هسبا استرتن
ترجمهی مونا جعفری
داستان خارجی را در اولیس بخوانید
پسرعمویم جان هرسشل چهرهاش کمی قرمزوسفید شد و گفت نمیتواند ترددهایی که در اتاقش صورت گرفته را انکار کند. روح یک زن به آنجا راه یافته است. چند نفری از او پرسیدند که که آیا روح شکل زشت و وحشتناکی داشته یا نه؟ جان در حالی که بازوان همسرش را میان خود میگیرد و مصمم پاسخ میدهد: “نه.” پرسیدند آیا همسرش از حضور روح باخبر بوده است؟ پاسخ میدهد: “بله” “آیا صحبت میکرده است؟” “اوه بله” و دوباره میپرسیدند: “او چه میگفت؟” جان عذر خواهی میکند و میگوید که کاش پاسخ این سوالات را به عهده میگرفت زیرا همسرش زیرا همسرش بهتر از این کار بر میآید. به هر حاب همسرش قول داده بود که از جانب روح سخن بگوید و ازاینکه هیچ چیزی را پنهان نکرده بود مضطرب بود. بنابر این کارش را خوب انجام داده بود. سرانجام خود را برای بازگویی ماجرا آماده کرد ودر تصحیح صحبت های همسرش اضافه کرد: “تصور کنید روح اینجا میان ما نشسته است:
من از زمان طفولییتم یتیم بودم و شش خواهر ناتنی داشتم. همواره تحت یک جریان مداوم آموزشی تحمیل شده بودم.دومین فرزند بودم و طبیعتی متغییر داشتم. مثل خواهر بزرگترم باربارا بزرگ میشدم و والدینم در گذشته بودند. باربارا در برنامه شخصی خود مانند تمام دستورات و قوانین خانوادگی مهم. سرسختانه تصمیم گرفته بود که خواهرانش باید ازدواج کنند. چنان قوی و سرسخت بود که در نهایت موفق شد آنها را سودمندانه سرو سامان دهد. البته به غیر از من که نسبت به من بسیار امیدوار بود.بیشتر مردم مرا به خوبی میشناختند.دختری بی فکر چابک که همه کارش شکارو آتش زدن یک چوب کبریت مرغوب بود.دختری نسبتا زیبا سرزنده و تا اندازه ای احساساتی که ازهمنشینی یک یا دو ساعت بیهوده در کناری مردی بیکار محضوض میشدم و از اینکه مورد توجه و پیشنهاد او قرار میگرفتم خوشحال بودم. به ندرت پیش میآمد که برای هر مرد جوانی که در همسایگی پیدا میشد عشوه گری نکرده باشم.هفت سال تمام تحصیل کردم و تولد بیست و پنج سالگی ام را بون اینکه به هدفم رسیده باشم گذرانده بودم. باربارا دیگر از این وضعیتی که داشتم خسته شده بود و سعی داشت خیلی مصمم در مورد موضوعاتی صحبت کند که همیشه از آن اجتناب میکردم. به نظر بهتر بود فکر خاموش و ساکت داشته باشیم بیان آن فکر. او خیلی جدی گفت: “ استلا در حال حاضر 25 سالت میباشد و همه خواهرانت مشغول زندگی خودشان هستند و قبل از تو ازدواج کرده اند اما هیچ یک از آنها برتری و استعداد تو را نداشتند. خیلی صریح میگویم که فرصت های تو رو به افول هستند.مگر اینکه خودت را نشان دهی در غیر این صورت برنامه هایمان شکست خواهند خورد. متوجه شدهام که چندین بار مرتکب خطاهایی شده ای که بارها به گوشزد کرده ام. تو بسیار راحت و بی پروا هستی وبرای سرگرمی و گذراندن وقت در مقابل هر مردی که قرار میگیری عشوه گری میکنی و حتی برایت مهم نیست که او چگونه مردی است. و به هر که به نظرت جدی باشد میخندی. وجالا در لحظاتی خوش شانس خواهی بود که رفتار صمیمیانه ای از آنها ببینی بعد از آن باید کمی گیج و ساکت به نظر برسی. نباید بیش از حد سرزنده باشی و از آنها دوری کنی. سعی کن همیشه از تغییراتی که به وجود میآید بترسی و متعجب شوی. حالتی غمگین داشتن بهتر از بشاش بودن است.اگر مردی را یافتی که تو را باور داشت و درک کردی که نمیتوانی بدون او زندگی کنی او را از دست نده زیرا دیگر فرصتی به تو نخواهد داد. میتوانم بگویم که تو به کرات با خندیدن بی موقع فرصت های بسیار عالی و پسندیده ای را از دست داده ای. از خود خواهی یک مرد آزرده خواهی شد و دیگر نمیتوانی بر زخم خود مرهم بگذاری.” به خاطر اینکه طبیعتی صبور و آرام داشتم که از مادرم ارث برده بودم و همیشه مثل یک احساس غیر عادی در وجودم بود قبل از اینکه به او پاسخ بدهم کمی مکث کردم. با خجالت و کمی ترس گفتم: “باربارا من در میان مردم فردی شناخته شده ام وهرگز مردی را ندیده ام که بتوانم مورد توجه و احترام قرار بدهم.و شرمسارانه میگویم که حتی به کسی عشق بورزم..” با جدیت تمام گفت:” فکر نمیکنم که شرمنده باشی.تو در سنی نیستی که انتظار داشته باشی به مانند یک دختر هفده ساله عاشق شوی اما قاطعانه میگویم که باید ازدواج کنی. اگر در مورد کسی تصمیم گرفتی هرچه در توان دارم به تو کمک خواهم کرد ولی بدان اگر بخواهی بر بر آرزو ها و توانایی هایت تمرکز کنی شکست خواهی خورد. تمام چیزی که به آن احتیاج داری این است که باید تصمیم بگیری.” با ترش رویی گفتم: “ به کسی علاقه ندارم و با کسانی که مرا میشناسند شانسی نخواهم داشت. بنابر این تصمیم میگیرم به مارتین فراسر فکر کنم. ” از شنیدم ابن حرف بار بارا حالتی عصبی پیدا کرد و از خودش صدای خرخر دراورد. همسایگی ما جایی که زندگی میکردیم منطقه ا ی پر جمعیت با پوششی آهنی داشت. جایی که به نظر میرسید تعداد کمی از خوانواده های اجدادی یا معتر در آنجا زندگی میکردند.ما جایگاه خودمان را داشتیم و یک طبقه اجتماعی پسندیده و مورد قبولایجاد رده بودیم. در محلی که زندگی میکردیم خانه ها مدرن وبزرگ بودند که با فاصله ای مناسب در کنار یکدیگر ساخته شده بودند. بعضی از آنها مانند خانه ما قبلا متعلق به یک پیر مرد علیل بود که خود در کاخ خانوادگی خود آخرین کاخ باقیمانده سه گوش شکل که تقریبا شبیه خانه الیزابت ساخته شده بود و بر روی معدن کشف شده ذغال سنگ و آهن قرار داشت. آخرین باز مانده طبقه اشرافی منطقه آقای فراسر و پسرش بودند که کاملا منزوی زندگی میکردند و از ارتباط با همسایگانشان دوری میکردند زیرا تمایل نداشتند به رفتارهای مسرورانه و مهربانانه آنها عمل متقابل نشان دهند. هیچ کس به حریم آنها وارد نمیشد مگر برای معاملات تجاری. فراسر بزرگ یعنی پدر مارتین بیمار به نظر میرسید. و از مرد جوان خواسته بود که جذب حرفه علمی شود. هیچ تعجبی نداشت که باربارا خندید اما تمسخر او باعث شد در تصمیم خود راسخ تر شوم.تنها مشکل برای این اقدام مهم این بود که تمام تلاشها و برنامه های دیگرم ناقص بودند. سرسختانه با باربارا بحث میکردم تا اینکه توانستم رضایتش را بدست آورم. به او گفتم باید به آقای فراسر بزرگ نامه بنویسی و نام پسرش را ذکر عنوان نکنی و متذکر شوی که خواهر کوچترت در مورد نجوم علاقه مند است و در این زمینه مطالعاتی دارد. او تنها فردی است که دراین منطقه صاحب تلسکوپ است. به او بسیار مدیون خواهی شد اگر به او اجازه دهید آن را ببیند. باربارا در حالیکه روی صندلی نشست تا نوشتن را شروع کند یاد آوری کرد که یک چیزی هست که به تو مربوط میشود که این مرد متشخص قبلا با مادرت نامزد کرده ست وکمی احساس شرم میکنم چه زیرکانه ترتیب چنین اری را میدهیم و او را مجبور ارسال ی دعوتنامه مهربانانه به دختر دوست قدیمیاش میکنیم.
بعد از ظهر فوریه به آنجا رفتیم و توسط یک خدمتکار پیر همراهی میشدیم. باربارا مشمول دعوتنامه نبود. من در آستانه خانه مارتین فراسر قرار گرفته بودیم. یک رایحه ملایم و آرام در فضا پخش شده بود و مبهوتانه و با حسی نا آرام از عدم تناسب خود و حس خیانت آمیزی وارد شدم. نگاهم به ورودی حال باقی ماند به سمت تابخانه قدم برداشتم و احساس میکردم کمی معذب هستم که بی درنگ کمی عقب رفتم. لباس مناسبی به تن داشتم و لی به هر حال خود را کمی جمع و جور کردم و مجددا به خود اعتماد به نفس دادم و با لبخند وارد اتاق شدم. اتاق کوچک با چوب بلوط ساخته شده بود. کمی غم انگیز و تاریک به نظر میرسید مبلمان عتیقه بزرگی آنجا بود که با سوسوی نور آتش سایه عمیقی به اطراف پخش میشد.به جای مارتین فراسر ه انتظار دیدنش را داشتم دختر بچه ای عجیب و غریب که لباس زنانه به تن داشت و مانند یک خانم بالغ رفتار میکرد وارد اتاق شد. و با دستش به من اشاره کرد که بنشینم. و گفت: “از دیدنتان خوشحالم. خوش آمدید.” با گرمی و به سرعت دستانم را فشرد رفتارش اصلا به مانند کودکی کمرو و معمولی نبود. مرا کنار آتش نشاند و در مقابلم نشست. کمی احساس دستپاچگی میکردو سپس سکوت کرد. یک سگ شکاری سیاه بی حرکت کنار پای او دراز کشیده بود و لباسی با چین های بلند شبیه لباس دخترک به تن داشت. آنجا واقعا آرام و با صفا و اندکی غم انگیز بود.دخترک جثه ای کوچک داشت و طبق عاداتش چشمانش را مدام میبست و که ندرت دیده میشود ودکی چنین اری انجام دهد. گاهی چشمانش به مانند یک مجسمه به نظر میرسید منزوی و بی حرکت.هیچ حرف و صحبتی نبود. از آن همه سکوت میترسیدم موجودی عجیب و غریب که در حرکت رقص نور اتش نشسته بود و نفس میشید. وقتی در اتاق باز شد خوشحال شدم. کسی که منتظرش بودم وارد شد. با کنجکاوی به او نگاه ردم و دوباره به یاد خیانتم افتادم و از اینکه او از این مسئله خبر نداشت بسیار خوشحال بودم به هر حال این دو مرد بزرگتر و شکیل تر از حد انتظارمن بنابراین بدست آوردن مارتین فراسر برایم کمی سخت تر شده بود. رقابت ما به ی اندازه ولی کاملا آزاد بود اما او چیزی از مکر زنان نمیدانست در حالیکه خیره به من نگاه میکرد چمان تیره ابی ام که بسیار پرمعنا به نظر میرسیدند را بخوبی به خاطر دارم. با شیفتگی زیاد و به طوری متفاوت و مودبانه به من نزدیک شد اما اصلا به طنازی هایم توجه نکرد. به این فکر میردم که چیز زیادی از نجوم نمدانم و هرچه هست تماما از دوستم منگال یاد گرفته بودم. به خاطر همین کمی احساس ترس کردم. مارتین که مردی موقر وسرسخت بود گفت: “پدر آقای فراسر خود را کاملا در اتاقش محبوس میکند. به هر حال مشتاق است شما را ملاقات کند. مفتخر خواهم بود آنچه لازم است از طریق تلسکوپ به شما نشان دهم. تا من آن را تنظیم میکنم با او چند دقیقه ای صحبت کنید..لوسی فراسر شما را همراهی خواهد کرد.” کودک بلند شد و مجددا دستانم را با دستان سردش گرفت و مرا به سمت اتاق فراسر بزرگ در اتاق نشیمن همراهی کرد. او به من نگاه کرد و گفت: “شما شبیه مادرتان هستید فرزندم. چشمها و موهایتان به او رفته است. حتی یک ذره هم شبیه خواهرتان باربارا نیستید. چطور شد که نام شما را استلا گذاشتند؟” پاسخ دادم “ پدر نام مرا بعد از دیدن یک مسابقه اسب سواری انتخاب کرد ” این اولین بار بود که در مورد اشتقاق اسمم صحبت میکردم. مرد خندید و گفت: “ درست مثل او. من آن اسب را به خوبی به یاد دارم. پدرت را به خوبی پسرم مارتین میشناسم. پسرم را دیده ای خانم جوان؟ بله فکر میکنم دیده باشی. و ایشان نیز نوه بزرگم لوسی فراسر است. پسرم متاهل نیست و این دختر را یه عنوان وارث به فرزند خواندگی گرفتم. او همیشه نام خود را به همراه دارد و قرار است جزء دیگری از فراسر ها باشد.” کودک با حالتی غمگین و سر به زیر ایستاده بود. انگار سنگینی غصه ها و مسئولیت ها به او فشار میآورد. فراسر بزرگ همچنان صحبت میکرد و صدایش عمیقا در سراسر خانه میپیچید. لوسی گفت: “ عمویم منتظرمان است.” ما نزدیک در کتابخانه کمی مکث کردیم. به آرامی دستهایم را روی شانه های لوسی فراسر گذاشتم و ایستادم و به موسیقی شگفت آوری که از دستگاه پخش میشد گوش کردم. تا به حال چنین موسیقی نشنیده بودم. به مانند فریاد غرور آمیز دریا بی وقفه در فضا منعکس بود و در آن نوتی تک که آوایی مرثیه وار بود که به طور غیر قابل وصفی در من نفوذ میکرد. تلسکوپ به انتهای تراس برده شده بود جایی که خانه در تیررس دید ما نبود. آن طرف تر من و لوسی فراسر در بلند ترین نقطه قابل دید ایستادیم و به دنبال ستاره ها رفتیم. میتوانستیم چیزهای غیر قابل مشاهده را با ان ببینیم و افق که حدودا بیست مایل فاصله داشت گنبد نیلگون آن بر بالای سرمان گسترده شده بود.در حال مشاهده اقیانوسی از افلاک بودم که شاید هیچ یک از ساکنین این منطقه تا به حال در طول عمر خود ندیده بودند و یا کوجکترین مفهومی از آن را در ذهن خود تداعی نکرده بودند. ستاره های درخشان. تاریکی. پوشش شب. صداهای ناآشنا و عجیب اطرافمان کمی ترسناگ و شگفت آور بودند. از بودن در کنار آنها احساس خوبی داشتم و به مانند آنها پر شور و حرارت بودم..همه چیز را فراموش کرده بودم و محو تماشای عظمت فراگیر عالم هستی که به تازگی برایم هویدا شده بود و حرکت سحر آمیز سیاره ها که از صفحه تلسکوپ عبور میکردند شده بودم. حسی تازه و لذت بخشی داشتم. سیلی از افکار به مواج به ذهنم میآمدند. قبل از دیدن این دنیای وسیع چقدر احساس ناچیز میکردم. دیگر از رفتار های دلفریب خبری نبود. حالتی کودکانه گفتم: “میتوانم دوباره به اینجا بیایم؟” مارتین فراسر با هیجان خاصی به چشمانم نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: “ما همیشه از دیدن شما خوشحال خواهیم شد” باربارا منتظرم نشسته بود. همینکه میخواست در نورد افکار اندیشمندانهاش چیزی بگوید سریعا حرفش را قطع کردم و گفتم “باربارا دیگر سوال نپرس. هرگز نزدیک این زمینها نخواهم آمد.”
نمی توانستم با جزییات زندگی کنم. گاهی به آن خانه میرفتم و وارد زندگی کند و راکد و عادی آقای فراسر و لوسی میشدم. فکر میکنم گاهی مانند رگه هایی از درخشش افتاب که ابری را روشن میکند به سمت آنها میخزیدم. برای هردوی آنها کلی هیجان و شادی آورده بودم که باعث شد نزد آنها عزیز و مهم شوم. ولی آنها نیز تغییرات اساسی در من به وجود آورده بودند. قبلا آدمی احمق و سبکسر و دختری خودسر و بی عاطفه بودم. اما با مطالعاتی که آغاز کرده بودم مرا از پوچی بیدار کرده بود و به سمت زندگی پر از فعالیت های ذهنی و معنادار سوق میداد.هدفم را کاملا فراموش کرده بودم. زیرا از همان ابتدا فهمیدم که مارتین فراسر به مانند یک ستاره قطبی سرد و دست نایافتنی است. من برای او شاگردی سخت کوش که هرگز از یاد گیری سیر نمیشد محسوب میشدم. او هم برایم استادی بزرگ و هیجان انگیز بود که از صمیم قلب به او احترام میگذاشتم. هرگاه در آستانه قرار میگرفتم تمام عشوه گری ها و طنازیی که دروجودم بود به مانند لباسی ناشایست از روحم بیرون میآمدند. گویی میخواستم برای عبادت وارد معبدی ساده ولی در عین حال واقعی شوم. تابستان شادمانه گذشت و پاییز سر میرسید. هشت ماه تمام به دیدنشان رفته بودم و قصد نداشتم با گفتن یک کلمه. یک نگاه یا حتی یک صدا آنها را فریب دهم. من و لوسی فراسر مدتها ماه گرفتگی که در اوایل اکتبر قابل دیدن بود. تماشا میکردیم بعد از ظهر ان روز که هوا و گرگ و میش بود تنها به خانه رفتم.در افکار خوشم بودم ه نزدیک زمینهای هولمز رسیدم که آنجا مرد جوانی که قبلا با اوجست و خیز میکردم برخورد کردم او خودش را به من رساند و خودمانی گفت: “عصر به خیر استلا. خیلی وقت است تورا این اطراف ندیده ام. فکر مینم داری بازی دیگری انجام میدهی. اما فکر نمیکنی خیلی متکبر شده ای؟ خوب تو خیلی خوش شانسی. درست است که مارتین فراسر پاپیش نمیگذارد اما جورج یورک با فرصت هایی ویژه تازه از استرالیا برگشته شدیدا تمایل دارد تا اتفاقات محبت آمیزی که بین تو و خودش افتاده دوباره زنده ند. او دیروز در Crown بعد از شام مقداری از موهای تو را به ما نشان داد. من به حرف های او با ظاهری بی تفاوت گوش میکردم اما درواقع احساس خجالت و خفت مثل خوره تنم را گاز میگرفت. به سمت پناهگاه خود رفتم و به دنبال لوسی فراسر کوچکم میگشتم. وقتی لوسی را دیدم کفت: “امروز کار اشتباهی کردم من فریب خورده ام.باید به تو بگویم خیلی خوب در مورد من فر نکن اما از تو میخواهم بیشتر از همیشه دوستم داشته باشی. من برایت داستان تعریف نکرده ام. لوسی فراسر پیشانی کوچکش را بین دستان ظریفش تیه داد و چشمانش را در سوت بهاهستگی بست و شروع به خواندن کرد. درحالیکه لحظه ای به بالا نگاه میکرد به مانند زنی خجالت زده رفتار میکرد. ادامه داد: “عمویم میگوید. زنها شاید غیر قابل اعتماد تر از مردها باشند زیرا آنها نمیتوانند کاری را با قدرت انجام دهند بلکه با مکر و حیله ارهایشان را از پیش میبرند. زندگی آنها پر از دروغ است. آنها خودشان را نیز فریب میدهند و گاهی برای سرگرمی فریبکاری میکنند. او چندین بیت شعر یادم داده است که شاید روزی بهتر متوجه شوم.:
“نجوای تو حقیقت است و مانند شب و روز در جریان است.تو نمیتوانی به مردی بی اعتنا باشی یا به او دروغ بگویی”
پشت لوسی ساکت و بی کلام ایستادم و درحالیکه گونه هایم قرمز شده بود به او گوش میدادم که میگفت “پدر بزرگم از تاب بایبل شعری برایم خواند به نظرم نفرت انگیز بود.گوش کن من چیزی تلخ تر از مرگ پیدا کردم. اینکه زنی قلبش در دام افتادهاست و درحالیه دستهایش بسته اند و از خدا خواهش میکند که آزادش کند اما گنهکار باید برده شود.” صورتم را بین دستانم مخفی میکنم تا چشمی به من نگاه نکند لوسی فراسردستهایش را از پلک های مرتعش برداشت و مبهوتانه یکی از دستهایش را روی بازوانم گذاشت. صدای مارتین فراسر را میشتنیدم که میگفت ماه گرفتگی استلا! او حرفش را با نام من شروع رده بود ه قبلا چنین اری نکرده بود. وقتی متوجه شدم لوسی فراسر قرار نیست تا تراس همراهیم ند میاحساس ضعف کردمو وقتی مارتین خم شد که ببیند تلسکوپ را دقیق تنظیم رده یا نه کمی عقب تر رفتم. بعد از لحظه ای زیر گریه زدم. او با تعجب و با صدای بلند گفت: “ استلا معنای این کار چیست. قبل از اینکه به خانه بروی میخواهم با تو صحبت کنم هنوز وقت داریم. آیا تو قلبت همانگونه که قلب ما برای تو میتپد برای ما میتپد؟ ما حتی جرات نمیکنیم به این فکر کنیم که تو از اینجا بروی. بدون تو همه چیز در این خانه پوچ و بی اعتبار است. وقتی تو را نمیشناختیم درست زندگی نمیکردیم سلامت تو باعث تندرستی زنگی ماست. اقرار میکنم تا به حال اینگونه به زنی نگاه نگرده بودم و میدانم ه تقصیر تو نیست. تو مروارید جواهر و ستاره منی. زن و فریب به طور جدانشدنی در ذهن من به هم وصل شده اند اما قلب بی گناه تو پر از حقیقت است میدانم خودت هم چنین گمان نمیکردی و اینکه خشم و غضب من همواره تو را میترساند اما آشکارا بگو میتوانیدوستم داشته باشی؟ ” او مرا در بازوانش گرفت و سرم را به سینهاش چسبانید. قلبش به شدت میتپید. دیگر از آن چهره عبوس و ترشرو خبری نبود. او به من عشق بی نهایت خود را ابراز کرده بود. و اظهار داشت که با علاقه شدیدی ه به من دارد هرگز بی وفایی نخواهد کرد. من موفق شده بودم و چقدر خوشحال بودم اما ناگهان باربارا را به یاد آوردم و حرف های لوسی فراسرهنوز در گوشم صدا میکرد. سایه سیاه از روی ماه کنار رفته بود و ماه به مانند قبل بی حرت مانده بود.و گویی در آن لحظات من و مارتین میان ستاره ها در بهشت بودیم. برگ های خشک به آرامی میافتادند وزش رایحه سرد پاییز برای مدتی متوقف شد و ابر حقیقت مرا وادار کرد که به همه چیز اعتراف کنم صدای گریه ام ه ناشی از وجدان بیدارم بود فضا را پر کرده بود. گفتم: “مارتین فراسر حرفهایت در مورد من ححقیقت ندارند. من فریبکار ترین زنی هستم که تا به حال دیده ای من تنها برای جذب تو به این خانه آمده ام. اگر تا به حال بیرون رفته بودی و به اطراف توجه میکردی از من به عنوان دختری سرد و بی عاطفه چیزهایی میشنیدی. جرئت نمیکنم دروغ هایم را به خانه گرم و صمیمی شما و تلخی مرگ و نابودی را برای قلبت بیاورم. حالا دیگر با من حرف نزن و آرام باش. برایت خواهم نوشت!” او ممکن بود جلویم را بگیرد اما به سرعت از آنجا بیرون آمدم و به سمت کوچه دویدم. من از آن بهشت عدن گذشتم و با همان حکم تبعید همیشگی در قلبم از آنجا عبور کردم. ماه گرفتگی تمام شده بود. ترسی از تاریکی و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود و همچنان که میلرزیدم و زیر صنوبر های بی قرارهق هق میکردم. وقتی باربار مرا دید سریعا خود را در اتاقم مخفی کردم.چشمان باربارا همانطور سرد و درخشان بود نگاهش را به من دوخت گفت: “چه اتفاقی برایت افتاده؟” پاسخ دادم: “هیچ چیز فقط ازنجوم و ستاره شناسی خسته شدم و دیگر به هولمز نخواهم رفت هیچ فایده ای ندارد”. در جواب گفت: “همیشه به تو میگفتم. و حالا برای حل این مشکل بحرانی به آقای فراسر مینویسم که ما کریستمس اینجا را ترک میکنیم و تو متقاعد میشوی که رفتن به آنجا وقت تلف کردن است.” گفتم: “ساکت” و بعد به اتاقم رفتم تا در آن شب خسته کننده بفهمم دلتنگی و نا امیدی به چه معناست. روز بعد برای مارتین فراسر در هر کلمه حقیقت را بیان کردم به غیر از اینکه خودم را فریب دادم و همه آن رفتارها غرور دروغین حقارت مطلق بود. به او گفتم که او را دوست نداشته ام.
تنها چیزی که در هر روز صبح دلنشین در مقابل چشمانم قرار میگرفت درخت های بلند سپیدار بودند که اطراف خانه او مواج و دیوانه وار مرا صدا میزدند. آخرین چیزی که آن شب از کتابخانهاش به یادم مانده چراغ استوار که مانند ستاره ها میان برگ های درخت غار میدرخشید و اوکه هرگز نمیتوانستم ببینمش املا میدانستم که دیگر نمیتوانستم در نامه ام دوباره بخواهم پیشنهاد امید دیگر بدهم.. خجالت میکشیدم و نمیتوانستم دوباره تلاش نم که دوباره او را ببینم. تمام آنچه برایم باقیمانده بود بازگشت به زندگی گذشته ام بود که تنها روح گرسنه و ضعیف خود را با سبوس و غلات سیر کنم ولی فقط در گذشته این کار مرا راضی میکرد. جورج یورک آدرسش را برایم فرستاد و فراتر از آنچه انتظار داشتیم گفته بود که پول بسیار زیادی به من میدهد. بسیار وسوسه آمیز بود زیا قبل از آن یک زندگی خسته کننده و بی هیجان به باربارا داشتم و مجبور میشدم تا سن پیری در تنهایی و انزوا زندگی کنم. به یاد صفحه ای افتادم که در کتاب مارتین خوانده بودم که نوشته بود: همیشه موظف نیستم که ازدواج کنیم. بلکه باید جانب حقیقت را بگیریم نه اینکه با از دست دادن غرور به دنبال شادی بگردیم باید با ندیدن صداقت از پیوند زناشویی پرهیز کنیم. میخواهم سرنوشت عریان و بی حفاظ خود را ببینم..من پیشنهاد باربارا را رد کردم او شدیدا خشمگین بود. هر دوی ما بدبخت به نظر میرسیدیم تا اینکه دعوت یکی از خواهرانش را پذیرفت که کریستمس را با آنها بگذراند. با رفتن باربارا با دایه ام سوزان تنها شدم. او در امور خانه و جابه جا کردن مبلمان نظارت میکرد. آرزو میکردم باربارا تا آخرین لحظه آنجا بماند و از اینکه روز کریستمس را در آن خانه خالی تنها بودم خوشحال بودم. در خلوت تمام خاطرات و اتفاقات را در ذهنم ثبت میکردم در عید کریستمس قلبم خالی تر از اتاقم بود. سرگردان در اتاق راه میرفتم وکنار پنجره ایستادم. کمی به زمین های هلمز نگاه میکردم تمام روز هوا کاملا تیره و غلیظ بود. برف های درشتی میبارید و طوفان تمام شده بود. با اینکه ماه در آسمان نبود اما ستاره ها درخشان به نظر میرسیدند. برف براق وروشن به اطراف نور منعکس میکرد. به مانند یک توده تاریک ودر مقابل آسمان خانه مارتین فراسر ایستاده بودم. اتاق مارتیم مانند شبهای قبل تاریک بود.پنجره آقای مارتین فراسر مسن که نزدیک خانه ما بود. نور درخشانش را در میلن چمنزار سفید ساطع میکرد. تکیه دادم و گونه های گرمم را به شیشه یخ زده چسباندم. و با خودم تمام اتفاقات و رابطه ای که با آنها داشتم را مرور کردم. تصاویر و رویاها در ذهنم یکی پس از دیگری میگذشتند. رویاهای ساده و دلنشینی که فقط متعلق به خودم بودند. اشکهایم دزدکی از میان دستهایم که چشمانم را پوشانده بود میافتادند. دایه ام داخل آمد و پنجره را بست و قتی مرا با آن حال دید کمی عصبی شد.با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت: “فکر کردم تو مادرت هستی که اینجا ایستاده ای. صد ها بار اورا به این شکل دیده ام. “سوزان مادرم چطوری بود آیا با آقای فراسر ازدواج کرد؟” او پاسخ دا د: “آنها ثل همه مردم بودند یکدیگر را دوست داشتند ولی نمیتوانستند همدیگر را درک کنند.ازدواج اول آقای فراسر به خاطر پول بود ولی خوشحال نبود به خاطر همین تبدیل به مردی عبوس شد. آنها همیشه با هم نزاع داشتند. مادر تو نیز از اینکه با آقای گراتن یعنی پدرت ازدواج کرده بود ناراحت و عصبانی بود. خوب. آقای فراسر از همان اول پیر و شکسته شد و به ندرت خانهاش را ترک میکرد.بعد از آن دیگر مادرت را ندید. وقتی پدرت به مسابقه بازی گوی و یا مجالس عمومی میرفت دقیقا همین جا میایستاد. آخرین بار که در آغوشش بودی به این پنجره تکیه میداد. وقتی میآمدم تا به او شب بخیر بگویم به آهستگی و حالتی گلایه آمیز میگفت: “ من تمام سعی خودم را کردم تا وظیفه ام را نسبت به شوهرو فرزندم به خوبی انجام دهم.” به او گفتم: سوزان تنهایم بگذار و پنجره را نبند. نمیدانم زیاد طول نشید احساس غرور آمیز تمام وجودم را فرا گرفته بود. با خود زمزمه میکردم.هیچ غصه ای مثل غصه من وجود ندارد اما خطاهای مادرم بزرگتر و رنجهایش بیشتر از من بودند. زایمان آخرش باعث شد زود تر بمیرد.مرد مسن بی شک خاطرات و اتفاقات گذشتهاش را مرور میکرد به خصوص غم انگیز ترین حادثه زندگیاش که مرگ همسرش بود. او برای مرگ مادرم بسیار گریه و زاری میکرده و بسیار ناراحت بوده است. تصمیم گرفتم آهسته و آرام از آنجا عبور کنم و مستقیم به سمت کوچه او بروم. نزدیک خانه شدم کمی مکث کردم به یاد مادرم افتادم که در مواقع مهم و حساس هردو مضطرب میشدیم. اما با جسارت ذاتی که داشتم دودلی را کنار گذاشتم و وارد شب سرد یخ زده شدم. بله پرده پنجره کنار رفته بود میتوانستم دروازه خانه را ببینم. میبایست او را که مادرم دوستش میداشت میدیدم. تنها روی نیمت خود دراز کشیده بود. گویی میخواست اینگونه باقی بماند تا لوسی فراسر به قدری رشد کند تا دخترش شود. شایعاتی را که سوزان یکی دو ساعت پیش از مرگ فرزند بزرگ مرد مسن برایم تعریف کرده بود را به یاد اوردم بسیار متعجب بودم. خیلی سریع دویدم تا به پنجره رسیدم.آن اتاق دیکر هیچ اعتباری نداشت. حتی یک نیمکت هم آنجا نبود.صندلی کوچک لوسی آنجا افتاده بود ولی از آن اجناس مدرن و رنگ آمیزی باشکوه خبری نبود. کتابخانه خیلی ساده بود.آن اتاق کار دیگر متعلق به یه شاگرد پرکار نبود و به راحتی فراموش شده بود. با همه این تفاسیر هنوز احساس میکردم آن هنوز یک خانه است. مارتین آنجا نشسته بود طبق عادتش به یک محاسبه پیچیده فکر میکرد. و مشغول دریافت فرکانس هایی بود که از آن ساطع میشد. آیا ممکن بود که مرد مجذوب که قبلا یک بار با شور و حرارت از عشق برایم گفته بود ه در گرما و روشنایی به نوعی متفاوت تر نشسته است بیاید دستانم را بگیرد. دستانی که در تاریکی و ناامیدی رانده شده. آیا در آنجا هیچ انعکاسی از صدای قدم هایم پخش نشده است. یا سایه خاطره چهره ام بین او مطالعهاش میآید.لحظه ای فکر کردم که حق دارم کنار او بنشینم.مشاهداتش را بخوانم و آن راز غم انگیز عمیقی که در او به وجود آمده بود را کشف کنم. فکردن به اینه زنی واردش شود حقیقی تر و با ارزش تر از من باشد احساس عذاب میکردم. و نمیتوانستم خود را تسلی بدهم.صدای جیرینگ زنگ آمد مارتین بلند شد و اتاق بیرون رفت. فقط به فکر این بودم آیا فرصت دارم سریعا از آنجا خارج شوم. با بی دقتی حرکت کردم که کاغذی از کنارم به زمین افتاد. از خود به خود لرزیدم. اهسته دستگیره در را فشار دادم. او برگشت اندام ظریف دختر کوچک یعنی لوسی فراسر در بازوانش گرفته بود و پتوی بزرگی به دور او پیچیده بود. صندلی را کنار آتش کشاند و او را در صندلی گذاشت. چهره عصبی و سر سختش کمی آرام شد.با خود تصور کردم که باید بار دیگر دستانم را رویش بکشم و آن قلب شریف را دوباره احساس کنم و این سردی و تاریی را محو م. آخرین خاطرهاش را با آن تصویر زیبا در ذهنم مرور کردم دوباره به سمت خانه متروکم به راه افتادم. ناگهان صدای جیکجیک پرنده کوچک که در این شب سرد از لانهاش بیرون افتاده بودو در مقابل شیشه پنجره بال بال میزد در فضای خانه پر شده بود. سگ مارتین که قبلا از حضور من آگاه شده بود و بیقراری میکرد نزدیک پنجره آمد. وقتی مارتین پنجره را باز کرد و به تراس آمد. تنها فرصت داشتم خود رابین بوته ها پنهان کنم. سگ رد پایم را از مسیری که آمده بودم دنبال کرده بود و به اطراف زمین میچرخید و پارس میکرد. مارتین به اطراف نگاه میگرد. از ترس میلرزیدم و خود را جمع و جور کردم تا پشت سایه ها قرار بگیرم. میدانستم با دیدن جای پایم روی برفها مرا پیدا خواهد کرد. یکی دوبار رد پایم را گم رد اما بالخره مسیر رد پا را گرفت و مرا زیر در حالیکه زیر درختچه های غار پنهان شده بودم پیدا کرد. من قوز کرده بودم. او به سمت پایین با کنجکاوی خم شد. با حالتی ضعیف گفتم: “ استلا هستم.” او با صدای بلند گفت: “ استلا؟ ” او مرا مانند شاگرد مکتب گریز که امید داشت روزی به خانه برگردد صدا کرد.و به سمت تراس کتابخانه برد.و مرا در جای گرم و نرم خود نشان داد و کودک کوچکی که چمانش به طرز عجیبی برق میزد و مرا نگاه میکرد بوسید. دستانم را در دستانش گرفت و خم شد و به صورتم نگاه کرد. نگاهم به نگاهش خیره ماند در آنلحظه هردو میتوانستیم عمیقا صدای قلبهایمان را بشنویم. دیگر هیچ شک و گمانی یا هیچگونه فریب و سوء تفاهمی بین ما نبود. ستاره مان طلوع کرده بود و به اطراف میچرخید و همچنان بزرگ و کامل میشد. نور و ملایم و درخشانش را همراه سالی جدید که میآمد به اطراف میافکند..صدای ناقوس کلیسا مانند ÷یوند هیاهوی روح هایمان از فاصله دور از میان برف ها به صدا در امده بودند و مارا از آن اوهامی که غرق بودیم به خود آورد. مارتین گفت: “فکر میکردم به کل از دستت داده ام. ایمان داشتم که نزدم باز خواهی گشت. از جایی شنیده بودم که رفته ای. لوسی فراسر مشتاقانه میخواست که تورا ببیند. او کودک را در آغوشم گذاشت و او خود را به من چسباند و و با اندوه زیلد سرش را بر سینه ام گذاشت. ناگهان صدای آواز سورخوان ها عید را از کوچه شنیدیم. آنها برای خواندن آواز افسانه معجزه آسای ستاره شرقی به انجا آمده بودند.مارتین کنار ÷نجره امد و پرده را کشید. وقتی خواننده ها آواز را به پایان رساندند و با صدای بلند گفتند: “امیدواریم کریستمس بر شما مبارک باشد و سال خوشی را برای شما آرزو میکنیم.” مارتین به سمت دالان رفت تا با آنها صحبت کند. صورتم را پشت موهای پیچ خورده کودک پنهان کردم و از اینکه در زندگی ام تحول ایجاد کرده بود خدا را شکر کردم. از آن حالتی که داشت ترسیده بودم با صدای بلند گفتم: “چه شده مارتین؟” چشمان کودک به آرامی بسته میشد بی حس بود و به سختی نفس میکشید. او رد آغوشم مانند یک گل پژمرده خفته بود. مارتین گفت: “فقط کمی ضعیف است. استلا از وقتی تو رفتی او افسرده شده. تمام امیدم برای بهبود او توجه و پرستاری توست. تمام آن شب کودک در آغوش من بود بهد از گزشت مدتی از آن حالت بیمارگون بیرون آمد و خیلی زود نیروی تازه گرفت و به آرامی در آغوشم خوابیده بود و دوباره میتوانست جریان زندگی شادی و روشنایی را از سر بگیرد.سکوتی آرام بین ما حاکم بود که با آمدن دایه که با ترس و نگرانی به دنبالم میگشت برهم شکست.
صبح شادمانه کریستمس آغاز شد.بعد از مکالمه طولانی با دایه ام از او خواستم موهایم را همانطور که مادرم موهایش را ارایش میکرد درست کند. آقای فراسر با احساسات و عواطف بسیار با من به مانند دخترش رفتار میکرد و گاهی مرا ماریا صدا میزد. از اینکه به مانند مادرم شناخته میشدم راضی بودم.بعد از ظهر بین آنها نشسته بودم و از شوق شروع به گریستن کردم که فقط بخاطر حقیقت علاقه آنها نسبت به خودم بود. بعد از اینکه چند آواز قدیمی و آهنگ ساده ای خواندم آقای فراسر در مورد سالهای گذشته و اتفاقات مربوط به آن صحبت کرد.چشمان لوسی سرشار از شادی بود.هنگام رفتن مارتین از همان راه همیشگی که اغلب بدون هیچ ترسی تنها از آنجا عبور میکردم همراهم آمد.از شدت خوشحالی شیطانی میکردم و از خودم صداهای عجیب و غریب در میآوردم و به سمت او میخزیدم و اینکه مورد حمایت او بودم مشعوف بودم.
یک روز افتابی در بهار به همراه لوسی مهربان و باربارای دیکتاتور وقتی که پیروزمندانه و با خرسندی زیاد پذیرفتم که همسر مارتین فراسر باشم ساقدوش من شدند. با پشت سر گذاشتن رفتار های احمقانه و بچگانه زمان مجردی ام سع کردم بهتر شوم و وظایفم را نسبت به عشقم با قدردانی زیاد انجام دهم. مارتین وانمود کرد باور ندارد آن شب نگاهم را از پدرش دزدیده ام و هیچ چیز در مورد جابجایی اتاق نشیمن آقای فراسر به اتاق مطالعه نمیدانم…