نگارنده در این یادداشت سعی دارد به چرایی مبارزه با دولت کودتا و در راستای آن، استبداد بپردازد، امید آن دارم که این نوشته پاسخی درخور باشد به آنان که کار ما را بیهوده می پندارند…
این امر مسلم است که ما در برابر یک دولت غیر قانونی و نامشروع قرار گرفته ایم که عرصه را بر ما تنگ کرده و بیش از این هم تنگ تر خواهد کرد.دولتی که برایش مهم نیست به چه بهایی می خواهد بر سر کار بماند، تنها و تنها می خواهد بماند و لاغیر….از دستگیری فعالان سیاسی گرفته تا قتل افراد عادی؛ دست به هر کاری می زند زیرا که منافع خود را در سرکوب می بیند.
حال یک سئوال پیش می آید: در مقابل این حکومت چه باید کرد؟
این سئوال دو جواب بیشتر ندارد و خارج از آنها نیست:
- سکوت کرده و اصولا کاری به حکومت ها نداشته باشیم، به قول معروف سر خود را پایین انداخته و دنبال راهی برای نان درآوردن باشیم، هر چه می خواهد بشود، بشود!
بی شک این راه پایدار نیست؛چرا که با این ترتیب روزی بالاخره تمامی راه ها برای نان درآوردن افراد بی طرف هم به آقایان ختم و بسته می شود که در این صورت مجبورند یا به جناح قدرت بپیوندند یا جناح منتقد.
- در مقابل بی عدالتی و بی قانونی سکوت نکنیم؛که معنای دیگرش آن است که باید دست به اعتراض زد.
شیوه های اعتراض اما بسته به موقعیت فرد در جامعه دارد.شخصی یک قطعه شعر اعتراض آمیز می سراید، دیگری آوازی اعتراضی می خواند، دیگری مقاله اعتراضی می نویسد و….
اما همگان در یک امر مشترکند و آن اعتراض است؛ البته علاوه براینها آمدن به خیابان ها و شرکت در راهپیمایی های مسالمت آمیز و اعتراضی هم امریست که همه می توانند در آن حضور داشته باشند.
سئوال های دسته اول از دسته دوم
در این مواقع دسته اول که در تظاهرات و مبارزات شرکت نمی کنند همیشه از دسته دوم گله دارند و سئوال هایی از این دست از آنها می کنند:
شما چرا مبارزه می کنید؟
آیا فکر می کنید می توانید حکومت را شکست دهید؟
کارهای شما بیهوده است، حکومت هفت سر دارد!
شما به فکر آینده خویش و فرزندانتان نیستید!
شما فقط برای به دست آوردن نان و قدرت مبارزه می کنید!
با این کارها بازار ما را هم کساد کرده اید!
جان خود را بیخود به خطر انداخته اید!
این مردم احمقند، شما نباید عمر خویش را برای اینها بگذارید!
…
و در آخر نتیجه همه ی گفتارشان این است:
مبارزه ی شما بیهوده است و راه به جایی نمی برد!
هدف از مبارزه چیست؟
اما در مقابل، دسته دوم به راهی که در آن گام نهاده ایمان دارند، آنها می دانند که ممکن است در این راه بارها شکست بخورند و یا کشته شوند اما به رهروانش ایمان دارند و می گویند:
مهم نیست که من در میانه راه از بین بروم، مهم این است که راه من ادامه داشته باشد…
این دسته هدف از مبارزه را نان یا قدرت نمی داند، بلکه با استبداد می جنگند برای سعادت.
نه فقط سعادت خویش یا فرزندانشان، بلکه سعادت دسته اول و حتی سعادت و رفاه مخالفانشان.
اینها مبارزه را دارویی می دانند که اگرچه تلخ است، اما ناچار به نوشیدن آن هستند برای بقا.
اینان فردا را همواره روشن می بینند با همه ی کاستی هایش، لزوما آرمان گرا نیستند بلکه بیش از پیش واقع گرایند.
به واقع اینان برای هیچ چیز مبارزه نمی کند جز انسان و آزادی.
شعاری نمی دهند که نتوانند به آن عمل کنند؛ شعارهای عملی می دهند.
اینان بی شک می ترسند زیرا که انسان است و ترس با انسان عجین است.اما این اصل مهم را پذیرفته اند که تا ظلم هست راهی جز مبارزه نیست.
پس می جنگند برای آینده همگان….
به خیابانها آمدیم،
دست در دست هم فریاد زدیم:
“زنده باد آزادی”
عده ای ما را نگریستند،
گفتند کردارتان باطل است،
ره به آزادی نخواهید برد…
راهتان به ترکستان است…
ما باز هم فریاد زدیم:
”زنده باد آزادی”
بر ما هجوم آوردند،
زیر مشت و لگدمان بردند،
عزیزانمان را گرفتند،
آنها همچنان ما را نگاه می کردند و نیشخند می زدند.
می پنداشتند که ما برای حق خود فقط جوش می زنیم.
غافل از آن بودند،
که تاریخ سرشار از امیرکبیر و پسیان است…
که تاریخ هزاران ندا و سهراب دارد…
همیشه کسانی هستند که جان خویش را
حتب برای دیگران می گذارند…