زنی را می شناسم من...

نویسنده
رها حسینی

» مانلی/ شعر زنان

هشتم مارس ۱۸۷۵ که زنان کارگر کارخانه‌های نساجی نیویورک در اعتراض به شرایط کارشان تجمع کردند، کمتر کسی فکر می‌کرد که چند دهه بعد و در گیر و دار روزهایی که فعالین حقوق زنان در فکر انتخاب روزی مشخص به عنوان روز جهانی زن هستند، قرعه به نام این روز بیفتد. قرعه افتاد و سرانجام اولین مراسم ویژه‌ی روز جهانی زن، هشتم مارس ۱۹۱۱ برگزار شد تا بهانه‌ای باشد برای بزرگداشت سال‌ها تلاش زنان برای دستیابی به برابری. ایران هم از این قاعده مستثنا نماند و زنان ایران که از جنبش مشروطه، تلاشی جدی را برای رسیدن به حقوق‌شان آغاز کرده بودند، هر ساله همراه با دیگر برابری‌خواهان جهان به بزرگداشت این روز پرداختند، بزرگداشتی که در سا‌ل‌های پس از انقلاب ۵۷ با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم کرد و حتی در دوره‌هایی طولانی، کمترین فضایی برای هرگونه مراسم در چنین روزی باقی نماند. فضای بسته و محدودیت‌ها اگرچه در سال‌هایی، راه را برای هرگونه فعالیت اجتماعی بست، اما هیچگاه نتوانست روحیه برابری و آزادی‌خواهی را در میان زنان و برابری‌خواهان ایران بکشد، چراکه در تمام این سال‌ها، دغدغه‌ی برابری در گوشه‌گوشه‌ی ایران و از هر روزنه‌ای فریاد زده شد و فعالین حقوق زن اگرچه نتوانستند مراسمی در خور این روز و در خیابان‌های ایران برگزار کنند، اما خانه‌هایشان مامنی شد برای فریاد برابری، فریادی که گاهی به شکل شعر درآمد و در گوش ما طنین‌انداز شد.

 

شعرهایی از سیمین بهبهانی

شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی‌خواهم

با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی‌خواهم
شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر

 با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی‌خواهم
جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید

سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی‌خواهم
ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی

 گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی‌خواهم
با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می‌بافم 

این رشته های رنگین را بگسیختن نمی‌خواهم
هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی‌یارم

هر روز فتنه‌ای در دهر انگیختن نمی‌خواهم
این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس

این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی‌خواهم.

 

سنگسار

نوبت اقرار زن تا چار شد
حکم دین از رجم او ناچار شد
این گره را دست حاکم باز کرد
راز پنهان فاش در بازار شد 

مومنان را شرع اول زد صلا
سینه ها شان مشرق الانوار شد
این یکی بربام شد آن بر درخت 
سنگ و لعنت محض دین ایثار شد

کم کمک در دست ها نیرو نماند
شوق اندک خستگی بسیار شد
زن هنوزش نیمه جانی مانده بود 
خواستارش هفت جان شد هار شد

تخته سیمانی فراز آورد و سخت
برسرش کوبید و ختم کار شد
گفتم از امداد غیبی دان که دین
با زمان همرنگ و هم رفتار شد 

عصر سیمان است و عصر سنگ نیست
سنگسار البته سیمان سار شد

 

3.

زنی را میشناسم من  
زنی را می شناسم من، که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است،‌ دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من، که در یک گوشه‌ی خانه
میان شستن و پختن، درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند، نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون،‌ امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من، که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته، کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید، گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد، چه کس موهای طفلم را
پس از من می‌زند شانه؟
زنی آبستن درد است، زنی نوزاد غم دارد
زنی می‌گرید و گوید، به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی، لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی، نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر، زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست، نگاه سرد زندانبان!
زنی را می‌شناسم من، که می‌میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند، که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد، زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت، گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را، زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی، که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی
زنی را می‌شناسم من، که شعرش بوی غم دارد
ولی می‌خندد و گوید، که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می‌شناسم من، که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند، اگر چه درد جانکاهی، درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن، که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در، چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک، کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب، بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد، سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من، که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه، که او نازای پردرد است!
زنی را می‌شناسم من، که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته، دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می‌شناسم من، که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده،‌ و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران، تمسخر وار خندیده
زنی آواز می خواند، زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان، میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است، به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد، فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است، زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟ نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک، زنی آهسته می‌میرد
زنی هم انتقامش را، ز مردی هرزه می‌گیرد

مادرم حوا

مریم حسین‌زاده

 

سلام مادر مادربزرگ مادر مادرانم 
من دختر دختر دخترانت هستم 
ایرانیم و از اهالی خراسانم
اما حوا جان سرزمین من جای عچیب و غریبی است 
اینجا مادرانی که دخترت را به دنیا می آورند 
به خاطر تکرار خویش عزا می گیرند 
و پسرانت تا پشت و پشته شان گرم بماند از ما پسر می خواهند
اما من از اشتباه تو آغاز می شوم از دهانت از دست ها و دندان هایت 
از سرخی وسوسه روی درخت سیب ات 
و ممنوعیت تو تولد دوباره ی من می شود
اصلن اگر تو نبودی تمام زن های دنیا باید می رفتند و سماق می مکیدند
آن سیبی که تو تعارفمان کردی به اندازه همه کره زمین بزرگ است
و به اندازه همه دهان ها جای گاز زدن دارد
می دانی همیشه فکر می کنم روزی روزگاری به شهر ما پا بگذاری 
و با شوهرت که تنها آدم روی زمین است خانه ای بگیری 
برهنگی ات را چگونه می پوشانی 
و آن همه موهای بلند و زیبا را زیر چند روسری از چشم و آسمان می پوشانی 
و باز اگر اعتراض کنی تو را به جرم برهم زدن نظم عمومی و به خطر افتادن امنیت ملی زندانی کنند
و حتا با وثیقه ی بهشت هم آزاد نشوی چه خواهی کرد
پس من از اعتراض تو آغاز می شوم از به خطر افتادن حقوق و امنیتم 
و سر هر چهارراه فریاد می زنم 
که مادر من حوا با دست های من بود که میوه از شاخه چید
و با دهان من بود که طعم رهایی خود را چشید 
پس زنده باد مادر من حوا و زنده باد امروز که با نام نامی من زن شد

 

فرشته و فاحشه

علی شاه مولوی

 

امروز هم در صفحه‌ی بدرود روزنامه‌ها

پدران فداکار مادران پاکدامن جوانان ناکام و کودکان معصوم بودند

شکوفه‌ها که بر شاخه‌ها ستاره می‌شوند

کسی اجازه ندارد بپرسد فرق میان فرشته و فاحشه چیست

فحش می‌دهی چرا آرام باش تو عصبانی هستی

آخر تن دادگان به طلا تا دلدادگان به رویا

تو عصبانی هستی

فکر کن جنگل با جراحت آن درخت چه می‌کند

تبر بزند تنه ی او را که دار شد

تو عصبانی هستی

ببین قمری‌ها که بر بستر یاس‌ها مست می‌شوند

خواهران غمگین مان با سینه‌های بریده بر درختان سیب می‌شوند

آنان که آرزوهایشان را در نیمه‌ی تاریک ماه پنهان می‌کنند

و نقطه ی پایان بودنشان را خودشان می گذارند. 

 

عشق می میرد

کبوتر ارشدی

 

زنا کرده‌اند این سنگ‌ها که بر سرم فرود می‌آیند
و عشق نگاهی مشتاق است که مثل گنجشگی در هوا می‌‌میرد 
این سنگ‌ها را بردار 
محصنه از روی خارها بگذر 
سوی بیت‌المقدس 
به نشان سپاسی ابدی لعنت قداستی
که لذت ما را به سنگ های خیابان فروخت 
انت عمری بخوان و بر سر و سینه‌ام بوسه‌ای دوباره بزن 

 

مونالیزای دو

مهرنوش قربانعلی


از همان لبخند شروع شد اشتباه 
از قلم موهای خم شده روی بوم 
از همان اشتباه حلقه‌های موهایم را کشیدی صاف
سه بعدی بودم 
رودخانه ای که در من می‌گذشت تصادفی نبود 
رویدادی که قابل تشریح باشد 
دلخورم کمی از تابلو 
کمی از شاهزاده های روسپی که دامنشان پیچ وتاب می‌خورد 
از اسکارلت کمی که پیچ و تاب موهایش پنهان نیست 
و بیشتر از این نمایشگاه که لبخندم را حراج کرده است 
می‌گویند شکلی از صورت تو را دارم 
خصوصی‌ام 
با دیوارهای تک بعدی کنار نمی‌آیم 
اگر کایتی که می‌خواستی تکمیل شده بود 
به رگ‌هایم برمی‌گشتم 
کمی دلخورم از جنون خم شده بر بوم بر قلم مو 
لطفن صورتی سه بعدی بکش 
بیرون قاب قدم بزنیم کمی 

 

می خندم

آزاده زارعیان

به نام خودم که می‌خندم 
به هر آنچه خونم را می‌خورد بسته 
با رگ‌های برآمده باز 
به درخت‌های کنار 
که از باد رو برگردانده‌اند 
و نخل‌های گردن کلفت که بادبزن شمشادهای غمگین شدند
اصلن به گور پدرم که پر از فضله‌ی گنجشک‌ها قاب عکس زرد اش را کلاغ ها دزدیده‌اند
به جاده‌ی جهان که این همه در خود پیچیده 
تا خنده‌های مرا به خانه ام ختم کند 
به خواهرم که پایش را کج بر‌می‌دارد و قشنگ راه می‌رود
به مادرم که روبنده‌اش را به باد داد و تن‌اش را به آب 
به این همه داد و بیداد 
بلند بلند می‌خندم 
از خاک ناز که برخیزم 
ابری را زیر سر می‌گذارم 
آسمان را از روی دریا کنار می‌زنم 
و روی آب می‌خندم 

 

اشتراک مساعی

الهام ملک‌پور


ما سعی می‌کنیم هیچ اتفاقی نیفتد 
ما سعی می‌کنیم هیچ بمبی ساخته نشود 
ما عمیقا امیدواریم پرچم ها به رنگ خودشان آشفته شوند 
ما ماییم که در تلاشیم 
تابناکی در دست‌های ما به معجزه می‌خندد 
و از راه های فرعی به بزرگراه نقب می‌زنیم 
ما تروریستیم 
و در جلگه‌ها سرود عربی بر پاست 
ما همیشه تروریستیم 
ما سعی می کنیم هیچ اتفاقی نیفتد 
تصمیم می گیریم و به خانه بر‌می‌گردیم 
ما حتمن به خانه بر‌می‌گردیم 
در این شکی نیست 
هر روز یک شعر خوب باید خواند 
هر روز یک موسیقی باید شنید 
هر روز یک نقاشی خوب باید دید 
هر روز یک فیلم ساخته می شود 
من فیلم خودم را دارم 
شب ها تا صبح بی کار نمی نیشینم 
این رسالت من است 
هر روز هر روز هر روز 
از بام افتادن 
و در گورهای دسته جمعی مجتمع شدن 
به حواشی مردانه یاری رساندن 
و نزول ابرهای پی در پی 
چشم های شما خسته می‌شود 
کودکان من خسته می‌شود 
اسب های سفید کوچولو خسته می‌شود 
قطع نامه ها و میزها خسته می‌شوند 
خودنویس
بعضی وقت‌ها می‌زنم توی خودم 
و سعی می‌کنم بمانم و رکیک شوم 
گور پدر بچه های من 
صبح های جمعه مراسم تدفین است 
من فیلم خودم را دارم 
هر روز باید یک فیلم خوب دید 
سعی می کنم با تمام آدم‌ها تکه پاره شوم 
سعی می کنم در تمام عملیات استشهادی شهید شوم 
سعی می کنم روده ی بزرگم کوچک اش را بخورد 
سعی می کنم در هر لحظه به من تجاوز شود 
سعی می کنم در هر لحظه مادرم را بکشم 
من تروریستم و این مساله ای نیست 
من فیلم خودم را دارم 

 

حنجره‌ی فریاد

ویدا فرهودی


بیش از تو نباشم گــر!همتای تو ای مَردَم
شفافم و بی خدشه، در پاکدلی فــَردم

من مام وطن دارم، آیینه صفت در بر
ایرانِ مرا بنگر! آیینه ی بی گـَـردم

هر برگ ز تاریخش، گر بازکنی بینی
درسخت ترین دوران،با خصم چه ها کردم

سودابه شدم هرچند، گهگاه به کین خواهی
روز دگرام بینی بس گـــُرد بپروردم

گه دخت سمنگانم، سهراب به دامانم،
گه ویس و زلیخاوش، افسانه ی شبگردم!

بس شعر می آوازم، تا پنجره ای سازم
اندازه ی آزادی، بیهوده کنی طـَـردم

ور دشمن زیبایی پالان کـشد ام بر سر
سـُرخند نفس هایم، منگر به رخ زردم

چون طاهره و سیمین ، شمشیر قلم در دست،
شاهین غزل تا هست، غم نیست هماوردم

همتا ی تو، نه،بیش ام، ای مرد که خاموشی
من حنجره ی فریاد، فریاد ز نامـَردم


اشاره به ماجرای سودابه و سیاوش در شاهنامه 
منظور طاهره قُرةالعَین وسیمین بهبهانی به عنوان نمونه هایی از شیرزنان ایرانی است.

 

 شعری از مهتاج رخشان از زنان پیشگام شعر مشروطه

 ای دل غمین برخیز کن ثنای آزادی 
تا زنی همی جولان در فضای آزادی 
هان غمین نباید بود در کشاکش دوران 
خون دل بباید داد در بهای آزادی”