غولِ زیبا خواندنِ شاعری بزرگ

ناصر زراعتی
ناصر زراعتی

همین اول بگویم که این نکته را خیلی پیش‌تر، منتقدی [اگر خطا نکنم، آقای پورنامداریان در نقد و بررسی شعرهای احمد شاملو] نوشته بوده است.

شاعر بزرگ ما در یکی از شعرهایش خود را “غول” آن‌هم “غولِ زیبا”، خوانده است:

من آن غولِ زیبایم که در استوایِ زمین ایستاده است…

در “فرهنگِ سخن” دکتر حسن انوری آمده است:

غول : [فرهنگ عوام] موجودی افسانه‌ای با هیکلی بزرگ و ترسناک. [در گفت‌وگو] آنکه یا آنچه در امری یا در موقعیتی، برتری زیادی نسبت به دیگران دارد: غولِ تجارت، غولِ فیزیک…

و نیز:

غولِ بیابان [فرهنگ عوام] غولی که گمان می‌رود در بیابان زندگی می‌کند.

و:

غول بی شاخ و دُم (بیابانی) در گفت‌وگو شخص درشت‌هیکل، زشت و بدقواره.

[خوانندگان اگر حوصله داشته باشند، می‌توانند به “لغت‌نامه” دهخدا، حرف “غ”، در توضیحات مفصل واژۀ “غول” رجوع کنند و نمونه‌های متعدد بسیاری را که علامه در نثر و نظم کهن ایرانی یافته و همه بار منفی داشتن این واژه را تأیید می‌کنند، خود ملاحظه کنند و بخوانند.]

روشن است که در هر فرهنگ و زبانی، هر واژه بارِ معنایی منفی یا مثبتی دارد. “غول» در فرهنگِ غرب آن‌قدرها که در فرهنگِ ما ایرانیان و فارسی‌زبانان منفی است، انگار واژۀ بدی به‌نظر نمی‌رسد. شاعر حتماً ـ حالا آگاه یا ناخودآگاه ـ به جنبۀ غیرِایرانی آن نظر داشته است، وگرنه خیال نمی‌کنم کسی باشد که بخواهد به خودش لقبی زشت بدهد؛ آن‌هم شاعری چون شاملو که از خودش بدش که نمی‌آمد هیچ، گاهی به نظر می‌رسید کمی هم بیش از اندازۀ معمول، از خودش خوشش می‌آید (که این امر البته هیچ ایرادی ندارد. کم‌تر انسانی در این جهان می‌توان یافت که از خودش خوشش نیاید)

شاید لازم نباشد خیلی وارد مقوله‌های “زبان‌شناسی” بشویم اما روشن است که با آوردن یک صفتِ مثبت (در این‌جا: “زیبا”) به دنبالِ اسمی که در ذاتِ خود مفهوم‌هایی منفی (در این مورد: “زشتی” و “ترسناکی” و “بدقوارگی”) نهفته دارد، نمی‌توان به نتیجۀ مطلوب (در این‌جا: تعریف از خود… “تعریف” به هر دو معنا: 1. توصیف و بیان وضعیّت و حالت و 2. تمجید) رسید.

این شعر از جمله شعرهای سروده‌شده در دهۀ چهلِ شاملوست. نقدی که بر این نکته اشاره کرده، فکر می‌کنم به سال‌های میانی یا پایانی دهۀ پنجاه برمی‌گردد.

شاعر یا آن نقد را ندیده بوده، یا اگر هم دیده بوده، به آن توجهی نشان نداده است، وگرنه تردید ندارم یا شعر خود را اصلاح می‌کرد، یا در جایی، این ایراد صحیح و این تذکرِ به‌جا را می‌پذیرفت.

در آن صورت، تردید ندارم دوستداران شاعر، چه در زمان حیاتِ وی و چه در این دوازده سال گذشتۀ پس از وفاتش، ترجیح می‌دادند برای ستایش از شاعرِ بزرگِ هم‌میهنشان، از واژه‌ها و تعبیرهایِ دیگری استفاده کنند که مثبت و واقعاً “زیبا” باشد.

یکی از اِشکال‌های اساسی ما ملّتِ غیور ایران “تعصب” است که معمولاً متوجهِ آن نمی‌شویم. نیز «مقدس‌سازی» که اتفاقاً یکی از مخالفان سرسختِ همین عادتِ دیرینۀ ملّی/میهنی ما همین شاعر بزرگ بوده است.

گمان نمی‌کنم کسی باشد که از آن سخنرانی هیاهوبرانگیز شاملو در آمریکا، در دهۀ شصت، که اظهارنظری بود در مورد “شاهنامه” و فردوسی و پیامدهای آن و ده‌ها و شاید صدها مطلب و نوشته و مصاحبۀ کوبنده و متعصبانه و بیش‌تر آلوده به دشنام و سراسر تحقیر و توهین به وی بی‌خبر بوده باشد. هنوز هم که هنوز است می‌بینیم این‌جا و آن‌جا، به‌هر بهانه، چوبی به تابوت این شاعر می‌نوازند؛ شاعری که سال‌هاست دستش از دنیا کوتاه شده… که چرا به مُرغِ فردوسی و «شاهنامه» گفته کیش…

من با آن حرف‌ها و نظرات شاملو [که همین‌جا بگویم این‌ها در واقع نقل تأییدآمیز نظرات آقای دکتر علی حصوریِ پژوهشگر بوده است که نخستین بار نزدیک چهل و پنج سال پیش در هفته‌نامۀ «خوشه» که سردبیرش شاملو بود و سپس، بیش از سی و چند سال پیش، در “کتاب جمعه”های شاعر، نوشته شده و در جاهای دیگر هم شاید مطرح شده باشد] موافق نبوده و نیستم و این را هم می‌دانم که شاملو آن زمان، در آمریکا، به چه دلیل این حرف‌ها را زد، با آنکه به‌خوبی می‌دانست چه هیاهوها به دنبال خواهد داشت.

باری، خاطرم هست همان زمان که تمام نشریاتِ داخل و خارج پُر بود از حمله‌های ریز و درشت به شاعر و حتی دوستان نیز گوی سبقت از دشمنان می‌رُبودند در مذمّت او، مطلبی نوشتم و به یکی از ماهنامه‌های مطرح آن زمان که از جمله معدود نشریاتی بود که پس از سرکوب‌های آغاز دهۀ شصت در ایران منتشر می‌شد [ماهنامۀ “ادبستان” از جمله نشریاتِ روزنامۀ “اطلاعات] دادم تا چاپ کنند، اما سردبیر آن که [متأسفانه نامِ ایشان یادم نیست و انسانِ با حُسنِ نیّتی بود ]با بیان ادله و براهین فراوان و ضمنِ تأیید ضمنی نظرهای من، با طرح حساسیّتِ موضوع، عذر خواست از چاپ آن مطلب که همان هم باعث شد همکاری‌ام را ـ به‌اعتراض ـ با ایشان و “ادبستان”شان قطع کنم.

در آن مطلب، ازجمله، مقایسه کرده بودم فردوسی خودمان را با شکسپیر انگلیسی‌ها. نوشته بودم شاید شکسپیر در میان انگلیسی‌ها و انگلیسی‌زبانان مقامی داشته باشد حدوداً در حد و اندازۀ همین مقامی که فردوسی بزرگ نزد ما ایرانیان و فارسی‌زبانان دارد. اما تفاوت ما با آن‌ها در این است که آن‌ها ضمن ستایش و بزرگداشت “شکسپیر”شان و احترامی که برای وی و آثارش قائل‌اند، او را از زُمرۀ “قدیسان” نمی‌دانند که کوچک‌ترین اسائۀ ادب به جایگاه و مقامِ منیعش از مصادیق “کُفر” به شمار آید و اگر کسی گفت یا نوشت که بالای دو چشم شهلای مِستر ویلیام شکسپیر ابروست، رگ‌هایِ گردن همه متورم شود و خون به چهره‌ها بدود و شمشیرهای قلم از نیام کشیده شود و آن کافر ملعون را چنان زخم‌هایی بزنند که جسم و روح و روانش شرحه شرحه شود تا دیگر نه او جرأت کند چنین شکرهایی تناول نماید، نه هیچ نادان دیگری…

نوشتم که در میانِ ـ به‌فرض ـ هزار کتاب تاکنون منتشرشده درمورد شکسپیر و آثارش، شاید صد تا از آن‌ها جنبۀ منفی دارند تا بدان حد که حتی بوده و هستند کسانی که به‌طور کلی وجود چنان آدمی را منکر شده‌ و کوشیده‌اند با ارائۀ اسناد و مدارکِ موثق، ثابت کنند اصلاً “ویلیام شکسپیر” نامی وجود خارجی نداشته و این آقای کریستفر مارلو یا شخص یا اشخاص دیگری بوده‌اند که چنان نمایشنامه‌های مشهوری را نگاشته‌اند. و نیز گفته و نوشته‌اند که مثلاً این بابا “گِی” هم بوده، چراکه غزلیاتی سروده است در وصف زیباپسران… یا مردی بوده است زرنگ و حقه‌باز و کلاش که ثمرۀ کار و آفریدۀ ذهنِ خلاق تعدادی از هم‌میهنان بااستعدادش را صاحب می‌شده و به اسم خود جا می‌زده است و خیلی حرف و حدیث‌های دیگر که حتی وارد عرصۀ تئاتر و سینما هم شده است…

و نوشتم که اما هیچ دیده نشده دوستدارانِ این نابغۀ هنر تئاتر چنین هیاهوهایی به پا کنند که ما دوستداران شاعرِ ملّی‌مان در واکنش نشان دادن به چهار کلمه‌ای که شاعر خوبی از معاصران‌مان ـ حالا درست یا نادرست ـ جایی، بر زبان رانده، راه انداخته‌ایم؛ طوری که اگر واقعاً قدرتش را داشتیم، شاید ایشان را به جُرم اهانت به “عَنعَناتِ ملّی/ادبی”مان، بر دار نیز آونگ می‌کردیم.

و حالا که بیش از یک دهه است خود احمد شاملوی تابوشکن و ضدتعصب و مخالفِ مقدس‌سازی و تقدس روی در نقاب خاک کشیده ، متأسفانه در میانِ گروهی از ماها، خودش تبدیل شده است به یک تابو، یک قدیس… که کسی جرأت نمی‌کند یک کلمه در نقد او بگوید یا بنویسد. [از معدود نقد و نظرهای خوبی که خوانده‌ام، نوشتۀ محمد قائد است در مورد احمد شاملو: مقالۀ “مردی که خلاصۀ خود بود” در کتاب “دفترچۀ خاطرات و فراموشی”، نشر طرح نو،۱۳۸۰]

یک بار پنج شش سال پیش رفتم گورستان امامزاده طاهر؛ جایی که آرامگاه عزیزانی است چون شاملو، گلشیری، غزاله علیزاده، محمد مختاری، پوینده و… کنار سنگِ قبر احمد شاملو [که بارها آن را شکسته‌اند و آن روز، اتفاقاً نشکسته بودندش] دیدم که چند دختر و پسر جوان نشسته‌اند. انگشت بر سنگ قبر گذاشته بودند، به‌شیوۀ رایج فاتحه‌خوانان و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کردند. سر و وضعشان طوری بود که باورم نمی‌شد “فاتحه” بخوانند برای اهل قبور… گوش که تیز کردم، شنیدم دارند شعرهای شاملو را از بَر می‌خوانند.

و این بسیار زیبا بود… زیبا بود و زیباست و مایۀ شادمانی که شاعری شعرش تا بدین درجه در میان مردم رسوخ و جا باز کرده است.

این‌ها زیباست… همین که از پس سیزده سال، هم “کانون نویسندگان ایران” اطلاعیه می‌دهد و نام شاعر بزرگمان را زنده می‌دارد و هم اینکه در مورد او و شعر و کارش این‌همه می‌گویند و می‌نویسند و در عرصۀ اینترنت نیز هم شعرش در چرخش و گردش است و هم صدای تأثیرگذارش در حال خواندنِ شعرهای خود و دیگرشاعران بزرگ ادب کهن پارسی… این‌ها همه خوب است و زیبا…

اما باید حواسمان باشد که از او “تابو” نسازیم [به اندازۀ کافی و شاید هم بیش از اندازۀ کافی، “تابو” داریم]، “قدیس” درست نکنیم [که قدیس نیز کم نداشته و نداریم] و “امامزاده” نسازیم تا نیازی به متولی باشد… امامزاده خیلی زیاد هست… زیادتر هم شده است در این سی و چهار سالۀ گذشته، به‌طوری که حتی “امامزاده سیّار” هم دیدم که درست کرده‌اند: ضریحش را گذاشته‌اند روی تریلی و در شهرها و روستاها می‌چرخانند و نذوراتِ اهلِ ایمان را گردمی‌آورند!

این‌همه پُرحرفی کردم تا گفته باشم: هیچ ایرادی ندارد دیگر از این تعبیرِ زشتِ “غولِ زیبا” در توصیف شاعری بزرگ و زیبا استفاده نکنیم.

البته این را هم بگویم و تمام کنم که اگر کس یا کسانی دوست دارند از این تعبیر زشت [که حتماً به‌زَعمِ خودشان «زیبا»ست، وگرنه آن را نمی‌گفتند و نمی‌نوشتند] استفاده کنند، کاری از دستِ شکسته و بستۀ من و آنان که با نظر من موافق‌اند، برنمی‌آید.

فقط فکر کردم یک بار هم که شده این نکته را جایی نوشته باشم؛ محض دلخوشی خودمان که: از ما گفتن بود.