یادی از علی اشرف درویشیان
فریاد پیر قصه گو،درآغوش اقیانوس
عرفان قانعی فرد
اشاره:
علی اشرف درویشیان در روزهای آغازین هشتمین دهه زندگی اش، در بستر بیماری ست و شوربختانه احوال مساعدی ندارد. از همین روی، همکارانمان در تحریریه ی هنر روز با جمع آوری مطالبی باب زندگی، آثار و احوال این نویسنده ی پر کار، ویژه نامه ی این هفته ی هنر روز را به او اختصاص داده اند. در این شماره ی یاد یاران شرح دیداری کوتاه با درویشیان را آورده ایم. صفحه ی داستان این هفته در بخش چهارفصل، دو داستان کوتاه از این نویسنده را روایت کرده است. پرونده ی هنری این هفته به زندگی و تعلقات فکری درویشیان پرداخته و صفحه ی دیدار در بخش چهل کلید نیز، مجموعه گفت و گوهایی با این نویسنده پیشکسوت را در خود گنجانده است. مجموعه مطالب ویژه نامه ی این هفته را در ادامه ی مجله ی هفتگی هنر روز از پی بگیرید…
5:30 عصر، از تلفن، صدای خسته دوستی برآمد، درپاسخ به پیام تلفنی ام، گفت که در ایستگاه قطار منتظر من است. او چند روزی است میزبان علی اشرف است، نویسنده سالهای ابری، آبشوران و قصه های کردی و همان پیر سینه سوخته کانون نویسندگان، بی اختیار دچار هیجان شده بودم، آخر در دیدار با دوست، یک لحظه آرام و قرار ندارم…درایستگاه قطار که مردمان چشم آبی و سفید چهره سیدنی، خسته از کار روزانه، در آغاز شب تعطیل راهی منزل بودند:اما تازه شور جوانی، گُر گرفته بود و به دیداری می رفتم…انگار کسی را نمی دیدم، خداخدا می کردم که زود برسم و بیشتر با او حرف بزنم، از همه چیز و همه جا….آخر در اینجا با کسی آنچنان عیاق نشده ام، تنها صبوری دل تنگ و نا آرامم شده است یاد و خواندن بعضی چهره ها و آشنایی با برخی اندیشه ها…..صبح ها گرفتار معیشتم و ظهر ها در بند دانشگاه و شبها در خلوت و سکوت در جستن فرصتی برای نگاشتن، در آرامشی که گویی، ملیجک آوازه خوانی، ترنم بهاری نو سر می دهد! بسته اند
دراین افکار بودم و از پنجره قطار شتابان، که در میان درختان شهر خاموش سیدنی، هر از گاهی سوتکی می زد، بیرون را تماشا می کردم، خورشید بر بام بندر پهلو گرفته بود و کم کم به غروب می رفت، درختها را می نگریستم که هر از آن، صحنه ها در برابر چشمانم تغییر می کرد. پس از دو ساعتی، به ایستگاه آخر رسیدم، چهره خسته و چشمان منتظر آن دوست را دیدم، که خیره به رفت و آمد مردمان غریبه می نگریست. دراتومبیل او فقط به لحظه دیدار فکر می کردم و او هم پکی به سیگارش می زد و از پنجره دودش را به بیرون حواله می کرد، غروبی دلتنگ و سرد، که نسیم درختان سر سبز جاده را به رقص در آورده بود و صدها مرغک دریایی آزاد، جیر جیر کنان به هر سو بال و پر می گشودند، غروبی در آغوش اقیانوس مواج…
گرد ا گردش میهمانان مشتاق و دلتنگ نشسته بودند، یاد همان صحنه غم انگیز شهر “بم ” افتادم که دور و بر ش را کودکان یتیم گرفته بودند و به شنیدن پدر قصه گوی داغ دیده، گوش می دادند و یا برایشان زیر لب آواز کردی می خواند، اما با یک تفاوت، آنان نوباوگان آتی ساز وطن بودند و اینان پیران گوشه نشین غربت، اما هر دو چشم به انتظار فردای میهن که شاید بهاری برسد، بعد این همه خزانی که درویشیان در آثارش وعده می دهد!
چهره اش را بوسیدم، ولی نه بوییدم!، بوی ایران داشت، بوی وطن، بوی خاک زادگاهم…چون به تعبیری با او همشهری ام و هم زبان، مانند محمد قاضی و ابراهیم یونسی و….، “کاک چونی؟” گفتنش انگار واژه گم شده من در شهر بود، که مدتهاست جز تلفن زدن مادر رنجورم، به آن زبان سخنی نمی گویم!.
از ملاطفت و مهربانی اش، ذوق زده شده بودم، چهره بعضی یاران و هم رزمان او و نور چشمان درخاطرم زنده می شد…” محمود دولت آبادی، سیمین بهبهانی، محمد علی سپانلو، سید علی صالحی، محمد رضا باطنی، کاظم کردوانی و…..”
آری، دنیایی حرف و سخن در ذهن عجول و شتابانم تلنبار شده بود…..غذای سفره “ کوفته کردی ” بود، اما او که سالهاست درکردستان و کرمانشاه، سخنرانی و ندارد و قصه نمی گوید، گویی ممنوع است درمیان همزبانان مهربانش، لب به زبان مادری بگشاید و دست به نوشته بردنش هم با محاق سانسور و کینه و عتاب. همچو پدری دل سوخته و نگران، از کانون می گفت، شرح حال پریشان نویسندگان، بیداد پیدا و پنهان زمانه، گرفتاری مردمان چشم به انتظار، سایه های تلخ رایگان، هر از چند گاهی از نهان خانه ای سینه پر صدایی را می شکافد!…
علی اشرف، از میهمانان جدا شد و در پستوی خانه، ضبط کردن صدایش را پذیرفت، تا فریاد و غوغای درون سینه اش را مانند قاصدکی خوش خبر، باز گوید…..خبر از وطن و مردمانش، خبر از زیر گنبد مینای مه آلود و ابری میهن. به سوالاتم نگاه می کرد و عینکش را روی بینی جابجا و بعد تمرکز و ادای کلام. اعترافش سخت نیست اگر بگویم، از تواضع و فروتنی و شرافت و حرمت این جهان سوز رند، بعض داشتم، از سر جوانی و شتاب عاشقانه شرمسار بودم. چند دقیقه از نصف شب گذشت که به او و شب خاطره انگیزش بدرود گفتم!..عین آن شبی سرد که روشنک داریوش را دربیمارستان رها کردم….انگار همیشه در غربت این شبها برایم خلق می شوند و تکرارش محال!
درراه بازگشت، درایستگاه خلوت قطار، تنها ی تنها نشستم، با ذهنی آشفته، بی هیچ ریا و دروغ یا با هیجان و مبالغه، خود زنی می کردم و به خویش می گفتم “ چرا چنین باید؟…چه باید کرد؟ و…دراین بیداد زمانه، سی و چند سال درزیر سقف با عشق نشستن و نوشتن، کار کمی نیست و یا اندک ثمری!، آنگاه برخی، حتی از آواز این میراث داران فرهنگ و هنر، سخت وحشت دارد و هراسان است. شرح دیدار امشب را می نوشتم. گوییا دیدن کسی همچو علی اشرف در این کنج دور، آسان به دست نمی آید….هر جند او آمده است تا یکشنبه شب در کتابخانه مرکزی سیدنی، حرف و سخنش را باز گوید، قصه بخواند و فریادش را دراقیانوس مواج، به گوش همه عالمیان برساند،راست می گفت: قلم نویسندگان ایران، زنده است! (نوشته شده در صبح 12 اکتبر 2004 – سیدنی)
توضیح: این مطلب پیش تر با ویرایشی متفاوت در روزنامه ی اعتماد به چاپ رسیده بود.