مانلی

نویسنده

ارغوان، شاخه ی همخون جدامانده ی من

عصر روز جمعه، مراسم شعر خوانی هوشنگ ابتهاج در لندن برگزار شد. شعرهای برگزیده ی شاعر در این شب شعر را در این صفحه می خوانید و صفحه ی آیینه در آیینه نیز گزارشی دارد از چند و چون و حواشی برنامه ی شبی با سایه…

 

حکایت از چه کنم…

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
 هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست
 نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
 بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست
 بیا که مسئله ی بودن و نبودن نیست

 حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست
 بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
 هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
 چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است
 تو را ز خویش جدا می کنند، درد اینجاست

 

ارغوان…

ارغوان شاخه ی همخون جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه ی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه ی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده ی من

 

دریا شود آن رود که پیوسته روان است…

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهروی دیرینه ی سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

دل بر گذر غافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است

خون می رود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است

 

لینک دکلمه ی شعر ارغوان با صدای شاعر

http://www.youtube.com/watch?v=ajM1OADWWFk&feature=related