مامور ویژه دکتر حسن روحانی-، رئیس جمهوری که حقوقدان است و نه سرهنگ – چنین معرفی شده است: “از قرار معلوم در جلسهای که رئیسجمهور با آقای پورمحمدی داشته، مسأله زندانیان سیاسی نیز مطرح میشود و رئیسجمهور از پور محمدی میخواهد از نفوذ خود در دستگاه قضایی استفاده کند و شرایط آزادی زندانیان را فراهم کند.”
این ماموریت ویژه آقای مصطفی پور محمدی در باره زندانیان که هنوز نتایج آن روشن نیست،جزو مهم ترین مباحث هفته بود؛ماموریتی که یاد آور امر مشابهی در سه ده گذشته است واتفاقا درتابستانی دیگر. درآن تابستان- ۱۳۶۷- من بچشم خویش ایشان را در لباس “مامور ویژه” ای که حکم آیت اله خمینی را داشت – البته در کنار یاران دیگرشان- دیده ام. درصفحه ۵۲۹ کتاب نامه هایی به شکنجه گرم که از قضا نسخه لهستانی آنهم همین روزها منتشر شد ه است، شرح این دیدار رانوشته ام
”- چشم بندت را بردار…
برمی دارم و عینکم را می زنم. دو نفر را به سرعت می شناسم، نیری و حاج ناصر. دو نفر دیگر هم هستند. حالا در عکس های قضات دادگاه مرگ، از زیر پرده ای که مانند یخ بر خاطراتم کشیده شده، به زحمت می توانم اشراقی را تشخیص بدهم و پورمحمدی را.
حاج ناصر اسم مرا می گوید و می پرسد:
- حزب توده را قبول داری یا نه؟
جواب می دهم:
- از حزب توده و سیاست متنفرم.
نیری نگاهی به کاغذ روی میزش، می اندازد. فکر می کنم الان می گوید:
- تو که پرونده ات باز است…
اما می پرسد:
- نماز می خوانی؟
صدایش آن نشاط روز دادگاه را ندارد. جواب می دهم:
بله حاج آقا.
جمهوری اسلامی را قبول داری؟
قبل از دستگیری هم داشتم. حالا هم دارم.
حاج ناصر با ریشخند می گوید:
- لابد مثل بقیه مدعی هستی خدمت هم می کرده ای…
می گویم:
- بقیه را نمی دانم. اما من قصدم کمک به جمهوری اسلامی ضد امپریالیست بود.
نیری چیزی در گوش حاج ناصر زمزمه می کند. انگار این پچ پچ هزار سال طول می کشد. حاج ناصر جوابش را می دهد. نیری چیزی روی کاغذ می نویسد و به حاج مجتبی می دهد. او کاغذ را می گیرد. به من می گوید:
- چشم بندت را بزن…
چشم بند می زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می آورد. همچنان یخ زده ام. انگار خاکستر بر من پاشیده اند. از راهرویی می گذریم. دری باز می شود و خودم را در فضای آزاد می یابم. چشم بندم را برمی دارم. در هواخوری هستم. حسن قائم پناه، احمد علی رصدی، دکتر حسین جودت جلویم ایستاده اند و گپ می زنند. از میان آن سه نفر با قائم پناه که در تحریریه مردم بود، دوستی دارم. با هم دیده بوسی می کنیم. هر سه از دادگاه دوم بر می گردند. بعداز چند روز که در سلول انفرادی بوده اند، دوباره به دادگاه رفته اند. بعد از دادگاه اول بهرام دانش را هم دیده اند. قائم پناه مرتب می خندد و معتقد است چون دوباره به دادگاه برده شده اند،می خواهند آزادشان کنند. دکتر جودت حرف نمی زند و رصدی هم پیوسته دست هایش را به هم می مالد و می گوید:
- ببینیم چه می شود….
اول دکتر جودت را صدا می زنند. کمی بعد نوبت رصدی و قائم پناه می شود. بعد ها می فهمم آنها را دار زده اند. مدتی طولانی آنجا می مانم.
نمی دانم چقدر طول می کشد تا حاج مجتبی می آید. چشم بندمی زنیم. وارد بند می شویم. دری باز می شود. خودم را در یک سلول انفرادی می بینم. دارم از پا در می آیم. روی زمین دراز می کشم. مثل دوران بازجویی حس هایم را گم کرده ام. گریه ای لازم است تا به خودم برگردم. زنم را می بینم. با چادر سیاه شیون زنان می دود. چقدر می گذرد تا در باز می شود؟ کسی می گوید:
- چشم بندت را بزن…
می زنم. هر که هست، داخل می شود. می نشیند و شروع می کند به سوال. همه اش درباره پرونده است. جواب می دهم و صدای شما “برادر حمید” در گوشم می پیچد:
- خودم تیر خلاصت را می زنم…
سرانجام پرسش ها به جایی می رسد که منتظرش هستم. بخش باز پرونده: انگلستان. همه پرسش ها هم غیر مستقیم است. همه را جواب می دهم. آخر سر می پرسد:
- نماز می خوانی؟
می گویم:
- بله و الان نمازم قضا شده است. نتوانسته ام به دستشویی بروم و وضوء بگیرم.
این را عمدی می گویم. با نماز با مرگ می جنگم. آن مرد هر که هست، مرا با خودش به دستشویی می برد. حس می کنم چهار چشمی مراقب من است. وضوی سفت و سختی می گیرم. مرا به سلول بر می گرداند. در را می بندد. چشم بندم را بر می دارم. شروع به خواندن نماز می کنم. گمانم دارد از سوراخ در مرا می پاید. آنقدر نماز می خوانم تا خسته می شوم و از پا می افتم. در دستشویی آب خورده ام. اما سخت گرسنه ام. خوشحالم معده ام خالی است. شنیده ام قبل از اعدام، عمولاً آدم خود را خراب می کند. نفرت دارم خودم را خراب کنم. می بینم جنازه ام را آویزان کرده اند و دوباره دهانم را توی مدفوعم گذاشته اند. بی اختیار عق می زنم. و بعد به چاله سیاهی می افتم. نمی دانم خواب است یا انتظار یا لحظات قبل از مرگ. با صدای باز شدن در به خود می آیم. باز هم مرا می برند و پشت صفی می ایستانند. دوباره هزار سال طول می کشد تا وارد دادگاه می شوم. این بار حاج ناصر نیست، جای او مرد جوان بلند قدی است. می گویند “زمانی”رئیس اطلاعات اوین بوده است. همان سوالات است. همان جواب ها رامی دهم.
نیری می گوید:
- پس شهادتین را بگو.
فکرمی کنم منظورش اعدام است، می گویم:
اشهد ان لا اله الا الله…
اشهد ان….
نیری به حاج مجتبی اشاره می کند. او زیر بازویم را می گیرد:
- چشم بندت را بزن…
بازویم را سفت نگرفته است و لحن صدایش خشونت ندارد. به خودم امید می دهم:
- یعنی زنده می مانم…
چشم بند را می زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می آورد. می برد و دستم را روی شانه کسی گذارد. صف دیگری است. به چوبه دار می رود یا به راه زندگی؟”
سالها بعد-ـ به راه زندگی ـ- در خاطرات آیت اله منتظری خواندم:
“اول محرم شد، من آقای نیری که قاضی شرع اوین و آقای اشراقی که دادستان بود و آقای رئیسی معاون دادستان و آقای پورمحمدی که نماینده وزارت اطلاعات بود را خواستم و گفتم الآن محرم است حداقل در محرم از اعدامها دست نگه دارید، آقای نیری گفت ما تا الآن هفتصدوپنجاه نفر را در تهران اعدام کرده ایم، دویست نفر را هم به عنوان سر موضع از بقیه جدا کرده ایم.کلک اینها را هم بکنیم… “
بعد ها دستخط آیت اله خمینی و اسامی مامورین ویژه اش برای کشتار زندانیان منتشر شد. گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل متحد شمار زندانیان سیاسی را که بدین شیوه و به صورت دسته جمعی اعدام شدند، ۱۸۷۹ نفر اعلام کرد. آیت الله منتظری این رقم را در خاطرات خود ۲۸۰۰ یا ۳۸۰۰ نفر دانست و گروههای مخالف جمهوری اسلامی نیز فهرستی از نامهای ۴۴۸۱ نفر منتشر کرده اند که در این کشتار دسته جمعی جان باخته اند.
در میان جان باختگان بهترین فرزندان ایران، بهترین یارانم و عزیزترین دوستانم با چشمان باز بمن می نگرند. برخی ازجانبختگان را پیش چشمانم بردند. دو برادر مجاهد را که تا لحظه آخرسر بر شانه هم داشتند،هرگز فراموش نمی کنم. بهرام دانش را که از قیام کلنل پسیان برای آزادی ایران جنگیدوپیرانه سرو لنگان به پایه چوبه دار رفت چگونه از یاد ببرم؟ امیر نیک آئین را که عصاره عشق مهربانی وخردبود را مگرمی شود به خاطره ها سپرد…..
هستی اینان و هزاران نفر دیگر را سه امضاء به نیستی مبدل کرده است. یکی از آنان اکنون بعنوان “وزیر دادگستری” معرفی شده است و باماموریت ویژه آزاد کردن زندانیان سیاسی که بسیاریشان دوستان و همکاران مطبوعاتی من اند. و درست چون آنان که بر دار شدند گناهی جز دفاع از آزادی ندارند.
چه خواهد شد؟ کسی که فرمان اعدام چندهزار نفررا صادر کرد، درهای زندان را بروی چند صدنفر باز خواهد کرد؟”قاتل”،” دادگستر” خواهد شد؟
شعر سایه می خوانم که صدای جانباختگان است و روزی را انتظار می کشم که هیچکس مامور ویژه اعدام یا آزادی کسانی نباشد که سرود آزادی می خوانند:
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
زهر خون دلی سروی قدافراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است