“من تا روز آخر سر کار روزنامه نگاری ام رفتم.اصلا کسی یادش هست تا روز آخر در «آسمان» بودم؟ کسی یادش هست هم عشق ام بود هم معاش ام”؟
سالن ملاقات زندان اوین است؛ مخاطب این سخنان روزنامه نگاری است که از ۱۲ تیر ۸۸ زندانی است و پس از سه سال و دو ماه، تازه دو روزیست اجازه مرخصی یافته، از رجایی شهر نرسیده عزم اوین کرده؛ زندانی دیگر که “یار” در آن به بند است.
گوینده این سخنان؛ روزنامه نگاری ست که شب انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸ وقتی او و همکاراناش را از ستاد انتخابات وزارت کشور بیرون راندند، شاید هرگز گمان هم نمیبرد پس از این، زندگی برای او و “یار” روزنامه نگارش در سلولهای انفرادی و زندان و یا سالنهای ملاقات اوین و رجایی شهر تعریف شود.
دانشجوی اراک بود که با مسعود باستانی آشنا شد و ازدواج کردند؛ ازدواجی که همان زمان هم بوی زندان میداد، مسعود ۶ ماه حکم داشت در زندان اراک و آنها فقط فرصت عقد کردن داشتند.
زندگی مشترک در خانه ای کوچک آغاز شد. او از روزنامه های محلی اراک رسید به سایت آفتاب و خبرگزاری ایلنا و از روزنامه هایی چون مردمسالاری به روزنامه هایی چون شرق و اعتماد ملی و..
سال ۸۸ شد؛ شور و شوق وانتخابات و همه آن داستان ها که می دانیم.او اعتماد ملی بود و مسعود سایت جمهوریت. آن همه شور و شوق در شب ۲۲ خرداد برایشان کابوس شد و دو روز بعددرهای خانه کوچک اش زدند و او را بردند اوین.
سه ماه انفرادی تا بعد از دادگاه مسعود، اوآزاد شد. آزاد؟ مسافراوین شد هر هفته برای دیدار “یار” پشت میله ها. تا مسعود را بردند رجایی شهر و او هم هر دو هفته یک بار پنجشنبه ها مسافر رجایی شهر.
گاهی مواقع خسته میشد، کلافه میشد، غر میزد، سه سال دیدن “یار” تنها پشت میله های زندان، یک روز هم مسعودش نیامد مرخصی. اوج خوشبختی اش شد سه هفته بیمارستان و بیماری “یار” و حضورش در بیمارستان که توانست بعد از مدتها چشم در چشم او بدوزد، فارغ از شیشه های کثیف و مات زده کابین و دستش در دستان بگیرد و یادش بیاید یار همان یار است و همه تلخی ها و دوری ها بیگانه اش نکرده، هنوز می لرزد دل اش از نگاه او..
در این میان آنچه که از آن غافل نبود رسالت حرفه ای و روزنامه نگاری اش بود؛ آنچه هم عشق اش بودو حرفه اش، هم معاش اش و زندگی اش. از “اعتماد” که اخراج شد راهی “آسمان” شد اما به صباحی نکشید که برای اجرای حکم یک سال و نیم زندان به اوین فراخوانده شد. نیمی از روح و روانش را در رجایی شهر و پشت شیشه های مات و کثیف سالن ملاقات جا گذاشت و خود به زندان رفت.
“تو اینجا چه میکنی؟ تو الان باید روزنامه باشی و بنویسی” و…
مخاطب این سخنان مهسا امرآبادی ست که سه سال تمام دوید و سئوال کرد و درخواست کرد تا به “یار” اجازه دهند از حقوق قانونی اش استفاده کند و چند روزی به مرخصی بیاید و “یار” اما زمانی آمد که این بار او در بند است…و باز سالن ملاقات است و زندان و روزنامه نگاری که از “آسمان” این بار به زندان رفت..