تولد هدی صابر

نویسنده
فریده جمشیدی

تولدت بهاری بود، چه زود زمستان زندگیت را آوردند. تولد 53 سالگیت مبارک. این دومین سالی است که باید تولدت را گوشه گورستان جشن بگیریم. اما این سنگ سرد و بی روح هیچ به آغوش گرم تو نمی ماند. “پدر”، کلامی ست که بر دهان حنیف و شریف خشکیده؛ دو سال است کسی را پدر نخوانده اند.

 بار سنگین زندگی را بر دوشم گذاردی و رفتی. شهادتت ناگهانی بود. تنم تاب نیاورد. باورت نمی شود با چه بیماری ها که دست و پنجه نرم نکرده ام که رنگ رخساره  خبر دهد از سر درون.

 بارها و بارها، لحظه به لحظه ملاقات آخرمان را مرور کرده ام. خنده هایت نشان بی وفایی نداشتند. ناگهانی رفتی! دو سال گذشته دستگاه عدلیه کشور به جای رسیدگی به فاجعه شهادت تو و برخورد با عاملان این جنایت، در صدد عادی جلوه دادن قتل تو و مختومه کردن پرونده ات است.

اما هدی جان! بعد از تو هم زندگی در جریان است، با تمام دردها و سختی هایش. دوستانت ما را تنها نگذاشته اند. دستان گرمی که مرهم گذار زخم نبودنت، هستند. چشمان نابینایی که به جای تو ما را می بینند. حنیف و شریف مشغول تحصیلند. سخت در تلاشند تا نام عزیزت را در تاریخ ایران زنده نگه دارند. برایمان دعا کن بتوانیم همسر و فرزندان لایقی برای تو باشیم.

اما همیشه جایت خالی است نه تنها ما، بسیاری از خانواه ها چشم به راه اند. عید است. منتظریم. سفره هفت سین بیاور. بهار آمده گل بیاور….

“درآستانه اوج به اسارت گرفتند

و به هنگام بلوغ منش‌اش

کندند پَر از پَرش تا رسیدند به شَه پرش

و سر آخر، با هم زدند شاه پرش و شاه‌رگش”[۱]

 

پانویس:

۱ ـ قسمتی از شعر هدی صابر در وصف حنیف ن‍ژاد که خود نیز همان شد.

  همسر هدی صابر

منبع: ادوارنیوز