ایران جامعۀ پیچیدهای است. در میان قشرها و نسلهای مختلف آن، پدیده های بسیاری در جریان است که به سادگی نمیتوان به هم آنها پی برد. لذا برای بررسی مواردی از جمله ازدواج و دلایل عدم دوام آن، لازم است شرایط کلیتر جامعه، یعنی وضعیت اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و روانی آن را در نظر بگیریم. این شرایط به شکلگیری پدیدههایی میانجامند که برخی از آنها به خودی خود نکوهیده نیستند، اما برخی دیگر به غایت مخرباند.
بر همین منوال، زندگی مشترک هم صرفاً یک پدیده فردی یا بین فردی نیست، بلکه تابع روندهای حاکم بر جامعه است. زندگی مشترک یک پدیده چندمتغیری است که به نظر میرسد به طور مستقیم تحت تأثیر سه عاملِ تعیین کننده قرار دارد؛ نه تنها برای تجمیع اراده برای تشکیل زندگی مشترک، بلکه دوام آن. اینها عبارتند از: نخست، تکثر ارزشها (شامل اعتقادات، نوع تربیت، و وضعیت ذهنی افراد)، دوم، وضعیت اقتصادی، و سوم انتظار از زندگی.
منظور از باورها نه تنها اعتقاد افراد به زندگی زناشویی و تعهد و وفاداری، بلکه وضعیت ذهنی افراد یعنی تواناییِ آنها در پذیرش مسئولیت و انجام وظایف و تعهدات در مقابل دیگران است. وضعیت اقتصادی عبارت است از برخورداری از حداقل امکانات مالی برای تشکیل زندگی زناشویی و تداوم آن. انتظار از زندگی هم به معنای آن است که فرد از زندگی خود چه انتظاری دارد و چه آیندهای را برای خود متصور است. برای مثال آیا هدف، ایجاد کانون خانوادگی است یا ماجراجویی و تجربه کردن. این عامل را از عامل اول جدا کردم، چون بسیاری از افراد با اینکه تعهد را آرمانی و اخلاقی میدانند، اما در عمل به دلیل انتظاراتی که از زندگی دارند، نمیتوانند افراد متعهدی باشند.
لازم به ذکر است که متغیرهای دیگر از جمله سن و مدرک تحصیلی و وضعیت سیاسی نیز ممکن است در وضعیت زناشویی تأثیرگذار باشند، اما چون قابل تعمیم به همه موارد نیستند، نمیتوان آنها را تعیینکننده لحاظ کرد.
در مورد جنسیت هم شاید این عامل برای نسلهای قبلی تعیین کننده بود (در ازدواج یا امکان عدم ازدواج)، اما به نظر میرسد شکاف نسلی و تحولات دیگر، باعث شده تا جنسیت از تعیین کنندگی قبلی برخوردار نباشد. برای مثال اگر بسیاری از زنان از نسلهای قبلی مجبور بودند به دلیل فشار اجتماعی زودتر از مردان ازدواج کنند و البته امروز هم میانگین سن ازدواج در میان دختران هنوز پایینتر از پسران است، اما در قیاس با عامل یادشده در بالا، به نظر میرسد در میان اعضای مذکر و مؤنث یک نسل قرابت بیشتری وجود دارد تا در میان اعضای مؤنث یا مذکر از نسلهای متعدد. از این رو عامل جنسیت را نمیتوان به عنوان متغیر تعیینکننده در شرایط امروز لحاظ کرد.
من تنها بر دو عامل از عوامل سهگانه فوق متمرکز خواهم شد که عبارت هستند از: تکثر ارزشها به همراه اضمحلال منابع تولید ارزش، و انتظار از زندگی. عامل اقتصادی را توضیح نمیدهم، چون فکر میکنم به قدر کافی در اینجا و آنجا به آن پرداخته شده است. سعی میکنم با تمرکز بر این دو عامل توضیح دهم که چرا روال مألوف و متعارف خانواده و زناشویی در ایران، به رغم اصراری که بر تداوم آن وجود دارد، دیگر قابلیت دوام ندارد و تنها به سازوبرگی برای تبدیل آدمها به کالاها و اشیائی برای مصرف غیرانسانی و مناسبات کالایی بدل شده است.
۱- تکثر ارزشها و اضمحلال منابع ارزشی
در جامعۀ امروز ایران، باورها دچار لغزش و سستی است. اگر پیشتر، باورهای افراد از منابع محدود و معدودی از جمله منابع دینی و نظام اعتقادی خانواده تأمین میشد، امروز نه تنها نظام باورها متکثر شده، بلکه اینها همزمان، ارزشهای متضادی را هم تولید میکنند.
برای مثال اگر شما بخواهید باورهای خود را تلویزیون جمهوری اسلامی یا فیلمهای هالیوودی بگیرید و اعتقادات خود را بر اساس آنچه در آنها به زبان میآید و تبلیغ میشود، بنا کنید، کاملاً اسکیزوفرنیک خواهید شد و شخصیتی روانپریش و چند قطبی پیدا خواهید کرد. زیرا امروزه تلویزیون (در همه جای دنیا از جمله در ایران) بیش از آنکه منبع تولید ارزش باشد، منبع تولید سرگرمی مصرفگرا و تبلیغات ایدئولوژیک است. برای مثال همزمان با پخش مراسم مذهبی از تلویزیون ایران، تبلیغات کالایی شخصگرا و مصرفگرا به وفور صورت میگیرد، و این دو پیامِ متضاد به صورت همزمان به بیننده منتقل میشود. همچنین همزمان با اصرار هیستریک بر مفاهیمی مثل خانواده و حجاب، صیغه و شهوترانی تبلیغ میشود که نفی هر دو است.
فیلمهای هالیوودی و سریالهای ترکی هم از همین رویه تبعیت میکنند. از یکسو به آنها ارزش وفاداری و خانواده و عشق و اینها را القا میکنند و همزمان به آنها بی ارزش بودن همینها را با تأکید بر شخص محوری، عشقهای آبکی، جذابیتهای زندگی مصرفی، پول، ماجراجویی، تنوع و تکثرطلبی، لاقیدی و جز اینها به خورد آنها میدهد. یکی از دلایل آشفتگی افراد در ایران، همین مسأله است. آنها امروزه به طور همزمان خود را در معرض پیامهای متضاد منابع متنوع تولید ارزش از جمله تلویزیون، ماهواره، اینترنت، خانواده، مسجد، حلقههای دوستان، و جز اینها قرار میدهند و به همین دلیل دچار پریشانی و آشفتگی ارزشیاند. غالباً شخصیتهای متزلزلی دارند و به شدت و خیلی زود تحت تأثیر این منابع قرار میگیرند.
خلاصه اینکه امروز افراد از منابع گوناگون تولید ارزش برخوردارند. در کنار خانواده و نظام ارزشی قبلی، رسانهها و اینترنت و گروههای همسالان هم قرار دارند و همۀ اینها به صورت همزمان ارزشهایی متضاد را تولید میکنند. بنابراین هم تکثر منابع ارزشی و هم ارزشهایی متضاد با نظام پیشین تولید میکنند و افراد را دچار نوعی گیسختگی و آشفتگی ارزشی میکنند. این مسأله باعث میشود که آنها نتوانند در این مورد به یک باور درست و خدشهناپذیر برسند. مثلا اینکه آیا بالاخره زندگی زناشویی و تعهد و وفاداری خوب است یا خیر. همین مسأله یکی از دلایل اصلی علاقۀ افراد به تشکیل زندگی زناشویی یا عدم دوام آن است. به تعبیر دیگر، وقتی منابع ارزشی متکثر شوند، آدمها دچار سرگشتگی میشوند.
پیشترها تکلیف زندگی برای بیشتر آدمها مشخص بود که عبارت بود از ازدواج و داشتنِ بچه. امروز چنین نیست. آدمها میتوانند از خود انتظارات دیگری داشته باشند و دستکم به صورت تخیلی برای خود زندگیهای دیگری را از جمله سفر کردن و داشتن روابط متعدد جنسی، متصور شوند. این تعدد و تکثر ارزشها باعث میشود که آدمها فکر کنند که حال که یک زندگی بیشتر ندارند، پس بهتر است کاری را که دوست دارند انجام دهند. این پدیده را حتی در بسیاری از نسلهای گذشته هم میشود دید که چشمانداز زندگی برایشان باز شده. بسیاری از آنها در گذشته یکی دو انتخاب بیشتر نداشتند، اما امروز انتخابهای متعددی دارند. گستردگی طلاق در میان نسلهای قبلتر را میشود تا حدی به این خاطر دانست. مثلاً بسیاری از زنان در نسلهای قبل فقط یک انتخاب داشتند و آن ازدواج و بچهدار شدن بود. امروز خیلی از آنها با از سرگذراندن آن زندگی، میخواهند جوانیِ دیگری را تجربه کنند. برای همین از نو شروع میکنند به درس خواندن، کلاس زبان رفتن، سفرکردن و جز اینها. به نظر من این پدیده، به هیچ رو نکوهیده نیست، بلکه فقط نشان از تعدد و تکثر انتخابها دارد.
اما سوای تکثر و تضاد ارزشها، منابع تولید ارزش از جمله مدرسه خانواده و دانشگاه و حوزه هم دچار اضمحلال شده و اقتدار خود را از دست دادهاند. برای مثال، نظامها و نهادهای دینی هم از اینرو که ارزشهای متضاد تولید میکنند و هم به این دلیل که فاقد ظرفیت و قابلیت لازم برای تولید ارزشهای جدیداند، از اقتدار گذشته برخوردار نیستند. اگر پیشتر برای مثال، در نظام تولید ارزش معنوی، یعنی دستگاه روحانیت، دروغ، خیانت و جز اینها ضد ارزش تلقی میشد، امروز خوب جلوه داده میشود. مثلاً تبلیغ چند همسری و سهل جلوهدادنِ خیانت و دروغ را از سوی حوزویان شاهدیم. همین موضوع سبب رویگردانی افراد از این نهادها میشود.
خانودۀ هستهای ایرانی هم در چند سال تحولات چشمگیری را اخیر گذرانده است و به شدت تحت تأثیر روندهای بیرونی قرار گرفته، به نحوی که دیگر آنقدرها منبع تولید ارزش برای نسلهای بعدی محسوب نمیشود. در واقع، خانوادۀ امروز ایرانی، بیش از اینکه منبع تولید ارزش باشد، منبع بدآموزی است و از همین رو دیگر واجد اقتدار گذشته نیست. انواع و اقسام رفتارهای زننده در خانواده تولید و به خورد بچهها داده میشود. نسلهای جدید شاهد آناند که پدر و مادرها آدمهای مصلحتبینی هستند که منافع فردی خود را بر هر چیز دیگری مرجح میدانند، دروغ میگویند، طفره میروند، به هم خیانت میکنند، پولپرست شدهاند و جز اینها. حجم زیادی از تعارفات بیهوده، ریاکاری و پنهانکاری، به رخ کشیدن مادیات، جَوزدگی، و پذیرفتن روندهای جامعۀ بزرگتر باعث شده که فرزندان اعتبار چندانی برای خانواده قائل نباشند و به منابع ارزشیِ دیگر رو بیاورند.
حتی فرم معماری خانوادۀ ایرانی به شدت بازتاب این تحول و آشفتگی است. خانهها از بیرون کاملاً محصور و مجزا از زندگی عمومی است. در داخل خانهها، معمولاً یک سالن بزرگ قرار دارد که عمدتاً برای میهمان طراحی شده با مبلمان سنگین، صندلیهای فاخر، چلچراغها، پردههای لوکس، قالیهای گران و دیگر انواع وسایل تجملی، حامل بارِ سنگین و طاقت فرسایِ به رخ کشیدنِ تمام عیار ثروت و توانایی مادی خانواده به دیگران است. در یک سو معمولاً تلویزیونهای بزرگ عرض اندام میکنند که نشان میدهد جمع خانوادگی فقط به میانجی یک چیز دیگر (غالباً تلویزیون و هنگام صرف غذا) امکان شکلگیری دارد. روابط خانوادگی غالباً بسیار رسمی، خشک و مبتنی بر نوعی انضباط بیمعنی ریاکارانه – عمدتاً مبتنی بر نظافت یا سرو وعدههای غذایی در ساعات مشخص – است که در آن گفتوگو و صمیمیت و صحبت جای زیادی ندارد.
اما این وضعیت در خود حامل بحران است؛ هم از طرف پدر و مادر و هم از طرف فرزندان. به همین دلیل وقتی بحرانی پدید میآید (مثلاً تمرد یکی از اعضا)، این خانواده به دلیل فقدان صمیمیت در بین اعضا و ناتوانی در گفتوگو ناتوان از حل آن است و اغلب ترجیح میدهد صورت مسأله را پاک کند. افراد از هم گریزاناند. حتی مسافرت و تفریح هم به عملی شاق و نوعی وظیفه بدل میشود که بسیاری از اعضای نسل جدید از آن فرار میکنند. اعضای این خانواده حتی وقتی به سفر و تفریح میروند، غالباً به جای اینکه شاد باشند، با هم دعوا میکنند و هر کسی از آن دیگری ایراد میگیرد. دلیلش این است که سفر، امکان نزدیکی و زدوخورد بین افرادی را که نمیتوانند با هم حرف بزنند، بیشتر میکند. از اینرو وقتی هم از سفر بر میگردند، حالشان از قبل هم بدتر است. همه تصمیم میگیرند تا دیگر این وضع تکرار نشود. لذا هر کسی تفریحش را به صورت فردی جستوجو میکند. در واقع، خانواده در ایران امروز در این چند کلمه خلاصه میشود: خوردن و خوابیدن، نظافت، و پول.
بسیاری از والدین در برخورد با حجم سنگین انتظارات فرزندانشان، عملاً وا دادهاند. آنها هم از اینرو که بیاعتباراند و هم به این دلیل که توانایی ندارند، کار تربیت را به خود فرزندان واگذار کردهاند و عملاً آنها را به حال خود گذاشتهاند. در واقع در قیاس با گذشته، خانوادۀ امروز فضای آزادتری است، ولی این یک روی قضیه است. در واقع باید گفت، خانوادۀ امروز دیگر منبع تولید ارزش و تربیت محسوب نمیشود. اعتبار خود را از دست داده است. فرزندان به خانوادۀ خود به عنوان مکانی برای خوابیدن، رفع گرسنگی، و درآمد مادی نگاه میکنند و در حسرت استقلال به سر میبرند که در واقع به دلیل وضعیت وخیم اقتصادی هر روز دشوارتر میشود. لذا استفادۀ ابزاری از یکدیگر در بین اعضا به شدت رایج است. همین مسأله باعث میشود که فرزندان دیگر آنقدرها اعتمادی به پدر و مادر نداشته باشند.
سوای همۀ نتایج، حاصل این وضعیت این است که مسألۀ تربیت نسل جدید در جامعۀ ایران به یک معضل تبدیل شده است. در واقع در ایران امروز هیچ نهادی متولی تربیت و پرورش افراد و نسل جدید نیست و از مرجعیت و اقتدار لازم برای این کار برخوردار نیست.
این وضعیت، بسیار خطیر است. چون افراد به حال خود واگذاشته شدهاند تا خودشان، خود را تربیت کنند. اما در واقع، در این مسیر، بیش از هر چیز به خودشان و دیگران آسیب میرسانند و دست آخر هم به جایی نمیرسند. برای مثال، یکی از مهمترین معضلات نسل جدید این است که از اصول بدیهی و اولیۀ زندگی آگاهی ندارد. حتی در بسیاری موارد اصول رعایت بهداشت و نظافت را نمیداند. بلد نیست غذا درست کند، نمیتواند رخت و لباس خودش را بشوید، نمیتواند امور خود را تنظیم کند و از پس ادارۀ خود بر نمیآید. بسیاریشان دچار سوء تغذیهاند. البته این مسأله در بین پسرها شایعتر است، ولی حتی دخترها هم از آن مصون نیستند. بسیاری از دخترها از مسائل مربوط به خود بیخبراند. مثلاً به آنها یاد داده نشده که چطور از پس موقعیتهای بغرنج بر آیند و مراقب باشند از آنها سوء استفاده نشود. بسیاری از معضلات روانی در بین نسلهای امروز ناشی از همین تربیتنشدگی است.
دخترها به راحتی فریب میخورند و از آنها سوءاستفاده میشود، نمیتوانند حق خود را بگیرند. به همین دلیل خیلیهاشان دچار به همریختگی روانی میشوند و هیچکس هم نیست که به فریادشان برسد. پدر و مادر که اصلاً تحمل برخورد با این معضلات را ندارند و در واقع خودشان بخشی از این معضلاند. در نتیجه افراد سعی میکنند به گروههای همسال مراجعه کنند و از آنها کمک بخواهند که در بسیاری موارد، وضعشان بدتر میشود. در مورد پسرها هم همینطور است. خیلی از آنها از امور سادۀ زندگی بیخبراند و در نتیجه در برخورد با یک معضل به کلی از هم میپاشند. برای مثال، بسیاریشان با اینکه سکسپرستاند، اما حتی از امور جنسی هم آگاهی لازم را ندارند.
حال تصور کنید همین آدمهای تربیت نشده بخواهند تشکیل خانواده بدهند. خب مسلم است که نمیتوانند دوام بیاورند. تصور بسیاریشان این است که عشق و سکس همه چیز است. تصورشان از عشق هم بسیاری سادهلوحانه و اغلب بسیار رمانتیک و غیرواقعی و متوهمانه است. وقتی به هم میرسند، تازه مشکلات شروع میشود، ولی آنها آمادگی برخورد با این مشکلات را ندارند. در نتیجه خیلی زود تصمیم به جدایی میگیرند. از موارد حاد مثل اعتیاد، فقر و خیانت و جز اینها که بگذریم، اگر از آنها سؤال شود که چرا جدا شدند، دلایلی را برای شما ردیف میکنند از این جمله: به فردیت من احترام نمیگذاشت، برای من ارزش قائل نبود، به من توجه نمیکرد و غیره. در واقع تا حدی درست میگویند، اما اینها ترجمۀ فقدان تجربه و تربیتنشدگی است؛ برای هر دو طرف. نه به زن آموختهاند که چطور رفتار کند، از حق خود به درستی دفاع کند، و به حق دیگر احترام بگذارد، و نه به مرد آموختهاند که زن فقط یک شیء مصرفی برای تخلیۀ جنسی نیست، بلکه انسان است.
با اینکه هر دو طرف، به هیچ وجه برای زندگی زناشویی و تعهد و مسئولیت آمادگی ندارند و تربیت نشدهاند، جامعۀ بزرگتر از جمله خانوادۀ هستهای دائماً تشکیل خانواده را به صورت مصنوعی به آنها القا میکند؛ عمدتاً به دو دلیل: ۱- کاستن از بار اقتصادی فرزندان و ۲- مشغولکردن جوانها با زندگی خانوادگی برای به حداقل رساندن آسیبهایی که ممکن است در برابر آنها باشد؛ برای اینکه سرشان به زندگی گرم شود. بر این دو عامل میشود دغدغۀ ازدیاد جمعیت را هم افزود که البته بیشتر نگرانی مقامات است تا جامعه.
در واقع نسل امروز آئینۀ تمامعیار همان چیزی است که به او آموخته ن/شده است. بسیاری از سوء رفتارها در جامعۀ ما از جمله اعتیاد را میشود سوای مسائل دیگر، از منظر همین تربیتناشدگی تحلیل کرد. لذا جامعۀ بزرگتر حتی در این مسیر هم راهگشا نیست. به جای آموختن قواعد زندگی زناشویی از جمله رفتار مناسب جنسی، آدمهایی را که هیچ آمادگیای برای پذیرش مسئولیت ندارند، به سمت زندگی خانوادگی هل میدهد تا از شرشان خلاص شود. اما آخرِ این مسیر از همان اول مشخص است: جشنهای عروسی پر زرق و برق.
فقط کافی است به یکی از این جشنها بروید تا بحرانهای تمامعیاری را که گریبانگیر اینجامعه است، از نزدیک تجربه کنید: هیستری مصرف، جنون به رخ کشیدن، عقدۀ نشان دادن و بیرو ن ریختنِ بدن، لوازم آرایش، و خلاصه فرصتی برای بیرون ریختن تمامی عقدهها. جشنهایِ عروسی امروز، هم در بین مذهبیها و هم در بین غیرمذهبیها، فضاهایی کاملاً هیستریکاند که مناسبات قدرت را در همۀ سطوح – اعم از سیاسی، طبقاتی، و جنسی و جنسیتی – تولید و بازتولید میکند.
ملکه و شاه، عروس و داماداند؛ آدمهایی پر از عقده که میخواهند بیتوجهی تمامعیاری را که تمام عمر به آنها شده – چه از سوی خانواده و چه از سوی جامعه – یکشبه جبران کنند. اینجا کسی حرف اول و آخر را میزند که پول داشته باشد. در اینجا زن، جنسیترین موجودات و مرد، دلمشغولترین با سکس و پول است. وقتی از تحصیلات عروس و داماد بپرسید، شوکه میشوید. عروس و داماد تحصیلکردهاند، اما در واقع، مدرک تحصیلی فقط آس دیگری است برای برندهشدن در مناسبات عریان قدرت در میان دو خانواده/ دو قبیله. در این فضا وسایل و اَدوات حرف اول و آخر را میزنند: ماشین، خانه، جهیزیه، آرایش، سفرۀ عقد، غذا، طلا و جواهرات، لباس، دوربین فیلمبرداری، و جز اینها. همه چیز برای به رخکشیدن و نمایش دادن طراحی شده؛ بیهیچ تعارف و بی کمترین پردهپوشی.
جشن عروسی، فضایی است که دورویی و ابتذالِ جامعه را در تمامیتش به نمایش میگذارد: دوگانگی و تضاد فاحش میان درون و بیرون. آدمهایی که در اندرون یک چیزاند و در بیرون چیزی کاملاً متفاوت؛ اما در هر حال شیء مصرفی و مبتذل. زنهای مذهبی در بیرون چادر میپوشند؛ طوری که حتی یک تار مویشان هم معلوم نیست، اما در داخل مجلس، بیشترشان عروسکهای بیمایه و بیشخصیتاند. آنچه هرگز مشخص نمیشود، این قدرت و توانایی جابهجایی آنی، از این وضع به آن یکی است. اگر کسی شک دارد که جامعۀ امروز ایران در حال سقوط تمام عیار است، کافی است به یکی از این جشنهای عروسی سری بزند. در این مجالس، بیتربیتی نابی که با همدستی میان ایدئولوژی حکومتی و جامعه ساخته شده، عریان است.
۲- انتظار از زندگی
انتظار از زندگی مقولهای است بیشتر ناخودآگاه که نمیشود با پرسشنامه و مصاحبه از آن باخبر شد. انتظار از زندگی اغلب دربرگیرندۀ درونیترین آرزوها و مطالبات افراد است. ممکن است در سطح باورها آدمها دیدگاههایی را به زبان بیاورند، اما در سطح دیگر توقعات دیگری از خود دارند. مثلاً ممکن است به ارزش تعهد یا وفاداری قائل باشند، اما عملاً ماجراجو و تنوعطلب باشند. مسألۀ انتظار از زندگی برای زناشویی و دوام آن بسیار تعیینکننده است. برای مثال بسیاری از افراد، عاشقی دائمی را بر روابط پایدار ترجیح میدهند. بنابراین با عشق تشکیل زندگی میدهند، اما بعد از چندی دلشان را میزند و از نو دوست دارند عشق را تجربه کنند. برخی دیگر، معتاد به سکساند؛ مسألهای که در جامعۀ ما مورد توجه قرار نمیگیرد. این مسأله یک بیماری است که حتی خود فرد هم ممکن است از آن آگاه نباشد. طبعاً این افراد نمیتوانند زندگی متعهدانه و مسئولیتپذیری داشته باشند.
جامعۀ ایران جامعهای است که در آن انتظارات بسیاری از افراد از زندگی برآورده نمیشود و در واقع موانع عدیده ای را پیش پای آدمها میگذارد. مثلاً بسیاری از زنان میخواهند آدمهای مستقلی باشند، جنسی نباشند، برای خودشان کس و کاری باشند، اما جامعه چندان به آنها اجازه نمیدهد. در نتیجه در برخورد با شکستهای مختلف دست آخر به سرنوشتی نصفه و نیمه تن میدهند که حاصلش افسردگی و سرخوردگی است.
اما آنچه امروز از انتظار از زندگی در جامعه در همۀ سطوح به ویژه نسل جوان به سطح آمده و نسبت به دیگر موارد بیانی واضحتر به خود گرفته، “فردگرایی” نامیده میشود. با اینحال، این واژه گمراهکننده است. چون ویژگی مهم فردگرایی، استقلال فکری است که با استقلال مادی و شخصیتی ایجاد میشود. این در حالی است که نسلهای فعلی تقریباً فاقد هر دوی آنها و در نتیجه فردگراییاند. درست است که این نسل بسیاری از رفتارها و ارزشهای نسلهای قبلی را طرد میکند، اما واجد استقلال شخصیتی نیست. در واقع، بر عکس، میشود گفت در بسیاری موارد فقط منابع ارزشی خود را با منابع ارزشی دیگر جابهجا کرده است. از سوی دیگر، فردگرایی نسبت مهمی با جمعگرایی دارد. هر قدر فرد، فردگراتر باشد، تواناییاش برای کنش جمعی بیشتر میشود. زیرا، جمع او را در خود حل نمیکند، میتواند در جمع باشد و فردیتش را بروز دهد؛ بیآنکه جمع او را در خود منحل کند و به فردیتش آسیب برساند.
فرد، به صرف فردیتش برای جمع احترام قائل است. البته شاید هرگز در واقعیت یک جامعه، این نوع فردگراییِ متوازن بروز نکند، اما این موارد را برشمردم تا آن را در تمایز با پدیدۀ دیگری قرار دهم که به گمان من، «شخصگرایی» است. شاید در وهلۀ نخست این دو یکی به نظر برسند، اما یکی نیستند و نتایج یکسانی هم ندارند. در شخصگرایی، با خود یا نفس خودخواه و متورم به همراه خواستههای غالباً دو قطبی یا چند قطبیاش مواجهایم. در اینجا، خود، در کانون جهان قرار دارد و همه چیز باید بر حول او بچرخد. اما این خود، در عین حال که بسیار متورم است، بسیار متزلزل هم هست؛ به شدت تحت تأثیر واقع میشود و دائماً در معرض از همپاشیدگی و اضمحلال است. لذا قادر به کنش جمعی و فردی چنان مؤثری نیست. به نظر من روابط ناپایدار امروز در جامعۀ ایران به ویژه در میان دخترها و پسرها و حتی نسلهای قبلتر بیانگر همین پدیده است. کلاً مناسبات انسانی، از جمله دوستیها ناپایدار شدهاند.
البته این امر در میان نسلهای جوانتر شایعتر است؛ اما نه به خاطر اینکه ذاتاً مشکل داشته باشند. در واقع تحت تأثیر تحولات اجتماعی و سیاسی بزرگترند و نمیتوانند مناسبات دیگری را تجربه کنند. بسیاری از نسلهای جوان آدمهایی هستند که اصلاً فردیتی ندارند، زیرا فردیت و شخصیتشان زیر بار ایدئولوژی، انتظارات بیهودۀ طاقتفرسا و متضاد و اغلب توخالی و بیمعنا، فقدان استقلال اقتصادی، عدم مشارکت سیاسی و اجتماعی، و بیتوجهی کامل از سوی جامعه و حکومت و خانواده، لِه شده و از میان رفته است. در عوض، خود کودکوارِ آنها متورم و بزرگ شده است. یعنی به جبران فقدان شخصیت، شخصشان رشد کرده است. اینها افرادی نامصمم هستند که دائم در معرض ارزشهای متضاد قرار دارند و نمیتوانند در مورد آنها به تصمیم برسند. برای مثال، برخیشان با اینکه دوست یا شریک زندگی دارند، به محض آشنایی با یک “کِیس بهتر” – که غالباً به معنا پولدارتربودن یا جذابیت جنسی بیشتر است- قبلی را فراموش میکنند. از این رابطه به رابطۀ بعدی و همزمان روابط متعددی سوق داده میشوند که فقط بر بلاتکلیفی و سرگشتیشان میافزاید.
به نظر میآید هر قدر به نسلهای جدیدتر میرسیم، این بلاتکلیفی و آشفتگی بیشتر میشود، زیرا نظامهای ارزشی مضمحل شده و از کار افتادهاند. همزمان، نظامهای ارزشی جایگزینی به وجود نیامدهاند تا افراد را از بلاتکلیفی دربیاورند و شخصیت آنها را پرورش دهند. نسلها یکی پس از دیگری با انتظارات مختلف، بر جای ماندهاند و هیچ مرجعی برای پاسخگویی به آنها وجود ندارد. بنابراین شاید در وهلۀ نخست، بسیاری از افراد، برایِ به اصطلاح داشتن “فردیت” بیشتر از تعهد سرباز بزنند، اما در واقع، غالباً اینها افرادی هستند که حتی قادر به دفاع از فردیتشان نیستند. بسیاریشان غالباً دلمشغول شخصِ خوداند و کار چندانی هم به دیگران ندارند.
در این افراد انتظار از زندگی به مقولۀ پیچیدهای بدل میشود. زیرا وقتی شخصیت فردی، چندان قوی نباشد، آدمها از تعیین اینکه از زندگی چه میخواهند، قاصرند. دو قطبی و چندقطبی میشوند. در واقع هر کسی میتواند برای آنها ارزش و هدف بیافریند، اما این اهداف متغیر و ناپایدارند. آدمها از تعیین اینکه از زندگی چه میخواهند و هدفشان از زندگی چیست، قاصرند. برای مثال یک نفر ممکن است در آنِ واحد هم بخواهد آدمِ به لحاظ اقتصادی موفقی باشد، هم آدمِ اخلاقیای باشد، هم متعهد باشد، هم لذتطلب باشد و هم ماجراجو. تلاش برای دستیابی به ثروت و شهرت و قدرت در کوتاهترین زمان ممکن، از عوارض شخصگرایی است که به جبران بیاعتنایی صورت میگیرد.
شخصگرا، از آنجا که شخصیت مصممی ندارد، در معرض انتظارات متضاد است و به راحتی از یکی از آنها به دیگری، بسته به حالت ذهنی و دوستان و اطرافیان، جابهجا میشود. ممکن است یک روز به شدت بر عشق و تعهد پافشاری کند، اما فردا همۀ آنها به نظرش بیارزش بشوند. به نظر من یکی از دلایل ازدیاد طلاق و ناپایداری روابط زناشویی دقیقاً همین مسأله است. آدمها ممکن است تحت تأثیر القائات دیگران یا عواطف شورمندانۀ آنی تصمیم به ازدواج بگیرند، اما بعد پشیمان بشوند.
اما جالب است که این جامعه در بسیاری موارد رفتارهایی را هم که میتوانند حاکی از نوعی فردگرایی مسئولانه باشند، برنمیتابد. نمونۀ آن به نظر من شراکت متعهدانه است که به “ازدواج سفید” معروف شده. البته منظورم این نیست که هر نوع شراکتی از این نوع، ضرورتاً خوب است. این شراکت هم اگر تابع قواعد حاکم بر جامعۀ کلیتر یعنی عدم وفاداری، عدم تعهد و مسئولیت و جز اینها باشد، همان نتایج را به دنبال خواهد داشت. اما رواج این پدیده بیانگر این است که هستند آدمهایی که میخواهند به دور از مصرفگرایی، ابتذال، قبیلهگری، وسواس با سکس، و شیءوارگی حاکم بر مناسبات انسانی به ویژه بر ازدواج، رابطهای انسانی را تجربه کنند.
رواج این نوع شراکت تنها میتواند به صورت بالقوه و به شرط آنکه بر تعهد و انسانیدیدنِ طرف مقابل مبتنی باشد، به نفی مناسبات غیرانسانی حاکم بر روابط انسانی در جامعۀ امروز به ویژه ازدواج بینجامد. اینجا افراد از این امکان برخوردارند که بی آنکه دائماً در معرض دستکاری از سوی جامعه و خانواده و ایدئولوژی قرار گیرند، هم فرد بمانند و هم جمع باشند. در این نوع شراکت، این امکان وجود دارد که بتوان از سکسگرایی و شیءوارگیای که امروز بر جامعه چنبره زده و از سوی گفتار هژمونیک به شدت تقویت میشود فاصله گرفت و دوستی و تعهدی غیرکالایی و انسانی را تجربه کرد که به ابتذالِ مهریه، دفترخانه، مناسبات حقوقی و حقیقی به شدت خشونتبار و نابرابر میان زن و مرد، جشنهای عروسی مبتذل، و دست آخر، دادگاههای تحقیرآمیز خانواده کشیده نشود.
اما همۀ اینها فقط امکان است. این آدمها هستند که با جد و جهد، بالقوگیها را بالفعل میکنند.
منبع: رادیو زمانه