خانه ( بخش سیزدهم)

نویسنده

» اولیس/ داستانی از تونی موریسون

ترجمه: علی اصغر راشدان

 

روشن بود، روشن تر ازآن که به خاطر داشت. خورشیدآبیهای آسمان را مکیده ودرفضای سفیدبهشتی پرسه میزد. لاتوس ترسناک چشم اندازش را شکنجه میکرد، روبه زوال، شدیداروبه زوال وروبه سکوت بود. امابچه ها هنوز می خندیدند، میدویدندوبازیهاشان را فریادمیکشیدند. زنهالباسهای خیس را رو بندهای لباس گیره که میزدند، توحیاط های پشتی شان میخواندند. هرازگاه یک خواننده سوپرانوبایک خواننده آلتو یا تنورکه ازهمسایگی میگذشت، همراه میشدند:

“مرا ببرتوآب. مراببرتوآب. مراتوآب ببر. مراتوآب ببرتا تعمید داده شوم. “

فرانک ازسال هزارونهصدوچهل و نه تو این راه کثیف و رو الوارهای چوبی پوشیده ازلکه های رنگ باخته ای که باران ازجاکنده بود، پانگذاشته بود. پیاده روئی درکارنبود. هرحیاط جلوئی وپشتی ازگیاههائی مثل گل همیشه بهار، لادن، کوکب، بارنگهای زرشکی، گلگون، صورتی وآبی چینی برای محافظت از گزند امراض وحیوانات غارتگر پوشیده بود. این درختهاهمیشه همین طور سبز سبزعمیق بوده اند؟ خورشیدتمام کوشش خود را به کارگرفته تاصلح آرامش بخش موجودزیردرختهای وسیع وکهنه را به آتش کشد؟ تمام کوششخود را به کار برده تاشادی رادرمیان آنهاکه نمیخواهنددربودنشان تحقیرشوند نابود کند، یا تورا منهدم کند؟ خورشید تمام نیرویش را به کارگرفت، اما نتوانست پروانه های زرد را بخشکاندوگلگونی را ازبوته های گل رزبگیردوپرنده های ترانه خوان را خفه کند. حرارت تنبه کننده ش نتوانست مانع نشستن آقای فولروپسربرادرش رو کف کامیون شود. پسر بایک سازدهنی ومردبا بانجوی شش سیمه. پای برهنه پسربرادر در نوسان بود. پوتین پای چپ عمو تپ تپ ضربه میزد: رنگ، سکوت و موزیک اورا درخود غرق کرده بود… .

 فرانک متوجه شد این حس امنیت وحسن نیت اغراق آمیزاما مزه اش واقعی است. خودرا متقاعدکردکه جائی نزدیک، تو یک حیاط کباب دنده خوک جلز ولز میکند، سالادسیب زمینی وکلم ونخودسبزشیرین زودرس هم تو خانه است. یک پاوندکیک سردشده روجعبه یخ. فرانک مطمئن بودتو کناره رودخانه ای که فلاکتش مینامند، زنی بایک کلاه حصیری مردانه ماهی میگیرد. درسایه راحت درخت کناررودخانه که شاخه هاش را شبیه دستهائی درازکرده، می نشیندتااستراحت کند.

 فرانک به مزارع پنبه پشت لاتوس رسید، هکتارها شکوفه صورتی را دید، زیرپرتوشریرخورشید پهن شده بودند. چند روز دیگر قرمزمیشدندو روزمین میریختندتا غوزه های جوان رشد کنند. کشاورزبرای خواباندنشان کمک لازم خواهدداشت و فرانک تو صف شان خواهد بود، دوباره ودرموقع پینه چینی هم. شبیه تمام کارهای سخت، پنبه چینی کمر شکن بود، اماذهن آزاد بودکه روءیای انتقام ببافدوتصاویرلذتهای غیرقانونی ببیند، حتی طرحهای بلندپروازانه فراربریزد. فرورفتن تواین افکاربزرگ چیزی کوچک بود. بابچه چه باید میکرد؟ باپای عموچه بایدمیکرد؟ چنان بادکرده بود که نمیتوانست تو هیچ کفشی بگذاردش. صاحب خانه این ماه بانصف اجاره راضی میشد؟

 فرانک انتظارمیکشیدوتمام این افکاررا درباره بهتریابدتر شدن حال سی به کارمیگرفت. رئیسش درآتلانتاکارهائی باتن او کرده بود، چه کارهائی؟ فرانک نمی دانست. سی باتبی می جنگید که پائین نمیامد. فرانک متوجه شد ریشه سوسن اصغر خانم اتل مربوط به چیزیست که موءثرنیست. این تمام چیزی بود که فرانک میدانست، چراکه ازورودش به اطاق ملاقات مریض که تمام زنهای در وهمسایه ذرآن بودندجلوگیری شده بود. جکی دخترکوچک نبود، هیچ چیزدستگیرش نمیشد. جکی بهش گفت زنها معتقدندغیرت مردانگی فرانک وضع سی را بدترمیکند. بهش گفت زنها به نوبت ازسی پرستاری میکنندوهرکدام برای بهبودش دستورالعمل خودش را دارد. همه شان در دوربودن فرانک از سی توافق دارند. این توضیح روشن میکرد چرا خانم اتل نمیخواهد اورا رو ایوانش ببیند.

خانم اتل گفت”برو مرخصی یه جائی، همونجاگم وگورباش تابهت تلفن کنم. “

 فرانک اندیشید: انگار سی جدی صدمه دیده، گفت

“نذاربمیره، میشنفی چی میگم!”

خانم اتل به طرف بیرون هلش دادوگفت:

“برودنبال کارت!تو کمکی ازت ورنمیاد، آقای مانی زبل!بااون چیزای شیطونی تو کله ت!بهت گفتم برودنبال کارت!”

 فرانک خودرا به تمیزوتغمیرکردن خانه پدرومادرش که بعدازمرگشان خالی مانده بودمشغول کرد. بااندک پولی که توکفشش مانده بودوباقیمانده حقوق سی میتوانست خانه را دوباره چندماهی اجاره کند. سوراخی رادرکنار کوره آشپزی گشت وقوطی کبریتی پیداکرد. دوتا دندانهای کوچک شیری سی پهلوی تیله های خودش بودند: یکی آبی براق، یکی مشکی ورنگین کمانی موردعلاقه ش. ساعت “بلووا” هنوزآنجابود، پایه ودسته نداشت. به همان شکل تنظیم زمان به وقت لاتوس. تمیزوموضوع تفسیرهمه… .

 تاشکوفه ها شروع به ریختن کردند، فرانک برای چیدن ردیفهای پنبه ای که سرپرست مزرعه تودفتربهش گفته بود، رفت پائین. فرانک زمانی ازاین مکان متنفربود. کولاکهای خاک به جودکه میامد، مبارزه آفتها وگرمای کورکننده دنبالش بود. پدرومادرش توفاصله ای دوروتومزارع تولیدی که بودند، به عنوان پسربچه ای به کارهای آشغال گماشته میشد. دهنش ازخشم خشک میشد، تا میتوانست گندکاری میکرد. روی این اصل بیکارش میکردند، وآنهااین کارراکردند. پرخاشهای پدرش مهم نبود. فرانک و سی تودنیای آزاد خودشان برای تسلط به آن اوقات زمان ناپذیر راههائی ابداع میکردند… .

“اگه اون دراثربعضی خودخواهیهای دکتراهریمن وتکه تکه کردنش بمیره، به قیمت باقمونده زندگیمم تموم شه، تموم زندگیمم توزندون بگذرونمٍ، کاری باهاش میکنم که خاطرات جنگ دربرابرش بیرنگ شه”

 علیرغم درهم کوبی دشمن بدون خونریزی، زیرپرتو خورشید تصویر مرگ خواهرش راهم به تصاویردیگری که براشان برنامه شیرین انتقام گرفتن داشت اضافه کرد…

 اواخرجوئن خانم اتل جکی رافرستادتا به فرانک بگوید میتواند به آنها نزدیک شود. تو جولای سی به اندازه کافی خوب بودکه به خانه پدر و مادرشان نقل مکان کند.

 سی عوض شده بود. دوماه درمحاصره زنهای روستابود که عاشق عوض کردنش بودند. زنها با بیماری به منزله یک اهانت و تجاوز غیرقانونی یک لافزن که لازم بود زیرشلاق کشیده شودبرخوردمیکردند. آنها وقت خود ومریض رابادلسوزی هدرنمیدادند. اشکهای رنج کشیدن را باتوهین های برد بارانه تلافی میکردند.

 اول خونریزی “زانوهاتوازهم وازکن. اینجوری صدمه میزنه. ساکت باش! گفتم ساکت!”

 بعدعفونت “اینو بنوش. استفراغ میکنی. بایدبیشتربنوشی. اونجوری نکن!”

وبعدمرمت “اونجوری نکن!آتش گرفتن مال خوب شدنه. ساکت باش!”

وتب فروکش که کردوهرچه تو مهبلش بودجمع کردندونازش را سشتشو دادند، سی اندکی ازآنچه دکتروهمکارهاش باهاش کرده بودندومیدانست تشریح کرد. هیچکدام اززنها نپرسیده بوند. تنها میدانستندکه پیش دکتری کارمیکرده. چشم گرداندن ودندان قروچه کردنشان نشانه ابرازتحقیرشان بود. سی هیچ چیزدیگری به یادنمیاورد. بعدازفرورفتن سوزن آمپول دکتربیو برای به خواب بردنش، بیدار شدن حس لذتبخشی داشت. خیلی مشتاق ارزش آزمایشهابود. خونریزی ودردبعدازآزمایشهارامسائل قاعدگی می پنداشت. هیچ چیزذهنیات آنها رادرباره تولیدداروعوض نمیکرد.

“مردها یکی را که می بینند صدای شلپ شلپی میشنوند. “

“توقاطرنیستی که گاری بعضی دکترای اهریمنو بکشی. “

“تویه مستراحی، یا یه زن؟ “

“کی بهت گفت تو یه آشغالی؟ “

“چه جوری باید میدونستم اون باهام چی کارمیکنه؟ “

سی سعی کردازخودش دفاع کند:

“دردآوره، دیگه حرفشونزن. همینه که تو باید هشیاربمونی، وگرنه اون تا تو خونه تم میاد. “

“اما… “

“اما هیچ. تو واسه مسیح به اندازه کافی خوب شدی. این تموم چیزیه که باید بدونی. “

 

 سی خوب که شد، زنهاشگردشان را تغییردادندودست ازپرخاشگری بر داشتند. حاشیه دوزی وقلاب بافیهاشان را باخودآوردند، سرآخرخانه خانم اتل فوردهام راتبدیل به مرکزلحاف دوزیهاشان کردند. آنهائی راکه پتوهای نوو ملایم را ترجیح میدادند نادیده میگرفتند. آنچه دردورانی که ثروتمندهامایوس کننده وآنهازندگی مینامیدندوازمادرشان آموخته بودندتمرین میکردند. سی درمحاصره رفت وآمدهاشان بود، حرفهاوآوازهاشان راکه قبلااصلاگوشش بدهکارشان نبودگوش میدادوراهنمائیهارا به کارمی بست. هیچ چیزشان شبیه لنورنبود. لنورباسیلم خیلی بدرفتارکرده بودوحالاازکوچکترین حرکت دردمیکشید، هیچ کاری ازش ساخته نبود. گرچه هرکدام ازپرستارهای سی به ظاهردرنگاه، لباس، طرزحرف زدن وتهیه خوراک ودوادرمان با دیگری فرق داشت، امامشابهت درشان میدرخشید. توی باغچه هاشان چیززیادی نبود، همه چیزرا تقسیم میکردند. توخانه هاشان زباله وآشغال نبود، همه چیزرا مصرف کرده بودند. آنهابرای زندگی خودوهرکس وهرجاکه به آنهااحیتاج داشت احساس مسئولیت مکردند. نبوداین حس ناراحتشان میکردونه متعجب. تنبلی براشان غیرقابل تحمل و غیرانسانی بود. هرجاکه بودی، تومزرعه، خانه، حیاط پشتی شخصی خودت، باید مشغول میبودی. خواب برای روءیا دیدن نبود، گرد آوری نیروبرای روزبعدبود. گفتگوباانجام وظایف همراه بود: اطو کشیدن، پوست کندن، مکیدن، جداکردن، دوخت ودوز، وصله پینه کردن، شستن یا پرستاری. نمی توانستی سن کسی را بدانی، اماپیری برای همه بود. سوگواری کمک حال بود، اماخدابرترازآن بودوآنهانمیخواستندخالق شان راملاقات کنندکه مجبور شوندزندگی بیحاصل شان را براش شرح دهند. آنها میدانستندخداازیک یک شان خواهدپرسید:

“توزندگیت چی کارکرده ای؟”

 سی به خاطرآوردیکی ازپسرهای خانم اتل فوردهام تو شمال وتو دیترویت کشته شده بود. مایلن استون یک چشم درست داشت، یکیش تو یک کارگاه چوب بری بایک تراشه چوب سوراخ شده بود. دکتری نبوده وتقاضای دکترهم نشده بود. هاناریبورن وکلاور رید، هردورا فلج اطفال لنگ کرده بود. تو کشیدن الواربه کلیسای تخریب شده باتوفان، به برادرهاوشوهرهاپیوسته بودند. آنها به بعضی شیاطین اصلاح ناپذیراعتقادداشتند، وسقوط کلیسابهترین کار خداوند بود. فرزندان دیگرش میتوانستندتسکین یابند. وهمین امر نقطه تشخیص تفاوت شان بود.

 بدترین کار. سی بایددرمعرض تابش خورشیدقرارمیگرفت. معنیش این بودکه بایدروزانه یک ساعت باپاهای ازهم بازشده دربرابرآفتاب سوزان قرارمیگرفت. تمام زنها نظرشان این بودکه این هماغوشی باپرتوخورشیدسی راازشر باقی مانده بیماری رحمی خلاص میکند. سی شوکه وسراسیمه شدوزیربارنرفت. شاید کسی، یک بچه یا یک مردتمام نمایشش را تماشا میکرد؟ آنهاگفتند:

“هیچ کس نمیاد به تو نگا کنه. گیریم نگا کردن، چی میشه؟”

“فکرمی کنی ناز تو یه چیز تازه ست؟ “

خانم اتل فوردهام نصیحتش کرد:

“کله توازترسیدن خالی کن!من اون بیرون باهاتم. مهم اینه که واسه همیشه معالجه شی. بچه مافوق نیروی آدمه. “

به این صورت سی باشرمندگی زیرلگام کشیده شد. به محظ این که اشعه های متجاوزخورشیددرآن جهت تابید، سی کنارلبه ی ایوان کوچک پشتی خانه خانم اتل درازشدوخودرا رو بالشها تکیه داد. هربارعصبی وتحقیرشده، انگشت هاش را مچاله وساقهاش راسیخ میکرد.

“خواهش میکنم، خانم اتل من دیگه نمیتونم این کارو بکنم!”

حوصله خانم اتل سرمیرفت:

“اوهوی!ساکت باش دختر!هردفه که بهت میگم پاهاتو گشادوازهم وازکن، حقه میزنی. فکرمیکنی اشعه خورشیدم میخوادبهت تجاوزکنه؟”

 دفعه چهارم سی احساس راحتی کرد. یک ساعت درازکشید، آنقدرسخت و خسته کننده بودکه سرک کشیدن دیگران ازمیان ساقه های ذرتهای بانتام باغچه خانم اتل یاپنهان شده های پشت درختهای افرای پشت آن را فراموش کرد. ده روز دربرابراشعه خورشید بودن نازش، بهش کمک کردیانه؟ سی هیچ نفهمید. بعدازآخرین ساعت اشعه درمانی چه پیش آمد؟ سی اجازه یافت محجوبانه روصندلی جنبان بنشیند. عشق شاق خانم اتل قوردهام بود که حداکثرآرامش ونیرو را بهش داد.

 خانم اتل توایوان یک صندلی نزدیک سی کشید. یک بشقاب بیسکویت کوره پزداغ ویک شیشه مربای تمشک رومیزوبین دونفریشان گذاشت. این اولین غذای غیرداروئی بود که سی اجازه خوردنش را یافت و اولین بار مزه شکر را حس کرد. خانم اتل نگاهش رابه باغچه ش دوخت وآهسته حرف زد:

“من تورو پیش ازراه افتادنت میشناسم. تو اون چشمای درشت وقشنگو داشتی، گرچه اوناپرغم بودن. دیده م که چیقدتو اطراف دنبال برادرت میدویدی. برادرت بااون حروم کننده های وقت وهوای خدا رفت وتورو ول کرد. حالاتو برگشتی تو خونه ت. سرآخرم وصله پینه شدی. باید روپای خودت وایستی. بهم نگو میخوای بازم به لنوراجازه بدی برات تصمیم بگیره. تو کی هستی؟ میتونی دراین درباره فکر کنی؟ بگذاراول یه چیزی رو بهت بگم. داستان اون غازه و تخمای طلارو یادته؟ کشاورزه چیجوری تخمارو ورداشت، حرص و طمع چیجوری احمقش کرد که غازه رو کشت؟ من همیشه فکرمیکردم یه غازمرده حداکثر میتونه یه خوراک خوب بشه. اماطلا؟ گلوله میاره. تنهاهمین قضیه همیشه توفکر لنوربود. لنوراینوداشت. عاشقش بود. فکرمیکرداونوبالاترازهمه دیگرون قرارمیده. عینهوکشاورزه. واسه چی زمین شو شخم نمیزد؟ روش دونه نمی پاشید؟ چیزی توش واسه خوردن عمل نمیاورد؟”

 سی خندیدومربارو بیسکویت مالید.

“میدونی منظورم چیه؟ به خودت نگاکن. خودتو آزادکن. هیچ چی و هیچ کس وظیفه حفاظت ازتورو نداره، غیرازخودت. زمین خودتو حاصلخیزکن. توجوون ویه زنی، محدودیتای جدی زیادی داری، اماتو یه آدمم هستی. اجازه نده لنوریایه دوست پسرپیش پاافتاده ومخصوصاهیچ دکتراهریمنی تصمیم بگیره که توکی باشی. این بردگیه. اون آدم آزادتو یه جائی ازدرونیاتته. من درباره اون حرف می زنم. پیداش کن و بگذاریه کارای خوبی تودنیا بکنه… . . “

 سی انگشتش را تو شیشه مربای تمشک فروکرد. انگشت خودرا لیسید و گفت:

“من نمیخوام هیچ جائی برم، خانم اتل. همینجا جائیه که من بهش تعلق دارم”

 

 سی چند هفته بعدکنارکوره آشپزی ایستاده وبرگهای جوان کلم رابا دو تکه گوشت ماهیچه چاشنی خورده تو یک قابلمه آب جوش فشارمیداد. فرانک ازسرکاربرگشت ودررابازکه کرد، متوجه شد سی دوباره حسابی سلامت وسرحال است. پوستش میدرخشد. شق ورق است و دیگر ازشدت ناراحتی مچاله شده نیست. فرانک گفت:

“هی!نگات میکنم!”

“بدم؟”

“نه. خیلی خوب به نظرمیرسی. حس میکنی بهتری؟”

“حالابهت میگم، خیلی خیلی بهترم. گشنه ای؟ این یه خوراک مختصره. می خوای یه مرغ بکشم؟”

“نه. هرچی تومیپزی عالیه.”

“میدونم تو به نونای تو دیگ پخته مامان عادت داشتی. کمی واسه ت درست میکنم.”

“میخوای من این گوجه فرنگیارو حلقه حلقه کنم؟”

“اوهو، ها. “

“اون همه وسیله چیه رو کاناپه؟ یه کپه تکه های لباس یه عالمه روزه اونجاست.”

“تکه هائی واسه لحاف دوزی.”

“تو تموم زندگیت اینجاهیچوقت یه لحاف لازم داشتی؟”

“نه.”

“پس واسه چی داری یکی میدوزی؟”

“ملاقاتیااوناروخریدن.”

“کدوم ملاقاتیا؟”

“مردم جفری، ماونت هاون. خانم جانسون ازاهالی “گودشفرد” ازما می خره وتوبازار مانت هاون به گردشگرا میفروشه. اگه کارمنم خوب باشه، خانم اتل ممکنه به خانم جانسون نشون بده.”

“نایس.”

“بالاترازنایس. مانام نویسی کردیم، چن وقت دیگه برق وآب لوله کشیم داریم. واسه هردوش باید پول داد. یه پنکه برقی کلی قیمت داره.”

“حقوق که گرفتم، میتونی یه یخچال فیلکوواسه خودت بخری.”

“باداشتن یه یخدون واسه چی میخوائیمش؟ من کنسروکردن بلدم. چیزدیگه ای که من لازم دارم بیرون رفتن، کندن، جمع کردن یاکشتنه. ازاون گذشته، کی اینجا چیزی میپزه، من یاتو؟”

 فرانک خندید. این سی دختری نبودکه باکوچکترین تماس بادنیای واقعی ووحشی میلرزید. دخترپانزده ساله گذشته هم نبودکه بااولین پسر درخواست کننده ش گریخت. وردست یک بانوی خانه دارهم نبودکه هراتفاقی می افتاد به نظرش مقوله ی خوبی بود، چراکه یک روپوش سفید بتن اینطور میگفت. فرانک نفهمیدتو هفته های تو خانه خانم اتل ودر محاصره زنهای خیره شده توچشمهاش، چه اتفاقی رخداده بود. زنهائی که انتظارات ناچیزشان ازجهان همیشه رو راست بود. علاقه شان به مسیح ویکدیگرمتمرکزشان میکردو بالاترازدارائیهای زندگی قرارشان میداد. آنها سی ئی تحویل درون او داده بودندکه دیگرهیچوقت لازم نبود دستهاش را روچشمهایابازوهاش بگذاردتا زمزمه استخوانهاش رامتوقف کند.

“رحمت دیگه نمیتونه هیچوقت میوه پرورش بده.”

 این را خانم اتل فوردهام بدون تاسف واخطاربهش گفت. سی ازکنارقصیه جوری گذشت که انگاریک جوانه معیوب شده نخودسبزتوسط خرگوشی غارتگررا آزمایش میکند. نمیدانست چه حسی درباره خبردارد، همانطورکه در باره ی دکتربیوهم نمیدانست چه حسی دارد. خشمی دراووجود نداشت. خیلی حماقت کرده بود. درباره خواسته اش گرفتارحرص زدگی شده بود. درزمینه توقف تحصییل هم مثل همیشه خودرا احمق نامید. اماآن خطادر مقابل مقوله دوم جلوه ش را ازدست داد. درباره زنهای ماهری که ازش مراقبت وخوبش کرده بودنداندیشید. برای بعضی شان باید انجیل خوانده میشد، نمیتوانستندنوشته چاپی را بخوانندوبرای خودرمزگشائی کنند. اما آنها مهارتهای خاص بیسوادهارا هم داشتند: حافظه بکر، ذهن تصویرپرداز، حس تیز بویائی و شنوائی. آنها چیزی راکه یک دکترتحصیل کرده راهزن غارت کرده بود، بلدبودندچطوردوباره دوزیش کنند. اینهاتحصیل نیست، پس چیست؟

 اول زندگی با عنوان بچه ی دوست نداشتنی نشان دارشدن. “بچه زاغه نشین”نامیده شدن بوسیله لنوربه سختی قابل تحمل بود. تنهانظریات شخص لنوربرای پدرومادرش مهم بود. دقیقاهمان چیزی که خانم اتل گفت. سی بااین برچسب موافق بودوبی ارزشی خودرا باورداشت. آیدامادرش هیچوقت نگفت:

“بچه ی من. من عاشقتم. توتوهیچ زاغه ای متولدنشدی. توتودستای من متولدشدی. بیاپیشم، بگذاربغلت کنم.”

 چه میشداگرمادرش روزی ودرجائی این حرفهایا شبیه شان رامیگفت؟

 تنها فرانک برای سی ارزش قائل بود. عشق فرانک پشتیبان اوبود، اما بهش نیرونمیداد. بایدحفظش میکرد؟ چرابایدبه فرانک متکی میبودونه به شخص خودش؟ سی دیگر هیچ زن ملایم واحمقی را نمیشناخت. نه تلما، نه سارا یا آیداو خاصه زنهائی که به سلامتیش کمک کرده بودند. حتی خانم ک، که پسرها باهاش هرزه درائی میکردند، موهاراآرایش میکردوآنهائی را که توآراشیگاه یابیرون و روبه رو ی آشپزخانه آرایشگاهش گندکاری میکردند کتک میزد.

 روی این اصل تنهاخودش بودوبس. تواین دنیاوبااین مردم، خواست فردی باشدکه دیگر هرگزنجات دهنده ای لازم نداشته باشد. نه لنورغرق شده تو نصیحتهای دروغش، نه دکتربیوی متکی به شهامت سارا، نه برادرش فرانک، و نه آفتاب درمانی نازش. سی خواست تنهانجات دهنده ش شخص خودش باشد. سی اندیشه ای داشت یانه؟ آرزوداشت دیگردست به کارهای گذشته نزند، خودرا سرزنش نکند، باتمام وجودفکرکند. خودش برای خودش احترام که

 قائل نباشد، چرابایددیگران بهش احترام بگذارند؟

 باشد. سی هیچوقت بچه دارنمیشدکه ازش مراقبت کندو منزلت اجتماعی سرزمین مادری بهش بدهد.

 باشد. سی شریکی نداشت، احتمالاهیچوقت هم نمیداشت. چراباید مسئله ای میبود؟ عشق؟ خواهش میکنم. محافظت؟ آره، حتما. تخم های طلا؟ خنده م میگیرد.

 باشد. سی تهیدست بود، امانه مدت درازی. باید شیوه ای ابداع وزندگییئ دست وپامیکرد.

“دیگه چی؟”

 خانم اتل بعدازدادن خبر بد به سی به حیاط پشتی رفت وبه زمینهای قهوه وپوست تخم مرغهای روخاک اطراف باغچه کاریهاش خیره شد. گیج بودونمیدانست نسبت به تشخیص اتل چه عکس العملی نشان دهد. سی اورا زیرنگاه گرفت: یک کیسه کوچک حبه های سیرازحلقه های پیشبندش آویخته بود. گفت مال شته هاست. خانم اتل باغچه بان مهاجمی بود. جلوی دشمنها را میگرفت یا نابودشان میکردوگیاهای خودرا پرورش میداد. حلزونهازیرفشارسرکه مخلوط با آب مچاله میشدند و میمردند. پاهای نازک راکونهای جسور و مطمئن به خود به روزنامه های مچاله شده یا سیمهای کوچک اطراف بوته ها که میخوردفریاد میکشیدند و میگریختند. ساقه ذرتها از راسوهای درآرامش خفته زیرکیسه های کاغذ درآمان بودند. با مراقبت او دسته های لوبیا سبزپیچ وتاب میخوردند و سیخ میشدند تا موقع چیدن شان را اعلام کنند. پیچهای توت فرنگی پرمیشدند. رنگ گلگون عالی توتها زیرباران صبحگاهی میدرخشید. زنبورهای عسل گرد آمدند تابه “ایلیسیوم” خوشامدگویند وشیره بنوشند. باغچه خانم اتل بهشت نبود، خیلی خیلی بهترازآن بود. چراکه تمام جهان عارتگر تهدیدش میکردو با خوراکیها، زیبائیها، مزیتهاو درخواستهای باغچه ش مقابله میکرد. خانم اتل به باغچه ش عشق میورزید.

 سی تو این دنیا به چه عشق میورزید؟ باید دراین باره فکر میکرد.

 دراین مدت برادرش آنجاوباهاش وخیلی راحت بودند. اماسی مثل گذشته بهش نیازنداشت. فرانک اخیرا زندگی اورا نجات داده بود. اماسی نه برای فرانک دل تنگ میشدونه میخواست انگشتهاش پس گردنش را بمالدوبگوید گریه نکن، همه چیز درست میشود. چیزی تیزبود، اماهمه چیزنبود.

سی به فرانک گفت”من نمیتونم بچه دارشم. هیچوقت.”

 آتش زیرقابلمه کلم راکم کرد. فرانک گفت:

“دکتر؟”

“دکتر.”

فرانک به طرفش رفت “متاسفم سی. واقعامتاسفم.”

 سی دست فرانک را عقب زد، شروع به آه کشیدن کرد و گفت:

“نباش. اول که خانم اتل بهم گفت هیچ احساسی نداشتم. اماحالاتموم وقت بهش فکر میکنم. انگاریه دختربچه اینجاست که منتظربه دنیااومدنه. اون یه جائی نزدیک هوای آزاده. تواین خونه، واون منم واداربه متولدشدن میکنه. حالا باید یه مادردیگه پیداکنه.”

فرانک پچپچه کرد”بیاجلو دختر، گریه نکن.”

“چراکه نه؟ من میتونم غم انگیزباشم، اگه بخوام. لازم نیست سعی کنی اونو ازم دورکنی. اون نباید ازم دورشه. اون همونقدرغم انگیزه که باید باشه. نمی خوام ازیه چیزواقعی به خاطراین که لطمه میزنه قایم بشم.”

 سی دیگر آه نمی کشید، اماهنوزاشک روگونه هاش می غلتید. فرانگ نشست، دستهاش راتوهم کردوپیشانیش را روش تکیه داد.

سی گفت”خنده ای که بچه های کوچک بی دندون دارن رو میشناسی؟ من یه ریزاونومی بینم. یه باراونو تویه فلفل سبزدیدم. دفه دیگه تو پیچ خم یه ابر دیدمش، عینهوشبیه اون بود… . “

 سی لیست خودرا تمام نکرد. به سادگی تو مبل فرونشست. نشست و شروع به جداکردن ودوباره جداکردن تکه های لحاف کرد، هرازگاه گونه های خود راباسینه دست پاک میکرد…

 فرانک به طرف بیرون راه افتاد. توحیاط جلوئی بالاوپائین رفت. توسینه ی خود تپشی حس کرد. چه کسی این کاررا بادخترجوان میکرد؟ آنهم یک دکتر؟ به خاطر چه کارلعنتی؟ چشمهاش سوخت، چشمهاش را با سرعت درهم فشرد تاازکاری که گریستن نامیده میشودو ازدوران نوپائیش نتوانسته بود دچارش شودجلوگیری کند. حتی مایک هم درآغوشش که بود، یابااستوف هم پچپچه که میکرد، چشمها اینطورآتش نگرفته بود. درست است که هرازگاه چشم اندازش منقلب شده بود، امایک بارهم نگریسته بود… .

 فرانک گیج وشدیدا آشوبزده تصمیم گرفت بیرون بزند. رفت پائین جاده. پیاده روهاوکنارحیاط پشتی ها را میانبرزد. هرازگاه برای همسایه های رهگذریاآنها که روایوانهاشان خرده کاری میکردنددست تکان میداد. نتوانست باورکندکه زمانی چقدرازاین مکان متنفربوده. حالاآنجاهم تازه، هم باستانی وباامنیت وخواستنی به نظرش می رسید. خودرادرکناره رودخانه ای که فلاکتش مینامیدند دید: گاه رودخانه، گاهی نهروهرازگاه بستری گل آلودبود. زیردرختی تروتازه کناررودخانه چمباتمه زد. خواهرش ویران ونازابود، امادرهم شکسته نبود. میتوانست واقعیت رادرک کند. ازآن گذشته، لحاف دوزیش راادامه میداد. فرانک سعی کردمشخص کند چه چیزدیگری آزارش میدهد ودرباره ش چه کاری میتواند بکند… . .