مروارید کبود…
بهاره ارشد ریاحی
نشسته ام پشت پنجره. پشت شیشه ها. پاهایم آویزان مانده اند از پنجره ی طبقه ی پنجم.. نسیم خنک صبح مهرماه به کف پاهایم می خورد و جاذبه دیگر نمی ترساندم. دلم هوای راه رفتن کرده؛ قدم برمی دارم و در هوا قدم می زنم.
مادر در اتاق کودکی های من نشسته و با حوصله جعبه های مقوایی را بسته بندی می کند. از اتاق پدر و مادر در طبقه ی پنجم دری باز می شود به حیاط قدیمی خانه ی پدربزرگ. فاصله ها قیچی شده اند. حس ناآرامی در وجودم تکان می خورد؛ به اوج می رسد و لرزه های مضطرب، تنم را در بر می گیرند. نگاه می کنم. حیاط قدیمی پر است از همبازی های کودکی. دور حوض می دوند. می ترسم زمین بخورند. می دوم. قدم های بزرگم به جهش های کودکانه شان نمی رسد. نفسم می گیرد. می ایستم.خم می شوم و کف دستم را فشار می دهم روی سینه ی سوزانم.. من، که دیگر من نیستم، خودم را می بینم. ایستاده ام پشت پنجره ی اتاقم و به خیابان شلوغ نگاه می کنم..“چرا نمی رویم؟ تو از همان اول هم دنبال بهانه بودی..”
مادر مرا نمی بیند انگار.وسایل را از کارتون های مقوایی در می آورد و دسته بندی می کند. جاروی دسته بلند را بر می دارم و با حرص زمین را جارو می کنم. یک کوه خاک جمع می شود کنج اتاق. خاکها را از پنجره بیرون می ریزم. من که حالا خودم هستم، به مادر نگاه می کنم. تنش از آب است انگار. از درون بدنش دیوار پشت سرش را می بینم. . پنجره را باز می کند. بوی خاک می زند زیر دماغم. خاک بالا آمده تا زیر پنجره..
ـ “هنوز آماده نشدی؟ ساعت 5 شده..”
سرم را بر می گردانم. نگاهم گره می خورد به دخترک رنگ پریده ای که باید خواهرم باشد.تکیه داده به قاب آینه ی قدیمی. نگاهم سر می خورد روی تن خودم در آینه. . پیراهن مشکی بلندی پوشیده ام. موهایم را جمع کرده ام. حلقه ی کبود زیر چشمانم خبر از سوگواری عظیمی می دهد. با تأسف سری تکان می دهد؛” تو ماشین منتظرتم.”
دنباله ی لباسم گیر کرده زیر پاشنه ی 12 سانت کفشم. دهانم مزه ی خاک می دهد. دامنم را تکان می دهم؛ دانه های مروارید کبود یکی یکی می ریزند زیر پای آدم ها.. دست می کشم دور گردنم. گردنبند مروارید کبود سر جایش است. همه سکوت کرده اند. خطبه ی عقد جاری می شود. . پیرزن خمیده ای لنگان لنگان از میان جمعیت راه را باز می کند و جلو می رود. لباس شب مشکی براقی پوشیده. روی پوست چروکیده ی گردنش جای بریدگی قدیمی و کهنه ای مانده. بوی خاک می دهد.. یکی از پاشنه های کفشم شکسته. کفشهایم را در می آورم و گوشه های دامنم را بالا می گیرم.. جمعیت پراکنده شده اند.. می دوم. انگار تا آنسوی سالن تزئین شده و پر سروصدا، یک دنیا راه است.. پیرزن نشسته روی صندلی و با دستهای لرزان حلقه ها را می گیرد جلوی داماد.. هیچکس را نمی شناسم. من امروز، من آینده؛ آدم هایی که شاید شناخته شوند روزی.. داماد تور سفید را از روی چهره ی عروس بر می دارد. جمعیت هجوم می آورد. همهمه زیاد می شود. صدای موسیقی، عطرهای درهم و کودکان پرسروصدا. سرک می کشم. برای لحظه ای کوتاه نیمرخ دخترک را می بینم. ته چهره اش آشنا می زند. زن چاقی تنه می زند. دوباره همراه جمعیت کشیده می شوم پشت ستون گردن های کشیده و موهای افشان و چهره های بزک کرده ی نا آشنا. . دامنم را تکان می دهم. کسی می گوید: “ پنجره را ببندید.خاک همه جا را برداشت.”
دستش را می گذارد کف دست مرد. قدم اول را برنداشته، پاشنه ی کفشش می شکند و زمین می خورد. جلو می روم. به داماد کمک می کنم و عروس را از روی زمین بلند می کنیم. بوی خاک می زند زیر دماغم.. پیرزن ایستاده گوشه ی سالن. نگاه عروس، از زیر انبوه مژه های سیاه مصنوعی دوخته می شود به نگاه خشمگین پیرزن.. من دود می شوم و خاک..خودم را می بینم؛ لباس مشکی براق پوشیده ام، با گردنبند مروارید کبودی که بیستمین سالگرد ازدواجمان هدیه گرفته بودم؛ از مهمان غریبه ای که تو هم نمی شناختی اش. . مهمان غریبه لباس عروس پوشیده. تو دستانش را گرفته ای و در پیست رقص هدایتش می کنی؛ نرم و آرام. من پیر شده ام. حلقه هایتان هنوز دست من است. بوی خاک می دهم..