نگاه

محمد صفریان
محمد صفریان

جست و جوی نظم در عین بی نظمی

دنیای پیچیده ی روابط میان آدمها، دیدن تنها قسمتی از یک حادثه و طرح معماهای گنگی که بهترین پاسخشان “بی جوابی” است، از جمله ی جذابیت های دنیایی هستند که شاید با قصه های تودرتوی بورخس پا به عرصه ی هنر و ادبیات معاصر گذاشته باشند.

“اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر ” نیز فیلمی است درست بر همین مبنا. فیلمی که چنان عنوان طویل و درهمش، به جستجوی نظم در بی نظمی می پردازد و یافتن ربط و وصل در عین بی ربطی و جدایی.

این فیلم که نخستین تجربه ی بلند کارگردان است، سعی دارد تا روایتی متعارف را به سبکی نا متعارف تعریف کند. نویسنده در راه رسیدن به این روایت نا متعارف از بر هم زدن قواعد مرسوم انسانی ابایی ندارد. نویسنده برای نیل به این منظور نه تنها در بر هم زدن این روابط، احتیاطی به خرج نمی دهد بلکه از تمام ابزار قدرتش نیز برای خرق عادات معمول بهره می گیرد.

قصه، ماجرای یک سرقت ساده است. جریانی که تا کنون دست مایه ی بسیاری از فیلم های سینمایی دنیا شده است. قصه ی تکراری آدم هایی هیجان طلب که حاضر شده اند در  قماری بزرگ شرکت کنند. روایت مکری از سرقت اما در همان لحظه ی نخست از دامنه عادت متعارف خارج می شود چه نخستین شخصیت های داستان او دو فرد نا بینا هستند که درباره ی یک سرقت بزرگ صحبت می کنند.

قضیه از این قرار است که ایده ی سرقت از یک جواهر فروشی مدرن، به سر دو دوست نا بینا زده و این دو بسیار ساده و طبیعی- انگار نه انگار که ماجرایی نا معمول در حال شکل گیری است-  به دنبال فرد سومی می گردند که هم بینا باشد و هم نقش قربانی این سرقت مسلحانه را ایفا کند!

قصه ی مکری در ادامه با دیالوگ هایی قوام  پیدا می کند که هیچ یک به حافظه ی عمومی جامعه آشنا نیستند. دیالوگ هایی که از باورهایی ساده نشات می گیرند و جملاتی که هر یک بار مفاهیمی  شگرف را بر دوش می کشند.

شیوه ی نگاه نویسنده به باورهای اجتماعی نیز از جمله ی دیگر نقاط اتکای اثر است. تکیه نکردن به عادات و باورهای قومی و وورد به ذات حادثه از دریچه ی طنز را می توان به مثابه ریسمانی دانست که تمامی این حوادث درهم و بی نظم را به صف می کشد و بدان ها هیات کلی یک داستان واحد می بخشد. به عنوان نمونه، انگشتر متبرک در قصه ی فیلم، برای یکی به واقع متبرک است و شانس می آورد و برای دیگری بد شگون است و بدشانسی در پی دارد. جعبه ی جواهر در دستان یکی، عین بخت است و لمس خوشبختی و در دستان دیگری تجسم نکبت است و درک شوربختی.

مکری در فیلمش، قصه ی آدم هایی را تعریف کند که متعلق به یک فرهنگ و جغرافیا و زبان خاص نیستند. مفاهیم عنوان شده در فیلم او نیز مفاهیمی فرا زبانی و فرا مکانی هستند. عشق، خوشبختی، شانس، بخت و قول و قرار، البته که مفاهیمی انسانی هستند و برای هر مخاطبی قابل فهم می باشند. همین قابل فهم بودن و ساده بودن مفاهیم است که باعث شده تا گفت و گوی میان  شخصیت های قصه در عین ابسورد بودن، قابل ترجمه از آب در بیایند و به راحتی توانایی جدا شدن از پوسته ی زبان را داشته باشند.

 در قسمتی از فیلم، یکی از همان آدم های نابینای قصه، می رود و از یک دختر زیبای دانشجوی پزشکی خواستگاری می کند. مرد نابینا، ماهی کوچک قرمزی در تنگ بلور به دختر می دهد و می گوید، “ … کار این ماهی این است که جاهای ناشناخته را پیدا کند. به دم این ماهی یک نخ می بندند و آن را مثلاً در غار علی صدر رها می کنند، بعد اگر این ماهی سر از یک غار دیگر در آورد، محققین متوجه می شوند که این غار به غار علی صدر وصل است… ” و بعد ادامه می دهد که تو ماهی را از تنگ در نیاور، یک وقت دیدی ماهی هوای رفتن به مدیترانه کرد و تو نخ به آن بلندی نداری، داری؟ … اما جالب تر از این، درد دل مرد از اوضاع جامعه است، آنگاه که به دیگر دوستش می گوید؛ از این ماهی سه تا بیشتر نبود، یکی در جنگ مرد، یکی را من گرفتم و بعد هم کور شدم و نتوانستم سومی را پیدا می کنم. مرد در انتهای کلامش به شکوه می گوید که: “ اینجا قدر این چیزها را نمی دانند، می خواهم ببرمش تونس، آنجا برایش مشتری پیدا شده “

تمام فیلم، عیناً با مکالماتی اینچنین میان آدمکهای قصه پیش می رود. کلامی که راه های دراز را کوتاه می کند، حرف های مبهم را معنا می بخشد و به دنیای سیاه و سفید و سرد آدم ها رنگ و گرما می دهد.

نکته ی دیگری که به این درهم تنیدگی مطلق رنگ و لعاب بیشتری می دهد، سیر زمان فیلم است. قصه، یک واقعه ی مشخص را از نقطه ی ابتدا تا انتها روایت نمی کند بلکه این در هم تنیدگی حادثه و کلام و رابطه در دامان زمانی شکل می گیرد که بر خلاف عادت معمول بر یک خط مستقیم سیر نمی کند. در نگاه اول، کل ماجرا در اندک زمانی برای بیننده تعریف می شود، پس آنگاه دوربین به زوایای دیگری از ماجرا رخنه می کند و در نهایت هر چه زمان رو به جلو می رود، اشراف بیننده بر کلیت ماجرا بیشتر و بیشتر می شود.

البته، ریشه ی این بی نظمی و بی زمانی را علاوه بر آثار معاصرین ادبی پس از جنگ جهانی دوم در اروپا، می توان در برگه های ادبیات کلاسیک شرق نیز سراغ کرد. جایی که مولانای رومی، ریشه ی جملگی رنگ ها را “بیرنگی” می داند و جانب پرواز خود را “بی جانبی” معرفی می کند.

اما فیلم مکری، علی رغم داشتن فیلمنامه ی قوی، از نداشتن یک ساختمان حرفه ای و درست در تصویر سازی رنج می برد. بازی نه چندان قوی بازیگران و کمبود نماهای متحرک و نقصان جلوه های ویژه در فیلم را شاید بتوان از جمله ی نکات ضعف این اثر سینمایی دانست. به قولی، فیلم “اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر” فیلمی است متعلق به نویسنده و نه کارگردان. هر چند که شهرام مکری در این فیلم هم نویسنده باشد و هم کارگردان.