با انتخاب 20 فیلم از میان اکران پر بار شش ماهه امسال کوشیده ام تا تا تصویری کلی از سالی خوش برایتان ترسیم کرده و به داوری اثار منتخب بنشینیم….
معرفی 20 فیلم برگزیده سینمای جهان در شش ماه گذشته
شوالیه سیاه The Dark Knight
کارگردان: کریستوفر نولان. فیلمنامه: جاناتان نولان، کریستوفر نولان بر اساس داستانی از کریستوفر نولان و دیوید اس. گویر و شخصیت های خلق شده توسط باب کین. موسیقی: جیمز نیوتن هاوارد، هانس زیمر. مدیر فیلمبرداری: والی فیستر. تدوین: لی اسمیت. طراح صحنه: ناتات کراولی. بازیگران: کریستین بیل[بروس وین/بتمن]، هیث لجر[جوکر]، آرون اکهارت[هاروی دنت/دو چهره]، مایکل کین[آلفرد پنی ورث]، مگی جایلنهال[ریچل دیوز]، گری اولدمن[ستوان جیمز گوردون]، مورگان فریمن[لوشیوس فاکس]، مونیک کورنن[کارآگاه رامیرز]، ران دین[کارآگاه وورتز]، کیلیان مورفی[مترسک]، چین هان[لائو]، اریک رابرتز[سالواتوره مارونی]. 152 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: Batman Begins 2، Batman: The Dark Knight، Rory’s First Kiss، The Dark Knight: The IMAX Experience، Untitled Batman Begins Sequel، Winter Green.
تبهکاری به نام جوکر بانکی را سرقت کرده و پس از قتل همدستانش با پول های مسروقه فرار می کند. همزمان اربابان جنایت در گاتام ستی گرد هم می آیند تا در برابر حملات بتمن و نقشه های ستوان جیم گوردون چاره ای بیندیشند، چون دادستان شهر هاروی دنت نیز تصمیم به مقابله سرسختانه با تبهکاران گرفته و این سه نفر قصد دارند فساد و جنایت را برای همیشه از شهر بزدایند. تبهکاران از طریق حسابدار چینی شان لائو خبردار می شوند که پلیس قصد حمله به ذخیره مالی شان دارد و تصمیم به خروج آن از کشور می گیرند. در این هنگام جوکر سر رسیده و به آنان پیشنهاد می دهد در ازای دریافت نیمی از کل پول ها به آنان کمک کند و این کمک چیزی نیست جز کشتن بیتمن! تبهکاران ابتدا او را جدی نمی گیرند، اما بعدها با ربوده و بازگردانده شدن لو به گاتام سیتی توسط بتمن پیشنهاد وی می پذیرند. جوکر اعلام می کند اگر بتمن خود را تسلیم پلیس نکند، هر روز تعدادی از مردم بیگناه را خواهد کشت و زمانی که شروع به این کار می کند، بروس تصمیم به تسلیم خود می گیرد. اما قبل از این کار دنت اعلام می کند که بتمن اوست تا جوکر را از سوراخ خود بیرون بکشد. جوکر برای کشتن وی اقدام می کند، اما گوردون و بتمن قبل از این کار او را دستگیر می کنند. بعد از بازجویی از جوکر مشخص می شود که جوکر برای کشتن دنت و ریچل دیوز که اینک محبوب دنت شده، تله گذاشته است. تلاش بتمن و گوردون برای نجات هر دو نفر بی نتیجه می ماند. ریچل کشته می شود و نیی از صورت دنت نیز در انفجار به شدت می سوزد. جوکر نیز از بازداشت گریخته و دنت/دو چهره را که از مرگ ریچل به خشم آمده، تحریک می کند تا از پلیس، تبهکاران، گوردون و بتمن انتقام بگیرد. با این کار و کشته شدن همزمان بعضی تبهکاران توسط جوکر و بمب گذاری های متعدد در شهر مشخص می شود که وی قصد دارد تا کنترل تمامی گاتام سیتی ر را در دست بگیرد. اینک بتمن نه فقط با جوکر بلکه با دنت نیز که خانواده گوردون را گروگان گرفته، مقابله کند…
چرا باید دید؟
اولین بار در ماه مه 1939 بود که موجودی به نام بتمن توسط باب کین و بیل فینگر در قالب داستانی مصور به خوانندگان آمریکایی معرفی شد. و خیلی زود یعنی چهار سال بعد در برابر دوربین توسط لوئیس ویلسون تجسد یافت. بنا به سنت آن دوره این اقتباس سینمایی شکل سریالی 15 قسمتی را داشت که در 1946 با سریال 15 قسمتی دیگری دنبال شد. این بار رابرت لاوری نقش بتمن/مرد خفاش را بازی می کرد. اولین فیلم سینمایی در 1966 با شرکت آدام وست به نمایش در امد و سپس به تولید انیمیشن یا انتشار داستان های تازه بسنده شد. در پایان دهه 1980 و آغاز رونق گرفتن انتقال قهرمانان مصور به روی پرده سینما در قالب فیلم های پرخرج و پرفروش، تیم برتون نسخه ای تازه و پیچیده با بازی مایکل کیتون ارائه کرد. بازگشت بتمن با ظهور بزرگ ترین دشمنش روی پرده-جوکر- همراه بود که جک نیکلسون نقش وی را ایفا می کرد. بازیگری شایسته برای ایفای نقشی اهریمی که توانست ادامه حضور قهرمان را روی پرده تضمین کند. سه سال بعد، تیم برتون یکی از بهترین دنباله سازی های تاریخ سینما را با نام بتمن بازمی گردد کارگردانی کرد که در آن دنی دوویتو در نقش پنگوئن شریر به جنگ بتمن می رفت. استقبال از این فیلم باعث شد تا دو انیمیشن بلند در سال آتی به نمایش در آید. اما تیم برتون دیگر حاضر به ساخت قسمت دیگری نبود. سکان به دست جوئل شوماکر داده شد و وال کیلمر جای مایکل کیتون را در همیشه بتمن گرفت. در 1997 دنباله دیگری با نام بتمن و رابین با شرکت جورج کلونی توسط شوماکر عرضه شد و سپس به مدت 8 سال این پروسه به بایگانی رفت. وقتی در سال 2005 کریستوفر نولان برای زدودن گر و خاک از لباس های سیاه بتمن برگزیده شد، به راحتی قابل حدس بود که انتخاب وی از سر ضرورت تزریق خون تاه ای در رگ های این پروژه پولساز است. نولان نه فقط بازیگری تازه و مناسب چون کریستین بیل را برای نقش اصلی فیلم برگزید، بلکه قصه قهرمان تنهایش را از نو تعریف کرد و زوایای تاریک روح او را نیز روی پرده برد. استقبال منتقدان از بازیافت هنرمندانه این پدیده آن قدر مثبت بود که تهیه کنندگان را برای خرج 180 میلیون دلار جهت ساخت دنباله ای تازه با حضور بزرگ ترین دشمن وی-جوکر- ترغیب کند. حاصل این سرمایه گذاری اینک روی پرده سینماهای دنیاست و فقط در امریکای شمالی بیش از 300 میلیون دلار در گیشه به چنگ آورده است. برخورد منتقدان نیز همان طور که تصورش می رفت، بسیار خوب بوده و مرگ نابهنگام هیث لجر بازیگر نقش جوکر نیز به خودی خود تبدیل به تبلیغی برای فیلم شده است.
کریستوفر جاناتان جیمز نولان متولد 1970 لندن از امیدهای امروز سینما از هفت سالگی با دوربین سوپر هشت پدرش شروع به فیلمسازی کرده، در رشته زبان و ادبیات انگلیسی درس خوانده و اولین فیلم کوتاه اش به نام سرقت در 1996 ساخته که به همراه دو فیلم کوتاه و سورئالیستی دیگرش به نام های tarantella و doodlebug در جشنواره فیلم کمبریج به نمایش در آمده است. اولین فیلم بلندش تعقیب را در 1998 به طریقه سیاه و سفید ساخت، اما دو سال بعد با یادگاری بود که همه دنیا کشف اش کردند. فیلمی که روایتی پر پیچ و خم همچون ذهن شخصیت اولش داشت که حافظه کوتاه مدت خود را بر اثر ضربه ای از دست داده و با این حال در صدد شکار قاتل همسرش بود. بی خوابی در 2002 با شرکت آل پاچینو پذیرش همه جانبه او در هالیوود بود که به ساختن فیلمی استودیوی مانند بتمن آغاز می کند در 2005 با بودجه ای هنگفت انجامید. فیلم بعدی او اعتبار/پرستیژ با حضور دو هنرپیشه اصلی فیلم بتمن[بیل و کین]از دیدگاه سبکی چیزی میان بتمن و یادگاری بود و مانند بسیاری از تولیدات هالیوود امروز قصه ای محلی با تم های جهانی را روایت می کرد. اما بازگشت شوالیه سیاه چیز دیگری است. فیلمی نه در سبک و سیاق بی خوابی و یادگاری است و نه حال و هوای رازآلود تعقیب را دارد. شوالیه سیاه برگردانی تیره از قصه ای مصور است که باید قهرمان آن منجی مردم باشد و به جای پلیس ناتوان از برقراری نظم در برابر جنایتکاران از آنها محافظت کند. اما او خود نیز مشکلات و دلبستگی هایی دارد، حتی اگر یک میلیونر زاده باشد. بروس وین میلیونر و بتمن دو روی یک سکه اند، ولی همین دوگانگی و تضاد چیزی است که جوکر روی آن انگشت می گذارد. او به بتمن می گوید تو شبیه منی و مرا کامل می کنی!
این همان چیزی است که در فلسفه شرق یین و یانگ نامیده می شود. سیاهی و سفیدی که دایره حیات را به دو قسمت مساوی تقسیم کرده اند و بدون یکی دیگری بی معنی است. اگر جوکر شیفته واقعی هرج و مرج است، بتمن نظم و ترتیب را دوست دارد و باید این بازی میان آنها برنده واقعی و همیشگی نداشته باشد. در کنار این تم وقتی با مضمون وجدان اجتماعی و فردیت روبرو می شوید، اهمیت دو چهره بودن شخصیت های اصلی قصه را بیشتر و از نظر روانشناختی و جامعه شناختی بیشتر درمی یابید. دنت، وین و جوک یک مثلث متشاوی الساقین هستند و در خور یکدیگر و نمایندگان ارکانی که وجودشان حیات اجتماعی را می تواند شکلی دیگر و نه لاجرم تازه ببخشد. اگر جوکر و سادیسم درونی او را نماینده شر مطلق بگیریم اشتباه کرده ایم. چه کسی از کودکی وی خبر دارد؟ چه کسی انگیزه های او را مانند بتمن و دنت درک می کند؟ این همان چیزی است که نولان با کمی خساست از ما پنهان می کند تا تعادلی به وضعیت قصه اش بدهد. در عوض موجودات دیگری مانند بتمن های قلابی ابتدای فیلم یا حضور کوتاه مدت مترسک به قصه اضافه می کند تا بر وضعیت قهرمان اصلی فیلم نوری بیشتر بیفکند. اگر بتمن زاده دوران منع مشروبات الکلی و اوج گرفتن دسته جات تبهکاری و گانگستری در آمریکا بود، بتمن فعلی از دنیای پیچیده تری می آید. ماشین روز قیامت او باید در خورد مقابله با تبهکاران قرن جدید باشد. کسانی که به گاتام سیتی قانع نیستند و دایره فعالیت هایشان از مرزهای آمریکا هم بیرون می رود. بنابر این بتمن نیز به دوستانی نیاز دارد، کسانی چون فاکس که به خوبی در دل قصه جا افتاده اند. همین باعث می شود تا فیلم از یک قصه پلیسی معمولی دور شده و در قالب فیلمی مربوط به ماجراهای بتمن به خوبی جا بیفتد. فضای سرد و خاکستری کل فیلم هیچ نشانی از گرمی و نجات کامل به بیننده عرضه نمی کند، هر چند صحنه های اکشن نفس گیرش که آدرنالین خالص تولید می کنند برای لحظه ای دلش را خنک خواهد کرد.
کریستوفر نولان فیلمساز باهوش و با استعدادی است. حاصل کارش درون سیستم تجاری سینمای آمریکا نیز قابل سرزنش نبوده و بعید است دچار لغزش شود. شکستن رکوردهای گیشه نیز حاکی از تیزبینی و موقعیت سنجی اش دارد، اما با وجود لذت بردن از شوالیه سیاه به عنوان یک فیلم سرگرم کننده صرف و ماهرانه، ترجیح می دهم یک فیلم کم خرج تر از او مانند تعقیب را دوباره ببینم. البته خیلی عظیمی از تماشاگران شوالیه سیاه که به دلیل پیچیدگی قصه و طولانی بودنش حاضر به تماشای دوباره و چندباره آن هستند، با من موافق نخواهند بود. شما چطور؟
ژانر: اکشن، جنایی، درام، رازآمیز، مهیج.
ضبط [Rec]
کارگردان: خائومه بالاگوئرو، پاکو پلازا. فیلمنامه: خائومه بالاگوئرو، لوئیس بردخو، پاکو پلازا. موسیقی: کارلوس آن. مدیر فیلمبرداری: پابلو روسو. تدوین: دیوید گالارت. طراح صحنه: جما فائوریا. بازیگران: خاویر بوتت[نینیا مدیروس]، مانوئلا برونچود[آبوئلو]، مارتا کاربونل[ خانم ایزکوئیردو]، کلودیا فونت[جنیفر]، وینسنته گیل[پلیس]، ماریا ترزا اورتگا[آبوئلا]، پابلو روسو[مارکوس]، خورخه سرانو[سرجیو]، فران تراز[مانو]، مانوئلا ولاسکو[آنخلا]، کارلوس وینسنته[گیوم]، دیوید ورت[الکس]. 85 دقیقه. محصول 2007 اسپانیا. نامزد جایزه بهترین تدوین و بهترنی بازیگر تازه کار/مانوئلا ولاسکو از مراسم انجمن نویسندگان سینمایی اسپانیا، برنده جایزه تماشاگران و جایزه بهترین فیلم فانتزی از جشنواره Fantasporto، برنده جایزه بهترین تدوین-بهترین بازیگر زن/ولاسکو و نامزد جایزه بهترین جلوه های ویژه از مراسم گویا، برنده جایزه تماشاگران-جایزه ویژه داوران و جایزه داوران جوان جشنواره Gérardmer، برنده جایزه تماشاگران-بهترین بازیگر زن-بهترین کارگردانی-جایزه بزرگ نقره ای بهترین فیلم فانتزی اروپایی به همراه تقدیر ویژه و جایزه منتقدان جشنواره فیلم Sitges کاتالونیا، نازمد بهترین بازیگر زن تازه کار/ولاسکو از اتحادیه بازیگران اسپانیا.
نیمه شب، ایستگاه آتش نشانی شهری کوچک. آنخلا گزارشگر تازه کار تلویزیون به همراه فیلمبردارش برای تهیه گزارشی از نحوه کار آتش نشان ها به آنجا امده است. پس از آشنایی با اهالی ایستگاه، ناگهان خبر تقاضای کمک از سوی زنی مسن که در آپارتمان خود به دام افتاده، دریافت می شود. اکیپی کوچک برای کمک راهی می شود و آنخلا که موقعیت را مناسب یافته، با آنها همراه می شود. وقتی به آپارتمان می رسند با اهالی ساختمان روبرو می شوند که در هال ورودی تجمع کرده اند. چون سر و صداهایی ترس انگیزی از آپارتمان مورد نظر به گوش می رسد. اتش نشان ها با همراه مامور پلیسی که در محل حضور یافته، در آپارتمان مذکور را شکسته و وارد آنجا می شوند. به نظر می رسد که زنی که داخل آپارتمان به دام افتاده، دچار حمله عصبی نیز شده است. تلاش مامور پلیس برای کمک به او منتهی به حمله پیرزن شده و با کمک دندان هایش مقداری از گوشت صورت و گردن او را می کند. همه هراسان می شوند و زمانی که با حمله دوم پیرزن مواجه می شوند، پلیس دوم برای متوقف کردن او دست به سلاح می برد. بازگشت آنها به همراه پلیس زخمی به ورودی آپارتمان، با رسیدن مامورین پلیس و نیروی ویژه به محل حادثه همزمان می شوند. مامورین بلافاصله در ورودی ساختمان و تمام راه های خروج را مسدود کرده و با بلندگو از ساکنین آپارتمان می خواهند تا تلاشی برای خروج صورت ندهند. آنها باید تا رسیدن بازرس بهداشت از دستورات تنها پلیس باقیمانده داخل ساختمان اطاعت کنند. چون ساختمان و ساکنین آن مشکوک به آلودگی توسط ویروسی خطرناک هستند. بازرس از راه می رسد، اما او نیز توسط یکی از افراد آلوده ساختمان گاز گرفته می شود. همگی یکی یکی آلوده و کشته می شوند. آنخلا و فیلمبردارش نیز که از همه این وقایع فیلمبرداری می کنند باید جان خود را از گزند افراد آلوده حفظ کنند. کاری که تا لحظه کشف حقیقت و منشاء آلودگی در انجام آن موفق می شوند، اما…
چرا باید دید؟
چگونه می شود از ایده ای دستمالی شده که خیلی زود شیره جان آن توسط مقلدان با ذوق و بی ذوق کشیده شد، فیلمی دیدنی خلق کرد؟ پاسخ در آخرین فیلمی است که دو نفر از کارگردان های خوشنام سینمای اسپانیا آن را کارگردانی کرده اند: ضبط.
خائومه بالاگوئروی 40 ساله و پاکو پلازای 35 ساله تا امروز توانسته اند شهرتی معقول در سینمای کشور خود کسب کنند. اما برای تماشاگر ایرانی نام هایی آشنا نیستند. بالاگوئرو در 1999 با فیلم Los Sin nombre/بی نام به شهرت رسید و به دنبال آن فیلم تاریکی را در سال 2002 ساخت که هنرپیشگانی بین المللی چون لنا اولین، آنا پاکوین و جیانکارلو جیانینی در آن بازی کرده بودند و توانست خود را به تماشگران غیر هموطنش معرفی کند. پاکو پلازا نیز در سال 2002 با فیلم El Segundo nombre/نام دوم شهرت و موقعیتی به چنگ آورد. هر دو شیفته ژانر ترسناک هستند و بزرگ ترین دلیل همکاری شان همین است. ضبط یک فیلم ترسناک –واقعاً ترسناک- است که از وقایع کاملاً امروزی تغذیه می کند و قالبی تازه نیز دارد. تلفیق سبک نمایش های واقعی تلویزیون reality TV با خطر شیوع یک ویروس-آن هم در زمانه ای که سارس، آنفلونزای مرغی و… را به تازگی تجربه کرده- و اندکی رمز و راز لازمه این ژانر که در پایان پای تجربیات هولناک کشیشی ساکن آخرین طبقه آپارتمان را نیز به میان می کشد.
بیهوده نخواهد بود اگر فیلم را ترکیب هوشمندانه و مدرن شب مردگان زنده با پروژه جادوگر نام دهم. دو فیلمی که چندان دل خوشی از آنها ندارم، اما نقیضه این دو فیلمساز اسپانیایی را بسیار دیدنی تر یافتم. از آثار این دو فیلمساز فقط تاریکی را دیده و به مهارتش در خلق هیجان[با وجود بی اعتقادی ام به ماورالطبیعه] لذت برده بودم، اما ضبط در یک کلام اوج توانایی و خلاقیت های دیداری/شنیداری این دو نفر است. نباید بدون اشاره به طنز تلخی فیلم این معرفی را پایان برد که بسیار به جا به کار گرفته شده است. مانند نام برنامه ای که آنخلا و فیلمبردارش تهیه می کنند “وقتی شما خواب بودید” و اشاره صریحی است به آن چه من و شما از وقوع آن نیز شاید باخبر نشویم. اگر طالب آدرنالین خالص هستید، ضبط را ببینید!
ژانر: ترسناک.
یلا Yella
کارگردان: کریستین پتزولد. فیلمنامه: سیمونه بیر، کریستین پتزولد. مدیر فیلمبرداری: هانس فروم. تدوین: بتینا بوهلر. طراح صحنه: کاده گروبر. بازیگران: نینا هاس[یلا]، دیوید استریسوو]فیلیپ]، هنریک شونه مان[بن]، بورگهارت کلاوزنر[دکتر گونتن]، باربارا اوئر[باربارا گونتن]، کریستین ردل[پدر یلا]، مارتین برامباخ[دکتر فریتز]، مایکل ویتنبورن[اشمیت-اوت]، وانیا میوس[اشپرنگر]. 89 دقیقه. محصول 2007 آلمان. برنده جایزه Femina-Film-Prize/بتینا بوهلر، خرس نقره ای بهترین بازیگر زن/نینا هاس و نامزد خرس طلایی جشنواره برلین، نامزد جایزه بهترین فیلمبرداری-بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر زن نقش اصلی و بهترین فیلم از مراسم فیلم آلمانی، برنده جایزه بهترین فیلمبرداری و بهترین فیلم از انجمن منتقدان سینمایی آلمان.
یلا که از شوهرش بن جدا شده و امکان یافتن شغل در زادگاهش وینتربرگ برای تشکیل یک زندگی تازه را ندارد، کاری در غرب آلمان یافته و تصمیم به ترک شهر خود گرفته است. کارهای رسمی طلاق او و بن هنوز تمام نشده است و بن اصرار دارد تا بار دیگر با هم زندگی کنند. اما یلا تصمیم قطعی بر ترک او و شهر دارد. در راه ایستگاه بن اتومبیل را به سوی رودخانه می راند تا خود و یلا را بکشد. اما هر دو از آب بیرون آمده و یلا به سرعت راهی ایستگاه می شود. در مقصد و شب قبل از رفتن به سراغ کار جدیدش، با فیلیپ یک مدیر باهوش در یک شرکت خصوصی در هانوفر آشنا می شود. فردای آن روز یلا درمی یابد که شغل تازه سرابی بیش نبوده و فرد استخدام کننده او ازشرکت اخراج شده است. شب هنگام فیلیپ نزد وی آمده و از او می خواهد تا در یک ملاقات کاری او را همراهی کند. یلا از این آزمون سربلند بیرون می آید و توانایی خود را در زمینه حسابرسی شرکت ها اثبات می کند. اما در دومین ملاقات کاری، تصمیم به سرقت مقدار زیادی پول می شود که به ظاهر فیلیپ در شمارش آنها سهو کرده است. فیلیپ به وی می گوید که این کار را برای امتحان او انجام داده، اما با این وجود از وی می خواهد تا در ملاقات بعدی نیز وی را همراهی کند. به زودی رابطه ای عاطفی نیز میان آن دو شکل می گیرد، اما گذشته یلا و صداهایی که فقط به گوش او شنیده می شود، زندگی و عشق تازه را تهدید می کند…
چرا باید دید؟
کریستین پتزولد متولد ۱۹۶۰ هیلدن در راین شمالی-وستفالیا است. در سال ۱۹۹۲ با ساختن فیلم ویدیوییDas Warme Geld شروع به فیلمسازی کرد. دومین فیلمش Pilotinnen یک کار تلویزیونی بود و با سومین فیلمش کوبای آزاد[یک درام عاشقانه با سمبولیسمی قوی که مشکلات اجتماعی امروز آلمان را مطرح می کرد] در ۱۹۹۶ توانست نامزد جایزه تماشاگران از جشنواره فیلم های تلویزیونی بادن-بادن و جایزه ای از جشنواره مکس افولس دریافت کند. دو سال بعد، بار دیگر برای فیلم تلویزیونی دیگری به نام Die Beischlafdiebin درباره دزدی حرفه ای که به خواهر کوچک ترش آموزش می دهد، نامزد جایزه مکس افولس شد و سرانجام در سال ۲۰۰۰ اولین فیلم سینمایی اش را با نام اعتماد به نفس/موقعیتی که من در آن قرار دارم کارگردانی کرد که موفق به کسب جایزه افتخاری جشنواره Cinekid و نامزد جایزه طلای همین جشنواره شد. اعتماد به نفس یک تریلر سیاسی/پارانویایی بود و از سوی منتقدان فیلم آلمان به عنوان بهترین فیلم سال ۲۰۰۰ برگزیده شد و پتزولد را به عنوان خونی تازه در رگ های بی جان سینمای در حال احتضار آلمان شناساند.
کار بعدی پتزولد مرد مردگان یا چیزی برای یادآوری من[۲۰۰۲] فیلمی تلویزیونی برای شبکه ZDF بود. ادای دینی به سرگیجه و مارنی و داستان جستجوی مردی به نام هانس به دنبال دختری گمشده به اسم لیلا است که به تازگی با هم آشنا شده بودند. یک سال بعد پتزولد دومین فیلم بلند سینمایی خود ولفزبرگ Wolfsburg [آشیانه گرگ] را کارگردانی نمود. داستان مردی به نام فیلیپ، فروشنده موفق و چهل و چند ساله ای است که همزمان با تیره و تار شدن رابطه اش با محبوبش کاتیا، هنگام بازگشت به خانه پسربچه ای را با اتومبیل زیر گرفته و فرار می کند. ولفزبرگ درامی درخشان بود که بار دیگر نام پتزولد و هنرپیشه ثابت آثارش نینا هاس را بر سر زبان ها انداخت. فیلم ماقبل آخر پتزولد لحظه ارواح نام داشت که نامزد خرس طلای جشنواره برلین بود و پخش جهانی نیز یافت.
یلا که نام خود را از شخصیت اصلی فیلم ویم وندرس به نام آلیس در شهرها[1974] وام گرفته، فیلمی جاده ای و درامی متافیزیکی است. اما فیلم تنها شرح تعقیب یلا توسط گذشته تیره و تارش نیست. بلکه، جامعه سرمایه داری پر از فریب و ریای امروز آلمان را نیز به زیر نقد می کشد. از استخدام کننده اولی اش که شیادی بیش نیست و گمان می کند که یلا را نیز همچون کیف پول شرکت می تواند در اولین متل سر راه تصاحب کند تا بن که شغل و موقعیت خویش را از دست داده و دربدر به دنبال یلا است. همگی آدم هایی گاه فریب خورده و گاه فریبکار هستند که زندگی شان با معیار پول سنجیده می شود. حتی یکی از دلایل اصلی خود یلا نیز برای جدا شدن از بن، از میان رفتن موقعیت شغلی اوست. نینا به عنوان بزرگ ترین قربانی این جامعه خود را در میان کشوری سابقاً دوپاره شده می یابد که سیستم اقتصادی فعلی نتوانسته بر مشکلات گذشته آن فائق آید. پتزولد از رهگذر همین ایده مصائب اقتصادی/اجتماعی و ایده های جدید اقتصادی را به چالش می طلبد. ایده هایی که جز ورشکستگی چیزی به دنبال خود نیاورده اند و زوال ارزش های انسانی را سبب شده اند.
البته قصه گره هایی دارد که گاه برای تماشاگر گشوده نمی شود و همین باعث رازآلود شدن فیلم می شود[کل فیلم در فلاش فوروارد اتفاق می افتد]. از طرف دیگر نکاتی دارد که شاید برای تماشاگر غیر آلمانی قابل درک و دریافت نباشد. با این حال به عنوان درامی خوش ساخت و نمونه ای از سینمای جدید آلمان، فیلمی زیبا و اثرگذار است که باید دیده شود!
ژانر: درام، عاشقانه، مهیج.
کارامل سکر بنات / Sukkar banat
کارگردان: نادین لبکی. فیلمنامه: نادین لبکی، راندی الحداد، جهاد هوجیلی. موسیقی: خالد مزنر. مدیر فیلمبرداری: إیو سحنوی. تدوین: لور گاردت. طراح صحنه: سینتیا زهر. بازیگران: نادین لبکی[لیال]، عادل کرم[پلیس]، یاسمین المصری[نسرین]، جوانا مکرزل[ریما]، جیزیل عواد[جماله]، سهام حداد[رز]، إسماعیل قنطار[بسام]، عزیزة سمعان[لی لی]، فادیا ستیلا[کریستین]، فاطمة صفا[سیهان]، دیمیتری استانکوفسکی[شارل]. 96 دقیقه. محصول 2007 لبنان، فرانسه. نام دیگر: Caramel. فیلم منتخب دو هفته کارگردان ها، برنده جایزه جوانان و جایزه تماشاگران ازجشنواره سن سباستین، جایزه مروارید سیاه ابوظبی برای بهترین بازیگر زن/نادین لبکی/یاسمین المصری/ جوانا مکرزل/جیزیل عواد/سهام حداد از جشنواره بین المللی فیلم های خاورمیانه، نامزد جایزه بهترین فیلم-بهترین کارگردانی و گروه بازیگران از جشنواره آسیا اقیانوسیه.
لیال به همراه نسرین و ریما در یک سالن آرایش و زیبایی در بیروت کار می کند. هر کدام مشکلاتی دارند: لیال درگیر رابطه ای نافرجام با مردی متاهل است، نسرین بکارت خود را از دست داده و در آستانه ازدواج با مسلم است و ریما که همجنس گراست. جماله هنرپیشه ای دست چندم و یکی از مشتریان همیشگی آنها نیز حکم دوست این سه زن را دارد، مرتب در انتخاب بازیگر شرکت می کند و سخت گران پیر شدن است. پیرزنی به نام رز نیز که در همسایگی سالن آرایش مغازه خیاطی دارد، زندگی اش را وقف مراقبت از خواهر شیرین عقل خود لی لی کرده است. تا اینکه برای اولین بار مردی در زندگیش پیدا می شود. مردی سالخورده به نام شارل که به بهانه تعمیر کت و شلوارش چند بار به مغازه وی می آید و سرانجام از وی می خواهد تا در ملاقاتی با هم داشته باشند.
چرا باید دید؟
نادین لبکی بازیگر و کارگردان لبنانی است که عمده شهرت خود را مدیون ساخت ویدیوکلیپ های نانسی عجرم است. کارامل اولین فیلم بلند سینمایی محسوب می شود که با اقبال تجاری و هنری روبرو شده است. لبکی متولد 1974 در شهر بعبدات لبنان[22 کیلیومتری بیروت] است. از سال های آغازین دهه 1990 وارد تلویزیون شده و شروع به ساختن ویدئوکلیپ کرد. اولین ویدیوکلیپ اش را با شرکت باسکال مشعلانی ساخت و بعدها با نورا رحال و کاتیا حرب همکاری کرد. اما شهرت با ساختن کلیپ “اخصمک آه/آره مسخره ات می کنم” با نانسی عجرم به سراغش آمد. این همکاری در کلیپ های یا سلام، انت ایه و لاون عیونک ادامه یافت. این سه کلیپ جدا از استقبال گسترده مردمی، موفق به کسب جوایزی هم شد.
یقین دارم شما هم مانند من با دیدن این کمدی عاشقانه از زندگی پنج زن مسیحی لبنانی شگفت زده شده خواهید شد. چون نه از تیر و تفنگ در آن خبری هست و نه از حزب الله لبنان نشانی در فیلم یا خیابان های بیروت به چشم می خورد. همه چیز ساکت و آرام و حتی اندکی ساکن است. پس چه چیز آن باعث شده تا کارامل[ماده اصلی نزد آرایشگران لبنانی برای زدودن موهای اضافی به قول اهل بخیه اپیلاسیون] در لبنان و خاورمیانه به فروشی دور از انتظار[10 میلیون دلار] دست یابد؟
شاید دلیل اصلی آن اشاره لبکی به مشکلات روزمره زندگی پنج شخصیت خود باشد که جهان شمول تر و عمومی تر است تا ناآرامی های لبنان یا مشکلات سیاسی که مردم کشورهای دیگر از شنیدن مداوم آنها در اخبار خسته شده اند.
کارامل حکایت تلخ و شیرین و زنانه عشق های ممنوعه، رسوم دست و پاگیر، جنسیت سرکوب شده و حتی مقاومت در برابر امری طبیعی چون سال خوردگی و هوس است. و لبکی چنین داستانی را در محله ای زیبا از بیروت بازگو می کند که گویی می تواند نماینده همه جهان و دست کم ما آسیایی ها باشد. یقین دارم تماشاگر ایرانی با دیدن صحنه درگیری پلیس با مسلم و نسرین بی اختیار به یاد برخوردهای نیروی انتظامی خودمان با جوان ها خواهند افتاد. این سرنوشت تلخ تاریخی ماست که در این منطقه از دنیا به اشتراک آن را زندگی می کنیم. کارامل که از ترکیب شکر، آب و آب لیمو ساخته می شود نامی پر معنا برای این فیلم است که ترش و شیرین را یک جا در خود جای داده است. اگر بخواهم فیلم را در یک جمله خلاصه کنم آن را اثری در ستایش خواهری و اصلاح مو نام می دهم. چون کمتر چیزی مانند یک اصلاح خوب می تواند شما را شاداب کند.
لبکی فیلم خود را فقط در 9 روز با بودجه ای نزدیک به یک میلیون و 300 هزار یورو ساخته است. جدا از بازی های فوق العاده خوب همه بازیگران آن چه تماشاگر را تکان می دهد موسیقی تصنیف شده توسط خالد مزنر-همسر لبکی- است[اعتراف می کنم که بعد از مدت ها حاصل کار خالد مزنر مرا با موسیقی عربی آشتی داد]. فیلم نماینده سینمای لبنان در مراسم اسکار امسال بود. آرزو می کنم شانس دیدار از کارامل را که در 40 کشور جهان پخش شده و لقب موفق ترین فیلم لبنانی تا به امروز را به دست آورده، داشته باشید!
ژانر: کمدی، درام.
طبال سابق Ex Drummer
کارگردان: کوئن مورتیر. فیلمنامه: کوئن مورتیر بر اساس رمان هرمن بروسلمانز. موسیقی: آرنو، فلیپ کوولیر، میلیونر، گای وان نوتن. مدیر فیلمبرداری: گلاین اسپیکارت. تدوین: مانو وان هووه. طراح صحنه: خیرت پاره دیس. بازیگران: دریس وان هگن[دریس]، نورمن بئرت[کوئن د گیتر]، گونتر لاموت[یان وربیک]، سام لوویک[ایوان وان دروپ]، فرانسوا بیوکلیر[پدر وربیک]، برنادت دامان[مادر وربیک]، نانسی دنیس[همسر ایوان]، دلورس بوکیرت[لیو]، ویم ویلیرت[جیمی]، شانتال وانین[کریستین]، تریستان ورستون[دوریان]. ۹۰ و ۱۰۴ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ بلژیک. برنده جایزه داوران جشنواره رین دنس، نامزد جایزه ببر از جشنواره رتردام، برنده جایزه ویژه داوران جشنواره ورشو.
سه مرد تصمیم گرفته اند تا یک گروه موسیقی راه انداخته و برای یک بار هم که شده روی صحنه بروند. اما هر کدام از این آدم ها جدا از مشکلات زندگی، صاحب معلولیت هایی نیز هستند. کوئن آواز خوان اختلال گویشی دارد، یکی از دست های یان نوازنده باس به خاطر حادثه ای در کودکی اختلال حرکت دارد و اوان گیتاریست نیز مشکل شنوایی دارد. از طرف دیگر برای تکمیل شدن گروه به یک طبال نیز نیازمندند و برای همین یک روز پشت در خانه نویسنده ای مشهور به نام دریس ظاهر می شوند. دریس ابتدا دعوت آنها را جدی نمی گیرد، چون او هم مشکل خاص خودش را دارد: دریس قادر به نواختن طبل نیست!
با این حال دریس که زندگی مرفه و راحتی دارد برای شوخی هم که شده پیشنهاد این سه نفر را قبول می کند. او که با زنی زیبا زندگی و گاه همراه او سکس گروهی را نیز تجربه می کند، به محض آشنا شدن با اعضای گروه متوجه مشکلات خصوصی آنها نیز می شود. کوئن یک نازی است و علاقه عجیبی به کتک زدن زنها دارد، پدر یان دیوانه و در خانه بستری است و خود او نیز همجنس گراست، ایوان نیز زندگی بی سر و سامانی با همسرش را می گذارند. با این حال هر سه نفر استعداد عجیبی در نواختن دارند و به زودی نام فمینیست ها را برای گروه خود برگزیده و شروع به تمرین می کنند. کم کم دریس به گروه علاقمند می شود و هر کاری را که لازم می داند برای سر گرفتن اولین و آخرین اجرای آنها انجام می دهد. اما همه چیز رفته رفته به شکلی بغرنج در هم می ریزد….
چرا باید دید؟
در یک کلام: برآشوینده و تکان دهنده!
تا قبل از دیدن طبال سابق کوئن مورتیر را نمی شناختم. جست و جو در اینترنت و منابع مکتوب هم کمک چندانی نکرد. جز اینکه در طول ۱۲ سال گذشته چهار فیلم ساخته و با دومین فیلمش کار یک روز سخت در ۱۹۹۷ چند جایزه دریافت کرده و به شهرت رسیده است. طبال سابق آخرین کار او و دومین اثر موفق اش به شمار می رود که شهرتی همسنگ گاسپار نوئه فرانسوی برای وی به ارمغان آورده است. کسانی که برگشت ناپذیر را دیده باشند، با حال و هوای فیلم های نوئه آشنایند و می توانند حدس بزنند فیلم های مورتیر از چه سنخی است. فقط در یک جمله بگویم که برای افراد مومن و معتقد و اخلاق گرا و حتی آدم هایی با قلب ضعیف قابل تماشا نیست.
سبک بصری مورتیر برای تصویر کردن زندگی چند بازنده که می توانند نمونه هایی دقیق از جامعه امروز هلند باشند، بدیع و گاه آزارنده است. او بازنده هایی را تصویر می کند که می خواهند به اوج برسند. کسانی که در فقر، اعتیاد، روابط جنسی و خانوادگی انحراف آمیز غرق شده اند. عاری از احساس هر گونه مسئولیت روزگار را به بطالت می گذرانند و به راک اند رول عشق می ورزند. زندگی حال آنها شکننده است و آینده ای هم وجود ندارد.
خشونت هراس آور و سکس جزئی از این کمدی سیاه و ابسورد هستند که می توانند شما را به یاد برگشت ناپذیر، پرتقال کوکی و انسان سگ را گاز می گیرد/در نزدیکی شما اتفاق افتاد بیندازد. داستانی که از زبان یک نویسنده ثروتمند، مشهور و بی درد روایت می شود که برای فرار از آسایش محیط خود به میان اوباش اوستند پناه می برد. ما نیز همراه او پا به دنیای پر از پلشتی این افراد می گذاریم و سرانجام به این نتیجه می رسیم که تمامی این شوربختی ها در نتیجه سیاست های غلط دولت ها شکل گرفته است. قهرمان فیلم در جایی به زنی که شب قبل در سکس گروهی با وی خوابیده بود، می گوید اندوه جمعی وجود ندارد. هر چه هست شخصی است!
اما در پایان فیلم دوست داریم بر خلاف او به اندوه جمعی ایمان بیاوریم. طبال سابق فیلمی برای همه کس نیست. حتی دوستداران آن نیز بعد از اتمام تماشای فیلم برای رهایی از کثافت آن باید سری به حمام بزنند. اما بی تردید یکی از بهترین و تکان دهنده ترین فیلم های اروپایی اخیر است که نگاه هایی عمیق تر و جدی تر را طلب می کند!
ژانر: کمدی، جنایی، درام، موسیقی.
منطقه La Zona
کارگردان: رودریگو پلا. فیلمنامه: رودریگو پلا، لورا سانتولو. موسیقی: فرناندو ولازکوئز. مدیر فیلمبرداری: امیلیو ویلانیووا. تدوین: آنا گارسیا، ناچو روئیز کاپیلاس، برنات ویلاپلانا. طراح صحنه: آنتونیو مونیو هیه را. بازیگران: دانیل خیمه نز کاچو[دانیل]، ماری بل وردو[ماریانا]، آلن چاوز[میگل]، دانیل تووار[آلخاندرو]، کارلوس باردم[گراردو]، ماریانا د تاویرا[آنردآ]، ماریو زاراگوزا[ریگوبرتو]، آندرس مونیل[دیه گو]، بلانکا گوئرا[لوچیا]، انریکه آرولا[ایوان]، گراردو تاراسنا[ماریو]. ۹۷ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ مکزیک. برنده جایزه طلای بهترین بازیگر نقش مکمل/ماریو زاراگوزا و نامزد جایزه طلایی بهترین بازیگر نقش مکمل/آلن چاوز و بهترین بازیگر نقش مکمل زن.مایرا سربولا از مراسم آریل، برنده جایزه بهترین فیلمبرداری-بهترین کارگردانی و نامزد جایزه بهترین فیلم از جشنواره کارتاجنا، نامزد جایزه بهترین فیلمنامه از مراسم انجمن نویسندگان اسپانیا، نامزد جایزه بهترین فیلمنامه از مراسم گویا، برنده جایزه بهترین بازیگر زن/ماری بل وردو از مراسم سنت خوردی، برنده جایزه بهترین بازیگر تازه کار/کارلوس باردم ز اتحادیه بازیگران اسپانیولی، برنده جایزه فیپرشی از جشنواره تورنتو، بنده جایزه لوئیجی د لاورنتیس ازجشنواره ونیز.
محله ای ثروتمند نشین در دل شهر مکزیکو موسوم به منطقه وجود دارد که توسط دیوارهای بلند و دوربینهای امنیتی از بقیه شهر منفک شده است. ساکنان منطقه دلیل این کار را حفاظت خود از موج رو به افزایش خشونت، سرقت و بزهکاری در شهر فقرزده مکزیکو اعلام و حتی از ورود پلیس نیز به داخل منطقه با اکراه استقبال می کنند. آنها باور دارند که خود می توانند نظم و قانون را در منطقه حفظ کنند. تا اینکه شبی سه نوجوان به قصد سرقت از دیوار عبور کرده و وارد خانه ای می شوند. در جریان سرقت پیرزن صاحبخانه سر رسیده و یکی از نوجوان ها او را به قتل می رساند. اهالی مسلح نیز سر رسیده و دزدها را دنبال می کنند. دو نفر از نوجوانان توسط مردم کشته می شوند و سومین نفر-میگل- موفق به فرار و مخفی شدن در داخل منطقه می شود. در آن سوی دیوار، شنیده شدن صدای تیراندازی توجه ریگوبرتو افسر پلیس را جلب می کند. اما زمانی که وارد منطقه می شوند، اثری از حادثه ای نمی یابند. یکی از ساکنین محله نیز اقدام به دادن رشوه به ریگوبرتو می کند. ریگوبرتو نپذیرفته و بعدها با یافت شده جسد دو نوجوان در زباله دانی شهر، مصمم به پیگیری پرونده می شود. همزمان دوست دختر میگل نیز نزد پلیس رفته و از ماجرای ورود سه نوجوان به منطقه پرده برمی دارد. میگل که در زیرزمین یک خانه مخفی شده، خیلی زود توسط آلخاندرو، پسر صاحبخانه به دام می افتد. آلخاندرو از وی می خواهد تا خانه آنها و منطقه را ترک کند، چون اهالی تصمیم به شکار او گرفته اند. و از بد حادثه پدر آلخاندرو نیز یکی از سردمداران این ماجراست..
چرا باید دید؟
رودریگو پلا متولد ۱۹۶۸ مونته ویدئو، اورگوئه است. تابعیت مکزیکی دارد و در مرکز آموزش فیلمسازی این کشور درس خوانده است. اولین فیلمش را در سال ۱۹۸۸ با نام موئیرا کارگردانی کرده و دومین فیلم کوتاهش در جشنواره های دانشجویی زیادی مورد استقبال و تحسین واقع شده است. اولین جوایز غیر محلی خود را برای فیلم کوتاه سیاسی چشمی در گردن[۲۰۰۱] دریافت کرده است. اولین فیلم بلندش را در سال ۲۰۰۶ با نام صحرای درون کارگردانی کرده که در جشنواره برلین و کن مورد توجه قرار گرفته و منطقه دولین فیلم بلند سینمایی او محسوب می شود.
چگونه هراس از خشونت می تواند شما را وادار به ابراز خشونت کند؟ چگونه ترس و تنش می تواند ارزش های انسانی را دستخوش تغییر و چشم پوشی کند؟ اینها سوالات اساسی پلا است که در قالب داستانی از اجرای عدالت توسط فرد یا افراد و فساد در میان دستگاه پلیس روایت می شود. یقین دارم بعد از دیدن ماجراهای هراس آور منطقه کمتر کسی جرات حمایت از مامورین خودگمارده قانون را بیابد. منطقه فیلمی به شدت واقعگرایانه و تاثیرگذار در مورد تبعیض در اثر فقر، احساس مسئولیت و تفکر جمعی است.
کمتر کسی از ساکنان منطقه سیاه و سفید تصویر شده است. همه و تقریباً برخی، بیشتر دلایل خاصی برای زندگی در منطقه دارند. از دانیل تا دیه گو، اما طرز نگاه شان به ماجرا لاجرم یکسان نیست. از این روست که در یکی از جلسات تصمیم به جست و جو برای یافتن کسی می گیرند که می تواند با پلیس درباره کشته شدن دو نوجوان سخن گفته باشد. تفکر غلط جمعی رایج در منطقه می گوید که اهالی آنجا به دلیل ثروت شان باید در محیطی متفاوت زندگی کنند و بدتر از همه اینکه حق دارند قوانین خود ساخته شان را نیز اجرا کنند. چیزی که در پایان فیلم با لینچ شدن میگوئل در وسط خیابان نمودی عینی پیدا می کند.
منطقه با یک جنایت کوچک-سرقت- آغاز می شود، ولی سپس تبدیل به مطالعه ای درباره مشارکت در جرم و سازش میان رئیس پلیس و گردانندگان منطقه می شود. زمانی که اتومبیل های پلیس میگل را نادیده گرفته و منطقه را ترک می کنند، می دانیم که چه بر سر او خواهد آمد. اما زمانی که ریگوبرتو که شاهد مصالحه مافوقش با قاتلین سه نوجوان فقیر بوده، در پشت درهای سنگین آهنی منطقه با مشت به صورت مادر میگل کوبیده و می گوید:
- باید بهتر بزرگش می کردی…
تماشاگر عمق فاجعه را در می یابد، انگار که مشت مستقیماً به صورت خودش اصابت کرده باشد. کارگردانی پلا بی عیب و نقص است و نحوه روایت نه چندان پر پیچ و خم او باعث شده تا منطقه به یکی از فیلم های موفق آمریکای لاتین تبدیل شود. توصیه می کنم این درام خوش ساخت را از دست ندهید، اما اگر از دیدن و شنیدن این گونه داستان ها خسته شده اید، می توانید آن را با دیدگاهی متفاوت نیز ببیند. چون فیلم قصه بلوغ فکری آلخاندرو نیز هست، اما در پایان فیلم وقتی جسد میگل را به سوی گورستان می برد، نباید انتظار عملی قهرمانانه از وی را داشته باشید. او به این اکتفا می کند که گوری برای میگل نگون بخت و قربانی فقر فراهم کند، به دوست دختر میگل که از دست پلیس برای انکار واقعیت کتک سختی خورده، تلفن بزند و بعد در مسیر بازگشت به خانه برای خوردن غذا توقف کند!
ژانر: درام.
تخم مرغ Yumurta
کارگردان: سمیح کاپلان اوغلو. فیلمنامه: سمیح کاپلان اوغلو، اورچون کوکسال. مدیر فیلمبرداری: ئوزگور اکن. تدوین: آیهان ارگورسل، سوزات هانده گونری، سمیح کاپلان اوغلو. طراح صحنه: ناز ارایدا. بازیگران: نژات ایشلر[یوسف]، سعادت ایشیل آکسوی[آیلا]، ئوفوک بایراکتار[هالوک]، تولین ئوزن[زن داخل کتابفروشی]، گولچین سانتیرجی اوغلو[گول]، کاآن کاراباجاک[بچه]، سمرا کاپلان اوغلو[زهرا]. ۹۷ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ ترکیه، یونان. نام دیگر: Avgo، Egg. برنده جایز بهترین کارگردانی از جشنواره بانکوک، برنده جایزه Eurimages از جشنواره سویل، برنده جایزه دوم از جشنواره فیلم های اروپایی استرویل، برنده جایزه نت پک از جشنواره آوراسیا، برنده جایزه بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر زن از جشنواره والادولید، برنده جایزه بهترین کارگردانی و جایزه موفقیت فنی و هنری از جشنواره فجر، برنده جایزه بهترین فیلم و بهترین بازیگر مرد از جشنواره نورمبرگ-فیلم های ترکی-آلمانی، برنده جایزه پرتقال طلایی بهترین طراحی صحنه-بهترین فیلمبرداری-بهترین طراحی لباس-بهترین فیلم-بهترین بازیگر تازه کار/سعادت آکسوی و بهترین فیلمنامه از جشنواه آنتالیا، برنده جایزه بهترین بازیگر زن/سعادت آکسوی و جایزه قلب سارایووا از جشنواره سارایووا، برنده جایزه روزنامه رادیکال/انتخاب مردم از جشنواره استانبول.
یوسف شاعری جوان که در استانبول به کار کتابفروشی اشتغال دارد، خبر مرگ مادرش زهرا را دریافت کرده و به زادگاه خود تیره که سال هاست به آنجا سر نزده، بازمی گردد. خانه دوران کودکی به خاطر عدم رسیدگی در حال تخریب است و دختری جوان به نام آیلا-نوه دایی اش- انتظار او را می کشد. اما یوسف از اینکه در پنج سال گذشته آیلا نزد مادرش زندگی می کرده، بی خبر است.
آیلا از یوسف خواسته ای دارد. زهرا قبل از مرگش تقاضا کرده نذرش را پسرش یوسف ادا کرده و قوچی را سر ببرد. اما یوسف قادر نیست در برابر ریتم ساکن زندگی در شهرستان، محبوب قدیمی اش، دوستان و رویاها و احساس گناهی که عذابش می دهد، مقاومت کند. یوسف مترصد اتمام تشریفات قانونی و خروج از تیره است، اما اتفاق هایی جزئی مانع از بازگشت وی به استانبول می شود. تا اینکه به همراه آیلا به طرف زیارتگاهی در خارج از شهر که قرار است مراسم قربانی کردن قوچ نذری را انجام بگیرد، راه می افتند. اما به خاطر نبودن گله در محل، مجبور می شوند شب را در هتلی اقامت کرده و فردای آن روز بعد از خرید قوچ به راه بیفتند. آن شب هر دو شاهد مراسم عروسی زوجی در هتل می شوند و حال و هوای مجلس آن دو را به هم نزدیک می کند. فردای آن روز، بعد از قربانی کردن قوچ به شهر بازمی گردند. یوسف شهر را به سوی استانبول ترک می کند. اما بعد از گذراندن شبی در میان راه به خانه بازمی گردد. گویا بارش اولین برف بر احساس گناه او پرده ای کشیده و قربانی کردن قوچ تقدیر او را نیز تغییر داده است…..
چرا باید دید؟
سمیح کاپلان اوغلو متولد ۱۹۶۳ ازمیر، در سال ۱۹۸۴ در رشته سینما و تلویزیون از دانشگاه دوکوز ایلول[۹ سپتامبر] فارغ التحصیل شد. فیلمسازی را با ساختن فیلم های تبلیغاتی آغاز کرد. بعدها دستیار فیلمبرداری در فیلم های مستند را نیز تجربه کرد. سپس سریال ۵۲ قسمتی مشهور و معتبر تانگوی شهناز را برای شبکه های Show TV و Inter Star کارگردانی کرد. اولین فیلم بلند سینمایی اش با نام هر کس در خانه خود موفق به کسب جوایز بسیاری در داخل و خارج ترکیه شد. دومین فیلمش سقوط فرشته/سقوط ملک با تحسین و ستایش منتقدان و تماشاگران در بسیاری از کشورهای جهان روبرو گشت. تخم مرغ سومین فیلم بلند کاپلان اوغلوست که قرار است اولین بخش از یک سه گانه به نام یوسف باشد. فیلمبرداری دومین قسمت آن به نام شیر تمام شده و به زودی فیلمبرداری قسمت سوم به نام عسل نیز آغاز خواهد شد.
اگر سینمای ترکیه و موج تازه آن را دنبال می کنید با نام نوری بیلگه جیلان آشنا هستید. یک کیارستمی ترک و مینی مالیست که در خارج از کشور بیش از داخل آن شهرت دارد! نمی خواهم جسارت کرده و کاپلان اوغلو را با وی مقایسه کنم، اما برای معرفی وی به کسی که از دومی فیلمی ندیده باشد چاره دیگری ندارم. این موج با قصبه بیلگه جیلان و ابرهای ماه مه وی آغاز شد و با پنج نوبت رها اردم ادامه یافت. فیلمی هایی فلسفی که در محیط روستا یا شهرستان های کوچک ترکیه می گذشت. تخم مرغ آخرین فیلم این موج است که همچون پیشینیان خود روایت قصه را در درجه دوم اهمیت قرار می دهد و لذت زندگی در لحظه و کشف آن را به بیننده عرضه می دارد. نوعی فیلم/ذن، یعنی بعد از دیدن فیلم آنچه به جا می ماند درک و احساس شما در برخی لحظات فیلم است. وقایعی که این احساسات را به هم ربط می دهند، اهمیت زیادی ندارند. این فیلم ها قرار است دیدگاه خاص کارگردان به زندگی و انسان را به تماشاگر عرضه کنند. نمونه کامل قدیمی این نوع نگاه آندری تارکوفسکی و نمونه متاخرش الکساندر سوکوروف است. این نگاه با خود زیبایی شناسی خاصی را نیز به دنبال می آورد که سخن گفتن درباره آن در حوصله راهنمای دیدن فیلم ها نیست. بنابر این به این بسنده می کنم که کاپلان اوغلو نیز به همین راه قدم گذاشته است.
کاپلان اوغلو قصه آشتی شاعری جوان با زادگاهش را دستمایه قرار داده تا دیدگاه خود را نسبت به انسان و جهان به ما عرضه کند. درباره این فیلم حتماً مفصل خواهم نوشت و در صدد گفت و گو با کارگردان آن نیز هستم. تا آن روز برای شما شانس دیدار این فیلم زیبا را آرزو می کنم.
قابل توجه دوستان همکار؛ کاپلان اوغلو به مدت دو دهه مقاله هایی درباره سینما و هنرها زیبا نوشته و از ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۰ نیز ستونی ثابت در روزنامه رادیکال داشته است.
ژانر: درام.
تنهایی La Soledad
کارگردان: خائیمه روزالس. فیلمنامه: خائیمه روزالس، انریک روفاس. مدیر فیلمبرداری: اسکار دوران. تدوین: مارتینز سوسا. طراح صحنه: ایون آرتکس. بازیگران: سونیا آلمارکا[آدلا]، پترا مارتینز[آنتونیا]، میریام کورئا[اینس]، نوریا منسیا[نیوس]، ماریا بازان[هلنا]، یسوس کارسیو[مانولو]، لویس ویلانیوا[کارلوس]، لویس برمخو[آلبرتو]، خوآن مارگالو[کشیش]، خوزه لویس توریخو[کشیش]، کارمن گوتیه رز[میریام]. 128 دقیقه. محصول 2007 اسپانیا. نام دیگر: Solitary Fragments. برنده جایزه بهترین کارگردانی و نامزد جایزه بهترین تدوین-بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه اصیل زا مراسم انجمن منتقدان سینمیا اسپانیا، برنده جایزه بهترین فیلم از مراسم فتوگراماش د پلاتا، برنده جایزه بهترین کارگردانی-بهترین فیلم و بهترین بازیگر تازه کار.خوزه لوئیس توریخو از مراسم گویا، برنده جایزه بهترین فیلم از مراسم سنت خورد، برنده جایزه بهترین بازیگر زن/پترا مارتینز و بهترین بازیگر زن تازه کار/سونیا آلمارکا از اتحادیه بازیگران اسپانیولی.
آدلا از پدرو جدا شده و زندگی خالی و بی تحرکی را در شهرستان با بزرگ کردن کودکش میگوئلتو مراقبت از پدرش خوآن و کار در یک اداره می گذراند. سرانجام تصمیم می گیرد در جستجوی زندگی بهتر به مادرید نقل مکان کند. او به آپارتمان اینس و کارلوس اثاث کشی کرده و شغلی نیز پیدا می کند. اما زمانی که نشانه هایی از بهتر شدن زندگی اش ظاهر می شود، بمبی در اتوبوس شهری که او به همراه میگوئلتو سوار آن شده منفجر می شود.
آنتونیا بیوه یک مغازه خواربارفروشی خریده و با مانولا آشنا شده است. او مادر اینس-همخانه آدلا-، نیوس و هلنا است. نیوس غده ای سرطانی دارد و هلنا نیز قصد خرید خانه ای دیگر کرده و مادر را برای گرفتن پول تحت فشار گذاشته است. آنتونیا بعد از عمل جراحی موفقیت آمیز اینس، تصمیم به زندگی با مانولا گرفته و تصمیم به فروش آپارتمان خود را می گیرد. اما این تصمیم راه را برای بروز تنش در میان خانواده باز می کند…
چرا باید دید؟
خائیمه روزالس متولد 1970 بارسلونای اسپانیاست. سه سالی را در مرکز مطالعات سینمایی کوبا تحصیل کرده و سپس به مدرسه سینما و تلویزیون استرالیا رفته است. فیلم های کوتاه موفق زیادی در کارنامه اش دارد و با اولین فیلم بلندش ساعت های یک روز/Las horas del día موفق به دریافت جایزه فیپرشی از جشنواره کن شده است.
تنهایی دومین فیلم بلند روزالس است که خود را تحت تاثیر بروسون و ازو می داند و از نماهای ثابت و نمایش حوادث روزمره زندگی در فیلم هایش استفاده می کند. ظاهراً از دهه 1970 موجی به راه افتاد تا در برابر تلاش سینماگران دهه های گذشته برای حدف دقایق ملال آور زندگی و رسیدن به چیزی که تا آن روز سینما نامیده می شد، مقاومت کرده و برای کشف سکون و یکنواختی و ریتم ایستای زندگی عادی اقدام کنند. نتیجه را می دانید: به اوج رسیدن فیلمسازانی چون تارکوفسکی و بعضی ها که دیدگاه فلسفی خاص خود را داشتند و نمونه های متاخرتر و وطنی آن چون کیارستمی و پناهی که مبلغ نوعی مینی مالیسم محسوب می شوند. شخصاً با این گونه فیلم های مخالفتی ندارم، اما فکر می کنم افراط در نمایش دقایق خسته کننده زندگی در دراز مدت سبب دوری تماشاگر از سینما خواهد شد.
روزالس برای پرهیز این واقعه دست به تجربه ای متفاوت زده و آن تقسیم پرده به دو قسمت و گاه نمایش یک واقعه از زوایای گوناگون کرده است. کاری مانند ناپلئون ابل گانس ولی بار هدفی متفاوت که قصد آن نمایش عظمت و گستردگی یک واقعه نیست. بلکه نمایش تنهایی و دور بودن آدم ها از یکدیگر است. هیچ کدام از نیمه های تصویر در جای منطقی خود نیستند. جهت نگاه یا ورود و خروج آدم ها از کادر مخالف با نیمه دیگر است و همین امر بر با هم ولی جدا بودن اشخاص داخل کادر بیشتر صحه می گذارد. خلا عاطفی و همه جانبه ای که این آدم ها در آن دست و پا می زنند، در کمتر دقایقی شکسته می شود. روایت فصل بندی شده[چهار فصل و یک موخره] روزالس در کنار قصه دو پاره آن[ماجرای آدلا و زندگی دختران آنتونیا که فقط به واسطه همخانه بودن اینس و آدلا به هم وصل می شود] نیز بر این بیگانگی بیشتر تاکید می کند. همه به نوعی اسیر حرص، خودخواهی، علائق، نفرت ها و رنج های خویشند. با همند، اما تنهایی غریبی آنها را احاطه کرده است. حتی مادرید نیز شهری خلوت و غریب تصویر می شود که انفجار بمبی در اتوبوس نیز نمی تواند سبب ازدحام شود!
با این حال تنش در همین زندگی های منفرد نیز هست، چون از احساسات ساختگی و بلندپروازی های بیهوده تهی نیست. پرداخت نامتعارف روزالس را در فیلم قبلی اش شاهد بودیم. روایتی کاملاً غیر معمول از زندگی یک قاتل سریالی که این بار در قالب دو داستان موازی از زندگی امروزی انسان مدرن به اوج رسیده است. اما طولانی بودن زمان نمایش آن می تواند اندکی در فراری دادن تماشاگر موثر باشد. اگر شیفته این نوع سینما هستید، تنهایی همه چیز دارد. در غیر این صورت نیز توصیه می کنم برای آشنایی با یکی از تازه نفس ترین کارگردان های اسپانیا و یکی از متفاوت ترین شان، فرصت را غنیمت بدانید!
ژانر: درام.
ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین
Indiana Jones and the Kingdom of the Crystal Skull
کارگردان: استیون اسپیلبرگ. فیلمنامه: دیوید کوئپ بر اساس داستانی از جورج لوکاس، جف ناتانسون و شخصیت های خلق شده توسط جورج لوکاس و فیلیپ کافمن. موسیقی: جان ویلیامز. مدیر فیلمبرداری: یانوش کامینسکی. تدوین: مایکل کان. طراح صحنه: گای دیاس. بازیگران: هریسون فورد[ایندیانا جونز]، کیت بلانشت[ایرینا اسپالکو]، کارن آلن[ماریون ریونوود]، شیا لا بئوف[مات ویلیامز]، ری وینستون[مک جورج مک هال]، جان هارت[پروفسور اوکسلی]، جیم برادبنت[دین چارلز استنفورث]، ایگور جیکین[داوچنکو]، آلن دیل[ژنرال راس]. 124 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: Indiana Jones 4. نامزد جایزه بهترین فیلم تابستان از مراسم MTV.
سال 1957. سروان دکتر ایرینا اسپالکو فرماندهی گروهی از مامورین شوروی را برعهده دارد که به داخل پایگاه ارتش آمریکا در صحرای نوادا نفوذ کرده اند. آنها که ایندیانا جونز را اسیر کرده اند، از او می خواهند تا در یافتن بقایای شی ناشناخته پرنده ای که ده سال قبل در رازول سقوط کرده بود، به آنان کمک کند. جونز بعد از درک خیانت دوستش جورج مک هال با اکراه می پذیرد، اما دست به فرار می زند. بعد از بازجویی توسط FBI جونز بار دیگر به کالج بازمی گردد، اما برخوردش با پسری جوان به نام مات ویلیامز بار دیگر او را به میانه ماجرایی تازه پرتاب می کند. ویلیامز به او می گوید که همکار قدیمی اش پرفسور آکسلی بعد از کشف جمجمه ای بلورین در پرو ناپدید شده است. در پرو، جونز و مات کشف می کنند که آکسلی در آسایششگاه روانی نگهداری می شده تا اینکه سر و کله مامورین شوروی پیدا شده و او را می دزدند. جونز در اتاق آکسلی سرنخ هایی درباره مقبره فرانسیسکو د اولانای فاتح پیدا می کند که در جستجوی آکاتور(یا الدورادو/سرزمین طلا)ناپدید شده بود. جونز به آنجا رفته و جمجمه بلورینی را پیدا می کند که آکسلی در مقبره پنهان کرده است. اما به محض خروج از مقبره خود را بار دیگر در محاصره ایرینا و افرادش می یابند. چون ایرینا باور دارد که جمجمه بلورین متعلق به انسان های فرازمینی واجد قدرتی فراروانی است. ایندیانا و مات در اردوگاه شوروی ها با پروفسور آکسلی و مادر مات برخورد می کنند. و مادر مات کسی نیست جز محبوب سابق ایندیانا جونز به نام ماریون ریونوود و خیلی زود مشخص می شود که مات نیز پسر ایندیانا است. این چهار نفر به همراه مک هال مدتی بعد از چنگ ایرینا و افرادش می گریزند و خود را به معبد آکاتور می رسانند. اما بار دیگر مک هال مامورین روس را با به جا گذاشتن رد، به سوی معبد راهنمایی می کند. بعد از ورود به معبد، جونز با استفاده از جمجمه موفق به باز کردن در مقبره می شود. همزمان روس ها از راه می رسند. داخل مقبره 13 اسکلت بلورین نشسته روی تخت وجود دارد که یکی از آنها فاقد جمجمه است. بعد از اینکه اسپالکو جمجمه گمشده را روی اسکلت قرار می دهد، اسکلت ها شروه به یکی شدن می کنند. جونز با ترجمه حرف های آکسلی که به زبان کهن مایاها حرف می زند، به ایرینا می گوید که بیگانه ها قرار است هدیه ای بزرگ به آنها بدهند. اسپالکو آرزوی دانشی بی پایان دارد و اسکلت ها شروع به انتقال دانش به معز ایرینا می کنند. همزمان دریچه ای به بعدی دیگر بر بالای مقبره باز می شود و آکسلی می گوید که موجودات فرازمینی قادر به سفر در بعدهای دیگر هستند و در گذشته قوم مایا را با تکنولوژی پیشرفته آشنا کرده اند. ایرینا بعد از دریافت دانش بیش از توانش آتش گرفته و شروع به تبخیر شدن می کند و بقایای او به درون دریچه کشیده می شود. مقبره شروع به تخریب شدن می کند و ایندیانا، مات، ماریون و آکسلی از آن خارج می شوند. اما مک طماع جا مانده و او نیز به درون دریچه کشیده می شود. با تخریب کامل معبد از زیر آن بشقاب پرنده ای عظیم ظاهر شده و به فضا بازمی گردد. ایندیانا نیز در بازگشت به خانه با ماریون ازدواج می کند.
چرا باید دید؟
استیون اسپیلبرگ 62 ساله نامی بی نیاز از معرفی برای هر سینما دوستی است. خیلی ها او را سرگرمی ساز بزرگی می دانند که در کنار همردیف خود جورج لوکاس چهره سینمای دنیا را عوض کرده اند. اما اسپیلبرگ در کنار قصه های راز و خیال و سرگرم کننده اش، گاه دمی به خمره درام های جدی تر مانند رنگ ارغوانی، امپراتوری خورشید، فهرست شیندلر، آمیستاد، اگر می توانید مرا بگیرید، ترمینال و مونیخ زده است تا تبحر خود را در کارگردانی اثبات کند. فیلم هایی که به شکلی روتر دغدغه های او را به نمایش گذاشته اند، هر چند این اواخر فیلم های سرگرم کننده او نیز بار معنایی بیشتری یافته اند که می توان از میان آنها به هوش مصنوعی، گزارش اقلیت و جنگ دنیاها اشاره کرد. نگاهی به کارنامه فیلمسازی او کافی است تا هر کسی را به اعجاب بیفکند. بسیاری از پرفروش ترین فیلم های تاریخ سینما را می توان در آن یافت و فیلم هایی که بیش از صد جایزه بین المللی مانند جایزه اسکار، بافتا، سزار، دیوید دوناتللو، امی، اتحادیه کارگردان ها و گولدن گلاب برایش به ارمغان آورده اند. کارنامه ای شگفت انگیز که هر کسی را از دوست و دشمن مرعوب می کند.
او نیز مانند قهرمان قصه اش-ایندیانا جونز- مسن تر و عاقل تر شده است. شاید به همین خاطر است پس از نزدیک به 19 سال و تعویض چندین فیلمنامه نویس، نوشتن فیلمنامه را به شخصی چون کوئپ سپرده است. کوئپ نیز با همکاری جورج لوکاس فیلمنامه پر از جزئیات و سرگرم کننده تدارک دیده تا لایق بازگشت یک اسطوره سینمایی باشد. اگر در دو فیلم قبلی سه گانه ایندیانا جونز نازی ها به عنوان دشمنی قوی در برابر قهرمان حضور داشتند، این بار در گذر ایام جای خود را به دشمنی قدرتر داده اند: اتحاد جماهیر شوروی که مانند سلف خود دشمنی ایدئولوژیک نیز هست.
هر چند بعد از فروپاشی شوروی این فیلم به نظر بسیاری دیر هنگام و در حکم چوب زدن به مرده را دارد، اما نباید فراموش کرد که جهان تک قطبی امروز نتوانسته دشمنی در خور قهرمانان سینمایی چون جیمز باند یا همین پروفسور جونز فراهم کند. بنابر این چاره ای جز دست اندازی به گذشته نیست، که بهانه لازم با وقوع داستان در گذشته فراهم است. اما فراموش نباید کرد که هنوز شبح کمونیسم و شرایطی که برای رونق مجدد این تفکر در اروپا و دیگر کشورهای نیا وجود دارد، بسیاری از نظام های ایدئولوژیک و حتی غیر را تهدید می کند. چنین اتفاق نشان از قدرت این ایدئولوژی دارد که حتی بعد از فروپاشی بزرگ ترین سمبل قرن بیستمی اش، برای برخی مایه نگرانی است.[به قول یکی از ظرفا: هنوز مرده ما بر زنده شما سوار است!].
اسپیلبرگ فیلم را با بودجه ای متواضعانه-فقط 185 میلیون دلار!- ساخته و واقعاً برای خرج کردن هر دلار آن راهی مناسب یافته است. از گرد آوردن عوامل جلو و پشت دوربین فیلم های پیشین گرفته تا بازیگرانی قدر چون کیت بلانشت و ری وینستون که خونی تازه در رگ های فیلم تزریق کرده اند. بدون شک ایرینا اسپالکو می تواند با بسیاری از شرآفرین های سری باند یا سینمای دوران جنگ سرد هماوردی کند. البته برخی نیز مانند جان هارت نقش چندانی در فیلم ندارند و حکم زینت المجالس را پیدا کرده اند که لازمه تولید فیلم های پر فروش است.
ایده بنیادی دیگری که کوئپ، لوکاس و اسپیلبرگ به فیلم افزوده اند، حضور ایندیانا جونزی جوان تر و بازنشسته کردن هریسون فورد است که مژده بخش ادامه این چهارگانه در سال های بعد است. این کار می تواند قدمی در تحقق بخشیدن به قرارداد اولیه آنها با پارامونت در دهه 1970 برای ساختن پنج فیلم بر اساس ماجراهای ایندیانا جونز باشد.
قلمرو جمجمه بلورین که حال و هوایی مانند کتاب های اریک فون دنیکن یافته، از نظر اجرا در اوج کمال است. فیلمنامه با دیالوگ های طنزآمیزش، تیم بازیگری قدرتمند، موسیقی خاطره برانگیز ویلیامز و فیلمبرداری فوق العاده کامینسکی و…. یک ضیافت بصری خیره کننده برای مشتاقان این نوع فیلم هاست. فیلم که نمایش افتتاحیه آن در روز 18 مه در جشنواره کن تماشاگران بی شماری را به سالن کشاند، هم اکنون در 25 کشور جهان روی پرده سینماهاست و منتقدان-غیر از طرفداران اردوگاه چپ- نیز نقدهای ستایش آمیزی درباره آن نوشته اند. فیلم باید بیش از 400 میلیون دلار فروش کند تا کمپانی تولید کننده را به سود برساند، اتفاقی محتمل که شما هم می توانید با حضور در سینما برای خوش آمد گویی به ایندیانا جونز سالخورده سهمی در آن داشته باشید!
ژانر: اکشن، ماجرا.
جنایات آکسفورد The Oxford Murders
کارگردان: الکس د لا ایگلسیا. فیلمنامه: خورخه گوئریکائچه واریا، الکس د لا ایگلسیا بر اساس داستانی از گیلرمو مارتینز. موسیقی: روکه بانیوس. مدیر فیلمبرداری: کیکو د لا ریکا. تدوین: آلخاندرو لازارو، کریستینا پاستور. طراح صحنه: کریستینا کاسالی. بازیگران: الیجا وود[مارتین]، جان هارت[آرتور سلدوم]، لئونور واتلینگ[لورنا]، جولی کاکس[بث]، برن گورمن[پادوروف]، آنا مسی[خانم ایگلتون]، جیم کارتر[بازرس پترسون]، آلن دیوید[آقای هیگینز]، دومینیک پینون[فرانک]. 107 دقیقه. محصول 2008 اسپانیا، فرانسه. نام دیگر: Crimes à Oxford، Oxford Crimes.
سال 1993. مارتین دانشجویی آمریکایی وارد دانشگاه آکسفورد می شود. او قصد دارد تا در پروفسور سلدوم را به عنوان استاد راهنمای تز خود انتخاب کند. کسی که به خاطر دلبستگی بلندپروازانه اش به نظریات ویتگنشتاین درباره حقیقت شهرتی فراوان دارد. مارتین در یک جلسه سخنرانی سلدوم درباره کتاب رساله منطقی فلسفی ویتگنشتاین شرکت می کند. در این جلسه سلدوم می کوشد با استناد به نظریات ویتگنشتاین ثابت کند که امکان دسترسی به حقیقت ممکن نیست. مارتین در اعتراض به او می گوید که ایمان دارد حقایق ریاضی وجود دارند و همین باعث شکرآب شدن رابطه شکل نگرفته او و سلدوم می شود. مدتی کوتاه بعد، سلدوم که به ملاقات صاحبخانه مارتین[خانم ایگلتون که به همراهدختر نوازده اش بث زندگی می کند] رفته، او را مرده می یابد. مارتین و سلدوم که همزمان در صحنه جنایت حضور یافته اند، توسط بازرس پترسون مورد بازجویی قرار می گیرند. سلدوم به پلیس می گوید کاغذی دریافت کرده که در کنار نام دوست قدیمیش خانم ایگلتون جمله اولین نفر از یک سری نوشته شده بود. اما همین امر باعث می شود تا خود به عنوان مظنونی که با استفاده از هوش سرشارش به قتل دست زده، شناخته شود. اما سلدوم قصد دارد تا با حدس زدن جنایت بعدی، خود را تبرئه کند. همزمان مارتین و دوست دخترش-پرستاری به نام لورنا- نیز شروع به تحقیق در این رابطه می کند. راه این سه نفر خیلی زود به هم پیوند می خورد، اما…
چرا باید دید؟
الکس[آلخاندرو] د لا ایگلسیا[مندوزا] متولد 1965 بیلبائو، اسپانیا است. کارگردان محبوبی است که کارهایش سبک و سیاق فیلم های گیلرمو دل تورو را دارند، البته با کمی طنز که متاسفانه هنوز در پخش آمریکا یا جهانی به اقبالی مانند دل تورو دست نیافته اند. اما این اتفاق از ارزش کار او نمی کاهد. اولین فیلم کوتاهش Mirindas asesinas در 1991 جوایز متعددی از جشنواره ها گرفت و اولین فیلم بلندش کمدی علم تخیلی عمل جهش یافتن/ Acción mutante سه جایزه گویا را به چنگ آورد. شهرت بین المللی با دومین فیلمش روز هیولا در 1995 به سراغش آمد. یک کمدی سورئالیستی و هراس آور که بیش از 15 جایزه نصیب او کرد. فیلم های بعدی او پردیتا دورانگو، مردن از خنده و ذخایر ملی نیز همگی رگه های برجسته از کمدی داشتند و موقعیت او را در سینمای کشورش به اوج رساندند. دومین موفقیت بین الملی او با هجویه اش بر سینمای وسترن به نام 800 گلوله در سال 2002 شکل گرفت. د لا ایگلیسیا بعد از ساختن ’Crimen perfecto’ در ایتالیا و کسب ستایش منتقدان به خاطر طنز سیاهش به سراغ داستانی کاملاً جدی رفته است.
جنایات آکسفورد بر اساس داستانی ساخته شده که جوایز معتبری به دست آورده که ریاضی دان آرژانتینی گیلرمو مارتینز آن را نوشته است. بنابر این وجود ارجاع های فلسفی و ریاضی در داستان مانند نظریات ویتگنشتاین یا تئوری فیبوناچی اتفاقی نیست. و همان طور که مارتینز کوشیده بود با روایت داستانی ظاهراً جنایی بحث قطعیت را پیش بکشد، د لا ایگلسیا نیز سعی کرده یک تریلر جنایی فلسفی/ریاضی بسازد. د لا ایگلسیا با وجود بهره مند بودن از بودجه ای اندک در حدود 10 میلیون دلار و بعد از انصراف مایکل کین و جرمی آیرونز برای بازی در نقش سلدوم، بهترین فرد را برگزیده است. جان هارت شاید در سال های اخیر کمتر در چنین اندازه هایی ظاهر شده بود و به جرات می شود گفت که چکیده همه تجارب تئاتری و سینمایی خود را به شکلی خیره کننده-مخصوصاً در جلسه سخنرانی اش درباره کتاب ویتگنشتاین- به نمایش می گذارد.
جرات می کنم و می گویم ترکیب ریاضیات و جنایت به فرجامی خیره کننده انجامیده که دکوپاژ حیرت انگیز د لا ایگلسیا با پلان های طولانی آن را زینت داده است. او به کمال روح اثر و همچنین تنها کتابی که لودویگ یوزف یوهان ویتگنشتاین در زمان حیات خود[به سال 1921] منتشر کرده بود را دریافته و آن را به فیلم انتقال داده است. مردی که باب های زیادی از جمله فلسفه ریاضی، فلسفه زبان، فلسفه ذهن را در فلسفه گشود و کتاب رساله منطقی-فلسفی[Tractatus Logico-Philosophicus] او حاوی نظریاتش درباره دنیا، حقیقت، علم، اخلاق، دین، فلسفه، عرفان، زیان و تفکر است.
جنایات آکسفورد در یک کلام باز کننده در تازه ای در ساخت تریلرهای جنایی است که آن را مدیون منبع ارجاع خود و کار دقیق د لا ایگلسیا است. یک فیلم جنایی واقعاً بالغ به معنای دقیق کلمه که فیلم های بزرگ این ژانر مانند هفت را نیز حقیر جلوه می دهد! دستاورد د لا ایگلسیا را می ستایم و به احترامش از جا برمی خیزم. او لایق جایگاه رفیع تر از دل تورو در سینمای کشورش و دنیاست و فیلمش ارزش نوشتن حتی یک تک نگاری مفصل را دارد.
ژانر: جنایی، مهیج.
عصر ظلمت L’ge des ténèbres
نویسنده و کارگردان: دنیس آرکاند. موسیقی: فیلیپ میلر. مدیر فیلمبرداری: گی دوفو. تدوین: ایزابل ددیو. طراح صحنه: فرانسوا سگوین. بازیگران: مارک لبرش[ژان مارک لبلان]، دایان کروگر[ورونیکا استار]، سیلوی لئونار[سیلوی کورمیه-لبلان]، کارولین نرون[کارول بیگار-بورکه]، روفوس وینرایت[شاهزاده/خواننده اپرا]، ماشا گرنون[بئاتریس]، اما د کونه[کارین تندانس]، دیدیه لوسین[ویلیام شروبن]، روزالی ژولین[لورانس]، هوگو ژیرو[توروالد]، آندره رابیتیل[ژیل]، پی یر کورزی[پی یر]، یوهانه مری ترمبلی[کنستانس لازور]. ۱۰۴ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ کانادا. نام دیگر: The Age of Ignorance، Days of Darkness. نامزد جایزه بهترین کارگردانی-بهترین بازیگر مرد/مارک لابرش و بهترین فیلمنامه از مراسم Genie، نامزد جایزه بهترین کارگردانی-بهترین چهره پردازی-بهترین فیلم سال-بهترین بازیگر زن/سیلوی لئونار و بهترین فیلمنامه از مراسم Jutra.
ژان مارک لبلان در مرکز خدمات اجتماعی کار می کند. ظاهراً زندگی راحتی دارد. خانه بزرگ، دو دختر و همسری موفق که در شغل املاک هر لحظه ترقی می کند. تنها عضو باقیمانده خانواده ژان مارک- مادرش- بیمار و مشرف به موت است. او که از سوی همسرش توجه چندانی نمی بیند، دست به خیال پردازی زده و در عالم خیال با زن های متعددی عشق بازی می کند. تا اینکه همسرش جایزه ای دریافت کرده و او و دخترهایش را برای تصاحب پستی بالاتر در تورنتو ترک می کند. مادر ژان نیز فوت می کند و او تنهاتر می شود. او برای پر کردن این خلا سعی می کند با زن دیگری آشنا شود. اما تجربه اش با بئاتریس بیش از اندازه خیال پرداز نیز ناموفق می ماند. همسرش که تورنتو را نپسندیده، بازمی گردد. اما این بار ژان مارک او را ترک و به خانه پدری متروکه اش در کنار دریا می رود…
چرا باید دید؟
آرکاند تا پیش از موفقیت چشمگیر سقوط امپراطوری آمریکا بیشتر به عنوان مستندسازی سیاسی و جنجالی- بهتر بگوییم دردسرساز- مشهور بود. دنیایی که او در فیلم هایش ترسیم می کند به شکل علاج ناپذیری فاسد و رو به زوال است و فیلم هایش تمی نیهیلیستی و طنزی کلبی مسلکانه دارند. در کارنامه اش ۳۴ جایزه معتبر به چشم می خورد و اینها نشان از پذیرفته شدن سبک طنز تلخ او و نگاهش به دنیا دارد. این بار نیز به سراغ آدمی معمولی و در آستانه فروپاشی رفته است.
مردی که در اداره خدمات اجتماعی کار می کند و باید به دیگران کمک کند، اما درد و رنج و مشکلات شخصی اش از آنها کمتر نیست. با رئیس اش، همسرش، فرزندانش و همه چیز و همه کس مشکل دارد. آدم ماشینی هایی که او را درک نمی کنند. دچار کمبودهای احساسی و جنسی است، و از این رو تبدیل به یک والتر میتی امروزی شده و دست به خیال پردازی می زند. آرزو دارد مشهور باشد. حرف هایش حکم نظریه ها فیلسوفان را داشته و صاحب قدرتی باشد تا از مسببین همه ناراحتی هایش انفقام بگیرد. در عالم خیال معشوقه هایی دارد که همه مقهور قدرت های اویند، اما در عالم واقعیت تنها زنی که می یابد بئاتریس خیال باف تر از خودش است که در دوران شوالیه ها زندگی می کند و خانه اش را مانند فیلم ارباب حلقه ها تزئین کرده است. او در پایان از همه اینها می گریزد و مانند تابلوی طبیعت بیجان سزان زندگی در سکون و آرامش را انتخاب می کند.
فیلم واجد طنزی گیرا و دارای تفکر است که موقعیت رو به زوال انسان امروزی را به تصویر می کشد. به ژان مارک می خندیم، اما همه ما ژان مارک هایی بیش نیستم. خسته و فرسوده از زندگی در جنگل شهرها که سایه های تیره تهدید در افق ما را به بازگشت عصر ظلمت بشارت می دهد. توصیه می کنم این فیلم به یاد ماندنی و کامل کننده سه گانه آرکاند را ببینید. کسانی که دو قسمت پیشین را دیده اند نیاز به توصیه من ندارند. البته برخی نیز ممکن است بعد از دیدن قسمت نهایی آن را تحت تاثیر قسمت اول بدانند!
ژانر: کمدی.
دومین نفس Le Deuxième souffle
کارگردان: آلن کورنو. فیلمنامه: آلن کورنو بر اساس داستانی از ژوزه جیووانی. موسیقی: برونو کولی. مدیر فیلمبرداری: ایو آنژلو. تدوین: ماری ژوزف ایووت. طراح صحنه: تیه ری فلامان. بازیگران: دانیل اوتوی[ گوستاو میندا معروف به ژو]، مونیکا بلوچی[سیمونا معروف به مانوش]، میشل بلان[کمیسر بلو]، ژاک دوترون[استانیسلاس اورلوف]، اریک کانتونا[آلبان]، دانیل دووال[ونتورا ریچی]، ژیلبر ملکی[جو زیچی]، نیکلا دوواشل[آنتوان]، ژاک بونافه[پاسکال]، فیلیپ ناهون[کمیسر فاردیانو]، ژان پل بونر[تئو]. 155 دقیقه. محصول 2007 فرانسه. نام دیگر: The Second Wind. نامزد جایزه سزار بهترین فیلمبرداری، بهترین طراحی لباس و بهترین طراحی صحنه.
ژو گانگستری مشهور از زندان می گریزد. تمام پلیس فرانسه و مخصوصاً کمیسری حیله گر به نام بلو به دنبال او هستند. ژو نیز قصد دارد تا از کشور به همراه محبوبش مانوش خارج شود، اما برای این کار نیاز به پول دارد. او برای به دست آوردن پول مورد نیازش تصمیم به سرقتی تازه می گیرد. بنابر این از تبهکاری به نام جو ریچی و گروه وی کمک می خواهد. مغر متفکر این سرقت تبهکاری قدیمی به نام اورلوف است که از ژو می خواهد تا محموله بزرگی از شمش های طلا را بدزدند. سرقت با موفقیت انجام می گیرد، اما کمیسر بلو ترفندی زده و او را نزد همکارانش خائن جلوه می دهد. ژو از چنگ مامورین فرار کرده و به سراغ همکارانش می رود. تنها هدف وی از این کار پاک کردن نامش از شائبه خیانت است. کاری که با کشته شدن همه گانگسترها و خود ژو به پایان می رسد…
چرا باید دید؟
آلن کورنو متولد 1943 لوآر فرانسه است. از دانشجویان قدیمی ایدک است. در آغاز جذب دنیای موسیقی شد و بعدها با دستیار کارگردانی فیلمسازانی مشهور چون گاوراس به سینما راه یافت. از برکت حضور در کنار گاوراس با ایو مونتان نیز آشنا شد و بعدها سه فیلم موفق با وی ساخت. کورنو را بسیار دنباله رو ملویل می دانند و حال که پس از چند دهه دست به بازسازی دومین نفس زده، ممکن است بسیاری آن را دوباره سازی غیر لازمی قلمداد کنند. در حالی خود نظری غیر از این دارد و شاید شما نیز بعد از تماشای نسخه او از کتاب کم نظیر ژوزه جیووانی با کورنو هم عقیده شوید.
کتاب های ژوزه جیووانی[ژوزف دامیانی] متولد 1923 که چهار سال پیش در 22 آوریل 2004 درگذشت، تا امروز منبع الهام فیلمسازان بسیاری بوده است. در حالی که خود از 1967 فیلمسازی نیز کرده و چند فیلم خیلی خوب نیز مانند پدرم زندگیم را نجات داد و دوست خائن من در کارنامه اش دارد و فیلمنامه های موفقی نیز برای دیگران نوشته است. در جوانی کارهای مختلفی مانند ظرف شویی، چوب بری، پیشخدمتی و معدنچی گری انجام داده و به هنگام جنگ جهانی دوم نیز دو سالی راهنمای کوهستانی اعضای نهضت مقاومت بوده است. پس از جنگ به پاریس رفته و گانگستری خرده پا شد. پس از یک سرقت نافرجام در سال 1948 که به کشته شدن برادر بزرگ تر، عمویش و صاحب خانه مورد سرقت انجامید، دستگیر و زندانی شد. ابتدا به همراه شریک جرمش ژرژ آکاد به مرگ محکوم شد و پس از چند ماه انتظار در دالان محکومین به مرگ بر اثر تلاش های پدرش از اعدام نجات یافت و در 1956 آزاد شد. سال های یکنواخت زندان را با نوشتن سپری کرد و پس از آزادی یکی از کتاب هایی را که نوشته بود به ناشری تسلیم کرد. این کتاب که حفره یا به تعبیر عامیانه اش سوراخ (تعریفی از زندان) نام داشت و بر اساس تجربیات خود وی برای فرار از زندان پاریس نوشته شده بود، نظر ناشر را جلب و بلافاصله با نام مستعار ژوزه جیووانی منتشر شد. ژاک بکر نیز بدون تاخیر حقوق برگردان سینمایی آن را خرید و در سال 1959 به فیلم تبدیل کرد و بدین طریق جیووانی به سینما راه یافت.
در 1967 اولین فیلمش را ساخت و بعدها بازیگران بزرگ سینمای فرانسه مانند آلن دلون، ژان گابن و ژان پل بلموندو را در فیلم هایش رهبری کرد، اما هرگز دست از نوشتن رمان درباره تبه کاران، پلیس ها، زندان و رفاقت دست نکشید.
تجربه اقامت در دالان محکومین به مرگ بر زندگی وی تاثیر فراوان گذاشت و در تمامی کارهایش منعکس شد. جیووانی تا هنگام مرگش 15 فیلم سینمایی و 5 فیلم تلویزیونی ساخت، 20 رمان و 2 کتاب خاطرات و 33 فیلمنامه نوشت. چند باری نیز در برابر دوربین ظاهر شد که آخرین نمونه آن بازی در نقش پدر ایزابل آجانی در فیلم پشیمان[2002] بود.
اما دومین نفس نسخه آلن کورنو که برای سینمای فرانسه محصولی گران قیمت محسوب می شود24 میلیون یورو] باید ثابت کند که از برگردان قدیمی ملویل سرتر است. هر چند تیم بازیگری خوبی دارد و انتخاب بلوچی- که به تصمیم خودش موهایش را بلوند کرده- یکی از عاقلانه ترین تصمیم ها بوده، اما دانیل اوتوی با وجود تبحر و تلاش بسیار هرگز نیم تواند خشونت و عطوفتی را که در چهره لینو ونتورا موج می زد، بر پرده منعکس کند.
بسیاری از منتقدان که شیفته ملویل و آثار او هستند، نسخه کورنو را یک بازسازی غیر لازم نام داده اند. اما بر خلاف آنها می خواهم بگویم که حاصل کار کورنو در مقایسه با فیلم ملویل یک سر و گردن بالاتر است. نه فقط از حیث فضا سازی، طراحی لباس و فیلمبرداری حیرت انگیزش، بلکه به خاطر تلاش کارگردان در رسیدن به جوهره کتاب جیووانی فقید که رفاقت و شرافت در میان دزدها تم اصلی آثارش بود. البته رفاقت از دیدگاه فرانسوی ها که با برداشت های ما می تواند کمی متفاوت باشد. چنین تمی در دنیایی که خیانت سکه بازار آن است، چندان خریداری ندارد. شاید ژو در پایان فیلم به همین خاطر دست به کاری انتحاری می زند، چون می دادند محبوب نیز روی خوش به اورلوف نشان داده و دیگر دوران خودش نیز به سر آمده است.
فیلم از برگران 1966 ملویل ده دقیقه ای نیز طولانی است، اما به شما اطمینان می دهم که هرگز گذشت زمان را حس نخواهید کرد. صحنه سرقت محموله شمش های طلای یکی از درخشان ترین ها در میان این گونه صحنه هاست که با موسیقی آرام و کمترین گفت و گوها اجرا می شود. اگر مدت هاست فیلم خوبی از سینمای فرانسه ندیده اید، اگر خاطره خوش پلیس پیتون 357، تهدید و انتخاب اسلحه هنوز شما را همراهی می کنید، برای دیدن یک نمونه باشکوه از سینمای جنایی فرانسه به سراغ دومین نفس بروید!
[برای اطلاعات بیشتر به گفت و گو با آلن کورنو در همین شماره مراجعه کنید].
ژانر: جنایی، درام، رازآمیز، مهیج.
ممنوع کردن ممنوع Proibido Proibir
کارگردان: خورخه دوران. فیلمنامه: خورخه دوران، دانی پاتارا، گوستاوو بوهرر، ادواردو دوران. مدیر فیلمبرداری: لوئیس آبرامو. تدوین: پدرو دوران. طراح صحنه: خواکیم سالس. بازیگران: کایو بلات[پائولا]، ماریا فلور[لتیشیا]، الکساندر رودریگز[لئون]، ادیر دوکوی[روزالینا]، راکل پدراس[ریتا]، آدریانو د خسوس[چاکازینو]، لوسیانو ویدیگال[ماریو]، آندرسا فورلتی[آلیس]. 105 دقیقه. محصول 2007 برزیل، شیلی، اسپانیا. نام دیگر: Forbidden to Forbid. برنده جایزه طلا از جشنواره فیلم های آمریکای لاتین بیاریتز، برنده جایزه طلای بهترین بازیگر مرد/کایو بلات و نامزد جایزه طلای بهترین فیلم از جشنواره کارتاژ، برنده جایزه ویژه داوران جشنواره هاوانا، برنده جایزه نقره ای بهترین فیلمنامه و نامزد جایزه طلا جشنواره فیلم های آمریکای لاتین هوئلوا، برنده جایزه لنز بلورین بهترین بازیگر/کایو بلات- بهترین کارگردانی و بهترین فیلم از جشنواره فیلم های برزیلی میامی، برنده نیلوفر نقره ای از جشنواره سیلور دیزی برزیل، برنده جایزه بهترین فیلم از جشنواره وینیا دل مار.
لئون دانشجوی جامعه شناسی با پائولو دانشجوی طب همخانه است. پائولو از دست زدن به هر کاری ابا ندارد و شعار ممنوع کردن را مننوع می کنم را ورد زبان خود ساخته است. نقطه مقابل او لئون و دوست دخترش لتیشیا دانشجوی معماری هستند که رفتاری معقول توام با احترام به دیگران دارند. اما این اختلاف سلیقه ها مانع از آن نمی شود که این سه نفر در کنار هم روزهای شادی را نگذرانند. تا اینکه پائولو برای به جا آوردن خواسته های بیماری به نام رزالیند که دچار لوکمیاست به سراغ فرزندان او در فقیرنشین ترین محله شهر می رود. در آنجا می فهمد که یکی از پسرها توسط پلیس کشته شد و برادر کوچک تر که شاهد ماجرا بوده، فراری و پنهان شده است. پائولو با برادر کوچک تر ملاقات می کند و تصمیم می گیرد با کمک لئون او را از محله خارج کند. همزمان پائولو و لتیشیا عاشق یکدیگر می شوند. لئون نیز که از مسئله آگاه شده، در روز موعود تنها برای بیرون آوردن پسر رزالیند اقدام می کند. اما به چنگ مامورین پلیس افتاده و شاهد قتل پسرک می شود. اما خودش که زخمی شده، موفق به فرار و اختفا می شود. پائولو گلوله را از تن لئون بیرون آورده و به همراه لتیشیا سعی می کند او را از شهر خارج کند. اما در میانه راه لئون برمی اشوبد و این کار را نوعی فرار اعلام می کند. او خواستار بازگشت به شهر است، اما…
چرا باید دید؟
خورخه فرناندو دوران پارا متولد 1942 سانتیاگو، شیلی است. فیلمنامه نویس، کارگردان و استاد دانشگاه Gama Filho در ریو د ژانیرو است. از 1970 با دستیار کارگردانی وارد سینما شد و اولین فیلمش O Escolhido de Iemanjá را در 1978 ساخت. دومین فیلمش رنگ سرنوشت در 1986 برنده جایزه فیپرشی شد و ممنوع کردن ممنوع سومین فیلم بلند محسوب می شود که در جشنواره های متعددی به نمایش در آمده و باعث کشف مجدد این کارگردان کم کار و فیلمنامه نویسی موفق[20 فیلمنامه تا امروز نوشته که بعضی از آنها تبدیل به فیلم هایی ماندگار شده اند] شده است.
نام فیلم که از شعار دانشجویان شورشی فرانسوی در مه 1968 گرفته شده، یکی از نمونه های خوب سینمای با تعهد اجتماعی است. آن هم در زمانه که بی کنشی همه جا را گرفته و معنای این شعار نیز دگرگون شده است. پائولو آن را برای آزمون هر کار ابلهانه و حتی خطرناکی مانند آزمودن انواع مواد مخدر به کار می برد و در یک پروسه خود ویران گری گرفتار شده است. تلنگری لازم است تا از این لاک به در آید. در مورد او عشق و آگاهی همزمان نازل می شود، و در مورد لئون که کم و بیش زجر کشیده است و طعم تبعیض را چشیده، کافی است تا تحقیقات میدانی اش چشم او را بیشتر به حوادث پیرامونش باز کند. لئون شهامت رویارویی با مرگ را نیز پیدا می کند، از عشق خود به لتیشیا چشم می پوشد و این کار را به خاطر پائولو می کند که در حال یاد گرفتن اولین اصول انسانی است.
پائولو تعهد و دوست داشتن همنوع را یاد می گیرد و می آموزد تا نسبت به رفتار خود آگاه و نسبت به مشکلات جامعه بی تفاوت نباشد. این سه دوست شاید نتوانند در مقیاسی بزرگ دست به شورش بزنند، اما همین شورش و بیداری درونی و خانگی نیز در زمانه ای که جان آدمی برای حفاظت از منافع حقیر دیگری ستانده می شود[پسر رزالیند فقط به خاطر فروش سرپایی سی دی های صوتی کشته می شود] کم نیست. آنها با تصمیم به کمک به دیگر پسر رزالیند کابوسی را تجربه می کنند که هرگز در خیال شان نمی گنجید. پایان سمبلیک فیلم نیز که در یک سازه معماری مدرن بلعیده شده توسط جنگل می گذرد نیز نشان از همین کابوس دارد، اما جریزه ای است که سه قهرمان بیدار ما می تواند اندکی در آن بیاسایاند. سینمای آمریکای لاتین در سال های اخیر دست به بازنگری در تاریخ معاصر و معضلات اجتماعی خود کرده و محصولات خوبی نیز به تماشاگران عرضه کرده است. به جرات می شود گفت که ممنوع کردن ممنوع یکی از بهترین آنهاست!
ژانر: درام.
<br/>
وولفزبرگن Wolfsbergen
نویسنده و کارگردان: نانوک لئوپولد. موسیقی: لوئک دیکر. مدیر فیلمبرداری: ریچارد ون اوسترهوت. تدوین: کاتارینا وارتنا. طراح صحنه: الزی د بروین. بازیگران: فدیا ون هوئت[اونو]، تامار ون دن دوپ[سابین]، کارینا اسمولدرس[اوا]، یان دکلیر[ارنست]، کاترینه تن بروگنکاته[ماریا]، پیه ت کامرمان[کنراد]، اسکار ون وئنسل[میشا]، مارل ون هوئتس[هاس]، کارمن لیت[زیلور]. 98 دقیقه. محصول 2007 بلژیک، هلند. برنده جایزه ویژه کالیگاری از جشنواره برلین، نامزد ستاره طلایی از جشنواره مراکش، برنده جایزه بهترین فیلمبرداری-بهترین بازیگر نقش مکمل مرد/یان دکلیر و نامزد جایزه بهترین بازیگر زن/کاترینه تن بروگنکاته-بهترین کارگردانی-بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه از مراسم فیلم هلندی، برنده جایزه تماشاگران از جشنواره فیلم های نوردیک روئن.
کنراد 83 ساله نامه ای به تمام بستگانش نوشته و به آنها خبر می دهد که قصد دارد به زندگی خود خاتمه دهد. ماریا دختر کنراد و تنها فرزند وی، از صحبت کردن با پدر بر سر تصمیم اش طفره می رود. بر عکس قصد دارد او را به آپارتمانی ویژه افراد سالخورده منتقل می کند. دو دختر بزرگ او سابین و اوا نیز مشکلات خودشان را دارند. سابین دو دختر از ازدواجی ناموفق داشته و دختر بزرگش هاس بیش از سن خود باهوش است. اوا نیز بعد از سقط جنین و جدا شدن از دوست پسرش دچار افسردگی و تحت معالجه است. ارنست شوهر ماریا تنها کسی است که به نامه کنراد توجه و اهمیت می دهد. او تصمیم می گیرد تا به سراغ کنراد رفته و به او کمک کند. ارنست نیز با ماریا دچار مشکل بوده و ارتباط جنسی میان شان از سوی ماریا قطع شده است. روابط میان آنها با عشقی که میان اوا و دوست پسر خواهرش سابین به وجود می آید پیچیده تر می شود و به زودی مشخص می شود که سابین نیز هرگز سر زدن به شوهر سابقش را ترک نکرده است. سرانجام همگی در خانه کنراد گرد هم می آیند تا شاهد مرگ وی باشند…
چرا باید دید؟
خانم نانوک لئوپولد متولد 1968 روتردام هلند است. از مدرسه سینمایی هلند در 1997 فارغ التحصیل شده و با فیلمسازی در تلویزیون شروع ب کار عملی کرده است. اولین فیلم سینمایی اش به نام جزایر شناور در 2001 به نمایش در آمد که آن را در قالب بخشی از پروژه No More Heroes ساخته بود. فیلم در جشنواره رتردام و استکهلم نامزد دریافت جوایزی شد و در مراسم فیلم هلندی جایزه شهر اوترخت را گرفت. بعد از چهار سال وقفه دومین فیلمش را با نام Guernsey با مضمون تنهایی در میان جمع کارگردانی کرد که باز هم با استقبال روبرو شد. سومین فیلمش که امسال بخت پخش جهانی یافته، همچون دو فیلم قبلی او به جان های تنها می پردازد. وولفزبرگن کامل ترین و موفق ترین کار اوست و حتی شباهت هایی از جهت تماتیک با فیلم های پیشین دارد.
وولفزبرگن برای کسانی که با سینمای رو به رشد هلند آشنا نیستند یک شگفتی بزرگ است. یک فیلم قوی درباره تنهایی و آدم هایی که در جامعه مدرن امروز به بن بست کامل رسیده اند. کسانی که قدرت دوست داشتن و دوست داشته شدن را از دست داده اند. تصویری کامل از چهار نسل و مقاومت شان برای رهایی از چنگ این تنهایی و سر پا ایستادن که عاری از لحظات کمیک نیست. لحظاتی که زهرخند بر لب بیننده می نشاند.
وولفزبرگن یک درام خالی نیست. یک کمدی سیاه و تلخ همچون زهر است که در سکوت و چشم اندازهای خلوت می گذرد. زندگی آدم هایش مانند جنگلی که در آغاز فیلم می بینیم گاه با نوری روشن می شود و باز به دامن تاریکی و سایه می افتد. سکون و سکوت همین زندگی و بی تفاوتی انسان ها نسبت به یکدیگر باعث شده تا کنراد برای ملاقات با همسر متوفایش تصمیم به ترک این دنیا بگیرد. دخترش از نوشتن نامه که فقط به جهت خبر دادن بوده، ناخشنود است. از صحبت با او امتناع می کند و بقیه زن های فیلم نیز روزگاری بهتر از او ندارند. در اروپایی که زن ها توانسته اند سکان های قدرت اجتماعی را به دست بگیرند، بی رحمی حاکم شده و همین مردهای به ظاهر خشن هستند که بار عاطفی فیلم را بر دوش می کشند. داماد کنراد او را بیشتر درک می کند و به تصمیم اش احترام می گذارد. دوست پسر سابین نیز که عاشق اوا می شود تنها تسکین دهنده دردهای او و همدم دختران سابین است.
وولفزبرگن یک شب مردگان زنده است، با این تفاوت که از خون و خونریزی فیلم های رومرو در آن نشانی نیست. اما مهابت رفتار آدم هایش بیش از زامبی های آن فیلم است. شما را دعوت می کنم به تماشای یک شاهکار کوچک، فکر شده و نمایی کالیدوسکوپیک از هلند به مثابه برشی عرضی از جامعه اروپای شمالی که می تواند زنگ خطری برای همه ما باشد. چیزی که خانم نانوک لئوپولد نشان می دهد به گفته کارشناسان مسلمان داخلی!!! فقدان معنویت نیست، فقدان انسانیت است. به هوش باشیم!
ژانر: درام.
به سرزمین شتیس خوش آمدید Bienvenue chez les Ch’tis
کارگردان: دنی بون. فیلمنامه: دنی بون، الکساندر شارلو، فرانک مانیه. موسیقی: فیلیپ رومبی. مدیر فیلمبرداری: پی یر آیم. تدوین: لوک بارنیه، ژولی دلورد. طراح صحنه: آلن ویسیه. بازیگران: دنی بون[آنتوان بیلیو]، کاد مراد[فیلیپ آبرامز]، ژوئی فلیکس[ژولی]، لورنزو اوسیلیا[فوره]، ان ماریوین[آنابل دکونیک]، فیلیپ دکوسن[فابریس کانولی]، گی لکلویس[ایان واندرنوت]، زین الدین سوالم[مومو]، ژورم کوماندور[بازرس لبیس]، لین رنو]مادر آنتوان]، میشل پالابرو[عموی ژولی]، استفانی فریس[ژان]، الکساندر کاریه[تونی]. 106 دقیقه. محصول 2008 فرانسه. نام دیگر: Welcome to the Land of Shtis، Welcome to the Sticks.
فیلیپ آبرامز، مدیر اداره پست در شهری کوچک به اصرار همسرش تقاضای انتقال به کوت د آزور شهری در جنوب فرانسه- منطقه خوش آب و هوا- می کند. اما انتقال به جنوب کار ساده ای نیست، بنابر این فیلیپ دست به نیرنگ می زد. اما حقه او به خاطر دست و پا چلفتی بودن خودش آشکار شده و در نتیجه به مدت دو سال به خلاف جهت یعنی شمال فرانسه منتقل می شود. انتقال به شمال سردسیر برای او و همسرش حکم تبعید یا مرگ را دارد، به خصوص با داستان هایی که از گویش و رفتار اهالی آنجا شنیده است. فیلیپ اجباراً تنها و بدون زن و فرزند به سوی شمال به راه می افتد. اما با رسیدن به شهرستان محل ماموریت خود، خیلی زود بعد از آشنایی با همکارانش در اداره پست و موقعیت شهر درمی یابد که تمام چیزهایی که شنیده عاری از حقیقت بوده است. فیلیپ خیلی زود با همکارانش در اداره پست اخت شده و با آنتوان رفاقتی به هم می زند. لهجه اهالی را نیز که در آغاز غریب می نمایاند، کم کم یاد گرفته و جا می افتد. اما در برخورد با همسرش که حاضر نیست از تصویر ذهنی خود دست بردارد، مجبور به دروغ گویی می شود. تا اینکه همسرش به اشتباه خود مبنی بر تنها گذاشتن شوهر در موقعیت سخت پی برده و خواستار همراهی با او می شود. فیلیپ بار دیگر مجبور به تظاهر در برابر همسرش شده و از آنتوان و دیگر بچه های اداره می خواهد تا محیطی مانند آنچه او تصور می کرد تدارک ببینند. فیلیپ و همسرش از راه رسیده و در شهرک کثیف معدن چیان اقامت می کنند. اما فردای آن روز تصادفی کوچک دست فیلیپ را رو کرده و همسرش وی را ترک می کند. البته مدتی کوتاه بعد بازمی گردد و به همراه فیلیپ تا پایان مدت ماموریت وی در آن شهر اقامت می کنند. آنتوان نیز با کمک فیلیپ موفق می شود از زیر سلطه مادرش خارج شده و با همکار زیبایش ازدواج کند.
چرا باید دید؟
دنی بون(دانیل حمیدو) متولد 1966 آرمنتیر در شمال فرانسه است. او را به عنوان کمدین می شناسند و برای اولین بار با نقشی کوتاه در یکی از اپیزودهای سریال ناوارو(1995) بازی در برابر دوربین را تجربه و تا امروز در بیش از ده فیلم بازی کرده است. دو سال قبل وسوسه کارگردانی باعث شد تا فیلم خانه خوشبختی را بسازد و شهرتی نسبی کسب کند. او که می گوید تا قبل از 12 سالگی با همان لهجه شتیس در خانه صحبت می کرده، بعدها همین لهجه را در نمایش های کمدی تک نفره و فیلم نوئل مبارک در نقش پونشل استفاده نمود. همین نقش پونشل بود که او نامزد دریافت جایزه سزار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد نمود. و حالا با استفاده از فضا و مردمی که می شناسد پرفروش ترین فیلم سینمای فرانسه را ساخته است.
به سرزمین شتیس خوش آمدید[شتیس به اهالی شمال فرانسه گفته می شود یا به قول خودمان در و دهات که گویش و رفتار آدم هایش غریب است و به پخمه ها می ماند] یک پدیده در تاریخ سینمای فرانسه است و در کارنامه هنری دنی بون نیز؛ که ممکن است در آینده نتواند چنین موفقیتی را تکرار کند. البته دنی بن در 20 مه امسال با ویل اسمیت قراردادی برای ساخت نسخه انگلیسی فیلم منعقد کرده و مناقشه هایی هم بر سر زبان ها به خاطر عرب تبار بودن بون و شخصیت اصلی فیلم به وجود آمد. فیلم تمامی رکوردهای فروش را شکسته[پر فروش ترین فیلم تاریخ سینمای فرانسه جنجال بزرگ-لویی دوفونس و بورویل 1966- بود. البته در میان محصولات داخلی چون رقم بزرگ تر به تایتانیک تعلق دارد] و بیش از 30 میلیون دلار درآمد به دست آورده که برای فیلمی نه چندان پر خرج[11 میلیون یورو بودجه] با داستانی ساده رقمی حیرت انگیز به شمار می رود.
فیلم درباره زندگی افراد طبقه متوسط است و قدرت خود را از ضعف های همین آدم ها می گیرد. خواست ها، آرزوها و خصلت انطباق با شرایط های ناگوار که در همه جای دنیا یکسان است. فیلم برای فرانسوی یک محصول ملی تمام عیار است و برای اهالی شمال که بعد از اکران فیلم لوکیش های محل فیلمبرداری جذابیت توریستی پیدا کرده اند، یک اثر هنری در اعاده حیثیت از این منطقه است که به تحقیر از آن یاد می شود. دنی بودن بر خلاف استادان کمدی فرانسوی که داستان هایشان را حول محور روابط پیچیده جنسی[نه از نوع لوده ایتالیایی آن] بنا می کردند، از سکس گریزان است. هیچ شوخی تقریباً بی ادبانه ای در فیلم وجود ندارد و در عوض آنچه هست یک کمدی موقعیت کم نظیر از برخوردهای دو خرده فرهنگ است. گفتم خرده فرهنگ و آن را با اندکی مسامحه برای زندگی شهرستانی و پایتخت نشینی به کار بردم. دنی بودن در دومن فیلمش توانسته با انگشت گذاشتن بر روی ضعف های پیش پا افتاده آدم ها اثری تماشایی بسازد که هر کسی می تواند مشابه خود را در آن پیدا کرده و به راحتی به آن بخندد. بی اغراق می گیوم که بعد از مدت ها چند باری حین تماشای فیلم قهقهه زدم، هر چند فهم لهجه شتیس برایم غیر ممکن بود!
ژانر: کمدی.
آرن – شوالیه معبد Arn – Tempelriddaren
کارگردان: پیتر فلینت. فیلمنامه: هانس گونارسون بر اساس کتابی از یان گویلو. موسیقی: تئوماس کانته لینن. مدیر فیلمبرداری: اریک کرش. تدوین: الیویه بوژ کوته، آندرس ویلادسن. طراح صحنه: آنا آسپ. بازیگران: یواکیم نترکوئیست[آرن ماینوسون]، سوفیا هلین[سسیلیا آلگوتسدوتر]، استلان اسکارسگارد[بریگر بروسا]، مادس میکلسن[شاه والدمار دوم]، ونسان پرز[برادر ژیلبر]، سایمون کالو[پدر هنری]، استیون ودینگتون[تورویا]، گوستاف اسکارسگارد[شاه کانیوته اول]، مایکل نایکوئیست[ماینوس فولکشون]، بیبی آندرسون[مادر ریکیسا]، میلیند سومان[صلاح الدین]، الکس ویندهم[آرمان د ریدفور]، نیکلاس بولتون[ژرار د ریدفور]، توماس و. گابریلسون[ادموند اولوبانه]، یاکوب سدرگرن[آبه سوئنسن]، لینا انگلوند[کاتارینا خواهر سسیلیا]، مانیوس استنیوس[شوالیه]، مورگان آلینگ[ازکیل ماینوسون]، آندرس باسمو[سسیلیا بلانکا]. 139 دقیقه. محصول 2007 سوئد، انگلستان، دانمارک، نروژ، فنلاند، آلمان. نام دیگر: Arn – Tempelridderen، Arn – Temppeliritari، Arn: The Knight Templar.
قرن دوازدهم، سوئد. آرن ماینسون فرزند یکی از خاندان های حکومت گر بعد از کشته شدن پدرش توسط بریگر بروسا نجات یافته و به دانمارک برده می شود. آرن در آنجا بزرگ می شود، اما حادثه ای در کودکی سبب می شود تا زندگیش وقف کلیسا شود. آرن به صومعه فرستاده می شود، اما آشنایی با برادر ژیلبر که قبلاً شوالیه معبد بوده، مسیر زندگی او را عوض می کند. ژیلبر به او سواری و شمشیربازی و راه و رسم سلحشوری می آموزد. سال ها بعد آرن جوان بعد از برخورد با سسیلیای زیبا عاشق او می شود و به همین خاطر به ابراز عشق خواهر وی پاسخ رد می دهد. همین کار سبب خشم دحتر جوان شده و نزد ارباب کلیسا از وی و سسیلیا سعایت می کند. فرجام کار فرستاده شدن سسیلیا به صومعه و آرن به سوی سرزمین های مقدس است تا در کسوت شوالیه معبد برای حفاظت از اورشلیم بجنگد.
مدتی بعد سسیلیا پسری به دنیا می آورد که از او گرفته شده و به بریگر بروسا سپرده می شود. آرن نیز در یکی از ماجراهایش جان صلاح الدین ایوبی را که مخفیانه سفر می کند، از چنگ راهزنان نجات می دهد. صلاح الدین تلویحاً به او می گوید که قصد حمله ای بزرگ به اورشلیم را دارد. آرن به شهر می رود و حاکم را مطلع می کند. حاکم شهر از او می خواهد تا رهبری حمله به سپاه صلاح الدین را در خارج از شهر بر عهده بگیرد. حمله غافلگیرانه به صلاح الدین موفقیت آمیز از آب در آمده و آرن به پاداش این کار از خدمت در کسوت شوالیه گری مرخص می شود تا به زادگاه خود و نزد سسیلیا بازگردد.
چرا باید دید؟
پیتر فلینت متولد 1964 کوپنهاگ، دانمارک است. با دستیار کارگردانی در اواخر دهه 1980 وارد سینما شده و بعد از ساختن فیلمی کوتاه، در سال 1997 با فیلم چشم عقاب شروع به کارگردانی کرده است. تاکنون سه فیلم بلند دیگر ساخته و قسمتی از سریال مشهور کمیسر والاندر را نیز کارگردانی کرده که همین اپیزود برنده جایزه ویژه داوران جشنواره فیلم های پلیسی کنیاک شده است. شهرتی نسبی به عنوان سازنده فیلم های کودکان نیز دارد و فیلم اولش برنده جایزه جشنواره سینه کید شده و آرن تا امروز نه فقط بلندپروازنه ترین فیلم کارنامه او، بلکه پرخرج ترین محصول سینمای اسکاندیناوی[25 میلیون یورو] است که قرار است قسمت دوم آن نیز امسال با نام قلمرویی در انتهای راه به نمایش در آید.
اما سهم اصلی در آفرینش این دو فیلم که به اقرب احتمال قسمت سومی نیز بر آن ساخته خواهد شد، متعلق به یان[اسکار سه وره لوسین هنری] گویلو نویسنده و روزنامه نگار 64 ساله سوئدی است که برای آشنایان به ادبیات جاسوسی به عنوان خالق کارل همیلتون-جاسوس سوئدی- فردی شناخته شده است. او نیز مانند ایان فلمینگ شخصاً کار برای سرویس جاسوسی مملکتش را تجربه کرده، ده ماهی نیز در دهه 1970 زندانی شده و بعدها تجاربش را در قالب یازده کتاب از ماجراهای همیلتون ریخته است. از میان ماجراهای همیلتون هفت عدد به فیلم برگردانده شده و اولین بار پیتر استورمر نقش او را بازی کرده است. بعدها اشتفان سائوک(2 فیلم)، استلان اسکارسگارد(3 فیلم) و پیتر هابر(مینی سریال) آن را تجسد بخشیده اند. البته سه گانه مهیج و پر حادثه او درباره آرن- شوالیه دوران جنگ های صلیبی نیز در شهرت و محبوبیت او نقشی عظیم دارند. امروزه مقالات او در نقد خط مشی دولت آمریکا برای مبارزه با تروریسم در خاورمیانه و سیاست های اسرائیل در قبال فلسطینی ها شهرتی همپای کتاب های داستانی اش دارند و اغلب جنجال سازند. و بدیهی است که نقطه نظرات او در سه گانه مشهورش که به رویارویی اسلام و مسیحیت می پردازد، بازتاب یافته باشد.
گویلو ماجراهای شوالیه آرن را در 1998 با نوشتن کتاب راهی به اورشلیم آغاز کرد و در دو سال بعد با اانتشار شوالیه معبد و قلمرویی در انتهای راه ادامه داد. گویلو کتابی نیز درباره بریگر یارل بنیان گذار شهر استکهلم به نام میراث دار آرن[2001] نوشته و هر چند آرن ماینسون یک شخصیت داستانی سوئدی است، اما در دنیای گویلو وارث آرن ماینسون محسوب می شود. دیگر اثر مشهور او Ondskan نام دارد که داستانی اتوبیوگرافیک از دوران تحصیل خود اوست و در سال 2003 توسط میکائیل هافستروم به فیلم برگردانده شد و با نام شیطان شناخته می شود. شیطان نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی نیز بود. گویلو تاکنون جوایز متعددی دریافت کرده، اما بیشتر به دلیل دیدگاه های سیاسی-مخصوصاً حمایت از فلسطینی ها و محکوم کردن صهیونیسم به عنوان یک ایدئولوژی نژادپرستانه- خود که در مقالات و داستان هایش انعکاس یافته، مشهور است.
بیراه نیست اگر فیلم آرن-شوالیه معبد را اثری متعلق به گویلو بدانیم تا فلینت! و به نوعی سهم سینمای سوئد در نهضت جهانی نبرد با تروریسم و پیشگیری از فرا رسیدن قرون وسطی دیگر و جنگ های صلیبی تازه که سایه تهدید آن در افق به وضوح به چشم می خورد. تصویری که گویلو و به تبع آن فلینت از دو طرف درگیر جنگ ساخته اند تا حدی منصفانه و به دور از اغراق های معمول است. می شود فیلم را با ساخته چند سال پیش ریدلی اسکات مقایسه کرد که در آن نیز قهرمان فیلم به خاطر انجام جنایتی که کرده بود و ناخواسته به سوی جنگ های صلیبی و سرزمین های مقدس رهسپار می شد. ظاهراً پیوستن به صلیبیون در حکم پیوستن به لژیون خارجی فرانسوی را برای فراریان از چنگ قانون داشته و به نوعی می توانستند گناهان خود را با این کار تطهیر کنند. به هر حال با وجود فقدان انگیزه های دینی در نزد قهرمان قصه جایی در هر دو فیلم با صلاح الدین ایوبی برخود می کنند و با وجود قرار گرفتن تحت تاثیر قدرت، مردانگی و شخصیت او مصمم به ایستادگی در برابر او می شوند. نوعی جنگ جوانمردانه که مهم نیست کدام طرف برنده می شود، بلکه پیروزی اخلاقی هر دو طرف موکد می شود تا در زمانه ما راهی برای درک طرفین درگیر باز کند. این کار یا بهتر بگویم این هدف به خودی خود شایسته تحسین و احترام است، اما بیایید به فیلم در قالب یک اثر هنری نگاه کنیم. آرن- شوالیه معبد مانند سلطنت آسمانی یک پیرنگ عاشقانه دارد و جنگ های صلیبی را به عنوان پس زمینه ای پر رنگ و قدرتمند برگزیده است. یک داستان پر حادثه حماسی که نیمی از آن را در قالب بازگشت به گذشته ای طولانی روایت کرده و کودکی آرن تا رهسپار شدنش به اورشلیم را بازگو می کند. این قسمت از فیلم روایتگر درگیری های میان سلسله های پادشاهی در اسکاندیناوی، حضور مذهب و… است و با وجود آکنده بودن از حوادث ریز و درشت از ضرباهنگ سریع کمی به دور است. نیمه دوم نیز در سرزمین های مقدس روی می دهد که در کنار قصه رستگاری آرن به حسادت ها و درگیری های میان او دیگر شوالیه ها در بطن جنگ های صلیبی اختصاص دارد و به خاطر حضور شخصیت صلاح الدین، که کوشیده شده سیمایی کاریزماتیک نیز از وی خلق شود، از هیجان بیشتری برخوردار است. اما صحنه نبرد نهایی نمی تواند مانند ستطنت آسمانی توقع دوستداران چنین صحنه هایی را برآورده کند.
برخورد منتقدان نیز با فیلم متناقض بوده و برخی به خاطر تم مبارزه با بنیادگرایی موجود آن را ستوده اند و بسیاری نیز به دلیل سکته در روایت و طولانی بودنش آن را هیاهوی بسیار برای هیچ نام داده اند. اما توصیه می کنم بدون هر گونه پیشداوری به تماشای گران ترین فیلم تاریخ سینمای اسکاندیناوی بروید. ضرر نخواهید کرد!
ژانر: اکشن، ماجرایی، درام، عاشقانه، جنگی.
13 گل سرخ Las 3 rosas
کارگردان: امیلیو مارتینز لازارو. فیلمنامه: ایگناسیو مارتینز د پیزون، پدرو کوستا، امیلیو مارتینز لازارو. موسیقی: روکه بانیوس. مدیر فیلمبرداری: خوزه لوئیس آلکاینه. تدوین: فرناندو پاردو. طراح صحنه: ادورادو هیدالگو. بازیگران: پیلار لوپز آیالا[بلانکا بریساک واسکز]، مارتا اتورا[ویرتودس]، ورونیکا سانچز[خولیا کونه سا]، ناتالیا منندز[ماریا ترزا]، نادیا د سانتیاگو[کارمن]، گابریلا پسیون[آدلینا گارسیا کاسیلاس]، گویا تولدو[کارمن کاسترو]، فلیکس گومز[پریسو]، فران پریا[تئو]، انریکو لو ورسو[کانه پا]، رامون آگوئیره، مارتا آلدو[مادر آنخلس]، آلبا آلونسو[سول لوپز]، آرانتکسا آرانگورن[مانوئلا]، کارمن کابررا[لوئیزا رودریگز د لا فوئنته]، توماس کاله یا[سروان]، هلنا کاستانه دا[زاپاتیتوس]، خوزه مانوئل سروینو[خاسینتو]. 100 و 132 دقیقه. محصول 2007 اسپانیا. نام دیگر: 13 Roses. نامزد جایزه بهترین موسیقی از انجمن نویسندگان سینمایی اسپانیا، برنده جایزه بهترین فیلمبرداری-بهترین طراحی لباس-بهترین موسیقی-بهترین بازیگر نقش مکمل/خوزه مانوئل سروینو و نامزد جایزه بهترین کارگردانی- تدوین- بهترین فیلم- چهره پردازی- بهترین بازیگر تازه کار زن/نادیا د سانتیاگو-بهترین طراحی صحنه-بهترین فیلمنامه-صدابرداری و جلوه های ویژه از مراسم گویا، برنده جایزه بهترین بازیگر مرد نقش مکمل/خوزه مانوئل سروینو و نامزد سه جایزه دیگر از اتحادیه بازیگران اسپانیایی، نامزد جایزه بهترین موسیقی از مراسم موسیقی اسپانیایی.
اول آوریل 1939. نیروهای فرانکو وارد مادرید می شوند و جنگ داخلی اسپانیا به پایان می رسد. اما شکار کمونیست ها و جمهوری خواهان به شکلی وسیع آغاز می شود. بعضی از جمهوری خواهان از کشور می گریزند، اما بسیاری موفق به این کار نمی شوند. فرانکو اعلام می کند تنها کسانی را که دست هایشان به خون آغشته است، مجازات خواهد کرد. اما بیگناهان بسیاری اسیر دژخیم های نیروی امنیتی وی می شوند. مانند کارمن 16 ساله، سوسیالیستی جوان در ارتش خلقی که هرگز سلاح به دست نگرفته یا بلانکا دختر یک یهودی فرانسوی که با نوازنده ای ازدواج کرده و تنها جرمش آشنایی با یک کمونیست و کمک مالی به او برای فرار است. آنها به همراه دختران و زنان جوان دیگری دستگیر، شکنجه و بازجویی و سرانجام به زندان سالس فرستاده می شوند. آنها که می پندارند که کاری در حد مجازات های سنگین نکرده اند، یقین دارند بعد گذشت چند ماه یا حداکثر چند سال آزاد خواهند شد. اما چند روز قبل از محاکمه، گروهی از مخالفان فرانکو یکی از فرماندهان ارشد او را ترور می کند. فرجام کار مشخص است: فرانکو افراد نظامی اش با قصد انتقام گیری بعد از محاکمه ای نظامی و فرمایشی 43 مرد و 13 دختر جوان به اتهام کمک به شورشیان محکوم به اعدام شده و 48 ساعت بعد به خوجه اعدام سپرده می شوند.
چرا باید دید؟
امیلیو مارتینز لازارو متولد 1945 مادرید، برای تماشاگر ایرانی نام شناخته شده ای نیست. اما حضور نزدیک 4 دهه او در سینمای اسپانیا به عنوان بازیگر، نویسنده، تهیه کننده و کارگردان ساخته شدن نزدیک به 20 فیلم را سبب شده که بری از آنها از فیلم های مطرح دو دهه اخیر سینمای این کشور محسوب می شوند. اولین بار در 1986 با فیلم لولو در شب نامش شنیده شد. در 1992 جایزه بهترین فیلم جشنواره فیلم های کمدی پینیسکولا را برای Amo tu cama rica دریافت کرد. اتفاقی که در 1997 با فیلم جاده های فرعی تکرار شد. دیگر ساخته مشهور او طرف دیگر تخت خواب(2002) نام دارد که جوایزی از جشنواره ای فانتاسپورتو و مالاگا دریافت کرده است. اما 13 گل سرخ را می توان بهترین و منسجم ترین فیلم کارنامه او به شمار آورد که در تضاد با فیلم های کم و بیش سرشار از طنز پیشین کارنامه او قرار دارد.
اگر با مقوله فاشیسم، توتالیتاریسم، دستگیری، شکنجه و زندان آشنایی دارید که مقولاتی آشنا در ایران سه دهه اخیر هستند، 13 گل سرخ قصه ای ملموس و پر آب چشم از کسانی است که جان بر سر آرمان نهاده اند. قصه ای واقعی درباره زنان و دخترانی که گل زندگی شان توسط رژیمی خونخوار پرپر شد، آن هم به دلیل واهی شرکت در توطئه قتل فرانکو که هیچ کدام از دخترها از آن خبر نداشت. فیلم مارتینز لازارو که بر اساس کتاب کارلوس لوپر فوئنسکا ساخته شده، داستان دوره پس از جنگ داخلی اسپانیا را روایت می کند. اینکه چگونه مردم عادی و حتی به دور از سیاست قربانی ددمنشی فاشیست ها شده و مجبور به همرنگی با پیراهن سیاه ها می شوند. اینکه چگونه برای زهر چشم گرفتن از هر مخالف بالقوه ای کشتارهایی بزرگ تدارک دیده می شود تا در قالب احترام به مذهب و وطن پرستی هر دگراندیشی تحویل جوخه اعدام شود. البته فراموش نمی کند که ریشه های گرایش به فاشیسم را نزد برخی از مردم نیز به تصویر بکشد.
مارتینز با وجود روایت قصه هایی کوتاه و موازی از زندگی دختران با مهارت توانسته تعادلی قوی به فیلم خود داده و از افتادن به ورطه از هم گسیختگی روایت پرهیز کند. بازی های خوب دخترها در کنار داستانک های عاشقانه مربوط به چند نفر از آنها تماشاگر را از جان و دل با فیلم همراه می کند. مهم نیست که به کدام ایدئولوژی اعتقاد دارید، مهم این است که انسان هستید و امکان ندارد در برابر حوادثی که می تواند بر سر هر انسانی نازل شود بی تفاوت بمانید. طیف گسترده شخصیت های مونث یا مذکر فیلم مانند پدر کارمن که افسری وظیفه شناس است و دختر را با دستان خود به دژخیم تحویل می دهد-و تماشاگر هرگز او را شماتت نمی کند- یا بستگان ترسوی نوازنده کمونیست که برای ایمن ماندن او را لو می هند و از همه مهم تر افسر باسکی که عاشق خولیا شده و هنگام خطر از نزدیک شدن به او پرهیز می کند، همه و همه انسان هایی باورکردنی هستند. اما آنچه فیلم را با ارزش می کند نگاه منتقدانه نویسنده و فیلمساز به دورانی سخت سرنوشت ساز در تاریخ اسپانیا و حتی اروپا و دنیاست. چون جنگ داخلی اسپانیا چرخشگاه شکست و پیروزی برای جبهه های فاشیسم و دنیای آزاد بود. مورخان عقیده دارند اگر فرانکو به پیروزی نمی رسید، امکان بسیار ضعیفی برای آغاز جنگ از سوی هیتلر وجود داشت. به همین خاطر از همه جای دنیا اندیشمندان، آزادی خواهان و هر کس که به این امر باور داشت برای مقابله با ارتش فرانکو به بریگاد بین الملل پیوسته بود. ارتشی که شاعری انگلیسی آن را سپاه ژنده پوش ها نامیده بود. سپاهی که چیزی نمی خواست جز صلح شرافتمدانه توام با آزادی…
فرانکو صلح را در اسپانیا به قیمت ریختن هزاران بیگناه حاکم کرد، اما شرافت را از میان برد و آزادی را نیز… آزادی دهه ها بعد با مرگ فرانکو به دست آمد و هنوز که هنوز است پس لرزه های آن دوران سخت تن و جان مردم اسپانیا را زجر می دهد. 13 گل سرخ یک تسویه حساب با آن رزیم نیست، بلکه نگاهی واقع گرایانه به دوره ای که بعضی دژخیم ها مانند رئیس مونث زندان سالس در مرگ بندی ها خود می گریست. آقایان و خانم ها و همه آزادی خواهان روزگار من، کسانی که به هنوز به زندگی در صلح شرافتمندانه باور دارید، 13 گل سرخ فیلمی برای همه شماست. یک شاهکار، فیلمی واقعاً بزرگ و شایسته تحسین. اشک ریختن تان تضمین می شود!
ژانر: درام.
شاهدان Les Témoins
کارگردان: آندره تشینه. فیلمنامه: لوران گویو، آندره تشینه، ویویان زینگ. موسیقی: فیلیپ سارد. مدیر فیلمبرداری: ژولین هیرش. تدوین: مارتین جیوردانو. طراح صحنه: میشله آبه-وانیه. بازیگران: میشل بلان[آدرین]، امانوئل بئار[سارا]، سامی بوجیلا[مهدی]، ژولی دپاردیو[ژولی]، سوهان لیبریو[مانو]، کنستانس دال[ساندرا]، لورنزو بالدوچی[استیو]. 112 دقیقه. محصول 2007 فرانسه. نام دیگر: The Witnesses. نامزد خرس طلای جشنوراه برلین، برنده جایزه بهترین بازیگر مرد نقش مکمل/سامی بوجیلا و نامزد جایزه بهترین کارگردانی و بهترین بازیگرین تازه کار/یوهان لیبریو.
سال 1984، پاریس. آدرین دکتری میانه سال با مانو-پسر همجنس خواه جوان- که به تازگی از شهرستان آمده تا با خواهرش زندگی کند، برخورد و عاشق او می شود. سارا نویسنده ای که با مهدی ازدواج کرده و به تازگی از او صاحب فرزندی شده، با آدرین دوست است. آدرین مانو را به پلاژ سارا برده و با آنها آشنا می کند. مانو و مهدی برای شنا به دریا می روند، و در پی واقعه ای مهدی جان مانو را از غرق شدن نجات می دهد. در بازگشت به پاریس، مانو به مهدی ابراز علاقه کرده و به زودی رابطه ای میان آن دو شکل می گیرد. مانو شغلی در خارج از پاریس یافته و آدرین را ترک می کند. اواکثر روزهایش را با مهدی می گذراند تا اینکه شبی آدرین خشمگین به سراغ او رفته و ماجرا را می فهمد. اما کشف هولناک دیگری نیز می کند: مانو به بیماری تازه ای که ایدز نام گرفته مبتلا شده است. مانو خود را از چشم مهدی پنهان کرده و آدرین شروع به انجام آزمایش های مختلف روی او می کند. اما راه چاره ای نیست و مانو اندک اندک می پذیرد که با مرگ روبرو شود. همزمان رابطه مهدی و سارا نیز رو به تیرگی می گذارد و سارا نیز درمی یابد که احساس مادری در او چندان قوی نیست. مهدی از آزمایش ها سالم بیرون می آید و مانو نیز مدتی بعد می میرد. مهدی و سارا نزد هم بازمی گردند و آدرین یز دوست پسر تازه ای به نام استیو پیدا می کند…
چرا باید دید؟
آندره تشینه متولد 1942 والانس دآژن، پیرنه فرانسه است. یکی از مهم ترین فیلمسازان پس از موج نوی فرانسه که به نسل دوم منتقدانی که فیلمسازی پیشه کردند، تعلق دارد. او نیز از کایه دو سینما آغاز کرده و پا جای پای کسانی چون تروفو، گودار و شابرول گذاشته است.
تشینه بعد از تحصیل در ایدک با دستیاری ژاک ریوت آغاز کرد و خیلی زود از یک منتقد جدی به فیلمسازی جدی تبدیل شد. فیلم های او که بر زندگی معاصر اشاره داشت، خیلی زود توانست جایگاهی ویژه نزد تماشاگران و همکاران سابق او پیدا کند. او با دومین فیلمش شهرستانی فرانسوی که ترکیب از کمدی سیاه، درام عاشقانه و نوستالزی با تاثیراتی از برشت بود، داستان زندگی خانواده ای شهرستانی ار اوایل قرن تا دوران نهضت مقاومت و سرانجام قیام مه 1968 را بازگو کرد که بسیاری آن را با فیلم امبرسون های باشکوه لز مقایسه کردند. باروکو در 1976 درامی جنایی بود که قدرت قصه گویی و فصاسازی او را به نمایش گذاشت و تمایلش به سورئالیسم را آشکار کرد. دهه 1980 دهه شکوفایی تشینه بود. ابتدا قرار ملاقات و سپس، صحنه جنایت و بیگناهان از راه رسیدند. قرار ملاقات تنها فیلم او بود که از میان 7 فیلم کارنامه اش که نامزد نخل طلای کن شد، آن را به چنگ آورد.
اما نویسندگان بزرگ سینمایی اوج کارهای او دهه 1990 و فیلم های فصل محبوب من، نی های وحشی و دزدان می دانند که همگی از زندگی واقعی الهام گرفته بودند و کاترین دونوو سهمی انکار ناپذیر در شکل گرفتن برخی از آنها داشت. فیلم های تشینه بی تعارف برای افراد بالغ ساخته می شوند واین بلوغ نه تنها از نظر عرف رایج که سن را در نظر دارد، بلکه ازجهت روحی را شامل می شود. به همین خاطر تماشاگری که به دنبال سرگرمی است، فیلم های او را جاب نخواهد یافت. چون حادثه ای از نوع معمول در آنها رخ نمی دهد. شاهدان یکی از بهترین نمونه های سینمای تشینه است. فیلم داستانی را در حد فاصل ژوئن 1984 تا ژوئن 1985 بازگو می کند و به شکلی اپیزودیک که با روزهای خوش آغاز شده، به جنگ رسیده و با بازگشت مجدد تابستان بار دیگر به آرامش بازمی گردد. تشینه شیفته فصل هاست و زندگی را نیز چون سال به فصل ها تقسیم می کند. زندگی انسان ها نیز بهارو تابستان و خزانی دارد واز این رو لحنی مناسب آن نیز اختیار می کند. تابستان فصل رمانتیسم و کمدی است و زمستان فصل اندوه و تراژدی. روزهایی که در آن آدم و در این فیلم پاریسی ها با دوستی، خشم، جدایی، مرگ، آرامش، بیماری و… آشنا و دست و پنجه نرم می کنند. اما موضوع اصلی فیلم ایدز است و اغراق نخواهد بود بگوییم که سینمای اولین کشوری که واکنش هایی جدی در برابر این طاعون قرن نشان داد، سینمای فرانسه بود. ینمایی که یکی از با استعدادترین فیلمسازانش به نام سیریل کولار قربانی همین بیماری شد و تنها فیلمش شب های وحشی نیز حدیث نفسی یگانه بود.
اما امروز با گذشت دو دهه و کاسته شدن از مهابت این پدیده[نه از میان رفتن و مهار کامل آن] تشینه بار دیگر به سراغ آن رفته و این بار ایدز بهانه ای زیبا برای پرداختن به زندگی و انتخاب های چند انسان است. او انگشت بر روی اولویت های اشخاص در زندگی شخصی می گذارد، اما هیچکس را به خاطر انتخاب های ظاهراً غلطش نیز سرزنش نمی کند. سارا احساس مادرانگی ندارد و خود را بیشتر وقف نوشتن رمان کرده، مهدی نیز شیفته شغل خویش است و زمانی که با مانو رابطه برقرار می کند بیشتر یک شیفته جنسی است. بر خلاف آدرین پا به سن گذاشته که عشقی افلاطونی به مانو دارد و در پایان هر چند محبوبی تازه اختیار می کند اما هدفی والا در زندگی یافته و آن مبارزه با ایدز است. طبیعتاً دیدن دوستانی چنین ناهمگون که در آغاز و پایان فیلم به راحتی کنار هم قرار می گیرند و ساعت های خوشی را نیز با هم می گذرانند، تنها در سینمای فرانسه ممکن است که روابط پیچیده عاشقی، جنسی، عاطفی دستمایه اصلی فیلمسازان آن است.
تشینه همچون فیلم های قبلی خود این بار نیز درامی گیرا با شخصیت های متعدد خلق کرده که آن چنان که از نام فیلم برمی آید باید شاهدان دوره ای سیاه و تاریک در زندگی بشر و فرانسوی ها باشند. آن چه فیلم در نزد تماشاگر برمی انگیزد حس اضطرار در مبارزه با این بیماری است. اما از گفتن درست روایت خود و پرداخت شخصیت ها آنی غافل نمی شود. تماشاگر هر چند با آدرین همدلی بیشتری دارد، اما در پایان نمی تواند هیچ کدام را بر دیگری ترجیح دهد. همه به یک اندازه خوب و بد هستند. حتی شخصیت های فرعی مانند خواهر مانو یا روسپی که در همسایگی آنها زندگی می کند نیز از چشم تیزبین تشینه دور نمی ماند. فیلم با آوازی یکسان آغاز و پایان می یابد. زندگی نیز تکرار خوشایندی است که تنها امید به آن رنگ می دهد. تشینه این را خوب می داند و با زیبای آن را به تصویر می کشد. اما فراموش نمی کند که مخاطرات پنهان آن را با موسیقی بسیار زیبای فیلیپ سارد کهنه کار در بطن زندگی روزمره جاسازی کند. فراموش نکنیم زندگی یکنواخت روزمره می تواند آبستن خطرات مهلک باشد. شاهدان فیلمی در شهادت یک دوران است، فیلم شجاعانه، خوش ساخت و فکر شده که اگر دریچه دل های تان را باز می کنید می تواند به راحتی وارد آن شود!
ژانر: درام.
نابود شده به وسیله زن Tatt av kvinnen
کارگردان: پتر ناس. فیلمنامه: یوهان بوگیوس، پتر ناس بر اساس رمانی از ارلند لو. موسیقی: آسلاک هارتبرگ. مدیر فیلمبرداری: ماریوس یوهانسن هانسن. تدوین: اینگه-لیز لانگفلت. بازیگران: تروند فاوسا آئورواگ[مرد]، ماریان ساستاد اوتسن[ماریانه]، هنریک مستاد[تور]، آنا گوتو[نیدار برگنه]، استن لیونگرن[سرهنگ کاله]، ترز بروناندر[ماریان]، تروده بیرکه استورم[لولیک]، لوئیز مونو[میرلیندا]، پیتر استورمر[گلن]. 90 دقیقه. محصول 2007 نروژ. نام دیگر: Gone with the Woman. برنده جایزه بهترین فیلم از جشنواره هالیوود.
ناگهان سر و کله ماریانه زیبا در زندگی مردی جوان که در اسلو زندگی می کند، پیدا می شود. مرد هر چند مطمئن نیست که به دوست دختر نیاز دارد یا خیر، اما رفت و آمدهای مکرر ماریانه باعث می شود که حضور دائمی او را در آپارتمانش بپذیرد. ماریانه به آپارتمان او اثاث کشی می کند. مرد جوان که به استخر عمومی می رود در آنجا با مردی به نام گلن آشنا شده و از راهنمایی های او در راه ایجاد رابطه با ماریانه استفاده می کند. به زودی جوان و ماریانه تبدیل به عاشق و معشوق می شوند، اما همواره ماریانه است که به جای او تصمیم می گیرد. تا اینکه مرد از شغل خود اخراج شده و ماریانه به او پیشنهاد می کند تا به سفری دور اروپا بروند. در راه سفر به پاریس می رسند و مرد می فهمد که با ماریانه تفاهم زیادی ندارد. ماریانه می خواهد تا با دنبال کردن هوس های او از پاریس خارج شوند. مرد می پذیرد و زمانی که در یک ایستگاه بین راه پیاده می شوند، خود را در منزل قدیمی سرهنگی سوئدی به نام کاله می یابند. ماریانه با همسر سرهنگ ماریان رفیق شده و به تقاضای مرد مبنی بر همراهی با وی وقعی نمی گذارد. مرد به تنهایی به پاریس باز می گردد و در آنجا با دختری فرانسوی به نام میرلیندا آشنا می شود. اما خود را به ماریانه وفادار می دادند و در نتیجه با ماریانه به اسلو باز می گردد. ماریانه شغلی به عنوان معلم در خارج از اسلو یافته و به محل ماموریت خود می رود. اما مرد که مرتب به دیدار او می رود، به زودی با بدقولی ماریانه مبنی بر سفر به اسلو و بازگشت نزد وی روبرو می شود. از این رو به آنجا رفته و می فهمد که ماریانه با مردی به نام تور رابطه پیدا کرده است. سرخورده به شهر بازمی گردد و خود را با کار سرگرم می کند. مدتی بعد ماریانه به نزد وی بازمی گردد، اما وجود فرزندی از تور در شکم او ادامه رابطه را غیر ممکن کرده است. مرد یاد می گیرد که خود را زیر سلطه ماریانه رها و او را از خانه اش بیرون کند. مدتی بعد به پاریس و به سراغ میرلیندا می رود….
چرا باید دید؟
پتر ناس متولد 1960 اسلو، نروژ است. اولین فیلمش را در 1999 با نام خماری مطلق ساخت. خماری مطلق کمدی[کمی سیاه البته] بود و این مسیر در کارهای بعدی او نیز پی گرفته شد و گاه رنگی از درام نیز به خود گرفت. ناس سازنده دو قسمت از ماجراهای مشهور الینگ[پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای نروژ] مخلوق اینگوار آمبیورنسن است که اولین آنها در سال 2000 نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم خارجی نیز بود و سبب اشتهار ناس میان آمریکایی ها نیز شد. کوین اسپیسی حقوق نمایش الینگ را خریداری کرد و کمپانی فوکس نیز در سال 2003 قراردادی با او برای کارگردانی 3 فیلم امضاء کرد که اولین آنها با نام موتزارت و وال با شرکت جاش هارتنت درسال 2005 به نمایش در آمد. اما قبل از این فیلم ناس قریحه خود را در ساخت فیلم برای کودکان نیز آزمود و با فقط بئا توانست در میان منتقدان وداوران جشنواره ها به مقبولیت بزرگی دست یابد.
ناس بازیگر تئاتر و کارگردان نیز هست و کارنامه خود را میان سینما و تئاتر به تساوی تقسیم کرده است. او یکی از بزرگ ترین فیلمسازان تاریخ سینمای کشور کوچک نروژ با چهار و نیم میلیون جمعیت و صاحب دو فیلم از پنج فیلمی تاریخ سینمای این کشور است که به مراسم اسکار راه یافته و بدیهی است با چنین پیشینه ای انتظار دیدن فیلمی خوب از او بیهوده نباشد.
نابود شده به وسیله زن [که اصلاً برگردان زیبایی برای نام اصلی و ترجمه انگلیسی آن نیست که شوخی با نام فیلم برباد رفته است] به تمامی این توقع ها پاسخ می دهد. فیلم با هزینه ای کمتر از 4 میلیون دلار ساخته شده، اما توانسته نماینده سینمای نروژ در مراسم اسکار 2008 باشد. یک کمدی فوق العاده جذاب که هنگام تماشای آن هرگز گذشت زمان را حس نمی کنید و به یک مشکل ابدی و ازلی تاریخ می پردازد: زن ها!
موجوداتی که نه با آنها و نه بدون آنها نمی شود زندگی را سر کرد. موجوداتی که اغلب دوست دارند به جای مردها نیز فکر و آن را تصمیم مشترک اعلام کنند.چیزی که برای قهرمان بی نام فیلم نیز اتفاق می افتد و به نوعی نماینده همه مردهای دنیاست. مردی که با در دست داشتن وسیله ای کوچک در صدد شکار چیزی بزرگ است. ساخته شدن چنین فیلمی در اسکاندیناوی که بیش از نیمی از جمعیت آن را زن ها تشکیل می دهند، چیز عجیبی نیست و مدتی است تبدیل به موجی فراگیر شده است[و کم و بیش اروپای شمالی]. این کار به نوعی گرفتن انتقام نیم قرنی است که زن ها توانسته اند مشاغل مهم و اغلب اداری را در این نقطه از دنیا تصاحب و مردها را به سوی کارهای یدی برانند. البته ماریانه ای که در فیلم می بینید نمی تواند نماینده همه زنان اسکاندیناوی باشد، ولی ترجیح مرد در پایان فیلم انتخاب زنی از جای دیگر دنیاست. یعنی فرانسه که باز هم اروپا محسوب می شود، اما زن پر حرارت فرانسوی کجا و قالب های یخ اسکاندیناوی کجا؟ این یک معضل اجتماعی بزرگ است که باعث ازدواج مردهای این منطقه با زنان آسیایی مخصوصاً ژاپنی، چنینی و تایلندی شده، زن هایی که احترام به مرد هنوز در میان آنها امری عادی است.
ناس این مشکل را با ظرافت و در قالب یک کمدی پر تحرک به تصویر می کشد و باعث می شود که نروژی ها و بقیه مردم اسکاندیناوی با آن به راحتی برخورد کنند. زندگی قهرمان مرد فیلم در بهترین حالت از سوی ماریانه مورد تجاوز و بعدها سلطه قرار می گیرد و در پایان مرد یاد می گیرد که خود را از حضور نماینده این سلطه-کمد لباسی زرد رنگ که نامتجانس بودنش با محیط آپارتمان مرد از همان آغاز پیداست-برهاند. او سکس را نزد ماریانه پیدا می کند، اما عشق و درک متقابل تنها در میان زنی فرانسوی به نام میرلیندا که روحی همانند او دارد، می یابد. مظهر این تفاهم تابلویی است که مرد خریداری می کند و جز میرلیندا هیچ کس با او در مفهوم آن شریک نمی شود.
نابود شده به وسیله زن یک کمدی رمانتیک فوق العاده از سینمای ناشناسی است که شایسته توجهی بیش از اینهاست.. فیلمی سرخوشانه، سرگرم کننده و دارای قدرت تاثیر گذاری بالا که مخاطبینش تنها مردها نیستند. هر چند قربانی و قهرمان فیلم می تواند هر مردی در هر جای دنیا باشد!
ژانر: کمدی، عاشقانه، درام.
توالت پاپ El Baño del Papa
کارگردان: سزار کارلونه، انریکه فرناندز. فیلمنامه: سزار کارلونه، انریکه فرناندز. موسیقی: گابریل کاساکوبرتا، لوسیانو سوپرویله. مدیر فیلمبرداری: سزار کارلونه. تدوین: گوستاوو جیانی. طراح صحنه: اینس اولمدو. بازیگران: سزار تورنکوزو[بتو]، ویرجینا مندز[کارمن]، ماریو سیلوا[والوولینا]، ویرجینا روئیز[سیلویا]، نلسون لنس[مله یو]، هنری د لئون[ نکنته]، خوزه آرسه[تیکا]، روساریو دوس سانتوس[ترزا]، هوگو بلاندامورو[تارتامودو]. 90 و 97 دقیقه. محصول 2007 اورگوئه، برزیل، فرانسه. نام دیگر: Les Toilettes du pape، O Banheiro do Papa، The Pope’s Toilet. برنده جایزه تماشاگرا-بهترین بازیگر مرد.سزار تورنکوزو-بهترین بازیگر زن/ویرجینیا مندز-بهترین فیلمنامه و جایزه منتقدان از جشنواره گرامادو، برنده جایزه نقره بهترین فیلمنامه و نامزد جایزه طلای بهترین فیلم از جشنواره فیلم آمریکای لاتین Huelva، برنده جایزه بهترین کار الو از جشنواره فیلم لاتینی لیدا، برنده جایزه هیئت داوران بین المللی از جشنواره سائو پائولو.
سال 1988. شهر کوچک ملو، اوروگوئه نزدیک به مرز برزیل. بتو مانند بسیاری از آلونک نشین ها زندگی فقیرانه خود و خانواده اش را با آوردن جنس از آن سوی مرز برای مغاره داران به وسیله دوچرخه می گذراند. اما همین تنها راه ارتزاق آنها نیز توسط مرزبانان و گشتی ها مخصوصاً مردی به نام مله یو تهدید می شود. مله یو عملاً از بسیاری باج می گیرد تا چشم بر کار آنها ببندد و همین امر او را به بدنام ترین مرد ملو تبدیل کرده است. سیلویا دختر بتو در آرزوی مجری گری تلویزیون یا رادیو است، کاری که به نظر محال می آید. از سویی درخواست های بتو در زمینه کمک به او در زمینه حمل کالای قاچاق رابطه پدر و دختر را تیره کرده است. وقتی اعلام می شود که پاپ ژان پل دوم در سفرش به آمریکای جنوبی از ملو نیز عبور خواهد کرد، اهالی و از جمله آلونک نشین ها خود را برای استقبال از او آماده می کنند. آنها می پندارد که در سایه ازدحام به وجود آمده موفق خواهند شد تا اجناس خانگی خود را به فروش رسانده و پولی به چنگ آورند. بتو نیز ایده ای دارد: راه انداختن یک باب سرویس بهداشتی عمومی…
چرا باید دید؟
مگر اورگوئه سینما هم دارد؟ باور کنید من هم قبل از دیدن توالت پاپ چنین تصوری داشتم و با یک جست و جوی اینترنتی فهمیدم که غفلت بزرگی در باب سینمای این کشور مرتکب شده ام.
توالت پاپ که به عنوان نماینده رسمی سینمای کشورش به مراسم اسکار 2008 معرفی شده بود، یکی از آن نادر فیلم هایی است که می توان به عنوان سندی مردم شناختی از یک جامعه هم روزگار مورد استفاده قرار گیرد. سندی که رنگی هنرمندانه بر آن زده شده و طنزی غریب قصه آن را همراهی می کند.
در سال 1988 پاپ ژان پل دوم واقعاً سفری به آمریکای جنوبی کرد و همین سفر باعث شد تا طبقه فقیر و آن گونه که در این فیلم دیده می شود طبقه کارگر و پست جامعه از شوق دیدار وی جانی بگیرد. هر کس برای استقبال از او کاری کرد و اینکه یک نفر در این آشفته بازار تصمیم می گیرد توالتی همگانی ساخته و با پول آن رونقی به زندگی اش بدهد، به خودی خود طنزی تلخ در پشت سر دارد. طنزی که در سکانس اوج فیلم، بتوی حیران و سرگردان و توالت فرنگی به دوش را در میان جمع مستقبلین نشان می دهد و زمانی که خسته و کوفته به منزل می رسد، بار دیگر برای یافتن مشتری به میان همان جمعیت بازمی گردد. او از تلاش های خود نتیجه ای نمی گیرد. یعنی هیچ کدام از آلونک نشین ها نمی گیرند، اما بتو خوش شانس تر است. چون جان کندن ها او باعث می شود تا تفاهمی میان او و دخترش به وجود آید. دختری که در پایان به ناچار می پذیرد سودای مجری گری را از سر بیرون کرده و به پدر نگون بختش در قاچاق کالا کمک کند. چون پدر دیگر دوچرخه ای هم ندارد و باید پای پیاده این مسیر دشوار را هر روز رفته و بازگردد.
پاپ می آید و بعد از موعظه کوتاهی که سبب نومیدی همه می شود، آنجا را ترک می کند. دیگر از مذهب و نماینده اش هم برای این انسان های بیچاره[طبقه کارگر؟] کاری ساخته نیست. حتی تسکینی هم وجود ندارد و آنچه برجای می ماند تیرگی است و رنج و فقر و پلشتی که باید باز در آن غوطه زد به ناچار…. امیدی به رهایی نیست. اما اتفاق های خوش آیند کوچک می تواند زندگی در همین جا را نیز را روشنایی اندکی ببخشد. همان طور که برای خانواده بتو اتفاق می افتد. توالت پاپ شاید فیلم بزرگی نباشد، اما برای آشنا شدن با سینمای کشوری که از آن هیچ ندیده اید نمونه بسیار شایسته و خوبی باشد.
سزار کارلونه متولد 1958 مونته ویدئو، اورگوئه و ساکن برزیل است و به عنوان فیلمبرداری چیره دست و صاحب سبک شهرت دارد[نامزد اسکار برای فیلم شهر خدا(2002)فرناندو میرلس و برنده 18 جایزه معتبر بین المللی]. چیزی که در همین فیلم به وضوح قابل مشاهده است و صحنه های پایانی فیلم را تبدیل به عکس هایی کم نظیر از زندگی فقرا و افراد پریشان احوال می نماید. توالت پاپ اولین تجربه کارگردانی اوست که آن را به همراه انریکه فرناندز ساخته است.
انریکه فرناندز نیز با توالت پاپ برای اولین بار کارگردانی تجربه می کند و تنها ردپای موجود از اودر دنیای سینما دستیارکارگردانی و تدوین فیلم Otario[ساخته تحسین شده دیه گو آرسوآگا-1997] است.
یقین دارم شما هم مثل من بعد از تماشای توالت پاپ شگفت زده خواهید، نه به خاطر مهارت در ترسیم زندگی این انسان ها و کشف کمدی درون این زندگی ها، بلکه در یافتن لحظات زیبای زندگی در دل سیاهی ها، چیزی که برای هر فیلمسازی دستاورد کمی نیست. آن هم در کار اول!
ژانر: درام.