نشود فاش کسی…
هوشنگ ابتهاج
برای آنانکه اعتراف شده اند:
غم مرد…
در کُنج قفس پشتِ خمی دارد شیر
گردن به کَمند ستمی داردشیر
در چشم ترش سایه ای از جنگل دور
ای وای خدایا، چه غمی دارد شیر
گل زرد…
گل زرد و گل زرد و گل زرد
بیا باهم بنالیم از سرِ درد
عنان تا در کفِ نا مردمان است
ستم با مرد خواهد کرد نامرد
زبان نگاه…
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست