روایت نزدیک از اعدام یک زن

آسیه امینی
آسیه امینی

» "بین زمین و آسمان می رقصید"‏

asiehamini.jpg

معصومه قلعه چهی، زن 32 ساله ای که 12 سال با حکم اعدام در زندان ر فسنجان به سر برد، بامداد روز پنج شنبه 10 ‏بهمن ماه در حضور خانواده اش، خانواده مقتول، دادستان رفسنجان، رئیس زندان، وکیلش و چند تن از کارکنان زندان ‏رفسنجان، به دار آویخته شد. مصاحبه ای که پیش رو دارید تصویر کردن آخرین لحظه های زندگی زنی است که متهم بود ‏همسرش را به قتل رسانده. با عبدالصمد خرمشاهی، وکیل معصومه، از اعدام او پرسیده ایم. این روزها او سخت برآشفته و ‏غمگین است و از زنی می گوید که 12 سال را با امید سپری کرد.‏

abdolsamadkhoramshahi.jpg

‎ ‎آقای خرمشاهی کی راهی کرمان شدید؟‎ ‎‏ ‏

چهارشنبه بود که رسیدم رفسنجان. نزدیک غروب با هماهنگی قبلی راهی زندان شدم. ساعت حدودا 5-6 بود. جلوی زندان ‏که رسیدم دیدم یک زن و مرد پیر که لباسهای بلوچ پوشیده بودند و بسیار نگران و برآشفته بودند حوالی زندان نشسته اند. ‏حدس زدم باید خانواده معصومه باشند. رفتم جلو و پرسیدم. خودشان بودند. مادرش بی قرار و گریان بود. ولی پدرش که ‏ظاهرا بازنشسته نظامی است، آرام و موقر بود. ‏

رفتم داخل زندان. از برخورد رئیس زندان (آقای مقبلی) و همین طور مسوولان قضایی معلوم بود که می خواهند هر کاری ‏از دستشان برمی آید انجام دهند تا شاید بشود جلوی حکم را با رضایت گرفت. چون مراحل قانونی و حقوقی همگی طی شده ‏بود و این البته به خاطر انسانیت زیاد معصومه بود. او از هر نظر در زندان، زنی نمونه بود. آلوده هیچ چیز نشده بود. زنی ‏تحصیل کرده بود که ورزش می کرد. مهربان و مودب بود و همه دوستش داشتند. از زندانبان گرفته تا زندانی. همیشه کار ‏می کرد. صنایع دستی درست می کرد و هزینه های زندگی خودش را در زندان در می آورد. به خاطرخصلتهای انسانی او ‏بود که همه نگران و ناراحت از اجرای حکمش بودند. ‏


‎ ‎او را در چه شرایطی دیدید؟‎ ‎‏ ‏

در حضور خانم افضلی و رئیس زندان دیدمش. آرام بود و موقر. بشوخی به او از قول خودش گفتم: الان می آیی دیدنم آقای ‏خرمشاهی؟! و بعد خودم هم جواب دادم ببخشید که زودتر نشده بود… ( من هرگز معصومه را از نزدیک ندیده بودم. او مرا ‏به عنوان وکیل انتخاب کرده و بارها و بارها با هم تلفنی صحبت کرده بودیم. پرونده اش را چون فرصت کمی برای دفاع ‏داشت با پست برای من ارسال کرده بودند و من نیز وکالتنامه ام را به همین ترتیب فرستاده بودم.)‏

به معصومه نگفته بودیم که قرار است حکمش اجرا شود. ولی خودش فهمیده بود. اگرچه بوضوح چیزی نمی گفت. ولی ‏آنروز، هم من، هم خانواده اش و هم خانم مهناز افضلی (فیلمساز) به دیدنش رفته بودیم. شک برده بود و وقت حرف زدن، ‏مکث می کرد و به فکر می رفت. آرام گفت: آمده ای اجرای حکمم را ببینی آقای خرمشاهی؟ برایم خیلی زحمت کشیدی. می ‏دانم. به او گفتم چرا این طور حرف می زنی؟ طوری که نشده و هنوز فرصت هست. ساکت ماند و چیزی نگفت اما می دانم ‏که می دانست. ‏


‎ ‎معصومه در چه سالی به زندان رفت؟‏‎ ‎

سال 75. هشت ماه بعد از وقوع قتل. ‏

‎ ‎آیا فرصت شد از او درباره قتل بپرسید؟‎ ‎

بله. و اتفاقا مطمئنم که موکلم هرگز به من در اینباره دروغ نگفت. من موکلان بسیاری داشته ام. موکل دهان که باز می کند ‏می دانم راست می گوید یا دروغ. به صراحت و صداقت معصومه ایمان دارم. وقتی از او درباره محمد قوس پرسیدم. ‏صادقانه گفت که هر گز دوستش نداشتم. با زور زنش شدم. عموزاده مادرم بود و از پیش ما را بنام خوانده بودند. من درس ‏خوانده و دانشجوی سال آخر بودم و او کار و سواد درست و حسابی نداشت.نمی خواستمش ولی خانواده مجبورم کرد.‏


‎ ‎چرا پذیرفت؟ او که زنی تحصیل کرده بود؟‎ ‎

من هم همین را ازش پرسیدم و او با تاسف گفت که ای بابا! شما نمی دانید که دختر بلوچ نمی تواند به خانواده اش نه بگوید! ‏مجبور بودم! مرا به نام او خوانده بودند. اگر نمی پذیرفتم، قبل از همه خانواده خودم طردم می کرد. 23 سال بیشتر نداشتم. ‏کجا می رفتم؟ چه می کردم؟ ‏


‎ ‎بعد از ازدواج چه کرد؟ آیا از زندگی و ازدواجش راضی بود؟‏‎ ‎

آن طور که معصومه تعریف کرد، آنها 24 ماه در عقد بودند. اما هشت ماه با هم زندگی کردند. اما عجیب اینکه در تمام این ‏هشت ماه معصومه نتوانسته بود با او ارتباط زناشویی برقرار کند. ‏


‎ ‎یعنی باکره بود؟‏‎ ‎

بله. این را خودش گفت. گفت نمی توانستم تمکین کنم. دوستش نداشتم. آدم بدی نبود ولی اخلاق خودش را داشت و ما به هم ‏ربطی نداشتیم. هرگز هم علاقه ای به او در من پیدا نشد. در ان روز هم که این اتفاق افتاد او طبق معمول ناگهان از پشت ‏مرا گرفت. شوکه شدم. از این کار بدم می آمد. نفسم بند می آمد. دیدم نمی توانم رها شوم. دست وپا زدم. فایده ای نداشت. ‏دیدم نفسم بالا نمی آید و او رهام نمی کند. دست بردم سمت کابینت و اولین چیزی که به دستم رسید را برداشتم و به سمت ‏پشت سرم بردم و به او زدم. از شانس بدم. سنگ به سر او و گیج گاهش اصابت کرد و باقی اش را خودتان می دانید. ‏


‎ ‎حرفهای آخرش چه بود؟ پشیمان بود؟ امید داشت؟‎ ‎

یکی از افسوسهای من این است که همیشه معصومه را پر از امید شناخته بودم. همیشه امیدوار بود و با روحیه. در حالی که ‏معمولا موکلان من این طور نیستند. این منم که به آنها دائم امید می دهم و می خواهم که درست و سالم در زندان رفتار کنند ‏و امیدوار باشند. ولی این دختر حتا در آخرین روز که همه ما به شدت ناراحت و پریشان شده بودیم. وقتی به او گفتم چیزی ‏بگو، چیزی بخواه یا حتا مرا نصیحت کن. صبور و محکم گفت: آقای خرمشاهی هر گز امیدت را از دست نده! ‏

بعد هم تشکر کرد. گفتم کاری برایت نکرده ام معصومه. انشاء اله دفعه بعد که به دیدنت می آیم. خبرهای بهتری دارم. ‏سکوت کرد و فقط آرام گفت: حلالم کنید. ‏


‎ ‎روز آخر برای رضایت هم اقدام کردید؟‎ ‎

از همان زندان با دادستان تماس گرفتم و کمک و نظرخواستم. همانطور که گفتم همه مسوولان قضایی و زندان واقعا کمک ‏کردند و همه جوره همراه بودند. من به زندانهای زیادی رفته ام. می دانید. اما واقعا مثل این زندان ندیده بودم. همه شاید به ‏وظیفه شان عمل می کنند. ولی چگونه است که این همه فرق است بین عملکرد انسانی افراد با هم؟ ای کاش زندان رفسنجان ‏به عنوان الگوی بهترین زندان و بهترین زندانبان معرفی شود. ‏

به هر حال دادستان رفسنجان گفت که متاسفانه خانواده اولیای دم مصرانه خواستار اجرای حکم هستند و بسیار بعید است که ‏رضایت بدهند. ‏


‎ ‎شب پنج شنبه چه کردید؟‎ ‎

یکی از بدترین شبهای زندگی ام بود. تا ساعت حدود 4 صبح بیدار بودم و قدم می زدم. 4 صبح راهی زندان شدم. فضا خیلی ‏گرفته بود. وارد زندان شدم. دعا می کردم اولیای دم نیایند. چند دقیقه بعد رئیس زندان و فرمانده نیروی انتظامی و دادستان ‏هم آمدند. تلاش همه این بود که بشود رضایت گرفت. پدر مقتول پیرمردی بلوچ بود که از بستگان معصومه نیز محسوب می ‏شد. او قسم خورده بود طناب دار را به گردن معصومه بیندازد و به هیچ وجه راضی نمی شد از خون او بگذرد. آنجا ‏احساس کردم هیچ چیز جز انتقام این مرد را آرام نمی کند و جلودارش نیست. و همسرش حتا بر سرو کول خود می زد که ‏چرا زودتر حکم اجرا نمی شود. ‏

آنجا هر چه کردیم و هرچه گفتیم تاثیری نداشت. معصومه را آوردند. دوبار طناب را به گردنش انداختند تا شاید این صحنه ‏اولیای دم را به رحم آورد و زندگی را به این دختر جوان ببخشند. ولی آنها همچنان قسم خورده بودند. ‏


‎ ‎معصومه چه می کرد؟‏‎ ‎

‏ او آرام و موقر بود. مثل همیشه. به او گفتیم تو چیزی بگو. تو بخواه از انها التماس کن. اما او تنها رو به مادر همسرش ‏گفت: به جان محمد قوس ببخش مرا. و مادرش هم گفت به جان او نمی بخشم. همین. معصومه لبخندی روی صورتش بود ‏که اشک همه کسانی که آنجا بودند را در اورده بود. همه واقعا متاثر و منقلب بودند. موعظه، التماس، پندو اندرز، حدیث، ‏آیه، تمنا،… هیچ چیز کارگر نبود. تنها کسی که آرام بود و انگار فقط می خواست از این همه در و رنج خلاص شود او بود. ‏رفت به سمت چهار پایه و پدر شوهرش از نردبام بالا رفت تا طناب را خودش بکشد. ‏


‎ ‎به چه فکر می کردید آقای خرمشاهی؟‎ ‎

دستم که از همه جا کوتاه شد، چنان متاثر و گریان بودم که فقط فکر می کردم این نماد جهالت است که دارد طناب را می ‏کشد. تقصیر یک فرد نیست. او قسم خورده است که عروسش را بکشد. همانطور که پدر معصومه سنتش او را واداشته بود ‏دخترش را به زور به کسی بدهد که نمی خواهد. همه این سنتها و آداب و رسوم مظهر جهالتند. از خودم می پرسیدم چرا او ‏باید 11 سال با امید و شور زندگی سر کند؟ چرا این همه درد و رنج؟ می گفت یک شب در بند 3 در 4 متری مان باز می ‏شود و زنی با چهار بچه می آید. شب بعد زنی معتاد از راه می رسد. شبی بعد زنی روانی، همبندی بعدی زنی بیمار است. ‏یکی بد خلق. یکی جانی…. همه اینها را تحمل می کرد چون امید داشت. اگر قرار بود بعد از 11 سال اعدام شود چرا این ‏همه رنج متحمل شد؟ برای اینکه در پایان به این نقطه برسد ؟ در ذهنم پر از چرا بود. هنوز هم هست. نمی توانم آن لحظه ‏ها را فراموش کنم. ‏


‎ ‎و بالاخره؟‎ ‎

آفتاب طلوع کرده بود و درست روی صورت او گل انداخته بود. طناب را کشیدند. بین زمین و آسمان انگار می رقصید. ‏دوبار پایش تکان خورد. دوبار پلکش باز و بسته شد. دشتمالش از دستش افتاد. و یک نفر گفت: تمام شد. ‏

عبدالصمد خرمشاهی آهی بلند می کشد و شعری می خواند که ساعاتی پس از اعدام موکلش برای او سروده است: ‏

در آن سپیده دم نامبارک موعود
در امتداد شیون و اندوه
آنجا که بی قرار‏
مرگ را در آغوش کشیدی
قطره قطره غصه می خورم‏
با طعم طناب دار
در سپیده دم نامبارک موعود
وقتی طناب‏
واسطه شد
میان تو و آسمان
از دست می رفتم ‏
تا دور دست
در ازدحام خاکستری بغض،‏
وقتی که دست خشم و جهالت‏
چهارپایه ی مرگ را از زیر پایت کشید،
تا رها شوی از حسرت رهایی
برج های مراقبت زندان‏
چه شرمگنانه نگاهت می کردند. ‏
آ……ه! ای زن ستمکشیده ی شرقی
در هیات انتظار
انتظار همیشه بی پایان
پوشیده در شولای انزوا‏
درآن سپیده دم نامبارک موعود
میان آسمان و زمین
چه عاشقانه می رقصیدی با مرگ‏
بی پروا و بی هراس‏
میان آن همه مامور
آن همه معذور،
در آن سپیده دم نامبارک موعود. ‏