانیان محدودیت زمانی و بیانی فراوان وجود دارد و داشتن چنین انتظارهایی از زندانیان کمی ایدهآلیستی است و دور از واقعیتهای موجود. هر چند که در میان مردم این نگاه نیز غالب است که بازداشتیها و زندانیان سیاسی ماموریت و وظیفه ی خود را در بیرون و در جامعه انجام دادهاند و حالا هم دارند مجازات و حبس آن را میکشند، پس اکنون نوبت دیگران است که این راه را دنبال کنند.
این بحثی است که در موقع خود باید باز شود، چون شخصا- به همراه تعداد محدودی از زندانیان سیاسی، عقیدتی و… بر این باورم که ادامه آن ماموریت و وظیفه باید در درون زندان هم دنبال شود، به ویژه در شرایط کنونی که شیوههای خشن حکومت و حاکم شدن فضای ترس و ارعاب، بالا بودن هزینه ی مبارزه، بسیاری را در جامعه به محافظهکاری و ملاحظهکاری کشانده است، در کنار خصوصیات خاص روشهای مسالمتآمیز و کم هزینه.
در مورد انتشار بیانیه، چون خودم پیشنهادهایی داده بودم و دو پیشنویس اولیه به دلایلی که پیشتر ذکر شد، چندان مورد استقبال عمومی قرار نگرفت، جز این که از مسعود بپرسم که روند امور چگونه پیش میرود، کنجکاوی و دخالتی نکردم. متوجه شدم که نیمه شب در مورد بیانیه پیشنهادی با احمد صحبت شده و به صورت مفصلتر با… که به نوعی رهبری این جمع را برعهده دارد، به ملاحظات شخصی او پیش از این اشاراتی داشته ام. البته فراموش کرده ام که به ملاحظات سیاسی و تشکیلاتی برخی از دوستان برای امضا گذاشتن پای بیانیه هایی که برخی از اعضای جمع های دیگر، از جمله طبرزدی و… اشاره کنم.
از آنجایی که جمعی از دوستان بیانیه ی پیشنهادی مرا تند میدانند و برخی نیز درصدد دستیابی به امضای حداکثری هستند، حالا مشغول نوشتن بیانیه جدیدی با کسب این هدف هستند.تاکید من این بود که ”هر کاری میکنید، در نهایت تا ظهر باید نهایی شود و تا شب منتشر!“. این توصیه ای است که اجرا و انجام آن را در عمل، با توجه به ویژگیهای رفتاری… و در کنارش ترکیب افراد امضا کننده، تقریبا غیرممکن و محال می دانم. ظهر که این موضوع را پی گرفتم، علیرغم قولی که داده شده بود مساله را به بعدازظهر موکول کردند. غروب شد و بعد هم شب، اما هنوز کار نهایی نشده بود! چاره ای نبود جز این که تاکید کنم ”مساله بیانیه از نظر من منتفی است و دور نام مرا خط بکشید”.
شب، بعد از افطار فردی بر روی میز مطالعه، وقتی اخبار را از… دنبال میکردم، دیدم غریودوستان که داشتند برنامه 8:30 شبکه دو را میدیدند، در ابتدای اخبار منتشره بلند شد. چندان توجهی نکردم، بعد که کارم تمام شد، گروه امضاکننده ی نامه به همسر رئیسجمهور فرانسه با شادی خبر دادند که مطلبشان خبر اول بیست و سی بوده است! طبیعتا نگاه مسوولان نظام به این نامه مثبت نبوده که اجازه ی پخشش را دادهاند. حال باید منتظر پیامدهای آن باشیم. گروه دیگر هم کنجکاو بودند که بدانند اسم و امضای من پای نامه بوده است یا نه. احمد از روی کنجکاوی شخصی یا ماموریت از جانب جمع این پرسش را مطرح کرد که پاسخ ”نه” شنید. آخر شب مسعود نزدم آمد که چند دقیقه با من کار دارد. گمان بردم مساله شخصی است. موضوع را به آخرشب موکول کردم- پس از بسته شدن کازنیو.
وقتی نیمه شب مراجعه کرد، به جز سوال احمد که گویا به دلیل عدم حضورش در حسینیه، در جمع شان شنیده بود پرسش دیگری را مطرح کرد. سوال این بود که به چه دلیل مساله ی انتشار بیانیه و گذاشتن نام خود پای آن را منتفی دانستهام. پاسخ دادم که ”کاری خلاف قول و قرار اولیه انجام نداده ام، شرط من این بود که وقتی کاری انجام میشود، بوی نوعی فرصتطلبی و دنباله روی ندهد. اکنون با تماس خاتمی با کروبی و بیانیههای دیگران، بوی آن بسیار بلندتر خواهد بود. از همه مهمتر مگر هنوز بیانیه شما نهایی شده و همه آن را دیده پسندیدهاند؟”.
من و من کردن او نشان میداد که با تمام تاکیدی که دارد، انتشار بیانیه هنوز قطعیت نیافته است. بحث امضای برخی از دوستان و ملاحظات تشکیلاتی آن ها در خصوص آمدن نامشان در کنار دیگران هم مطرح شد که تاکید کردم مساله را با استفاده از یک عنوان حقوقی مانند سبز اندیشان… می توان حل کرد.
وقتی رفت این حدس در من تقویت شد که پرسش او چندان هم شخصی نبوده است، به ویژه با توجه به این مساله که در نهایت گفته بودم، اگر توافق کردید و کاری جمعی انجام دادید، دیگر مخالف اضافه شدن امضایم- در صورت عدم استفاده از عنوان حقوقی- نخواهم بود. اما هنوز چندان به پیشرفت کار خوشبین نیستم، چون در جریان قرار گرفتم که برخی از دوستان پیشنویس دیگری تهیه کرده اند. حدس میزنم که بسیار دور از کلیات و جزئیات پیش نویس تهیه شده، همچنین لحن و ادبیات من باشد که قرار بود بخشی از آن را در بیانیه دیگر گنجانده شود. حال باید روزی دیگر انتظار کشید و دید کوه بالاخره موش خواهد زایید یا نه!؟
غروب که شد، در زمان اخذ آمار، در شرایطی که با حشمت مشغول بازی شطرنج بودیم، دیدم که یک باره شهمات شده ایم و تمام رشتههایی که طی یک دو هفته ی اخیر در خصوص شکستن اعتصاب غذای ارژنگ داوودی و تحقق بخشی از خواستههایش بافته بودیم، پنبه شده است. بعدازظهر وقتی اعلام کردند گرامی زیر هشت آمده است، در کنار پیگیری وسائل خواستی برای تجهیز حسینیه – فرش ماشینی، جاروبرقی و… ، باز مساله ی صدور مجوز انتقال موقت دستگاه تلفن از قسمت کارگری- تا زمان انتقال دستگاه موجود به مکان جدید- را مطرح کردم. با هزار مکافات و دادن زیرلفظی، توافق ضمنی رئیس بند گرفته شد. در میانه ی کار به مسعود که مشغول تلفن زدن بود اشاره کردم که برود و ارژنگ را با ویلچیر من، برای زدن تلفن به ”اتاق 1” ببرد.
چون حدس می زدم که اگر بروم بازی به هم خواهد خورد، از خیر خرید فروشگاه گذشتم و بر روی صندلی روبهروی گرامی نشستم. او پرسش همیشگی را که بسیار طالب است یک”بله” ی کامل از من بگیرید، باز مطرح کرد: ”این بند از دیگر جاهایی که بودهاید بهتر نیست؟” پاسخ دادم که ”نسبتا، چرا. مواردی دارد که بهتر است، اما در جاهای دیگر هم موارد بسیاری وجود داشته که از اینجا بهتر بوده است”.رضایت نداد و سوال خاصتری را روی میز مذاکره گذاشت : ” این هواخوری، این محوطه ی جهاد و…از جاهای دیگر بهتر نیست؟” انگشت روی نقطه ی ضعف من گذاشته بود. کوتاه نیامدم تا او نتواند جواب مطلق مورد انتظارش را بگیرد، هر چند که در دل داشتم پاسخ بله میدادم.
دیشب که این مساله از جانب منصور مطرح شد، در جا گفته بودم که ” معلوم است که بهتر است!“ او هم متذکر شد که دادن عنوان ” بهشت اجباری” خود خبر از سر درون میدهد. موضوع را عام کردم و به گرامی گفتم: ” هیچ میدانید تنها پنج شش نفر از زندانیان سیاسی به صورت روزانه ورزش و نرمش میکنند یا از محوطه ی جهاد بهره می برند؟ از این موضوع میتوان نتیجه گرفت که بود و نبود این مکان برایشان علی السویه است، اما برای من خیلی عالی است و وقتی که جمعه میشود و یا روز تعطیل و بینالتعطیلین. غم دنیا روی دلم مینشیند و در فضای حسینیه نفسم میگیرد و… البته موارد دیگری هم میتواند برای دیگر زندانیان سیاسی اهمیت داشته باشد که برای من بیارزش است و گاه ضدارزش و..”
در این میان مسعود بازگشت و خبر آورد که داوودی گفته است که پیش از تلفن زدن باید اسانلو را ببینم، بعد هم آب بخورم و حاضر شوم و… دیدم دیگر جای ماندن نیست، بازگشتم به فروشگاه تا بیست سی دقیقه بعد برای زدن تلفن مازاد برگردم. وقتی بازگشتم صدای همهمه در راهروی روبهروی دفتر رئیس بند پیچیده بود. گرامی در حال رفتن بود و منصور و حشمت در حال بحث با او در مورد تلفن ارژنگ. آه از نهادم برخاست. همه چیز در حال به هم خوردن بود و تلاش دیپلماتیک خاص زندان در حال بیاثر شدن. رئیس بند داشت خطاب به آن ها میگفت که “من مجوز ندادهام، کدام مجوز؟…“ اسانلو میخواست مجوز قرص و محکم بگیرد و حشمت هم به نوعی در پی جفت و جور کردن مساله بود.
آن ها را روانه ی حسینیه کردم. در حالی که گرامی راه افتاده بود که برای استراحت برود، خطاب به او گفتم شما مجوز این کار را به من دادهاید و… بعد هم که او رفت، با… یکی از پاسدار بندهای نازنین بند3، وارد این گفتوگو شدم که تو شاهد بودی که رئیس مجوز را داد. حالا باید من و تو در غیبت او یک جوری با هم کنار بیاییم تا ارژنگ تلفنش را بزند. آنگاه که من و گرامی در حضور وی مشغول بحث بودیم، دیدم هر وقت که رئیس بند به گونهای نرم میشود و به طور ضمنی مجوز استفاده از تلفن کارگری را میدهد، او به گونهای ایشیبل در کار میاندازد- کاری برخلاف روش و منش پهمیسگی اش.
یک بار بحث مصطفی را مطرح کرد و ایرادگیری او را که بعد میآید و مجوزی مشابه میخواهد. اتفاقا او همان زمان از راه رسید، بلند خطاب به مصطفی گفتم “ تو خواهی گفت که چون ارژنگ از قسمت کارگری زنگ میزند، من هم بزنم؟” او هم از همه جا بیخبر، در مقام رودربایستی و رفاقت با داوودی یک “نه” بالا بلند ارائه داد و این توضیح که خوشحال هم میشوم. حال نوبت او بود که پی حاضر کردن داوودی برود.
آن زمان که گرامی بحث حضور مامور در زمان تلفن را مطرح ساخته بود، کمک افسر نگهبان بهانه ی عدم امکان حضورش هم زمان در دو مکان را عنوان کرده بود. وقتی به شوخی گفتم که خودم در کنار ارژنگمیایستم و تلفنش را کنترل میکنم، این بار نوبت گرامی بود که به اش بربخورد. یک باره پرسید که ”خدا وکیلی کی تا حالا به تلفن شما گوش داده است؟ و…“.
حال در غیاب گرامی ما دو نفر مانده بودیم و حل مساله ی تلفن ارژنگ. او گفت من این مساله را نادیده میگیرم و زیرسبیلی رد می کنم، اما هر کاری میکنید در شیفت من انجام دهید. من این سمت مشغول تلفن زدن شدم و در آن سو- در داخل سالن، در اتاقک تلفن کارگری- داوودی. وقت من تمام شد، اما حرفهای ناگفته ی او طی دو سه ماهی که اعتصاب تلفن کرده بود و بعد اعتصاب غذا بیپایان بود.
پس از نیم ساعت اول صحبت تلفنی به… گفتم که برود و بگوید که بس است، تلفن را قطع کن تا امکان استمرار یافتن این کار باشد. چون او ابا کرد و ملاحظه داشت که این کار را انجام دهد خودم زیر هشت رفتم. لنگان لنگان خودم را از حسینیه به روبهروی اتاق یک رساندم و روی ویلچیر قرض داده شده به داوودی نشستم. یک دوباری سر و دست اشاره کردم که تلفن را قطع کن. بالاخره تماسش قطع شد. خوشحال شدم. اما با شگفتی دیدم که شماره جدیدی گرفت.
ناامید به حسینیه برگشتم تا پیش از افطار چرتی بزنم. به حشمت گفتم به گونهای به ارژنگ بگوید که تلفن را تمام کند چون شیفت عوض شده و نگرانم حاصل تلاشهای یک دو هفته ی گذشته و پیدا کردن یک راه بینابین برای شکستن اعتصاب غذا بر باد رود. او هم قول داد که چنین کند. بعد توضیح داد که کلی با ارژنگ صحبت کردهام و این هشدار را به او داده ام که خوب نیست با اعتصاب غذا به بندرعباس منتقل شود- تهدیدی که صلواتی قاضی پروندهاش، با توجه به حکم اولیه و محل وقوع بازداشت و… کرده است.
حال ساعاتی بعد، در میانیه ی بازی شطرنج من و حشمت، یک باره در جایی دیگر شهمات، شده بودیم. و آن، زمانی بود که با سروصدا و فحش و بدوبیراه داوودی به جانشین وکیل بند مواجه شدیم و ورود معترضانه ای او به حسینیه و پیامدش حمله فیزیکی به وی و ضرب و جرح او. در این میان، ارژنگ که دیگر نایی در تنش وجود ندارد، در میانه ی دویدن و هجوم به جانشین وکیل بند، پس از وارد کردن اولین ضربه وی، خود نقش زمین شد و دیگران او را بلند کردند و به زاغهاش انتقال دادند. همه از این ماجرا شوکه شدند و برخی هم در پی پاسدار بند و جانشین وکیل بند برای عذرخواهی از حادثهی مترقبه ای که پیش آمده بود.
حال باید باز منتظر فردا بمانیم و ببینیم که واکنش گرامی و مسؤولان زندان به این ماجرا چه خواهد بود. آنچه مسلم است تمام تلاشهای دیپلماتیک انجام شده تا اینجای کار نقش برآب خواهد شد و برنامه ی زیرکانه برای گرفتن مجوزهای موردی جهت استفاده از تلفن کارگری بیحاصل.
آخر شب، وقتی مسعود رفت، مصطفی سروکلهاش پیدا شد. بیحوصله گفتم که ول کن بحث را، ماجرای جای درست کردن ندارد. هر چه اصرار کرد، پاسخهای منفی قاطعانهتری شنید و در نهایت که ”دیگر غلط کنم که به جز کار خودم، در مورد دیگران با گرامی و مسؤولان زندان صحبت کنم”. او را که روانه کردم ، فکرم ناگهان رفت به سوی ستوده و خبرهایی که در مورد این وکیل شجاع رسیده بود. نسرین با مراجعه به دادگاه و بازداشت شدنش حال به جمع ما پیوسته بود، زندانیان سیاسیای که شب را در بازداشتگاه و بندهای مختلف زندانهای گوناگون میگذرانند. در این فکر بودم که او حالا در سلول انفرادی به چه میاندیشد. ذهنم مشغول شد به آخرین مکالمه ی تلفنی چند روز پیش و…
بعدازظهر یکشنبه ۱۴/۶/۸۹ محوطه هواخوری بند۳ کارگری رجایی شهر