یک خبر است ویک خاطره و دیگر هیچ. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.
خبر
سه شنبه 19فروردین 1392
آخرین احکام رئیس جمهور ایران حاکی از ورود علی شمخانی به کابینه حسن روحانی و در اختیار گرفتن مسئولیت شورای عالی امنیت ملی است. علی شمخانی که از بنیانگذاران سپاه پاسداران محسوب میشود در هر دو دولت آقای خاتمی سمت وزیر دفاع را برعهده داشت. فرماندهی نیروی دریایی ارتش و رئیس مرکز مطالعات راهبردی نیروهای مسلح نیز از دیگر سمتهای او در گذشته است.
خاطره
شبی در فروردین 1362
“غلغله است. از همه درها صدای فریاد می آید. در راهرو مرا رو به دیوار می ایستانید و می روید. صدای مداوم و مرتب فرود آمدن ضربه ها را می شنوم. انگار کسی را یکنواخت چک می زنند. کسانی شتابان از کنارم می گذرند. بعد برادر شریفی مرا به اتاق می برد و روی صندلی می نشاند. چشم بندم را محکم می کند. می شنوم کسانی وارد می شوند. یک صندلی جابجا می شود و روبرویم قرار می گیرد. ناگهان در ظلمات ضربه سنگینی به صورتم وارد می آید، همان جا که دندان شکسته اش را دیروز کشیدم. ثانیه ای مکث می شود و بعد ضربات بعدی….
- چشم بندت را بردار…
صدای شماست برادر حمید.
- چشم بندم را برمی دارم.
جلویم، روی صندلی کسی را می بینم در لباس سپاه پاسداران. چک ها را او زده است. با لهجه غلیظ آبادانی می پرسد:
مرا می شناسی؟
عینک ندارم.
سرش را جلو می آورد.
- حالا؟
سرم را تکان می دهم.
- کی هستم؟
حالا می شناسمش. می گویم:
- آقای شمخانی…
شاید او همان نماینده ای است که کیانوری خواسته بود از طرف حکومت بیاید. شاید هم برای آن شب آمده است. نمی دانم. علی شمخانی درآن زمان به گمانم قائم مقام سپاه بود. می پرسد:
- فقط یک سئوال دارم: این داستان کودتا راست است؟
می گویم:
- نه… دروغ است…
چک محکمی فرود می آید:
دروغ است؟
بعله…
چک بعدی:
دروغ است؟
بعله…
صدای شما را از پشت سرم می شنوم برادر حمید( بازجوی من بانام اصلی ناصر سرمدی پارسا که بعدا معاون وزارت اطلاعات و سفیر ایران در تاجیکستان شد):
- باز دارد بازی می کند.از آن کار کشته هاست….
شمخانی بلند می شود.
- یعنی بقیه دروغ می گویند…
بعدها وقتی وزیر دفاع و اصلاح طلب شد، هر وقت حرف می زد، احساس می کردم دست های سنگینش صورت نحیفم را می کوبد.
شمایید برادر حمید. می گویید:
- چشم بندت را بزن پفیوز…
می زنم. مرا می گیرید و می کشید. کشان کشان می برید اتاق پایین. برای لحظاتی نیرو گرفته ام. به خودم می گویم:
- می میرم و قبول نمی کنم…
شما انگار که افکار مرا بخوانید، می گویید:
- حالا می بینیم راست است یا دروغ قهرمان…
و من قهرمان نیستم. وقتی از پا آویزان می شوم و کاسه گه زیر دهانم قرار می گیرد، فریاد می زنم:
- واق… واق… راست است…
بازم می کنید و می آوردید بالا. دوباره روی صندلی می نشینم و به دستور شما چشم بندم را بر می دارم. علی شمخانی همان جا نشسته است. می گوید:
- فقط یک کلمه، کودتای فردا راست است یا دروغ…؟ همه گفته اند راست است…
مکث می کنم. دستی از پشت سر مویم را می کشد و دو چک چپ و راست دریاسالار آینده بر صورتم می نشیند.
- دروغ… نه.راست است.
شمخانی بلند می شود و می گوید:
- ببریدش بالا….
و می رود. راه می افتیم. این “بالا” با همیشه فرق دارد.چقدر طولانی است. سرانجام می رسیم. شما برادر حمید آستین لباسم را گرفته اید و مرا روی یک صندلی می نشانید. از جایی زمزمه ای را می شنوم. سرم را کمی بالا می آورم. با ابرو، چشم بندم را بالا می زنم. سالن بزرگی به نظر می آید. بیشتر نمی بینم. صدای دمپایی می آید. آستینم را می گیرید و می کشانید. از دو سه پله موکت پوش ا بالا می رویم. چند تا صندلی سیاه را می بینم. شما برادر حمید روی یکی می نشانیدم.
ـ چشم بندت را بردار…
برمی دارم.”
به نقل از صفحه 280 متن فارسی نامه های به شکنجه گرم