بوف کور به داستان ایرانی اختصاص دارد
«… بزن چش و چارشو بتراش، حتم دارم شیش دونگ شیش دونگی، فقط بیس تومن دادم واسه خار، از تیغ تیزتره لامصب، هم سپر بازی کن، هم با خار، پس کاسه بزن کری بشه. بگیر، بگیر بخور که تا فردا عصر نباس هیچی بخوری، یه ساعت برات گوشت قرمه کردم.
تا فردا که گشنه بمونی، تیکه پارش میکنی، بوی خون که بهت بخوره، دیگه جرش میدی، اونا مال بالا شهرن، سوسولن، چی میدونن ابرش من یه روز خون و جیگر و گوشت نخوره مثه پلنگ شیکم طرفشو میاره پایین، ننه از مال دنیا یه گردن بند داره، هزار سولاخ قایمش میکنه، امروز کش رفتمش، فک کنم دویست سیصد تومن بیارزه، من جا پول، گردنبند میزارم، اونا هم دویستا نقد میزارن، میدونو که زدی، دویست تومن میزنیم به جیب، یه فریکه چیل برا تو میگیرم، جوجه کشی راه میندازیم. جوجه ابرش و چیل، چی میشه، فقط خدا کنه ننه تا فردا شب که برمیگردیم، قصه گردنبند رو نفهمه که دق میکنه، جونش به این گردنبنده بستس، فردا شب که برگشتیم گردنبند رو میزارم سرجاش، تورم تیمار میکنم، تا پس فردا که بریم مولوی و یه چیل بخریم در حد تیم ملی، بگیر اینم بخور دیگه تمومه، برو تو قفس»
پسرک، آخرین قطعه ریز گوشت را جلوی نوک خروس میگیرد، خروس تکه گوشت را میبلعد و سرخوش، آواز غروب میخواند، پسرک دستی بر پرهای پس سر و گردن خروس میکشد، خروس را داخل قفس جا میکند و پتوی مندرس ضخیمی را روی قفس میکشد، روی پشت بام، نزدیک قفس، تشک پشمی با ملحفه کهنه ای را پهن میکند و از بالای رف پشت بام، رو به حیاط خانه سر میکشد و با صدای بلند میگوید:
«ننه من زود میخوابم، خستم، شامم نمی خورم، بیدارم نکن.»
ستاره ها تک تک در آسمان شب پیدا میشوند و چشمک میزنند، پسرک خیره به تاریکی بی انتهای شب، در رویای جنگ خروس فردا است.
ابرش میان چند خروس بزرگ محاصره شده است، به پای خروس ها، جای خار، چاقو بستهاند، ابرش دور خود میچرخد، پرهای پس سرش را سیخ کرده است، خروس ها حلقه محاصره را تنگ تر میکنند، ابرش ترسیده است، از میان خروس ها راه فراری میجوید، خروس ها حمله میکنند، یکی از خروس ها تاج ابرش را نشانه میرود، تاج را به نوک میگیرد، تاج پاره میشود، خون فواره میزند، ننه جیغ میکشد، موهایش را میکشد و با ناخن، صورتش را خراش میدهد، یکی از خروس ها، پس سر ابرش را با چاقوی پا میزند، ابرش گیج میشود، تلو تلو میخورد، ننه با لگد به سینه ابرش میزند و جیغ میزند: “گردنبندم کو؟”
ابرش به پای ننه نوک میزند، ننه، ابرش را زیر بغل میگیرد و سرش را با دست از تن جدا میکند، سر جدا شده را جلوی پسرک میاندازد و جیغ میکشد:
«گردنبندم کو؟»
چشمهای خونی ابرش به پسرک خیره شده، سر جدا شده آواز میخواند، پسرک از خواب میپرد، ابرش آواز صبحگاهی میخواند.
پسرک ابرش را داخل ساک بزرگی میگذارد، زیپ ساک را میکشد، سر و گردن ابرش از انتهای شکاف زیپ ساک بیرون میماند.
پسرک استکان چای را هورت میکشد و رو به ننه میگوید:
«مسابقه دارم، راش دوره، شب دیر میام.»
ننه زیر لب چیزی میگوید و غر و لندی میکند، پسرک جیبهایش را وارسی میکند، گردنبند در یک جیبش است، چاقوی ضامن دار کوچکی و مقداری پول خرد و چند اسکناس ریز در جیب دیگرش.
از جوادیه تا دارآباد خود سفری است طولانی. جوادیه تا راه آهن را پیاده میرود، از راه آهن تا تجریش را باید با اتوبوس شمیران برود و از تجریش تا دارآ باد را با مینی بوس.
در میدان راه آهن ابرش را کنار حوض میان میدان میبرد، حیوان آبی مینوشد، گرسنه است، چشمهایش دو دو میزند، پسرک ابرش را به داخل ساک برمیگرداند، به سمت ایستگاه اتوبوس روانه میشود و روی صندلی آخر اتوبوس شمیران جا گیر میشود.
مسابقه را یکی از دوستان پسرک، کنار رودخانه دارآباد ترتیب داده است، پسرک طرف مقابل را نمی شناسد، دوستش برایش گفته است که جوانی است بالا شهری و عشق خروس، اما هیچکدام از خروس هایش مثل ابرش شش دونگ نیستند.
ابرش گرسنه است و غر میزند، پسرک دستی به سرش میکشد، ابرش دست پسرک را به نوک میگیرد، پسرک گرمپی به سر ابرش میزند و میگوید: صبر کن میرسیم، ابرش باز غر میزند، مسافر کنار پسرک با تعجب به رفتار او و خروس نگاه میکند.
پسرک از مینی بوس دارآباد پیاده میشود، مسیر رودخانه را از رهگذری میپرسد، چند خیابان و کوچه را رد میکند و به کوچه درختی رودخانه میرسد، دوستش منتظر او است، با هم به محل مسابقه میروند. جوان هنوز نرسیده است.
کنار رودخانه، پسرک ابرش را از داخل ساک بیرون میآورد و خارها را به پایش میبندد، ابرش کنار رودخانه مقداری آب مینوشد، گرسنه و کلافه است، میان سنگ های کنار رودخانه را نوک میزند و با چنگالش خاکها را به اطراف میپاشد.
مرسدس بنزی مشکی از راه میرسد، دوست پسرک به اتومبیل اشاره میکند که طرف مسابقه است، تیپ و درخشش رنگ و لعاب اتومبیل، چشم های پسرک را میزند. دو جوان از اتومبیل پیاده میشوند، خروسی صابونی در آغوش یکی از جوان ها است.
هر چهار نفر با هم سلام و علیک میکنند. جوان میگوید:
«پول شرط رو آوردین؟»
پسرک گردنبند را از جیب در میآورد، جوان گردنبند را میگیرد، بالا و پایین میکند و میگوید:
«قلابی نباشه؟»
پسرک براق میشود و میگوید:
«ما مرام دوز و کلک نداریم، قیمتیه، واسه ننمه، طلای اصله.»
جوان دو برگ تراول چک صد هزار تومانی از جیب در میآورد و روی گردنبند میگذارد، تراول ها و گردنبند را به جوان همراه میدهد و میگوید:
«بزار رو کاپوت.»
جوان همراه، خروس در بغل، تراول ها و گردنبند را روی کاپوت مرسدس بنز میگذارد.
پسرک، ابرش را زیر بغل میگیرد و دستی به سر و تاج و دمش میکشد.
جوان اعلام آمادگی میکند، پسرک هم.
خروس ها را مقابل هم میگذارند و چهار نفری دور خروس ها میدان جنگ را به نظاره مینشینند.
ابرش، قد و قواره صابونی را وارسی میکند، قد صابونی بلند تر است، صابونی هول و ولای حمله دارد، چنگالش را به خاک میکشد، از ته گلو صدا در میآورد، میخواهد سریع سر به سر بشود، ابرش اما آرام است، گرسنه است، دلش خون میخواهد، دلش میخواهد اول زیر زبانش مزه خون بدود و بعد سر فرصت حریف را به خاک بکشد، تاج صابونی را نشانه میرود، پرهای گردنش را سیخ نمی کند اما بال هایش را کمی باز میکند، صابونی میخواهد سپر بازی کند، ابرش برایش میدان باز میکند، صابونی میجهد و با سینه به ابرش میکوبد، ابرش چند قدم به عقب رانده میشود، اندازه پریدن صابونی دستش آمده است، صابونی دوباره گارد میگیرد، این بار، انگاری میخواهد خار پاهایش را بر سر ابرش بکوبد، ابرش دوباره میدان باز میکند، صابونی میجهد، پاها را برای سر ابرش ول میدهد، ابرش سر میچرخاند و از پشت سر صابونی، تاجش را به نوک میگیرد، تکه ای از تاج را میکند، خون از تاج صابونی فواره میزند، ابرش تکه تاج را میبلعد و جای مانور به صابونی نمی دهد، میجهد و خار پا ها را از دو طرف روی سر صابونی مینشاند، یک خار به چشم صابونی فرو میرود، صابونی گیج و کور میشود، ابرش، تکه دیگری از تاج را به نوک میگیرد و میکند، صابونی جیغ میکشد.
جوان به همراهش اشاره ای میکند، جوان همراه، نوک براق یک تیزی را پس گردن دوست پسرک میگذارد و میگوید: «تکون نخور، برو تو ماشین»
جوان لگد محکمی به ابرش میزند، ابرش به چند متر آنورتر پرت میشود، پسرک گیج و مات مانده است به طرف ابرش میدود، جوان، صابونی را زیر بغل میزند و به سمت مرسدس بنز میدود.
جوان همراه، دوست پسرک را به تهدید تیزی، داخل مرسدس بنز میاندازد، پول و گردنبند را از روی کاپوت بر میدارد و همراه جوان، داخل مرسدس بنز مینشینند و با سرعت فرار میکنند و میروند.
پسرک، ابرش را در آغوش میگیرد، حواسش به فرار جوان نیست، گردن ابرش کج مانده است، انگاری ضربه لگد جوان، گردنش را خرد کرده است.
پسرک بغض کرده، ابرش را زیر بغل میزند، تازه متوجه شده است جوان، همراهش و دوستش نیستند و رفتهاند.
گریه کنان به سمت خیابان اصلی دارآباد میدود، از چند مغازه آدرس دامپزشکی را میپرسد؟
کسی نمی داند.
دست به جیب میبرد، داخل جیب هایش فقط چاقوی ضامن دار و چند سکه است.
همه پولی که داشته را در مسیر آمدن خرج کرده است.
به سمت میدان تجریش میدود تا شاید آنجا دامپزشکی پیدا کند.
نوک بالا و پایین ابرش از هم جدا مانده است، زبانش خشک و زرد شده است، سخت نفس میکشد، پسرک کنار جوی آب مینشیند و چند قطره آب به دهان ابرش میچکاند.
احساس میکند بدن ابرش سرد میشود، چند لحظه بعد ابرش دیگر نفس نمی کشد.
روی جدول جوی کنار خیابان مینشیند، ابرش را میبوید و گریه میکند، انگشتانش را داخل پرهایش میکشد و مویه میکند، چشمهای ابرش را میبندد، پلک های سرخش را میبوسد، پاهای ابرش یخ زده است.
بلند میشود، به سمت تجریش راه میافتد، به پارک نیاوران میرسد، داخل پارک، گوشه ای، زیر درخت چناری قطور و پیر، با چاقوی ضامن دار چاله ای میکند، غروب است، صدای اذان میآید، ابرش را داخل چاله میگذارد و رویش را با خاک میپوشاند.
داخل سرویس بهداشتی پارک دست ها و چاقوی خونی و خاکی را میشوید.
تا جوادیه را باید پیاده برود. گرسنه است، دلش پیچ و تاب میخورد.
ازابتدای خیابان پاسداران به سمت جنوب به راه میافتد.
همان ابتدای خیابان، مرسدس بنز سفید رنگ پارک شده ای چشمهایش را میرباید، دست به جیب میبرد، چاقوی ضامن دار را در میآورد، ضامن را میکشد و تیغه فلزی نوک تیز چاقو را روی بدنه مرسدس بنز مینشاند.
صبح فردای آن غروب دلگیر، دویست و سی و شش نفر به پلیس راهنمایی و رانندگی و شرکت های بیمه تلفن زدند و درخواست کارشناس تصادف و بیمه بدنه کردند، بدنه همه دویست و سی و شش دستگاه اتومبیل مدل بالا در خیابان پاسداران با شیئی نوک تیز خط خطی شده بود.